جين جين


Monday, September 29, 2003

«ژاک و اربابش»، یه شاهکار واقعی، ازون کتابهایی که هی وسط خوندن مجبوری وایسی سرتو تکون بدی بگی پوووووف! که اصولا خاصیت نوشته های میلان کوندراست...


- من یک شاعر بدم. اما ما شاعران بد به لحاظ تعداد بسیار زیادیم؛ همیشه در اکثریت خواهیم بود! تمام نوع بشر از شاعران بد تشکیل شده است! و عامه - ذهنیتش، سلیقه اش، نازک طبعی اش - چیزی بجز جماعت شاعران بد نیست! چرا فکر می کنید که شاعران بد شاعران بد دیگر را می رنجانند؟ شاعران بد که نوع بشر را تشکیل میدهند عاشق شعر بد هستند! در واقع، من فقط به این دلیل شعر بد می سرایم که روزی در پرستشگاه شاعران بزرگ قرار خواهم گرفت!

- آن نوع آدمی را که مانند یک قهرمان وارد صحنه میشود، و فریاد میزند «دنیا فاسد و بی ارزش است»، میشناسید. خب، تماشاگران برایش کف میزنند، اما او اصلا توجه ژاک را جلب نمیکند، چون ژاک از این قضیه دویست سال، چهارصد سال، هشتصد سال پیش از او باخبر بوده و هنگامی که او و آدمهای مثل او فریاد میزنند «دنیا فاسد است!» ژاک ترجیح میدهد که ارباب فاسدش را با ابداع آن نوع زنهای ما تحت گنده ای که او بسیار دوستشان میدارد، خوشحال کند.

- بدترین آخر و عاقبت حکایت انسان، یک تولد است. نقطه ای بدشگون در پایان ماجرا. لکه ای در پایان عشق.

- ارباب، حکایت ما تنها حکایت بازنویسی شده نیست. هر آنچه تاکنون اینجا، این پایین، روی داده صدها بار بازنویسی شده است، و تاکنون هرگز کسی حتی فکر آنچه را که حقیقتا اتفاق افتاده است به سر راه نداده است. تاریخ بشر آنقدر به کرات بازنویسی شده که دیگر خود مردم هم نمیدانند که کی هستند.

- می دانید، پدر بزرگم، همان که دهانم را می بست، و هر شب کتاب مقدس میخواند، لزوما همیشه هم از آنچه میخواند خوشش نمی آمد، حتی می گفت که کتاب مقدس پر از تکرار است و نیز می گفت که هر کس که حرفهای تکراری بزند، شنوندگانش را ابله فرض میکند و آیا میدانید که داشتم از خودم چه می پرسیدم، ارباب؟ آیا آن کسی که آن بالابالاها کل کار نوشتن را انجام میدهد حرفهایش به مقدار شگفت انگیزی تکراری نیست، و آیا او نیز ما را ابله فرض نمی کند؟


و خیلی های دیگه که باید تو متن نمایشنامه ازشون لذت برد... پوووووف!


٭
........................................................................................

Sunday, September 28, 2003

● هه هه... باز اینها زد به سرشون!


٭
........................................................................................

● لطفا از این نامه که از طرف سازمان عفو بین الملل برای نجات افسانه نوروزی تنظیم شده دفاع کنید.

با تشکر از مینا


٭
........................................................................................

● پنجرهء اتاقم رو به کوچه اس...

- میشه با دیدن برجهای سر به فلک کشیده ای حال کرد که دارن یکی یکی میرن تو ماتحت تهرون
- میشه به ریش عمله های افغانی که دارن پای یه ساختمون نیمه کاره جون میکنن بلند بلند خندید
- میشه صبحها با با صدای گوش خراش کامیون از خواب بلند شد، دود و کثافتش رو با دستهای باز کشید تو ریه ها و حالش رو برد
- میشه به رفتگری که واست دست تکون میده بیلاخ تحویل داد
- میشه با صدای ترنم نکرهء سیب زمینی پیازی دوره گرد تانگو رقصید
- میشه تابستونا بعدازظهر آفتاب که میزنه تو اتاق، جلوش لخت خوابید و حموم آفتاب گرفت
- میشه ازون بالا زاغ سیاه دختر پسرها رو چوب زد و با لاس زدنشون خود ارضایی کرد
- میشه به جای پول به نوازندهء دوره گردی که بعدازظهر داره سلطان قلبها میزنه فحش خوار مادر داد
- میشه با هدف گیری خوبی تو باغچهء جلو ساختمون شاشید و احساس غرور کرد
- میشه خیلی کارای دیگه هم کرد...

اما مثل سوراخ کون نه میشه درش رو گل گرفت و نه از گوز گوزش خلاص شد.


٭
........................................................................................

Saturday, September 27, 2003

● «من کسشعر میگم پس هستم»، دکارت


٭
........................................................................................

● رفتم آزمایش خون. تموم که میشه میخوام برم، میبینه با چوب زیر بقل اومدم و دستم بنده. میگه: بذارین پنبه رو بچسبونم. بعد مثلا میخواد لطف کنه. واسه دو سانت پنبه، یه متر و نیم نوار چسب پهن و قوی رو شیش هفت دور دور دست پشمالوی بنده میپیچونه... خلاصه اینکه به شدت توصیه میکنم خانومها واسه عملیات اپیلاسیون به ایشون مراجعه کنن!

پ.ن. فقط مواظب باشین چون چشمش به بعضی جاها بیفته یه دفعه دیدین بی هوا آمپول میزنه!


٭
........................................................................................

خدایا مپسند کسخلان مست شوند!

در نظر بگیرین دقیقا قبلش رفتی پیش دوست بابات که دکتره، یه نیگا به عکس کرده و با اولین فشار به نقطهء مورد نظر آخت رفته هوا. میگه: «خودشه، 3 هفته رو راحت مهمونته. تازه اینجوری تو آتل هم فایده نداره باس بره تو گچ! میتونی ازین پلی کستها ببندی که سبکه و مقاوم، اما باید مواظبش باشی بهش فشار نیاد. با چوب راه برو. اما اصلا مدت زیادی پات آویزون نباشه، پات رو بالا نیگر دار.»
ازونجا با چوب زیر بقل میری پارتی. همه میگن آخی... !... اولین پیک و دومی رو که میزنی، دیگه نمیتونی در مقابل آهنگ خودت رو نیگر داری! بلند میشی به رقص... خب اولاش آروم آروم فقط آتل رو رو زمین میکشی و اینور اونور میکنی... یه ساعتی که میگذره و گرم میشی دیگه حالیت نیست... انگار افسارت رو وا کرده باشن خودت رو خفه میکنی و در حالی که همه دهناشون وا مونده دیگه پای تو آتل رو هم با ریتم میکوبی زمین!... خودت مستی، گرمی حالیت نیست اما بقیه دردشون گرفته! یه چند بارم وسط رقص با همون آتل میزنی ملت رو شل و پل میکنی!... دیگه آخراش کل میذاری و هر کی بلند شه باس باهاش برقصی!... بعد چون اونا از رو نمیرن با وجود التماس بقیه خب تو هم از رو نمیری!... این میشه که ملت همه میگن بابا مرتیکه ما رو سیاه کرده، هیچیش نیست... الان مد شده همه پاشونو آتل میبندن!
خلاصه بعد 6 ساعت پارتی و 4 ساعت رقص که میای خونه... الکله پریده و پاهه سرد شده... به به! حالا تا صبح اون تیر میکشه تو بهمن!


٭
........................................................................................

Friday, September 26, 2003

● دیشب یه مدت نشستم به دیدن تلویزیون مملکت که به خاطر هفتهء دفاع مقدس بحث در مورد جنگ بود.
یه تیکه مصاحبه بود با ملتی که رفته بودن سر مزار شهدای جنگ. یارو یه زن رو که میون چادر مقنعه اش به زور دیده میشد پیدا کرد:

- وظیفهء ما برای دفاع از آرمانهای شهدا چیه؟
- خواهرا حجاب خودشون رو حفظ کنن تا خون شهدا پایمال نشه!!

حالا بگذریم که بقیهء جوابها هم همه تو این مایه ها بود که «برادرا هم لطف کنن گوز خودشون رو حفظ کنن تا شقیقهء شهدا آسیب نبینه!»... آخه دیگه چه قدر تحریف و دروغ و شعار؟ مرگ من داشته باشین شأن اون شهیدی که تا چشمش به موهای دختر همسایه میخوره منقلب میشه و تصمیم میگیره بره انتقام هر چی چادره از صدام بگیره!
جدی یادمه بچه گی هامون که خب بحبحهء جنگ و بمباران و موشک باران بود اونقدر این صدا سیما شورش رو درآورده بود که من نه تنها از رزمنده ها خوشم نمیومد ازشون وحشت هم داشتم. برام هیچ فرقی نمیکردن با اون مأمورهای کمیتهء کثافتی که یه دفعه میریختن تو میدونهای شهر زنهای بدحجاب رو جمع کنن و مامان من نگران من رو بغل میکرد و سریع یه تاکسی رو با التماس نگه میداشت که از مهلکه در بریم... من از تو تاکسی به مردم وحشت زده نگاه میکردم و میزدم زیر گریه و با ترس و تنفر شدیدی بسیجی ها رو زیر نظر داشتم و تو دلم آرزو میکردم که ای کاش زود بزرگ شم تا بتونم پلیس بشم و حق مامان اینها رو ازشون بگیرم!

اما خب ازین مسائل که بگذریم دیشب بدجوری دلم خواست که برم مناطق جنگی جنوب رو از نزدیک ببینم، اصلا حال و هواش از پشت تلویزیون یه جوری گرفتم، میخوام از نزدیک لمسش کنم... این پاهه خوب شه حتما یه برنامه میذارم.


٭
........................................................................................

Tuesday, September 23, 2003

از وصیتنامهء یک بیمار سرطانی

... اولها فقط با یه سری سر دردهای شدید شروع شد، اما الان همراهه با تهوع و گاهی هم غش. دکترا میگن سرطانه. یه غده اندازه یه نخود که داره پس کله ام آروم آروم رشد میکنه. دکترا بدون استثناء معتقدن که باید هر چه زودتر با عمل درش آورد. میگن با توجه به شرایطی که داره اگه الان عمل بشه، امیدی به زنده موندنم هست. اما با وجود اصرار دکترا من اصلا حاضر نیستم زیر بار عمل برم. اول همه فکر میکردن از عمل وحشت دارم. اما بهشون گفتم حتی اگه با دارو هم خوب میشد هرگز حاضر به درمانش نبودم. فکر میکنن خل شدم و دارم خودم رو بیخودی به کشتن میدم. اما اینطور نیست. من فقط و فقط میخوام نگهش دارم!... ولی نمیفهمم چرا وقتی این حرف رو میزنم همه بهم میخندن و فکر میکنن دارم شوخی میکنم. کسی درکم نمیکنه. بابا، بالاخره اونم بخشی از وجود خود منه. مثل دست، مثل پا... از آسمون که نیفتاده تو کله ام! اصلا مگه اون چه تقصیری داره؟ برعکس این تقصیر بدن من بوده که اون رو بوجود آورده و بعد هم تنها به علت متفاوت بودنش طردش کرده و نتونسته به عنوان قسمتی از مغز بپذیرتش. من اصلا نمیتونم به خودم اجازه بدم چیزی رو که خودم پرورش دادم از بین ببرم. البته احساسم نسبت بهش یه چیزی بیشتر از دلسوزیه. احساس میکنم دوستش دارم! از اول زندگیم هیچوقت وجودی متفاوت و مستقل از خودم رو انقدر نزدیک به خودم احساس نکرده بودم... از وقتی حضورش رو با سردردهای شدید بهم فهموند، زندگیم تازه معنی پیدا کرد! تا قبل از اون اصلا نمیدونستم که دارم زندگی میکنم... یه جوری نسبت بهش احساس دین میکنم. اینه که میخوام نگهش دارم. درکش کنم. دوسش داشته باشم. بهش عشق بورزم!... تصمیم خودم رو گرفتم. حتی اگه این عشق به قیمت یک زندگی تموم شه...


جین جین، 30 شهریور 82


٭
........................................................................................

Monday, September 22, 2003

اول مهر

صبح است اول مهر
دل می تپد ز شادی
فریاد کودکانه
شهر است پر از هیاهو!

گلبوته های شادی
صف در صف دبستان
مثل گل بنفشه
روییده بر لب جو!

هر یک به شوق و شادی
فردای بهتری را
بر ما دهند مژده
چون خوش خبر پرستو!


هاها... الان حس خیلی ملسی بهم میده، همراه با تمام خاطرات تلخ و شیرین دبستان و بچه گیهامون. گرچه یادمه مثل همهء بچه ها به خاطر تموم شدن تعطیلات و شروع دبستان حالم ازین شعره بهم میخورد، مخصوصا اینکه حتی تا یه هفته بعد اول مهر از صبح تا شب صدا سیما تمام برنامه هاشو ول میکرد و اینو ول میداد تو گوشهای مادر مردهء ما!


٭
........................................................................................

● وای بر من، گر تو آن گم کرده ام باشی...


٭
........................................................................................

Sunday, September 21, 2003

● واسه کسایی که دنبال نسخه اینترنتی مقاله Scientific American که پایین در موردش نوشتم بودن، به پایین همون مطلب آدرس اینترنتیش رو اضافه کردم.
با تشکر از بابک.


٭
........................................................................................

● هه هه... تا اطلاع بعدی ما رفتیم تو آتل!


٭
........................................................................................

Wednesday, September 17, 2003

● پریشب عروسی دعوت بودیم. ازون عروسیها که زرق و برقش چشم آدمو کور میکنه. اینجور عروسیها همیشه تو من کلی احساسهای ضد و نقیض ایجاد میکنه... یه زمانی بود که عروسی فقط برام شادی بود، الان برام حسش همیشه همراه غمه. غم ناشی از احساس غربت. احساس میکنم که خیلی غریبه ام. زرق و برق عروسی بیشتر برام شبیه دکور تئاتر کمدیه. یه تئاتر مجلل ولی مسخره و پوچ. انگار خود بازیگرها هم میدونن که همه چی مسخره است. فقط نمیدونم من اون وسط چی کار میکنم! وقتی میبینم همه بیخودی انقد خوشحالن بیشتر به حرفم میرسم که لابد من یه تماشاچی بیشتر نیستم. حالا گیریم عروس و داماد رو جو گرفته و فکر کردن شق القمر شده، به بقیه چه مربوط؟ به من چه مربوط؟ نمیتونم با خودم کنار بیام که بیخود و بیجهت خوشحالی کنم... قبلنا خیلی راحت بودم. اما الان نیاز دارم که حتما مست باشم. احساس میکنم جز با الکل نمیتونم ازین مرز رد بشم و خودم رو یکی از اونها بدونم. از طرفی سعی میکنم به این خزعبلات که همیشهء خدا همراهمه و دست از سرم بر نمیداره توجهی نکنم و برم قاطی جمع بشم. به قول معروف دم رو غنیمت بشمرم. یعنی یه جوری میخوام این شادی رو به زور از خارج به خودم تزریق کنم!... خوبه تا حالا صد بار هم این کار رو کردم و همیشه هم نتیجه اش صد در صد برعکس بوده!... یه بار که اوجش بود، بعد از تئاتر کمدی که اومدیم خونه 40 دقیقه یه ریز اشک ریختم! اونم منی که فکر میکردم به کل گریه یادم رفته و وقتی خیلی پکر بودم هم هر چی زور میزدم یه قطره آبغوره هم نمیتونستم در بیارم... اما نمیدونم چرا باز هم میخوام با زور جلو برم. نمیدونم... نگاه که میکنم میبینم کار دیگه ای هم از دستم ساخته نیست... دیگه اون موجودی که نخورده مست بود، مدتهاست مرده و زنده نمیشه. حالا هر چقدر هم میخواد به زور دگنک خودش رو برگردونه به همون دائم الخمری که بوده، نمیشه که نمیشه. وقتی میرم مثل همه میرقصم انگار این من نیستم یه عروسک خیمه شب بازیه که داره خودش رو میجنبونه... هر چی میگذره بیشتر و بیشتر سُر میخورم تو... دیگه وقتی تو آینه نگاه میکنم خودم رو نمیشناسم. ازم فقط یه پوسته مونده. دارم همینطور فرو میرم... آخرش هم میدونم با این سرعت به زودی مثل اون جارو برقیه تو پلنگ صورتی محو میشم و چیزی ازم نمیمونه!

قبوله ما تسلیم، فقط یکی بگه با این حس نوستالژیک چه جوری باید کنار بیام؟


٭
........................................................................................

Tuesday, September 16, 2003

● ما منتظر چهارمیش هستیم، هیچ جا نمیریم همین جا هستیم... هی!


٭
........................................................................................

وهههههههههههههههههههه!

جدیدا یه مقاله از مجله Scientific American اتفاقی به دستم رسید که خیلی خفن بود:

داستان اینه که میشه با تئوری های کنونی فیزیک و کیهان شناسی نشون داد که یک انسان دقیقا از همه نظر عین شما (کپی برابر اصل) در یک دنیایی دقیقا مثل همین دنیایی که شما توش هستین، همین الان پشت یه کامپیوتر نشسته و داره وبلاگ منو میخونه ولی نه شما ازون خبر دارین نه اون از شما!... حالا ممکنه اون لحظه این کپی به خوندنش ادامه بده ولی شما ول کنین و برین پی کارتون و یا اصلا کاملا مثل شما عمل کنه.
مقاله به 4 درجه از دنیاهایی اشاره میکنه که همه کاملا کپی برابر اصل دنیای ما هستند و ازینا دنیای درجه اول واقعا وجود داره و پیش بینی میشه که حتی در آیندهء بسیار دور بشه باهاش رابطه برقرار کرد (فرض کنید با خودتون که وجودی کاملا مستقل از خودتون داره بتونین صحبت کنین!) ولی درجات بالاتر دنیا اگر چه وجود یا عدم وجودشون با علم قابل پیش بینی خواهد بود ولی حتی در صورت وجود کلا دور از دسترس ما هستند و ازتباط با اونها غیر ممکنه. بدم نمیاد در 4 قسمت در مورد هر کدومون کمی توضیح بدم:

دنیای درجهء اول

خیلی ساده مبنای بحث روی دو قانون کیهان شناسی بنا شده که از طریق علمی اثبات شده هستن: 1- جهان بینهایته (سر و ته نداره)، 2- جهان از لحاظ ماده همگنه (چگالی جهان ثابته).
حالا نکته اینجاست که جهانی که در حال حاضر برای ما قابل دیدنه شعاع محدودی داره (حدود 5 میلیارد سال نوری) که هر سال هم که میگذره یه سال نوری بهش اضافه میشه. با توجه به چگالی محدود و مشخص جهان میشه تعداد کل پروتونهایی که داخل این جهان جای میگیرن بدست آورد. پس میشه تعداد کل حالاتی که این پروتونها رو میتونیم توی این حجم بچینیم حساب کرد. عددی که بدست میاد خیلی عظیمه (10 به توان 10 به توان 118 !) حالا اگر قیدها و محدودیتهای فیزیک رو که چیدن اونها رو محدود میکنه اعمال کنیم عدد خیلی کمتر از اینهاست ولی به هر حال عدد عظیمی میشه. حالا اگر تمام دنیا رو با کره هایی به شعاع 5 میلیارد سال نوری (شعاع جهان قابل دیدن خودمون) پر کنیم میشه به راحتی به این نتیجه رسید که اگر بیشتر از 10 به توان 10 به توان 118 کره رو در نظر بگیریم، حداقل یکی ازین کره ها تکراریه! و این یعنی حتما دو تا ازین دنیاها دقیقا عین همن. پس اگه همینطور یکی یکی کره انتخاب کنیم بالاخره به دنیایی مثل دنیای خودمون میرسیم... البته باز هم با توجه به قوانین فیزیک انتظار داریم احتمال رسیدن به کره ای مثل کرهء جهان خودمون بیشتر از کره های دیگه باشه.

حالا با توجه به اینکه شعاع قابل دیدن ما در حال افزایشه و فاصلهء جهان کپی ما از ما محدود، بالاخره اونرو خواهیم دید هر چند زمانش بی اندازه دور باشه.

تصور اینکه یکی عین خود شما که دقیقا همین زندگی شما رو داره میکنه و گذشته اش هم کاملا مثل شما بوده و واقعا یه جایی تو این دنیا زندگی میکنه، خیلی خفنه!... اصلا جای کپی الان خودتون کپی 10 سال آینده یا 10 سال گذشته تون رو میتونین تصور کنین... این حرص آوره یک کم!

پ.ن. اونجایی که بیشتر از همه منو تحت تاثیر قرار داد دنیای درجه سوم بود که باشه واس بعد.

پ.ن.ن. خب بابک لطف کرد و تو کامنتش آدرس اصلی این مقاله رو بهم داد: برین اینجا... اینم اصل مقاله به Pdf.


٭
........................................................................................

Monday, September 15, 2003

● ای کاش عاشق فاحشه ای باشم!
که تنها اوست که عشق را از همخوابگی باز میشناسد...
که تنها اوست که عشق را آزادانه و بدون اسارت در بند هیچ شهوتی معنا میکند...


٭
........................................................................................

Sunday, September 14, 2003

● ای کاش عاشق فاحشه ای باشم!
که تنها اوست که عشق را از همخوابگی باز میشناسد...


٭
........................................................................................

Saturday, September 13, 2003

● ای کاش عاشق فاحشه ای باشم!


٭
........................................................................................

کلام نور - 4

در این برنامه توجه شما مؤمنان عزیز را به سندی زنده از مظلومیت بیکران حضرت جین جین (قدس)، که بر خلاف روال معمول، توسط فرعون متزور زمان خویش، برای به زانو درآوردن ایشان به رشتهء تحریر درآمده جلب میکنیم... لطفا قبل از شروع برای روحانی تر شدن فضا یه فَس امام را دعا کنید...




پ.ن. شبهای جمعه با کلیکهای خود دل امام رو شاد کنید... خدا بهتون توفیق بده:
کلام نور - 1
کلام نور - 2
کلام نور - 3



٭
........................................................................................

Thursday, September 11, 2003

آقایون، خانوما به ما عاجزان بینوا کمک کنین...


٭
........................................................................................

● - یه راه باحال پیدا کردم که شبها پشه ها مزاحم نشن. هر وقت میخوام بخوابم موبایلم رو میذارم بغلم... دیگه یه دونه پشه ام نزدیکم نمیشه!

- معلومه... چون اون پشه هم شعورش از تو بیشتره!


٭
........................................................................................

Tuesday, September 09, 2003

● ... و آنگاه خداوند گه را از زیر شکم مرد آفرید. و از آن بستری فراهم نمود تا در آن بغلتد، باشد که مایهء آرامش او گردد. پس همانا در آن بستر برکتهاییست که خود نیز نمیدانید (1)


... و خداوند به مرد دو تخم داد. یکی در دست چپ او و دیگری در دست راست. پس تخم چپ را محکم آفرید تا آنرا به هنگام تنگنا به در و دیوار حواله دهد و همانا خداوند پشتیبان شماست. و اما در دیگری برکتهایی نهفته کردیم، همانا خداوند داناترین دانایان است. پس فرشتگانی مقرر فرمود که آن دو را در کیسه ای بر کمرش بیاویزند که چون به زمین آبادی رسید، از آن تخمها بکارد. باشد که صدها جگر همانند او برآیند (2)

... و هنگامی که از میوهای الوان و خوراکهای لذیذ استفاده می کردید، از آفرینندهء آنها غافل بودید. پس خداوند شما را به عذاب ترکیدن دچار ساخت. پس چون توبه کردید به اذن خداوند ماتحتتان شکافت و سوراخی در آن پدید آمد. پس بر در و دیوار مملکت ریدید و مایهء آسایش شما فراهم شد. پس بر شماست ای مؤمنان، تا در خلقت این سوراخ بیندیشید. همانا خداوند متعقلان را دوست دارد (3)

... و چون مردان از عورت خود پرسند بگو آن را آفریدیم که چون بر اثر وسوسه های شیطان گمراه شدید، برخیزد و شما را به راه «راست» هدایت کند. و چون در خلقت خر نگریستند و آنرا بسی مستقیم تر یافتند، به آنان بگو در خلقت آن هم خیری نهفته است که جز بر بندگان متذکر و اندیشمند آشکار نیست (4)


٭
........................................................................................

Monday, September 08, 2003

● هه هه... اینو تازه پیدا کردم. ولی انگار این آمریکا شوخی شوخی مارو اخراج کرده که ویزا برگشتمون رو نمیده!... بعید هم نیست زیر سر همین آبکشهای مزدور باشه!


٭
........................................................................................

Sunday, September 07, 2003

«چرا بعضی انسانها فکر میکنن با بقیه فرق دارن؟... مگه نه اینکه آخر و عاقبت اونهام مثل بقیه به یه کیسه گونی ختم میشه!؟»

«تجربه های اخیر» کاری از گروه تئاتر مهر، تئاتر شهر


٭
........................................................................................

● خطکش را با حرکت اسب روی صفحه شطرنج بالا و به چپ برد: اینجاست. این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلولها می میرد. اینجا هم لایه های فراموشی است. صداهایی که ما می شنویم به اینجا که می رسد جذب این توده لیز می شود و ما آن را فراموش میکنیم، در حالی که همیشه توی کله ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشته ایم، بی آنکه بتوانیم به یاد آوریم که آنها چه کسانی بوده اند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاک سپاری ست، خاک سپاری رویاهای ما... همهء ما توی کله خودمان دفن شده ایم!

قسمتی از داستان «مرا بفرستید به تونل» از کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده اند»، نوشتهء بیژن نجدی

... خلاصه خیلی خاک تو سَر میشین اگه این کتاب رو نخونین!

٭
........................................................................................

Saturday, September 06, 2003

هوی بی جنبه با تو نیستم!

هیچ چیز سختتر از این نیست که در مقابل زیباییِ کسی جرأت حتی کلمه ای حرف زدن نداشته باشی و از داخل ریز ریز بشکنی... احساس سنگین حقارت... یه جور حس کشنده که مبادا با کلمه ای همه چی رو از دست بدی یا اون زیبایی رو خدشه دار کنی... احمقانه است، بی منطقه... اما اونموقع دیگه نه عقل کار میکنه نه منطق، همهء اینها میشن چشم... میخوای فقط ببینی که مبادا دیگه فرصت دیدن نداشته باشی... فقط و فقط دیدن... و دیدن... و دیدن، بدون کوچکترین تمایلی برای مالکیت و در نتیجه ضایع کردن زیبایی!...بیخود نیست ملت مجنون میشن، افسرده میشن، بقیه رو میکشن یا خودشونو... من چی بشم؟... وبلاگ نویس!؟


٭
........................................................................................

Friday, September 05, 2003

● میخواهم نصفه شبها در سکوت کوچه های خلوت آنقدر قدم بزنم که دیگر چیزی جز سکوت از من باقی نماند... مگر اینگونه دوباره زنده شوم!


٭
........................................................................................

غیرت

و آن مرد دو گنجینه داشت...
از چشم نامحرمان پنهان
نامشان «غیرت»،
پیچیده در کیسه ای زرگون
به میان دو ران!

و من آن پشه بودم
نشسته بر کلفتی گردن
می مکیدم،
مست میگشتم از آن
غیرت دم کشیده در خون!

فحشی نثار میکرد،
بر پشت گردن میکوبید
با کف دست،
به جوش می آورد غیرت عاریه ام!
و اما من...
تنها وز وزی بیجان!

همچنان فحش میداد...
چشمان همه خونابه،
میکوبید بر در و دیوار
با مشتان گره خورده!
که پس گیرد آن غیرت

من آنگاه
از سر غیرت،
نشسته بر سر «غیرت»!
در پایان عمر گنجینه اش،
چنان فحش رکیکی شدم خود،
به قدرت صد فریاد!


جین جین، 14 شهریور 1382

٭
........................................................................................

Tuesday, September 02, 2003

● ...



٭
........................................................................................

Monday, September 01, 2003

کابوس

از وقتی یادم می آید تنها بودم... همه با دیدنم وحشت میکردند و با پوشاندن صورتهایشان پا به فرار می گذاشتند. حتی «زاینده» ام هم پس از به دنیا آوردنم با چنان انزجاری رهایم کرد که تاکنون نتوانستم به خود بقبولانم که آنچه به یاد می آورم واقعیت بوده است یا رویا و خیال... گرچه رفتار دیگران همواره با چنان تنفری همراه هست که هرگز رفتار زاینده ام برایم عجیب و دور از عقل نبود!... بارها با خود اندیشیده ام که باید چیز هولناکی در چهره ام باشد که همه از آن فرار میکنند... شاید هم نقص عضوی داشته باشم که خود نمیدانم و مرا شبیه هیولایی خوفناک ساخته است. چندین بار که به حرفهای دیگران گوش میدادم فهمیدم که علاوه بر قیافه زشتم مردم از بوی تعفنی سخن میگویند که بیش از همه آنها را آزار میدهد. گویی که با آن بو متولد شده ام!... تنها محبتی که در طول عمرم دیده ام و به زندگی ام معنی داده است از موجودات زشتی بوده است که همه مانند خودم همواره مورد تنفر دیگر انسانها بوده اند! گویا همین درد مشترک است که ما را به هم نزدیک میکند... گرچه حتی رفتار این موجودات هم مانند دیگران هرگز ناشی از محبت یا ترحم نبوده است... شکی ندارم آنچه که این پشه های موذی و زشت را به سویم میکشاند و من با شیرهء وجودم از آنها پذیرایی میکنم، نه تنها همدردی نیست بلکه همان پرکردن شکمشان است!... همیشه خود را از دید دیگران پنهان کرده ام. وقتی از پناهگاه تاریکم به کودکانی که شادمانه با هم بازی میکنند و می خندند مینگرم دردی بزرگ تمام وجودم را فرا می گیرد... آخر گناه من چیست؟ مگر من مانند دیگران از انسان زاده نشده ام!؟ پس چرا باید انقدر با دیگر انسانها متفاوت باشم؟ چرا برعکس دیگران به جای زیبایی کودکانه باید زشتی و تعفن تمام وجودم را پر کرده باشد؟... چرا باید سهم من از زندگی چیزی جز نفرت نباشد؟... آیا ادامهء این زندگی نکبت بار دیگر ارزشی هم دارد!؟... کاش نفر بعدی به جای فحش و ناسزا متوجه شود که این توالت طلسم شدهء بین راه سیفونی هم دارد!


٭
........................................................................................

Older Posts