جين جين


Saturday, August 30, 2003

● عرض شود که: آقا کلم بخور... آی بگوز!


٭
........................................................................................

● هاها... بالاخره مامان امروز حرف دلش رو که قبلا از بقیه شنیده بودم بهم زد... گفت "تو رسما خل شدی! باید بفرستیمت دیوونه خونه!" آخی، ولی جدی منم بد گهی شدما... اصلا نمیدونم چرا نمیتونم جلو زبونم رو بگیرم. گه بگیرن اون گاله رو!... بیچاره قبل از اومدنم کلی خوشحال بود که بچه اش عاقل و سر براهه و چمدونم... بیاد اینجا دستشو بند کنیم! حالا جیکش در نمیاد... به مجید گفته: "آخه خدا رو خوش میاد دختر مردم رو بدیم دست این دیوونه؟؟"... می بینین؟ هر جور حساب کنی واس بنده که دیوونگی کلی مزیته... دلتون بسوزه!

راستی کسی، دیوونه خونه آشنا جایی سراغ نداره؟


٭
........................................................................................

● من قر میخوام یالا!


٭
........................................................................................

Wednesday, August 27, 2003

● ما آقا!؟... آقا ما به خدا بی تقصیریم آقا!... آقا دیگه تکرار نمیشه، ما غلط کردیم آقا!... ما به کارمون خیلی واردیم به خدا. ایندفعه نمیدونم چی شد حواسمون پرت شد... اصلا ما اینطوری نبودیم آقا!... شما خودتون بهتر میدونین تا وقتی ما بودیم اصلا گاو، گوسفندهای مردم جرأت نمی کردن بیان تو جالیز شما. مردم همه خودشون میدونن... ما رو میشناسن، ما حالیمون نیست... گاوهاشون رو می زنیم لت و پار میکنیم اگه به جالیز چپ نیگا کنن! نمیدونم... جدی نمیدونم چی شد اونروز!... اونروز همه چی فرق میکرد... اصلا آسمون با اون ابرای قپه ایش خیلی قشنگ شده بود... مام... مام مثل همیشه دراز کشیده بودیم و ذل زده بودیم به آسمون که صدای زنگوله گاوها اومد... مام زودی بلند شدیم وایسادیم که اوضاع دستمون باشه ... اونروز انگاری گاوهای ماشالله خان مشنگ بودن اصلا!... چمدونیم... یه جوری ما،ماشون از ته دل بود!... درست که نیگا کردیم دیدیم ایندفعه جای خود ماشالله، ماهرخ، خواهرش گاوها رو آورده واس چرا... نمیدونم میدونین یا نه؟... ما... ما همسایه ماشالله خان ایناییم. اِم... یعنی اونها تازگیها اومدن آلونک بقل ما زندگی میکنن. از همون روز اول ما... یعنی... یعنی ما که چشمون افتاد به ماهرخ دیگه خواب از چشامون رفت... میفهمین که چی میگم!؟... به خدا ما سرمون به کار خودمون بود آقا!... تقصیر ما نیست!... اونروزم اصلا انگاری همه چی دست به دست هم داده بود... اونروز ما... ما وقتی ما... ماهرخ رو دیدیم اصلا یادمون رفت واس چی وایسادیم اونجا! وگرنه... وگرنه گاوها از ما خیلی میترسن به جون شما!... آقا ما... ما... ما آقا!... ما با ماهرخ... ما.... ما اصلا... ما.... ما.... ما، ما... مــــــا.... ما، مـــــــــــــــــــا!


٭
........................................................................................

Tuesday, August 26, 2003

● ابتدا،
«ایمان» بود و «عمل».
پس،
چون «عمل» بود، «ایمان» بی رحمانه مرا ترک گفت!

اکنون،
نه «ایمان» است و نه «عمل».
پس،
چون «عمل» نیست، «ایمان» خیال بازگشت دارد...

دیگر دیر است،
هرگز او را نمی بخشم!


٭
........................................................................................

Sunday, August 24, 2003

از وبلاگ اعترافات یک متهم:

من برادرم را خفه کردم،
چرا که خوش نداشت
پنجره را باز بگذارد و بخوابد

(او پيش از مرگ گفت:)
خواهرم !!
چه شبهاي آزگار
که بر بازتاب تو در شيشه چشم دوخته و
آن شب را به تماشاي خوابيدنت گذرانيده ام .

شعر از رنه شار (Rene Char) - ترجمه از خود متهم

داداش یه جورایی با وبلاگت حال میکنم!


٭
........................................................................................

Saturday, August 23, 2003

● نمیدونم از اینکه یکی ازدواج میکنه باید خوشحال باشم یا ناراحت... چون همونطور که خودت هم میگی اگه ما اسیر سنتهای دست و پا گیری که خودمونم دلیلش رو نمیدونیم نبودیم لزومی نبود برای ادامهء رابطه تن به ازدواج داد... پس بهترین انتظار از ازدواج اینه که چیزی رو عوض نکنه! یعنی بهتره بگم به رابطه صدمه نزنه... برای همین به جای تبریک که بی معنیه آرزو میکنم رابطه تون همونجور آزادانه رشد کنه.


٭
........................................................................................

تینایی 2

«اَوه» جون


از برنامه های تلویزیون تنها چیزی که دوست داره و جلوش مدتها مبهوت میمونه تبلیغاتشه. خب طبیعی هم هست چون تبلیغات پر از رنگ و جنب و جوش و سر و صدا و در نتیجه جذابترن. مخصوصن تبلیغاتی که مربوط به محصولات مربوط به کودکانه. سر همینه که این خانوم کوچولو بی اقراق تقریبا همهء محصولات خوراکی و نظافتی رو از قیافهء محصول و مارکشون میشناسه! مثلا یه بار دیدیم هی اشاره میکنه میگه «گلرنگ بده بهش!» - اصولا هر چی خودش میخواد سوم شخص میگه! - در نگاه اول ما هم هر چی مسیر دستش رو گرفتیم که شامپو، مایع دستشویی، ظرفشویی و ... خلاصه یه چیز «گلرنگ» ببینیم ندیدیم که ندیدیم. مونده بودیم چی میخواد که یه دفعه کف کردیم... یه جعبه دستمال کاغذی گلرنگ رو میز بود! من که به عمرم دستمال کاغذیش رو هیچ جا ندیده بودم... حالا من نه، واسه همه جدید بود. این محصولش رو تبلیغ هم که نمیکنه. خلاصه گرفتیم که خانوم مارک گلرنگ رو از 10 متری رو هوا زده!

و اما «اَوه»! این مارک با بقیهء مارکها فرق میکنه... اصلا یه تقدس خاصی داره! جوری که به من با این همه سیبیل میگه محمد به ایشون میگه «اَوه جون»!... اگه نباشه دستهاش رو نمیشوره و شده که یه بار که رفته بودیم پیک نیک از تک تک آدمهای اونجا (حدود 40 نفر) پرسید: «اَوه جون رو ندیدی»؟! اگر هم در دسترس باشه که هر 5 دقیقه به 5 دقیقه باید بره توالت بهش سر بزنه تازه تنهام نمیره، کاروان زیارتی راه میندازه!!... همش هم میگه «بده تینا جون!»، وقتی هم بهش میدی دیگه نمیشه ازش گرفت. مثل عروسک مایع دستشویی رو بغل میکنه میخوابه! بهش غذا میده و باهاش بازی میکنه، باهاش حرف میزنه و حتی میرقصه! تا حالا رقص چاقو که دیدین؟ اینم عینه اونه فقط یه کمی روحانی تر! چون همچین میگیره دستش باهاش قر میده که انگار داره با شاهزادهء فرنگ تانگو میرقصه!... خلاصه اینکه بعضی وقتها ما بدجوری دچار بحران عدم وجود میشیم، چون ظاهرا اَوه جون از همهء ما بیشتر «شخصیت» داره!


٭
........................................................................................

Friday, August 22, 2003

این تیکه از «بوف کور» خیلی منو تحت تاثیر قرار میده:

اگر چه خون در بدن می ایستد و بعد از یک شبانه روز بعضی از اعضاء بدن شروع به تجزیه شدن میکنند ولی تا مدتی بعد از مرگ موی سر و ناخن می روید - آیا احساسات و فکر هم بعد از ایستادن قلب از بین میروند و یا تا مدتی از باقیماندهء خونی که در عروق کوچک هست زندگی مبهمی را دنبال میکنند؟ حس مرگ خودش ترسناک است، چه برسد به آنکه حس بکنند که مرده اند! پیرهایی هستند که با لبخند میمیرند، مثل اینکه خواب به خواب میروند و یا پیه سوزی که خاموش میشود. اما یک نفر جوان قوی که ناگهان میمیرد و همه قوای بدنش تا مدتی بر ضد مرگ میجنگد چه احساساتی خواهد داشت؟

بارها به فکر مرگ و تجزیهء ذرات تنم افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمیترسانید - برعکس آرزوی حقیقی میکردم که نیست و نابود بشوم، از تنها چیزی که میترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله ها برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود - گاهی دلم میخواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهء ذرات تن خودم را به دقت جمع آوری میکردم و دو دستم نگه میداشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجاله نرود!


٭
........................................................................................

Wednesday, August 20, 2003

کلام نور - 3

به هدف برگرداندن آن فضای روحانی و پر فیض و برکت به حسینیه، بار دیگر در نظر داریم فرازهایی ناخوانده از خاطرات حضرت جین جین (قدس)، که در سنهء 1369 هجری خورشیدی، به دست میمونشان به رشته تحریر درآمده تقدیم کنیم... بخوانید مرا تا کثافت کنم شما را.

6- اندر باب هوش و ذکاوت الهی

- راستی امروز خوراکی برای مدرسه قرص نعناع برده بودم. آقای نصر را گول زدم و گفتم که این کپسول است. آقای نصر اجازه داد و من با خوشحالی رفتم آب خوردم!


7- اندر باب جوانمری و دلیری

- ما با نوید و حمید رضا کارت بازی و طونل وحشت بازی کردیم. طونل وحشت یعنی در اتاق را می بستیم و چراغها را خاموش میکردیم بعد همدیگر را میزدیم!


8- اندر باب هشیاری به هنگام حیله و مکر دشمنان

- امروز خیلی دعوا کردیم. مریم ملافه را برمیداشت و روی سر من می انداخت و می گفت عروس خانم عروسی شما مبارک. آنقدر عصبانی شده بودم که وصف شدنی نیست!

- امشب با مجید بازی میکردیم. مجید خورد زمین. البته من او را برای شوخی به روی زمین انداختم ولی متاسفانه سرش به تختخوابش خورد و گریه کرد. بسیار ناراحت شدم. مامان عصبانی شدند و مرا در حمام زندانی کردند. من با وساطت مجید جون از زندانی شدن در حمام آزاد شدم. من هم به او وسایلی که خیلی دوست داشت دادم. او خیلی خوشحال شد ولی او به قدری خوب و مهربان بود که به مامان گفت: که او سرش گیج رفته در هنگام بازی و به زمین افتاده. من خیلی شرمنده شدم!... [چند روز بعد] من با مجید طبق معمول جنگیدم. نمیدانم چگونه به این همه جنجال پایان دهم! او پسری لجوج است که تا دعوا را به گریه و زاری نرساند ول کن معامله نیست!

- امروز مریم نزدیک بود به من لاک بزند!


9- اندر باب آداب دوست یابی

- امروز با دیوید از جلسهء امتحان برگشتم او برایمان یعنی من و او، 2 نوشابه با نون بربری داغ خرید که خوردیم. من فهمیدم از نظر دوستی و مالی دیوید بهترین دوستم است!


10- اندر باب احسان و خدمت به خلق

- امروز یک اتفاق یعنی یک کار بدی از من سر زد. ما داشتیم کمودور بازی میکردیم و مامان جون خوابیده بودند و من دانستم که کلاس نقاشی داشتم ولی چون کمودور بود گفتم که مامان را بیدار نکنم و مامان را بیدار نکردم و از کلاس عقب ماندم و خلاصه امروز من به کلاس نرفتم! امروز من دزدی چند شیرینی برداشتم. راستش امروز خیلی کار بد کردم و با بچه ها دعوا نمودم!

- من وسطهای راه روی در خانهء امیر بهبودی نوشتم: بهبودی وقتی به بود، گندیده بود و له بود. سپس زیرش را امضاء نمودم!

- بعد از فوتبال با مجید و مرجان و مهرداد و خودم رفتیم پشت بام. من یک سیم انداختم توی استخر همسایه ها! بچه های دیگر آجر انداختند! یکدفعه یک مردیکهء خر آمد و زنگ خانه مان را زد و کلی دروغ سر هم کرد و ما را گرفت! بابا برای معذرت خواهی پیش آن عوضی رفتند. تازه فهمیدم که چه همسایه های لاتی داریم! مامان نیز ما را تنبیه کردند.


11- اندر باب معجزات الهی

- امروز روز خوبی بود. امروز صبح به کلاس شنا رفتم. معلمها زن شده بودند!


٭
........................................................................................

Tuesday, August 19, 2003

● آقا حق با شماست... دیگه شورش رو در آوردم. باید تکلیفم رو با خودم روشن کنم. زندگی یه موقعیته که، خواسته یا ناخواسته، در اختیارم گذاشته شده. هر وقتم بخوام میتونم تمومش کنم. درسته شروعش و حتی جریانش دست خودم نبوده و نیست اما حداقل پایانش که دست خودمه. پس غر زدن و نالیدن از دستش بی معنیه. همینکه جرأت تموم کردنش رو ندارم نشون میده که این زندگی ارزش ادامه دادنش رو داره و بهتره خفه خون بگیرم!... خلاصه میخوام جدی جدی «زندگی» کنم، یعنی ایندفعه خودم میخوام!... یه زندگی جدید و متفاوت... ازین نظر که هر لحظه میدونم خودم این زندگی رو انتخاب کردم نه کس دیگه.


٭
........................................................................................

Saturday, August 16, 2003

● داد میزنه: بلند شو دیگه، مگه دیشب چی کار کردی انقد خسته ای؟ چقدر میخوابی!؟

با خودم میگم برای اینها تنها خستگی تعریف شده خستگی جسمیه. نمیدونن که مهمتر از اون، خستگی روحی و گریز از واقعیته که آدم رو میکشونه به خواب و رویا.
بعد با عصبانیت جواب میدم: بابا! شما چی کار به کار من دارین آخه!؟

با خنده میگه: خب بابا دلمون برات تنگ شده میخوایم ببینیمت دیگه... امروز اصلا ندیدیمت!

با خودم میگم اینها فقط بچه رو میارن تو این دنیا که خودشون لذت ببرن. نگاه نمیکنن این بچه بدبخت ممکنه بشه یکی مثل من، معلق و بلاتکلیف، که بسکه حالش از این دنیا گرفته است میره میچپه تو تختخواب، که تازه اون رو هم واسه خودخواهی خودشون میخوان ازش بگیرن!... با این حال اصلا دلم نمیاد ناراحتش کنم. با قیافه عبوس و دست و روی کثافت میرم میشینم جلوش و هیچی نمیگم...


٭
........................................................................................

Friday, August 15, 2003

بابا آمریکایی!

قابل توجه سپیده خانوم: اصلا باورم نمیشد، امروز که تو تلویزیون نیویورک رو نشون میداد... بدجوری بغض گلومو گرفته بود!


٭
........................................................................................

Wednesday, August 13, 2003

● صدای بوق... ترمز شدید... صدای کوبیده شدن ماشین به یه جسم سنگین... پاشیده شدن خون روی شیشهء جلو... همه در یک چشم به هم زدن. دقیقه ای بعد، زن وحشت زده سرش رو از روی فرمون ماشین بلند کرد. زیر لب به خودش فحش میداد. در ماشین رو به زور باز کرد. خودش رو رسوند به بدن غرق خون. نشست. در حالی که دستهاش میلرزید جسد رو که دمر افتاده بود برگردوند. هنوز نفس میکشید و با صدای ضعیفی ناله میکرد. شوکه شد. با حرکتی آنی و غیر منتظره از جاش بلند شد، در حالی که فریاد میزد و فحش میداد با لگد افتاد به جون لاشهء نیمه جون...
- کثافت!...آدمهایی مثل تو حقشونه بمیرن! اصلا باید نسلشون از روی زمین ورداشته بشه!... کثافت!... تو باید بمیری!... بمیر!... بمیر!
بعد از چند دقیقه مثل اینکه متوجه چیزی شده باشه بی حرکت ایستاد. با سرعت دوید به سمت ماشین. مدتی طول کشید تا آچار سر تیزی که میخواست پیدا کرد. برگشت و خودش رو روی لاشه انداخت. هر چی میگذشت ضربات محکم تر و محکم تر میشد... کمی بعد از خستگی و در حالی که نفس نفس میزد روی زمین افتاد. با نفرت نگاهی به جسد انداخت. دیگه اثری از حیات دیده نمیشد. به سختی خودش رو از روی زمین جمع کرد و به سمت ماشین برگشت. صدای موتور ماشین بلند شد. در آخرین لحظه چرخ ماشین از روی جمجهء جسد رد شد. صدایی شبیه به ترکیدن فضای شب رو پر کرد... ماشین بعد از منحرف شدن به کنار جاده، خاموش شد... آچار تو جمجه جا مونده بود.


٭
........................................................................................

Monday, August 11, 2003

● این وبلاگ به شدت توصیه میشه. باور نمیکنین این داستان خفن سورئال رو بخونین.


٭
........................................................................................

Sunday, August 10, 2003

● اینروزها بدجوری گیر دادم به خدا. نمدونم یه مرضیم میشه که اصلا نمیتونم بی خیال بشم. به هر حال تقصیر خودشه هی سیخ میزنه و این مرض رو انداخته به جون من. عرض شود که دیروز به فکرم زده بود که این جناب خدا داره به چیش مینازه! مگه نه اینکه تمام این به اصطلاح خصوصیاتش ذاتیه؟ چیزی رو که اکتساب نکرده یا واسش زحمت نکشیده که. وجودش همینه که هست. پس ما رو چه اصلی داریم بهش حال میدیم و هی جلوش خم و راست میشیم؟ نگین که چمدونم ما رو آفریده و هدایتمون میکنه و این حرفها... چون گیرم که اینطور باشه، اینم خودش بخشی از وجودشه. یعنی ذاتیه! چون خدا تصمیم که نمیگیره ما رو بسازه که بعد بگیم بهمون حال داده. بابا خودش داره میگه بر هر چیزی دانا و علیمه، پس خودش هم میدونه چه تصمیمی میگیره و اونوقت گذاشتن اسم «تصمیم گیری» رو اعمالش مغلطهء کامله. این دانایی از بوجود آوردن منِ لعنتی یه بخش لاینفک از وجود خداست. بهتره بگم: کاملا «غریزی» اِه. پس پرستش چنین خدای «خود برنامه ریزی شده» ای چه معنی داره؟؟ اصلا دلم به حالش میسوزه!... آخه، جون من، برتری چنین خدایی نسبت به یه گوسفند که اونم اعمالش غریزیه چیه؟؟

پ.ن. جواب معمول دوستان اینه که «داداش خزعبل نگو... زور زیادم نزن! تو با این مخ کوچیکت عمری بتونی از چیزهایی به عظمت خدا سر در بیاری.» خب منم برمیگردم میگم: شرمنده، ولی اگه اینطوره پس اونم گُه خورده من رو با شعور آفریده و هی هم سیخ میزنه که تفکر کن!



٭
........................................................................................

Saturday, August 09, 2003

کلام نور - 2

بنا به درخواستهای مکرر خوانندگان عزیز، فرازهایی دیگر از خاطرات حضرت جین جین (قدس)، که در سنهء 1369 هجری خورشیدی، به قلم خودشان نگاشته شده تقدیم میکنیم... التماس دعا.

2- اندر باب قناعت، بخشش و ساده زیستی

- امروز وقتی مامانم عطر مریم را توی کیفش گذاشته بود، دستش به آن سنگینی کرده و تمام عطر در کیف مامانم خالی شد. تمام کیف مامانم را بو گرفته بود. تمام خوردنیهای درون کیف بو داشت و ما از آنهایی که بو نداشت استفاده کردیم.

- امروز به کلاس زبان رفتم و در راه 12 آدامس خریدم و 10 تای آنها را یکی در دهنم گذاشتم 2 تای دیگر را به مریم و مجید دادم!


3- اندر باب توجه به طهارت و پاکی

- امروز صبح که از خواب پا شدم صبحانه را خوردم و در وسطهای برنامه کودک شبکه دوم به حمام رفتم، البته در خانهء عموجان. [با این حال] بعد از حمام خوشحال بودم چون شب وقتی بابا از خواب بیدار شد به مامان گفت که من بو میدهم.

- امروز صبح میخواستم با مجید به خانهء دوستم بروم. ولی چون حمام نرفته بودم، مامان نذاشتند بروم! من و مجید و از طرفی دوستم ازین بابت ناراحت شدیم.


4- اندر باب عرفان و نزدیکی به خدا

- امروز تمام نمازهایم را خواندم ولی به نظر خودم باطل بود. چون شلوارم نجس بود. من برای نماز ظهر شلوار و شورتم را عوض کردم.

- امروز من به خاطر توالت خیلی اذیت شدم و مجبور به عوض کردن شورتم شدم. خیلی ناراحت هستم. از خدا دعا کردم که این وضع پایان یابد!

- امروز یاد صلواتهایی افتادم که برای فوتبال باید می فرستادم! تازه نظر کرده بودم برای هر بیستم در کارنامه صد صلوات بفرستم!


5- اندر باب تسلیم شدن در برابر تقدیر

- امروز مامان برای ما نخود خریده بودند که پاک کردند. بدشانسی خراب نبود و حتی یک کرم هم نداشت!


٭
........................................................................................

Friday, August 08, 2003

● تو جاده پشت اتوبوس نوشته بود: «ای کاش زندگی هم دنده عقب داشت.»
من با خودم فکر میکردم... ای کاش زندگی ترمز داشت اونم از نوع دستیش که هر وقت تو جاده حالت به هم میخورد، میزدی کنار و یه هوایی تازه میکردی.


٭
........................................................................................

زیبا بود سپیده جون، قربون آبجی خودم.


٭
........................................................................................

● مهم نیست کجا میری یا اصلا برای چی میری، مهم اینه که اراده کردی بری سفر... همینها هم زیبا و لذت بخشش میکنه. اینکه هدف نداری باعث میشه که هر لحظه برات همون آن هدف باشه و به راحتی نتونی ازش بگذری. اینکه لحظهء بعد معلوم نیست قراره کجا بری و چه کار کنی، باعث میشه در هر حرکتی احساس آزادی کامل کنی و این احساس لذت بخشه... اما اینها همه یه فرق مهم داره با زندگی. یه فرق اساسی... اونم اینه که خودت اراده کردی بری سفر. هیچکس از اینکه انداخته بشه تو یه راه، هر چقدر هم زیبا، نمیتونه اونجور که باید لذت ببره چون همیشه یه سوال بی جواب ته ذهنش سنگینی میکنه... احساس آزادی درونی لازمهء لذت بردن از زیبایی هاست... حالا چه این احساس تصنعی و با القاء کردن بدست بیاد چه با فراموش کردن واقعیت...

بگذریم، کردستان زیبا بود: مردمش، دشت هاش، کوه هاش... همه جاش... چون خود سفر بی برنامه، بی هدف و در نتیجه زیبا بود!... جای تک تک دوستان کسخل خالی!


٭
........................................................................................

Sunday, August 03, 2003

کلام نور - 1

فرازهایی از خاطرات حضرت جین جین قدس، در سنهء 1369 هجری خورشیدی، به قلم خود نسناسش...
خواه پند گیر، خواه ملال:


1- اندر باب تحمل مشقتهای فراوان

- من صبح تا آمدم بازی کنم با کمودور اولا برنامهء کودک بود که دیدم ولی بعد برقها رفت و نشد ما بازی کنیم. از اینجا بدبختیها شروع شد! زیرا روز را به دو قسمت کرده صبح را به من و بعد از ظهر را به مریم برای بازی با کمودور داده بودند!

- امروز من در مهمانی هیچ چیز نخوردم ولی باز هم شلوار کتم برایم تنگ بود!

- امروز برای اینکه بتوانیم کارتون را ببینیم اتاقهایمان را جمع کردیم. من و مریم وسایل خود را جمع کرده بودیم ولی مجید نه. بنابراین مامان به ما اجازه ندادند تا مجید جمع نکرده ما ببینیم. من گریه کردم! مامان هنوز مجید جمع نکرده تلویزیون را روشن کرد! در این وقت مجید زد زیر گریه و می خواست کارتون را ببیند. راستش او خیلی فس فس میکرد ولی مریم او را کمک کرد و اتاق جمع شد.

- امروز جورابم مرا کلافه کرده بود. هر چه آنرا بالا میکشیدم دوباره پایین می آمد!

- امروز اسهال گرفته بودم و حالت بدی داشتم. فهمیدم از شب تا صبح را باد در کرده ام!...شب خوب و روز بدی را گذراندم چون از بس چیزهای آبکی خورده بودم آبکش شده بودم. پی پی آبکی میکردم با بوی گند!

- امروز سعی کردم با مجید و مریم دعوا نکنم!


٭
........................................................................................

Saturday, August 02, 2003

هاها... باز این دیوانه تر جونم زد تو خال :

بچه های خانواده های بی دين ، ميرن خداشناس ميشن ؛ بچه های خانواده های مذهبی ، ضد خدا از کار در ميان!

بيچاره پدر مادرها ! چه زجری واسه تربيت بچه هاشون ميکشن !!!


٭
........................................................................................

سیلی به صورت ناموس خدا !؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

از رو دیوار


٭
........................................................................................

Friday, August 01, 2003

● بازم نیشابور و یه دنیا خاطره... باز هم طعم شیرین زندگی که هر جای خونه میشه تنفس کرد و مست شد... مخصوصا وقتی قلیون جوونیهای مامانتو با تنباکوی 30 ساله چاق کنی و بشینی رو دودش... از میون صفحه های خاک خورده اونروزها و از کنار خِر خِر سوزن گرامافون قدیمی، صدای سوسن هلت بده تو ابرها:


به نادونی گرفتم کوره راهی
ندونستم که افتادم به چاهی
به دل گفتم رفیقی تا به منزل
ندونستم رفیق نیمه راهی

******************

سه چیز در عاشقی رسوایی آره
سگ و همسایه و مه چون در آیه
سگ رو نون میدهم، همسایه رشوه
خدایا کاری کن مه در نیایه!

******************

درخت سبزی بودم کنج بیشه
منو از بن زدن با ضرب تیشه
تراشیدن منو قلیون بسازن
که بر فرقم نهند آتش همیشه

******************

درخت غم به جونم کرده ریشه
به درگاه خدا نالم همیشه
رفیقان قدر یکدیگر بدونین
اجل سنگ است و آدم مثل شیشه


وای... و من با وجود اینکه از سومی خیلی خوشم میاد، عاشق دومیم!


٭
........................................................................................

Older Posts