جين جين


Saturday, December 27, 2003

● این پست قبلیم ظاهرا قرار بود هیچ ربطی به زلزلهء بم نداشته باشه، اما انگار بی ربطم نشد!

خب عرض شود که من خودم عضو یه گروه خیریه هستم که داریم کمک جمع میکنیم واسه زلزله زده ها. کمکهای نقدی هم باهاش میخوایم مواد غذایی بخریم. بعد هم ماشین بگیریم همه رو ببریم. فک میکنم به جز خودم کسی وبلاگی نباشه تو گروه، چون اصلا گروه عمرش یه کم بیشتر از این حرفهاست. بگذریم، به غیر از گروه ما دو گروه وبلاگی هم پیدا کردم که اینکارن:

1- قرار بلاگرها جهت کمک به زلزله زدگان کرمان (فردا یکشنبه ساعت 4)

2- کمک به زلزله زده های بم

اینم سایت دولتی کمک به زلزله زده هاست: http://www.cao.ir/bam/people.asp

اینکه به کجا کمک بشه مهم نیست. مهم اینه به دستشون برسه. واسه کسایی که به دولت اعتماد ندارن به گروههای دیگه میتونن کمک کنن. اگر هم خواستین به گروه خیریه ای که خود من عضوش هستم کمک کنین میتونین کامنت بذارین یا ایمیل بزنین. من خودم اگه بتونم میام از در خونه هم شده میگیریم. زت.


٭
........................................................................................

Friday, December 26, 2003

● استاد در شعر «دندون دندونم کن» میفرمایند که:

زیر درخت سنجد... آدم دلش میلرزه
همین لرزیدن دل... به یک دنیا میارزه!


فقط نمیدانم چرا توضیح نداده اند که اگر این ریشتر ِ لرزیدن انقد بالا بزند، ما چه خاکی بر سرمان کنیم!


٭
........................................................................................

Thursday, December 25, 2003

همچنان چسناله...

سطحی که نگاه کنی، همونقدر شادی تو زندگی وجود داره که غم. مثل دو روی یه سکه ان یا در حقیقت وجودشون وابسته اس به وجود دیگری... چمیدونم اصلا به نظر میاد یه ماهیت دارن، مثل دما که سرد و گرم داره. شاید همهء اینها مستقلا درست باشه، اما اینجا یه نکته مهم در نظر گرفته نمیشه... اونم «ظرف» این کمیته، یعنی انسان. اصلا ظاهرا شادی و غم فقط واسه آدمها تعریف میشه. شاید بهتر باشه بگم ظاهر قضیه اینه که واسه حیوانها اونقدر این مساله اهمیت نداره، حداقلش این شانس رو داشتن که تاثیر پذیریشون از ما کمتره. حالا منظور ازون ظرف اینه که انسان به عنوان پذیرندهء کمیت شادی و غم تمام این معادلات رو به هم میزنه. بارها با خودم فک کردم که چقدر تاثیر غم در زندگی ما بیشتر از شادیه. اینها هر دو وجودشون وابسته به همه، اما وقتی که درست نگاه میکنم غم رو اونقدر قوی میبینم که انگار وجودی مستقل داره و در نقطهء مقابل شادی صرفا وجودش به معنی فقدان غمه... یا به بیان بهتر فراموش کردن غم. اصلا هدف از شادی خیلی وقتها از یاد بردن غمهاست. اما غم خوردن همیشه دلیل مستقل خودش رو داشته. طور دیگه که نگاه میکنی میبینی غم و سختی که زیاد باشه میتونه چنان تاثیر بذاره که فرد رو دچار بیماری روانی یا حالت بهترش مشکلات عصبی کنه که براش مشکل ساز بشه ولی کسی که زندگی اش بیشتر مواقع همراه با شادیه تازه میشه یه انسان عادی، یه انسان معمولی بدون هیچ چیز اضافه ای...

خیلی وقتها سعی میکنم خودمو بذارم جای کسایی که ناراحتی دارن اما خیلی وقتها تصورش هم غیر قابل تحمله... یکی که بچهء کوچولوی سه ساله اش دزدیده میشه و بعد جسدش رو پیدا میکنن، یکی که به عزیز ترین و زیباترین فرد تو زندگیش تجاوز میشه و مورد ضرب و شتم قرار میگیره طوری که برای همیشه معلول میمونه... اصلا چرا مثال خاص، فرض کنین زلزله بیاد یا چمیدونم جنگ بشه و همهء زندگی و گذشته تون بره هوا... دیوانه کننده ان، اما ازون طرف نگاه کنین به شادیها... خوردن یه غذای خوشمزه تو یه رستوران عالی، ارضای جنسی، سوار شدن ترن هوایی، خوندن یه کتاب خوب، جشن گرفتن عروسی... مثال بهتر بلدین؟... ها؟؟ مسخره نیست!؟ ... چقدر شادیها سطحی هستند و چقدر غمها عمیق. چقدر شادیها گذرا هستند و چقدر غمها ماندگار... چقدر شادیها پوچند و چقدر غمها به نسبت با اساس.

شادی زندگی همیشه در زمان حال معنی میده، آینده و گذشته نداره. زمانش محدوده، اندازه یه روز تولد یا ده ثانیه ارضای جنسی. اما غم میتونه یه عمر باهات بمونه و آروم آروم عذابت بده. همیشه فرار از غم سخته و تنها سلاح ما فراموشیه. سلاحی ضعیف که خشک و تر رو با هم میسوزونه. برای فراموش شادی و غم با هم فرقی ندارن هر کدوم سطحی تر باشه زودتر میره... اینه که افسردگی همدم تنهایی اکثر انسانهای امروزیه. جایی که دیگه چیزی نیست فکرمون رو منحرف کنه... جایی که آدم خودش میمونه و عمق وجود خودش. یه چیز بامزهء دیگه اینکه یه نگاه دقیق که میندازی به شادیها میبینی خیلیاشون بی معنی ان، وقتی طرف عروسی میکنه خوشحاله در حالی که نمیدونه آخرش چیه... اول بدبختیشه یا خوشبختیش؟ فقط خوشحاله، همین. البته همینم کافیه. اصلا بهانه ای برای شادی داشتن کار بسیار فوق العاده و در عین حال سختیه. فقط به شرطی که طرف شعور و توانش رو داشته باشه و مثل من نرینه به شادی! نمیدونم اینم لابد بدبختیه منه که لحظات شاد زندگیم همیشه به خاطر این فکر که آخرش این شادی پوچ و آنی محکوم به فناست همراه با یه غم خفیف ولی عمیقه... غمی که به همین خاطر همیشه هست...

نتیجه اینکه ما موجودات بدبختی هستیم محکوم به یک زندگی تخمی، اما بازم میگم گور باباش! خب بی ناموس زورش زیاده دیگه، مام که چاره دیگه ای نداریم! تلخه... اما تجربه نشون داده تا وقتی در زمان حال زندگی میکنیم با همین شادیهای کوتاه میشه دووم آورد و در بعضی مواقع هم حال کرد... از همه مهمتر اینکه شادی و غم به خودی خود وجود ندارن و این خود آدمه که اونها رو به وجود میاره، پس خودش هم میتونه اونها رو مهار کنه.


٭
........................................................................................

Wednesday, December 24, 2003

این شعر از پابلو نرودا رو اینجا پیدا کردم...


اندام زن


اندام زن…

تپّه‌هاي سفيدُ ران‌هاي سفيد!

در تسليم، به جهاني مي‌ماني!

دهان دهاتي من تو را مي‌كاود

و پسركي

در اعماق زمين بيدار مي‌شود!




چونان حفره‌يي تنها بودم!

پرنده‌گان از من مي‌گريختندُ

شب در خود غرقم مي‌كرد!

تو سلاح مني براي ادامه‌ي حيات!

تيري در كمان منيُ

سنگي در فلاخنم!


زمان تلاقي مي‌رسدُ

دوستت مي‌دارم!

اندامي از خزُ خزه!

شيري سترگ!

آه! پياله‌ي پستان‌ها!

آه! چشمان غريب!

آه! رگ‌هاي سُرخ شبانه!

آه! صداي ساكن آرام!


اندام زن…

بر زيبايي تو خواهم ايستاد!

عطشم!

آرزوي بي‌مرزم!

چاره وُ پناهم!

بستر جوباره‌ي تاريك

كه در آن عطش جاريستُ

خسته‌گيُ

دردي عميق!


پ.ن. احساس میکنم باید حتما مرد بود تا زیبایی این شعر رو بیشتر درک کرد... هوم؟


٭
........................................................................................

Friday, December 19, 2003

گسترهء سکوت*

امروز یکی آمد و توالت فرنگی خانهء مان را عوض کرد. 5 سالی بود که برایمان کار میکرد. اوایل مثل همه توالتها قبراق بود. آجر هم می انداختی با ولعی وصف ناپذیر یه لقمه اش میکرد. اما زود پیر شد. زودتر از آن چیزی که انتظارش میرفت. مگر چقدر میتوان تحمل کرد؟ بر سر من هم روزی کم ِکم 5 بار میریدند به خدا اگر همان یه روز را طاقت می آوردم... 5 سال که خود یک عمر است.

وقتی مرد کارگر سیمان زیرش را میسابید ساکت بود. با وجود رنگ و روی زرد و زار، همچنان آرام و با وقاری که خاص توالتهای فرنگیست چمباتمه زده بود و خم به ابرو نمی آورد... همانند سالهای اولیه. بی هیچ اعتراضی اجازه میداد که ریشه اش را آرام آرام بکنند... گویا خود پی برده بود که دیگر عمرش تمام شده و حرفش خریدار ندارد... وانگهی اعتراض هم میکرد راه به جایی نمیبرد. با دهانی باز نظاره گر فعالیت مردی بود که خونسرد و بی هیچ احساسی آخرین بخش سیمان را با پیچ گوشتی خود می تراشید. چه میدانم... شاید در دل خود به مرد حق میداد. او هم باید نان میخورد. مردی بود با رنگ و رویی زرد مثل خودش، با موهای جو گندمی ِ پریشان و ریشی نزده و کثیف. هیکل لاغر و رنجور. از تقلاهایش مشخص بود که به چیزی به غیر از انجام وظیفه نمی اندیشد. خب... لابد مأمور است و معذور. کارگری بدبخت که برای لقمه ای نان از صبح تا شب با اَن و گه سر و کار دارد، دیگر چه حالی میماندش برای گوش سپاردن به حرفهای یه توالت. کدام صیاد دلش به حال شکارش میسوزد؟ به گمانم اگر هم میتوانست حرفی بزند دلش نمی آمد نان مردک بیچاره را آجر کند... او که به هر حال رفتنی بود. میدانست باید حقیقت را بپذیرد.
مرد کار سیمانها را تمام کرد و رفت سراغ باز کردن پیچهای زیرش. این اواخر بدجور از پا افتاده بود. دیگر حتی تحمل قطره شاشی را هم نداشت چه برسد به سندهء محجری که جیرهء هر روزش بود. وانگهی دیگر خواهی نخواهی آنقدر سر کوفت خورده و تحقیر شده بود که گویا اگر هم میخواست دیگر آن اعتماد به نفس اولیه را برای ادامهء کار از دست داده بود. روحیه که نباشد، نایی هم برای خدمت کردن نمیماند. دیگر سیفون را خالی هم میکشیدی آب بالا می آورد... و در مقابل فقط فحش و بد و بیراه بود که بعد از سمفونی سیفون اجرا میشد. کسی نمی پرسید چرا. انگار جوابش مشخص بود... کار باید انجام میشد. فرقی هم نمیکرد. برایشان علتش مهم نبود. فقط میخواستند خودشان را خالی کنند. اول شکمشان را و بعد هم دلشان را. فقط میخواستند کارشان راه بیفتد. نمیشود که خانه را بوی گه وردارد... کامیون کود هم که خالی میکردی باید با یک سیفون رد میکرد. به ما چه. وظیفه اش است. توالت نخردیم که آکواریوم اَنِمان باشد... کار باید انجام میشد. با یک سیفون... سریع، تمیز و کامل... انگار سربازخانه بود.

مرد توالت را که از جا در آورد، آهسته گفت تمام شد. بعد همانند قصابی که بدن گوسفند بی سر را میخواباند هیکل توالت را آرام به پهلو خواباند. تودهء عظیمی از دستمالهای خمیر شده به رنگ زرد و قهوه ای انتهای لولهء توالت را گرفته بود. از گردن گوسفند خون میچکید.

- می بینین، مشکل از توالت نیست. این دستمالا جمع شده راهشو بسته. نباید دستمالها رو تو توالت انداخت.
- ما چه می دونستیم خب؟... اولش که بی هیچ مشکلی همرو رد میکرد.
- خب معلومه، اینها کم کم جمع میشن. طول میکشه تا کل سوراخ بسته شه... خب حالا چی کار کنم؟
- هیچی آقا، ولش کن. همون توالت جدید رو که خریدیم ببند... اعصابمون رو خرد کرده، میندازیمش دور.


* نام برگرفته از نمایشنامهء این هفتهء «عصری با نمایش» تئاتر شهر


٭
........................................................................................

Tuesday, December 16, 2003

● آره یادمه امیر جون، و الان که فک میکنم و یاد ویراژهای علیرضا تو اتوبان شلوغ و در دست تعمیر وسط تشویقای مستانه مون میفتم، مو به تنم سیخ میشه!... یه شب با کارهای تماماً احمقانه و منحصر به فرد! پوفففف... مگه میشه آدم یادش بره!؟ آخی... دلم گرفت. برای شماها که رفتین و برای خودم که بالاخره باید برم... برای همهء اون لحظه های زیبایی که حتی خاطره شون هم زمانی خواهد مرد... و خوشحالم که انسان هرگز شاهد مرگ خاطرات خود نخواهد بود.


٭
........................................................................................

● و من تخمِ درد را میکارم و میوه اش را چون خیار چمبر با سر و صدا گاز خواهم زد...


٭
........................................................................................

Monday, December 15, 2003

● هاها بالاخره یافتم!... امروز داشتم تو آینه نگاه میکردم که یافتم... «چاملی»!


٭
........................................................................................

Saturday, December 13, 2003

● من که میگوزم، بوش که به دماغش میرسه یه ذره تحمل نداره... کلی شاکی میشه، شروع میکنه فحش دادن و سریع میزنه به چاک. اما شده اتاقش داره از گوز خودش منفجر میشه ولی عین خیالش نیست... حیفش میاد دو قدم بره در پنجره رو وا کنه!... حالا خوبه مال من کلی بوش ازون قابل تحمل ترم هست!... خودخواه رذل کثیف!

حالا نکته اینه که اگه جای من رو با اون عوض کنی باز هم همه چیز صدق میکنه!... راستی رابطه بین انسان و گوزش شما رو یاد رابطهء مادر و بچه اش نمیندازه؟؟


٭
........................................................................................

● تا یادم نرفته من باید به این شاهکار لینک بدم.


٭
........................................................................................

Sunday, December 07, 2003

دوست دارم در روز مرگم...

... احمقانه ترین عکسم را به نمایش بگذارند تا همه بدانند احمقها هم می میرند!

... روی پارچه سیاه سر در مجلس بنویسند: «شمام کسخلین ها که میاین مجلس عزا! گمشین برین سر عشق و حالتون!»

... ویسکی سرو کنند و همه آنقدر بخورند تا در روز خاکسپاری به جای خاک، جسدم زیر چندین متر تگری دفن شود!

... ارکستر آهنگ دیشلم دیمبو بخواند تا همه برقصند و مرده ای مثل من به تخمشان هم نباشد!

... سخنران به جای مدح و ثنا، فحش چارواداری نثارم کند و به جای نوحه و دعا، بساط کسشعر و خنده بر پا باشد!

... به جای لباس سیاه همه لباس قهوه ای بپوشند و آقایان به جای ریش، پشمهایشان را بلند کنند!

... کنار سنگ قبرم توالت عمومی بسازند و قرص اسهال خیرات کنند!

... همه در نماز میت هفت جملهء بالا را هفت بار با حضور قلب بخوانند و دور خودشان فوت کنند!


٭
........................................................................................

● هاها... این خیلی خداست! مرسی از هلیا.


٭
........................................................................................

Saturday, December 06, 2003

● داشتم زیر بارون راه میرفتم و با یکی حرف میزدم، ضمن کار اگه راه میداد از فرصت استفاده میکردم و بادی هم از پشت خالی میکردم... خلاصه کیفی میکردم ازین بارون که توش چقدر آدم آزاده!... بعد یه لحظه با خودم فک کردم چی میشد این چس بجای پشت آدم از جلوش در میومد، چمیدونم مثلا از دماغ یا دهن آدم... فرض کن داری با کلی کلاس حرف میزنی بعد یهو بگوزی تو صورت طرف!... یعنی کافی بود به جای سوراخ پایین، سوراخ بالای روده وا میشد... پوففففففففففففف! به مویی بنده!... بنازم قدرت خدا رو!


٭
........................................................................................

Wednesday, December 03, 2003

● بگردم شعور متابولیسم بدن رو که نمی فهمه تو این سرما وقتی راه میری هیچ معنی نداره عرق کنه!


٭
........................................................................................

Sunday, November 30, 2003

● امروز متوجه شدم طبق خزعبلاتی که دو پست قبلی در مورد پدیدهء «کسخلیسم» نوشتم، همهء ما یه زمانی واس خودمون یه پا کسخل بودیم و حال میکردیم، اما متاسفانه تحت آموزشهای محیط و شستشوی مغزی این عادت زیبا رو فراموش کردیم. بچه های کوچولو نمونهء کامل کسانی هستند که هر کاری رو فقط و فقط به خاطر خود اون عمل و کاملا بی هدف انجام میدن. جدا به حرکات یه بچهء 2، 3 ساله دقت کنین و ببینین با چه جدیتی و بدون خستگی یه کار بی معنی مثل باز و بسته کردن در یه صندوق رو هزار بار پشت سر هم انجام میده و خسته نمیشه. شاید دلیل زیبایی و شیرینی دوران بچه گی که هنوزم تو بلغور خاطراتمون ازش لذت میبریم همین باشه... «آزادی از زندان عقلانیتی که ساخته ذهن خودمه»... امروز تینا کوچولو اول صبح که از خواب بلند شده بود نه ورداشت، نه گذاشت، برگشت با جدیت به همه اعلام کرد:«من یه قلی پورم!» بعدش هم ماتش برده بود که چرا ما داریم به حرفش میخندیدم... شأن خواهر زاده مارو داشته باش!


٭
........................................................................................

Saturday, November 29, 2003

● بساطیه... دیگه حوصله ندارم. چند شب پیش ساعت 4 صبح به سرم زد بی هدف از خونه بزنم بیرون. میخواستم تنها باشم. تاریکی و سکوت، تنها چیزی که میتونست آرومم کنه. تنها صدا صدای موسیقی آب بود، زیباترین چیزی که فقط در سکوت مطلق شب قابل درکه. میشه ساعتها و ساعتها بهش گوش داد و سیگار کشید. دراز کشیدن وسط پیاده رو و نگاه کردن به آسمونی که جز چنتا ستاره حرفی برای گفتن نداره. احساس تنها انسان باقیموندهء روی زمین. احساس تنها باقیمونده از قحطی، طاعون و مرگ. احساس به انتها رسیدن دنیا و رسیدن به سیاهی محض. اجازه دادن به سکوت و نیستی تا به عمق وجودت نفوذ کنه. احساس تهی شدن. احساس شناور مرگ. احساس زیبای مرگ. احساس دوست داشتنی مرگ. تا به حال انقد دچار توهم نزدیکی به مرگ نشده بودم... و چه زیبا بود! تنها سرما بود که تونست آرامشم رو به هم بزنه. تنها کاری که بعدش کردم رفتن به قبرستون کوچیک کنار امامزاده بود. و بعد فقط احساس غریب مرگی که از زیر پای آدم بیرون میزنه...

ازون موقع به شدت هوس مرگ کردم. نه به خاطر افسردگی و رهایی از دنیا. بلکه برای لذت بردن از خود مرگ. برای احساس زیبایی که منتقل میکنه. میخوام برم بهشت زهرا. جایی که بوی مرگ ازش بباره. جایی آدم به چیزی جز خود مرگ فکر نکنه. میخوام برم تو خود غسالخونه اش. میخوام گذاشتن جسد رو تو قبر و ریختن خاک رو قشنگ ببینم. میخوام لذت و آرامش پنهان مرگ رو ازین هم نزدیکتر احساس کنم...


٭
........................................................................................

بزن تار و بزن تار...


٭
........................................................................................

Monday, November 24, 2003

«فرهنگ کسخلی» یا «کسخلی فرهنگ»؟

فیلم "Frida" واسه من، از چند نظر جالب بود... یکی از اونها قضیهء گرایش ملت (در اینجا خود فریدا) به آنارشیسمه. فریدا اولش زیاد هم تابع اصول و قوانین نیست، اما جالبه وقتی ازدواج میکنه انتظار داره تو روابطش با شوهرش یه سری اصول رعایت بشه. اونقدر به خودش اعتماد به نفس داره که با اینکه میدونه شوهرش آدمی نیست که خودش رو پایبند به یک زن بدونه باهاش ازدواج میکنه، به این امید که میتونه کنترلش کنه. اما شکست میخوره و نقطهء اوج شکستش وقتیه که خوابیدن شوهرش رو با خواهر خودش میبینه. اینجاست که قاط میزنه. یه دفه میزنه زیر همه چیز، به میل همجنس خواهیش اینجاست که برای اولین بار پاسخ میده و دیگه مانعش نمیشه، اینجاست که قیافهء خونه رو که همیشه مرتب بوده به هم میریزه و کاملا بی نظم میکنه، ریخت خودش هم دیگه مثل قبل مرتب نیست. از همه مهمتر اینه که این حس رو وارد نقاشیهاش میکنه و خیلی آزادانه تر نقاشی میکشه... نمونه اش نقاشی بسیار خشن مثله شدن یک زن توسط شوهرش (خب این نقاشی به نوعی نشون دهنده مثله شدن روحی خودش توسط شوهرش هم میتونه معنی بده).

اینکه کنترل روابط عاطفی و عاشقانه بین زن و مرد اصلا ساده نیست، مساله جدیدی نیست... همیشه هر رابطه ای با یه سری قوانین و اصول شروع میشه، یا حداقل اگه مستقیما گفته نشه، برای دو طرف به صورت پیش فرض وجود داره. اصلا انتظار اینکه طرف مقابل ازین به بعد دوستمون داشته باشه یعنی پیش فرض یک ضابطه برای رابطه مون. نکته اینه که پذیرفتن این قوانین، هم باعث ایجاد انتظارات متقابل میشه که اگه برآورده نشه به ما آسیب میرسونه و هم باعث محدود شدن خودمون میشه که بعدن ممکنه به صورت عقده دربیاد و یه دفعه بزنه بیرون. آخره همه اینا اینه که در صورت شکست حداقل تا مدتی بزنیم زیر همه چی، زیر هر چی رابطه اس... زیر هر چی اصول و قانونه! در حالت پیش رفته تر دیگه مخالف هر گونه رسم و رسوم و قاعده میشیم، زندگی کاملا بی قانون و پوچ میشه و خدام بالطبع وجودش زیر سوال میره. دست به کارهایی میزنیم که محدود به انجامشون بودیم و از این کارها لذت میبریم. علت لذت بردن از پیروزی در انجام خلاف رانندگی یه مثال خیلی ساده شه که کم تجربه نکردیم. البته اشارهء من به محدودیت زن و مرد در رابطه شون صرفا یه مثال بود و به این معنی نیست که این گرایش به آنارشیسم لزوما با اون شروع میشه.

حالا تمام اینها رو گفتم تا به محدودیتی اشاره کنم که در مورد تقریبا همهء ما وجود داره ولی خیلیها اصلا متوجهش نیستن اونم «عقلانیته»! ما همه خواهی نخواهی تو کله مون یه مغزه که دوست داره همه چی رو تحلیل کنه و یاد گرفتیم که همیشه هر کاری رو انجام میدیم باید یه دلیلی پشتش باشه. هر کی هر غلطی میکنه، یه عده هستن میپرسن «چرا؟»... هیچکس نمیتونه تصور کنه یکی یه کاری انجام بده بدون هیچ دلیلی، یا بهتر بگم برای مردم خود اون کار نمیتونه دلیلی برای انجامش باشه!... اما برای من و احتمالا خیلیهای دیگه این بعد مدتی به صورت یه محدودیت درمیاد، عقده میشه! اینه که یکی از ملزومات زندگی و یکی از بهترین لذتهای اون تبدیل میشه به اینکه یه دفه دست به یه کار کاملا بیهوده بزنیم، فقط و فقط برای اینکه اون کار بیهوده رو انجام داده باشیم، همین!... که در زبان عامه به این میگن «کسخلی» که برای خودش درجاتی هم داره، خلاصه هر کس به اندازهء توانش!


٭
........................................................................................

● رقص، فقط با آهنگ آرومهای ستار... ازون آهنگهاش که نمیشه باهاش راه رفت چی برسه به رقص! اونم وقتی تازه از خواب پاشدی، با لباس خواب، صورت نشسته، موهای درهم و قیافه مضحک، تازه همهء اینها با سیبیل و قیافه و هیکل گندهء من!... آی میچسبه!


٭
........................................................................................

Thursday, November 20, 2003

● آقا جاتون خالی، دیشب نشسته بودم با «مش قنبر» به درد دل. همینطور که داشتیم از در و دیوار می گفتیم و حال می کردیم، متوجه شدم که از هیجان همینطور صدامون داره میره بالا و بالاتر... این شد که یهو وسط حرفهامون بند دل مشتی پاره شد. با یه صدای عجیب... شاید بهتر بگم با یه سکوت عجیب وسط اون سر و صدا. باز خوبه مش قنبر چیزی تنش نیست وگرنه تصور کن تو اون هیجان یه دفعه تنبونش میفتاد، چقد ضایع میشد!؟... خیلی حالم گرفته شد. دلم واسش سوخت. آخه این تازگیها که با مشتی آشنا شدم فقط زمانی برام جزء زندگی حساب میشه که میتونم به کمک صداش از زندگی فرار کنم... حالا از امروز صبح کلی دوا دکتر کردم تا دوباره بند دلش جوش خورده و همچین دوباره قبراقه... آقا با ایزه، من برم بینم الان میشه با مشتی این زندگیه رو یه جوری اُس کنیم بزنیم به بیابون یا نه... زت.


٭
........................................................................................

Monday, November 17, 2003

«من کسخلم» یا «اثبات بیسوادی حضرت محمد و در نتیجه معجزه بودن قرآن!»

خیلی وقتها از اینکه کاملا اعتقادم رو به اسلام از دست دادم، ناراحت میشم... اونم فقط برای اینکه فکر میکنم با این هوش سرشار میتونستم به راحتی چندین برابر خود پیغمبرش تو زندگیم ثواب کنم و برم او نوک بهشت دماغ سوخته نشون بدم! جدی میگم، مثلا همین دیروز یه بحثی بود در مورد ثواب کمک کردن به نیازمندان. بعد به این قضیه اشاره شد که اگر کسی به جای کمک مستقیم به طرف این موقعیت رو برای دیگر مسلمانان ایجاد کنه که بهش کمک کنن، نه تنها ثواب خود عمل رو برده بلکه ثواب کسایی که براشون موقعیت ایجاد شده هم برده. به یک معنی دیگه کسی دیگر رو در ثواب شریک کردن، خودش ثوابه. این هم تو قرآنش هست، هم تو احادیث، همم با عقل جور در میاد. حالا در نظر بگیرین یکی کمک مالی بخواد، شما با اینکه میتونین بهش کمک کنین اونو معرفی میکنین به یک مسلمان دیگه که میدونین میتونه بهش کمک کنه:

فواید:
1- به اون بدبخت به هر حال کمک میشه (به هدف اصلی میرسین.)
2- دو برابر ثواب اصلی رو بردین.
3- یه پولی ذخیره کردین میتونین برین باهاش حال کنین!
4- خودخواهی نکردین که مثل بقیه همهء ثوابش رو واس خودتون نیگر دارین!
5- هیچ تناقضی با هیچ جای دین نداره.

مشکلات:
1- باید یکی رو بشناسین که حتما به طرف کمک میکنه.
2- ایده نباید لو بره، وگرنه ممکنه همه بخوان همین کار رو بکنن. اونوقت همه واگذار میکنن به دیگری و هیچوقت تموم نمیشه!
3- نباید این مساله باعث بشه که زمان کمک کردن به اون بدبختی که پول میخواد خیلی زیاد بشه، چون ممکنه تا اونموقع یه پولی دستش بیاد، یا اصلن از گرسنگی بمیره خونش بیفته گردن شما!

پیشنهادات:
بهترین راه اینه که یه عده برادر مسلمون و مورد اعتماد دور هم جمع شن (هر چی بیشتر بهتر) و اینطور عمل کنن که هر کدومشون به یک نیازمند برخورد کرد به نفر بعدی معرفی کنه و نفر بعدی به نفر بعدی و همین طور تا برسه به نفر آخر... این راه حل دو مشکل اول رو حل میکنه. در مورد مشکل سوم کافیه تمام پیش بینی ها از قبل انجام بشه تا کاملا حساب شده واگذاری ثواب در اسرع وقت بین دو نفر انجام بشه که وقت تلف نشه... مثلا میشه همه کنار هم وایسن درگوشی به هم بگن تا زودی برسه نفر آخر!

یه نکتهء جالب این روش اینه که ثواب با 2 برابر شدن در هر قدم به صورت تصاعدی میره بالا: فرض کنید n نفر تو صفن، نفر آخر یا n ام یه ثواب میبره، نفر n-1 دو ثواب (ثواب نفر آخر و خودش)، نفر بعدی 4 تا (ثواب نفر n ام و n-1 ام و خودش) و همین طور الی آخر که در نتیجه نفر اول "2 به توان n-1" ثواب نصیبش میشه... بدیهیه که هر چی این گروه بیشتر عضو داشته باشه سود نهایی بیشتره. منتها اینجا دو تا مشکل سازمانی وجود داره:
1- همه میخوان نفر اول باشن که بیشترین ثواب رو ببرن!
2- هیچکس نمیخواد نفر آخر باشه چون باید پول بده!
که خب راه حل این دو مشکل ساده است: میتونه به صورت گردشی جاها هی عوض شه تا همه یکسان سود ببرن. در این صورت پس از یه دور کامل چرخش (یعنی پس از n دور عوض کردن جاها) با پولی که میتونستین تنها یه ثواب بدست بیارین، تونستین 2 به توان n (منهای 1) ثواب بدست بیارین... و این فوق العاده است! چون مثلا برای یه گروه 20 نفره این عدد میشه بیش از یک میلیون! البته اگه یه کم کله تون رو بکار بندازین ازینم بیشتر میتونین در بیارین حتی بدون اینکه پولی از جیبتون بره: کافیه به جای یک صف، یک حلقه تشکیل بدین! اینجوری بعد از اینکه به نفر آخر رسید دوباره بر میگرده به نفر اول و این عمل همینطور ادامه پیدا میکنه و با چند دور چرخش به طرز خفقان آوری ثواب میره بالا! تا موقعی که مشکل زمان که بهش اشاره شد پیش نیومده میشه اینکار رو ادامه داد و هر وقت خسته شدین یا زمان موعود رسید، کافیه کسی که نوبتشه بره پیش همون مسلمان خیر و «از همه جا بیخبری» که همیشه حامی مستمندانه و ازش بخواد قضیه رو ختم کنه! توجه کنین که درین روش دیگه مشکل تعداد زیاد افراد گروه هم مطرح نیست و با دو نفرم هم انجام پذیره!

پ.ن. حالا شما هی بشینین یکی یکی تسبیح بندازین خودتون رو خفه کنین!


٭
........................................................................................

Friday, November 14, 2003

● من یه سگم. یه سگ عادی. فقط با این مشکل که صاحابم رو گم کردم. همه فک میکنن صاحاب ندارم اما یه حس قوی همیشه بهم میگه که اونها اشتباه میکنن. من صاحاب دارم. یه صاحاب مهربون. فقط گمش کردم. اینروزا از صبح تا شب دارم همش میگردم دنبال صاحابم. بدبختی اینه که هیچ نشونه ای هم ازش ندارم. اغلب سگها صاحابشون رو از بوش می شناسن. حتی اگه یارو رو نبینن باز هم میتونن از 10 فرسخی با بو کشیدن پیداش کنن. اما من هر چی به مخم فشار میارم یادم نمیاد صاحابم چه بویی میداد. حدس میزنم صاحابم هی زود به زود ادکلن عوض میکرده یا اینکه هی چیزهای عجیب غریب میخورده که باعث میشده بوش عوض شه. لابد این دماغ منم سر اونه که قاط زده. قیافه اش هم حتما تا الان کلی عوض شده که نمیشناسمش. گرچه فرقیم نمیکنه، چون به هر حال یادم نمیاد چه شکلی بود. صداش رو هم که میشناسم. فقط میدونم هست و باید پیداش کرد. تنها کاری که میتونم بکنم اینه که هر آدمیو میبینم برم جلوش دم تکون بدم تا خودش منو بشناسه. بعضیها مثل صاحابم مهربونن. نوازشم میکنن. بهم غذا میدن. اما بعدش تا میپرسن «اسمت چیه؟» میفهمم که صاحبم نیستن. منم دمم رو واسه تشکر تکون میدم و میذارم میرم. بعضیام که مثل سگهای بی صاحاب باهام رفتار میکنن. ازم میترسن، با سنگ میزننم یا سرم داد میکشن «ازینجا گمشو، سگ ولگرد!». منم هر چی پارس میکنم که «به خدا من ازون سگها نیستم، صاحاب دارم» به خرجشون نمیره. یه بار که داشتم به یه درخت میشاشیدم یه دفعه باغبونه به حساب اینکه صاحاب ندارم، افتاد دنبالم و با بیل تا اونجا که میتونست زد و آش و لاشم کرد. بعدش که یه گوشه ای داشتم زخمامو میلیسیدم، گریه ام گرفته بود. اگه اونموقع صاحابم بود، میرفتم پیشش. اونم پانسمانم میکرد یا حداقل نوازشم میکرد. یا اینکه اصلا قبل از اینکه باغبونه بیفته دنبالم، میرفت سر و ته قضیه رو با یه معذرت خواهی هم میاورد. ازونموقع تا حالا بیشتر حس میکنم که صاحاب دارم... آره، من یه سگ ولگرد نیستم. یه سگم که صاحابش رو گم کرده...


٭
........................................................................................

Thursday, November 13, 2003

● دلم یه «پیلار ترنرا» میخواد...
میخوام برم پیشش بغلش کنم و سرم رو بذارم رو شونه هاش. بعد بشینم جلوش دستهای گرمش رو بگیرم تو دستهام و همینجور داستان زندگیمو براش بریزم وسط. اونم همینطور که قهوه میخوره زل بزنه تو چشمام و گوش کنه. بعد میگم برام فال ورق بگیره... نه به این دلیل که آینده رو پیش بینی کنه، برعکس برای اینکه دوست دارم تکلیف آینده ام با فال ورقی که اون میگیره مشخص بشه... حداقلش اینه که تو اون یه دست ورق همیشه یه بی بی دل پیدا میشه!


٭
........................................................................................

● سه ماه است که پدرم به خانه ای کوچیده است که زنده از آنجا بیرون نمی آید. او به بیماری «آلزایمر» مبتلاست...

برای پدرم ظاهر بیماران اهمیتی ندارد، بارها دیده ام که با رغبت در برابر کسانی که وضعی نابهنجار دارند، خم می شود و به آنها می گوید: «شما چهرهء فوق العاده زیبایی دارید. من هرگز این زیبایی را فراموش نمی کنم!»

این صحنه بارها حالم را دگرگون کرده و مرا به این فکر انداخته است که من بیمارم، نه پدرم.


«حضور ناب»، کریستین بوبن


٭
........................................................................................

Tuesday, November 04, 2003

● و آنگاه خداوند مرا به جای گِل از گُه سرشت...


٭
........................................................................................

● یه چیزی که خیلی تو زمستون دوست دارم اینه که پنجره رو باز کنم تا هوای سرد بزنه تو اتاق، بعد لخت بشم سریع برم زیر یه پتوی پشمی، یعنی خودمو گوله کنم اون زیر تا پتو گرمم کنه... احساس لذت بخشیه! اونقد لذت بخشه که بعدش اصلا نمیخوام بیام بیرون... آرزو میکنم کاش خرس قطبی بودم و میتونستم همینجوری تمام زمستون رو بخوابم و لذت ببرم. فقط باید تمام مدت درست خودمو جمع کنم تا پتو کاملا دورم پیچیده باشه. چیزی که برام لذت بخشه فقط گریز از سرمای هوا نیست چرا که با دو تا لباس پشمی هم قضیه حل میشه. آخه اون چیزی که میخوام گرمش کنم در حقیقت یه جوری تو وجودمه... اون سرمای واقعی هم در واقع از داخل میاد نه خارج. همیشه سرمای زمستون برای من همراهه با یه جور حس هیجان و ترس... هیجان تموم شدن زیبایی ها، ترس از یخ بستن همه چی... ترس از تنهایی و برهوت. نقش پتو اینجا بیشتر از اینکه گرم کننده باشه یه جور پناهگاهه... جایی که میشه از دست این ترس قایم شد! لاکی که میشه توش همه چی رو فراموش کرد... جایی که حقیقت توش راهی نداره و همه چی رویاست. رویایی که دست خودته و به کثیفی واقعیت آلوده نیست... اونجا... زیر اون پتو هیچوقت تنها نیستی. هیچوقت کسی نمیره، همه هستن... همه چی دست خودته... و من اونجا مثل جنینی گوله شده متولد میشم...


٭
........................................................................................

Sunday, November 02, 2003

گفتمان مدنی

- هو... نگوز!
- خب میگی چی کار کنم!؟ نفخ کردم.
- زهرمار!... من بدبخت چی کار کنم؟؟
- خب باشه... پس سعی میکنم بچُسم ازین به بعد!
- ابله! من با صداش که مشکل ندارم!... ایراد از بوشه که خفه میکنه!
- نه خب آخه اونجوری میشه راحت انکارش کرد!


٭
........................................................................................

Saturday, November 01, 2003

● این خادم ما چو دیدنش می گیرد
بهر تو قبا بریدنش می گیرد
بدبخت به تازی شکاری ماند
در وقت شکار ریدنش می گیرد!

مفتون همدانی


٭
........................................................................................

● عمر آدم مثل نون بربریه. اگه همونجور داغ و تازه خوردی، زودی تموم میشه اما حالشو میبری... اگه بخوای تو فریزر نگه داری، درسته زمان زیادی دووم میاره ولی وقتی میخوای بخوری به لعنت خدام نمی ارزه.

٭
........................................................................................

Friday, October 31, 2003

● الان تو تختم دراز کشیده بودم که یه لحظه احساس کردم دارم به پیامبری مبعوث میشم... یه چیزی تو مایه های همون تابیدن نور خدا از پنجره و جدا شدن روح از کالبد و این حرفها. غلط نکنم باز خدا چشم محمد رو دور دیده بود که فرشته ها چُقُلیشو کردن... خلاصه حاضرم شرط ببندم اگه تو رودروایسی ِ قولی که به محمد داده نبود، الان شما صاحب یه پیامبر خوش تیپ با سبیل دسته موتوری میشدین که همانا معجزه اش وبلاگش بود!


٭
........................................................................................

Monday, October 27, 2003

● آقا گاوه پشماش ریخت!


٭
........................................................................................

Sunday, October 26, 2003

● خوشم میاد خیلی بی شعورم...


٭
........................................................................................

Friday, October 24, 2003

● این جملهء زیبا رو تو یه آرایشگاه مردونه که نزدیک کلاس زبانمه میشه دید:

«لطفا از سیگار خود خارج از آرایشگاه لذت ببرید!»

اولین بار که دیدمش رفته بودم واسه اصلاح. تاثیر این جمله اونقد بود که موقع انتظار با اینکه اصلا میلی به سیگار نداشتم وسوسه شدم برم بیرون سیگار بکشم! اینروزهام هروقت واسه رفتن به کلاس زبان از جلوش رد میشم فقط میخوام یه دقه برم تو آرایشگاه که بعدش بتونم بیام بیرون یه سیگار روشن کنم و ازش لذت ببرم!... وگرنه همینجوریش انگار سیگاره خالی خالی فاز نمیده!

مشکل از کجاست!؟... از شعور بالای سلمونی؟ از شعور پایین من؟ یا اینکه از هر دو!؟


٭
........................................................................................

"Get busy living or get busy dying... god damned right!"


Shawshank Redemption


٭
........................................................................................

Thursday, October 23, 2003

Irreversible

برعکس نظر بعضیها که میگن فیلم خشن و غیر دیدنیه باید بگم که فیلم خشن ولی در عین حال نه تنها دیدنیه بلکه حتما باید گرفت دیدش!... خشونت یه واقعیته، یه واقعیت زشت از زندگی که همیشه باید جرأت رویارویی باهاش رو داشت. همونطور که چهرهء زشت یک جذامی از ارزشهای انسانی اون کم نمیکنه، نشون دادن چهرهء زشت و خشن جامعه در یک فیلم هم نمیتونه معیاری برای ارزشگذاری فیلم به حساب بیاد. اگه از مسائل فنی و ساخت زیبای فیلم در رسوندن اون حس «تعلیق در زمان» به بیننده بگذریم، شعار فیلم اینه: «زمان همه چیز را نابود میکند!»... که علاوه بر معنی سطحی برای من یه معنی عمیق هم داشت که میخوام در موردش صحبت بنویسم.

در اولین صحنهء بسیار خشن فیلم میبینیم دو مرد پس از اینکه شخصی رو که دنبالش میگشتن تو یه gay club پیدا میکنن باهاش درگیر میشن و یکی از اونها شروع میکنه با کپسول آتش نشانی مرتب به سر طرف کوبیدن و این کار رو اونقدر ادامه میده که دیگه چیزی که اسمش رو بشه گذاشت کله از طرف باقی نمیمونه! این صحنه رو دوربین کاملا نشون میده، یعنی میبینیم که با هر ضربه، سر چه جوری خرد میشه و مغز میزنه بیرون و صدای حال به هم زن خرد شدن جمجمه هم با هر ضربه به گوش میرسه... جوری که من خودم شخصا داشتم بالا میاوردم! تاثیر این صحنه اونقدر عمیقه که حالت انزجار همراه بیننده میمونه تا اینکه زمان به عقب برمیگرده و میرسه به دومین صحنهء بسیار خشن فیلم که صحنهء تجاوز جنسی به یک زن زیبا و بی پناهه. و اما متجاوز کسی نیست جز همون فردی که در ابتدای فیلم جمجمه اش جلو چشممون خرد و خاکشیر شده! خدا وکیلی تو این صحنه هم دوربین هیچ چیزی رو فروگذار نمیکنه!... یعنی از ضجه زدن دختر بدبخت گرفته تا خون بالا آوردنش و بعد هم خرد شدن صورت زیباش توسط متجاوز... خشونت این صحنه کم از صحنهء اول نداره.

و اما نکتهء فیلم اینجاست که با اینکه صحنهء دوم هم بسیار خشن و غیرقابل تحمله اما به جای اینکه اثر تخریبیش رو اعصاب بیشتر بشه باعث تسکین حس انزجاری میشه که نسبت به صحنهء خشن اول فیلم تا اینجا همراه بیننده بوده!... و دلیلش هم ساده است: با دیدن این صحنه ما متجاوز رو تا حدودی مستحق اون مرگ رقت انگیز میدونیم... در صحنهء اول ما کوچکترین دیدی نسبت به دو طرف دعوا نداریم، کاملا بی طرف. پس وقتی صحنه وحشیانهء خرد شدن جمجمه رو میبینیم عمل قاتل برامون به شدت غیر قابل قبوله و صحنه غیر قابل تماشا. اما پس از اینکه تا پایان فیلم همه شناخته میشن و همه چیز معلوم میشه نه تنها متجاوز رو تا حدودی لایق اون مرگ میدونیم حرکت قاتل رو هم برای چنان انتقام وحشیانه ای درک میکنیم!... کما اینکه رفقا خودشونم میگن که وقتی فیلم رو یه بار دیگه دیدن صحنه اول قابل هضمتر بوده!
به نظر من تمام هنر فیلم هم نشون دادن این مساله است: اون چیزی که زمان نابود میکنه در وهلهء اول پیش زمینهء فکری ما در برخورد با مسائله که امکان قضاوت بیطرفانه رو ازمون میگیره.


٭
........................................................................................

Tuesday, October 21, 2003

Livin' on caffeine... together we fuck the life!



٭
........................................................................................



با تشکر از مینا... که اگه نبود من سنگین تر بود وبلاگم رو تعطیل می کردم!


٭
........................................................................................

Saturday, October 18, 2003

«شوالیهء ناموجود»

خب بلاخره تمام این تریولوژی معروف ایتالو کالوینو یعنی «بارون درخت نشین»، «ویکنت دو نیم شده» و «شوالیهء ناموجود» رو خوندم. با هر سه شون حال کردم اما «شوالیهء ناموجود» به نظرم این وسط شاهکارش بود. تمام شخصیتهای داستان و روابطشون اگر چه ظاهرا کاملا افسانه ای هستن اما نمونهء کامل شخصیتها و روابط زندگی واقعی خودمونن. هنر کالوینو هم تو تمام این تریولوژی همینه که با این استعاره ها و به طرز فوق العاده ای حرفش رو میزنه.

در قسمتی از داستان شوالیهء ناموجود از قول یکی از سربازا در مورد عشق یه طرفهء «برادامانت» نسبت به «آژیلوف» (یا همون شوالیهء ناموجود) میگه: «خوب واضح است، وقتی که زنی هوس هیچ یک از مردانی را نمی کند که وجود دارند، تنها هوسی که برایش می ماند نسبت به مردی است که وجود ندارد...» آژیلوف مردی است از همه نظر کامل و بی نقص. همون چیزی که هر زنی یا دختری میتونه آرزوی عشقش رو داشته باشه. ولی یه اشکال بزرگ داره، اونم اینکه جز یه زره توخالی هیچی نیست!... خودم که یادم میاد میبینم منم مثل برادامانت همینطور بودم و هستم! یعنی همیشه تو رویاهام عاشق دختری بودم که با توجه به معیارهای خودم از همه نظر کامل و از همه مهمتر اینکه این خصوصیاتش تغییر ناپذیر بوده. ولی این دختر رویاها هم مثل آژیلوف بیچاره تنها این ایراد رو داره که اصلا وجود نداره!
در جای دیگه میبینیم برادامانت در مقابل زهرخند دیگران در مورد چنین عشقی بر میگرده میگه: «این را بدانید که برادامانت آن قدرها زن هست تا هر مردی را به کاری که می خواهد وادارد!» و این دقیقا کاریه که ما هم میکنیم یعنی میخوایم این موجود رویایی که خودمون به وجودش آوردیم رو به زور زنده کنیم و با این غرور بیهوده چه موقعیتها برای روابط زیبایی که میتونه برامون پیش بیاد رو نادیده می گیریم. و همینه که برادامانت فقط وقتی به عشق «رنبو» (عاشق حقیقیش) تن میده که رنبو پنهانی زره آژیلوف رو تنش میکنه. یعنی از لحاظ ظاهر میشه همون عشق رویاهای برادامانت. اما برادامانت وقتی متوجه کلک رنبو میشه اون رو به شدت از خودش طرد میکنه. و تازه بعد اینکه با از بین رفتن آژیلوف تمام آرزوهاش رو نقش برآب میبینه، به خودش میاد و میفهمه که رنبو بدون اون زره ظاهری با وجود اینکه کامل نیست چقدر شایستهء عاشق شدنه!


٭
........................................................................................

● دیگه این نوبرشه! اعصابی میزنه لامصب...


٭
........................................................................................

Friday, October 17, 2003

مژده!

«خوردن سرگين و آب دماغ حرام است، و احتياط واجب آن است كه از خوردن چيزهاى خبيث ديگر كه طبيعت انسان از آن متنفر است، اجتناب كنند. ولى اگر پاك باشد، و مقدارى از آن به طورى با چيز حلال مخلوط شود كه در نظر مردم نابود حساب شود، خوردن آن اشكال ندارد.»، رسالهء امام

پس بدون هیچ نگرانی ازین به بعد پس از شستن اَن یا اَندماغ، اون رو تو آفتاب خشک کرده به صورت پودر، یا مثل ترشی همونطور خیس به عنوان چاشنی به غذا اضافه کنین و لذت ببرین!


٭
........................................................................................

Wednesday, October 15, 2003

«نقطه چین»

دروغ می تواند یک حقیقت باشد
حقیقتی که ما قبولش نداریم
حقیقت نیز می تواند
دروغی باشد که همه ما آن را پذیرفته ایم!
پس نگو که هیچ وقت دروغ نگفته ای...

************************************

بعضی وقت ها
بزرگ شدن ما
قدری ناگوار است.
از زمانی که شمع های بیشتری را خاموش کردم
بیشتر به زندگی نزدیک شدم
آنقدر که دیگر در دفترهای مشقم،
بابا آب نمی دهد!

************************************

کسی می گفت،
هر وقت ترسیدی
به خدا پناه ببر!
اما دیگری می گفت،
از خدا بترس!
من اما، از مردمی می ترسم
که بیهوده می ترسند...


نهال حیدری


٭
........................................................................................

● زندگی در بهت... مانند کودکی دو ساله که با حیرت، به آنچه پی پی اش مینامند، دست میزند! بی هیچگونه پیش زمینه ای برای تنفر. بی هیچ در هم کردن چهره ای. بی هیچ دماغ گرفتنی... و بی هیچ اَه اَه کردنی... حتی بی هیچ اثری از خوشحالی، خشم یا ناراحتی... بی هیچگونه قضاوتی!
افسوس، که عمر این بهت چه کوتاه بود... آنگاه که دعوایش کردند، آنگاه که این بهت در گریه و خشم آب شد... آنگاه که دیوار بین خوبی و بدی را بر خلوت بهت ما ساختند.

و چه ساده معصومیت کودکانه مان سوخت...


٭
........................................................................................

Monday, October 13, 2003

● آهای عمو... شاید زندگی همین نوشتن باشد!

دیر زمانی است که خود را در این وبلاگ تایپ کنم... اکنون به جایی رسیده ام که نیازمندم دیگران با نوشته های خود، خود را در من به تصویر کشند.


٭
........................................................................................

● دیدین وقتی غرق خوندن یه مقاله یا متن آن لاین هستین، یهو یه pop up لعنتی ِ تبلیغاتی میاد تو صورتتون چه ضد حالی نصیبتون میشه!؟
دو هفته پیشا یه برنامه به مناسبت روز بزرگداشت مولوی بود تو سالن میلاد، که مام بدبختانه توش دعوت شدیم یه جورایی. اونقده برنامه به غیر از چند اجرای موسیقی زیباش، کلیشه ای و خسته کننده بود که من بیشتر وقت رو داشتم کتاب میخوندم. یه قسمت از برنامه یه آقای دکتر با شخصیتی اومده بود داشت خیلی جدی در مورد «در زمان حال زندگی کردن» صحبت میکرد. من حواسم به داستان کتابم بود و کلمات جناب دکتر همینطور در زمینه داشت واس خودش میرفت که یهو رسید به یه همچین جمله ای «... گذشته ها گذشته... مثلا چرا شما باید از معاملهء کوچک گذشته تون ناراحت باشید؟...» که دوباره همون احساس ضایع ضد حال اومد سراغم... حالا هیچ تبلیغی هم نه، «Penis Enlargement» چی بود این وسط؟؟


٭
........................................................................................

● آخه «شکوفه» هم، مرگ من، اسمه میذاری رو بچه بدبخت؟؟ یه باره بذار «تگری» دیگه!


٭
........................................................................................

Wednesday, October 08, 2003

● تو خالی...


٭
........................................................................................

Monday, October 06, 2003

داستان جانور افسانه ای «لوتی»



شرح پشت صفحه:



لوتی یک جانور افسانه ای می باشد که مانند شیطان است ولی کارهای زشت انجام نمی دهد بلکه به مردم کمک می کند ولی مردم از او وحشت دارند و از او می ترسند او چشمهایش مانند الماس می درخشد و اگر کسی به چشمهای او نگاه کند هیپنوتیزم می شود و به حرفهای او گوش می دهد در این عکس لوتی را می بینیم که قاتلی به نام انتریلویی را آرام کرده است اگر این عکس را در پشت نور بگیریم چشمهای لوتی و انتریلویی برق می زند و همین طور کمربند اسرارآمیز آن قاتل شرور، کمربندش طوری است که اگر دکمهء الماسی او را فشار دهد غیب می شود ولی لوتی با او مبارزه می کند مردم از وی یعتی لوتی وحشت دارند به پلیس تلفن می زنند ولی پلیسها موفق به گرفتن لوتی نمی شوند بلکه قاتل شرور انتریلویی را می گیرند و شر او را از سر مردم کم می کنند در این داستان که خودم گفته ام تنها دوستان لوتی دو پسر می باشند

پ.ن. اینی که میگه برق میزنه، بیخود نمیگه. واس اینه که اونجاها سوراخ شده و نور ازش رد میشه.


٭
........................................................................................

● اگه قرار باشه زمانی بیفتم به پرستش، حتمن یکی از این خوشگلها رو میخرم، میذارم جلوم، هی خم و راست میشم واسش!


٭
........................................................................................

Saturday, October 04, 2003

شروع کردم به خوندن کتاب «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» از ایتالو کالوینو... این تیکه رو داشته باشین فعلن:

صدای مرد مسنی که لباس نگهبان زندان را پوشیده بود، شنیده می شد، نیمه مست میان موجی از کلمات هذیان می گفت: هر چهارشنبه دوشیزه ای معطر یک اسکناس صد کرونی می دهد تا بگذارم با زندانی تنها بماند، پنج شنبه هم صد کرون بابت آبجو از دست می رفت. وقتی ساعت ملاقات تمام می شد، دوشیزه خانم که بر لباس های فاخرش، بوی زندانی را به همراه داشت، بیرون می آمد و زندانی هم با بوی عطر دوشیزه خانم بر لباس زندان، به سلول باز میگشت. برای من هم بوی آبجو باقی میماند. زندگی چیزی نیست مگر تبادل بوها!
مست دیگری همداستان شد. به فوریت دریافتم که مردگورکن است: می توانی بگویی زندگی همان مرگ است. از بوی آبجو استفاده میکنم تا از بوی مرگ رها شوم، اما در مورد تو، فقط بوی مرگ است که تو را از بوی آبجو رها میکند. مثل تمام مست هایی که گورشان را می کنم!


... بدفرم خفنه، نه؟


٭
........................................................................................

Wednesday, October 01, 2003

● و کودکی ما زمانی به پایان رسید که در میان تشویق و کف زدنهای دیگران، با اعلام به موقع جیش خود، دچار غرور بی اساس شدیم... و ما هیچ نفهمیدیم که با هویت بخشیدن به جیش بخشی از هویت زیبای کودکانهء خود را می شاشیم... و اینگونه است که ما در روز «استقلال شاش» به سوگ کودکی می نشینیم... خاک بر سر ما که کودکی خود را در چاه توالتی مدفون کردیم!


٭
........................................................................................

● در آرامش ِ بعد از خودارضایی، طاقواز، در حالی که به دود سیگارش که هوا رو مه آلود میکرد خیره شده بود، دستش رو برد پایین و با نوازش موها ازش تشکر کرد...


٭
........................................................................................

● خواب دیدم وقتی سیفون توالت فرنگی رو کشیدم اونقد آب جمع شد که از لبهء توالت همراه با تکه تکه های ان، شُر و شُر، تالاپ و تولوپ، میریخت بیرون... انگار میخواست بهم بگه مال بد بیخ ریش صاحبش!


٭
........................................................................................

Monday, September 29, 2003

«ژاک و اربابش»، یه شاهکار واقعی، ازون کتابهایی که هی وسط خوندن مجبوری وایسی سرتو تکون بدی بگی پوووووف! که اصولا خاصیت نوشته های میلان کوندراست...


- من یک شاعر بدم. اما ما شاعران بد به لحاظ تعداد بسیار زیادیم؛ همیشه در اکثریت خواهیم بود! تمام نوع بشر از شاعران بد تشکیل شده است! و عامه - ذهنیتش، سلیقه اش، نازک طبعی اش - چیزی بجز جماعت شاعران بد نیست! چرا فکر می کنید که شاعران بد شاعران بد دیگر را می رنجانند؟ شاعران بد که نوع بشر را تشکیل میدهند عاشق شعر بد هستند! در واقع، من فقط به این دلیل شعر بد می سرایم که روزی در پرستشگاه شاعران بزرگ قرار خواهم گرفت!

- آن نوع آدمی را که مانند یک قهرمان وارد صحنه میشود، و فریاد میزند «دنیا فاسد و بی ارزش است»، میشناسید. خب، تماشاگران برایش کف میزنند، اما او اصلا توجه ژاک را جلب نمیکند، چون ژاک از این قضیه دویست سال، چهارصد سال، هشتصد سال پیش از او باخبر بوده و هنگامی که او و آدمهای مثل او فریاد میزنند «دنیا فاسد است!» ژاک ترجیح میدهد که ارباب فاسدش را با ابداع آن نوع زنهای ما تحت گنده ای که او بسیار دوستشان میدارد، خوشحال کند.

- بدترین آخر و عاقبت حکایت انسان، یک تولد است. نقطه ای بدشگون در پایان ماجرا. لکه ای در پایان عشق.

- ارباب، حکایت ما تنها حکایت بازنویسی شده نیست. هر آنچه تاکنون اینجا، این پایین، روی داده صدها بار بازنویسی شده است، و تاکنون هرگز کسی حتی فکر آنچه را که حقیقتا اتفاق افتاده است به سر راه نداده است. تاریخ بشر آنقدر به کرات بازنویسی شده که دیگر خود مردم هم نمیدانند که کی هستند.

- می دانید، پدر بزرگم، همان که دهانم را می بست، و هر شب کتاب مقدس میخواند، لزوما همیشه هم از آنچه میخواند خوشش نمی آمد، حتی می گفت که کتاب مقدس پر از تکرار است و نیز می گفت که هر کس که حرفهای تکراری بزند، شنوندگانش را ابله فرض میکند و آیا میدانید که داشتم از خودم چه می پرسیدم، ارباب؟ آیا آن کسی که آن بالابالاها کل کار نوشتن را انجام میدهد حرفهایش به مقدار شگفت انگیزی تکراری نیست، و آیا او نیز ما را ابله فرض نمی کند؟


و خیلی های دیگه که باید تو متن نمایشنامه ازشون لذت برد... پوووووف!


٭
........................................................................................

Sunday, September 28, 2003

● هه هه... باز اینها زد به سرشون!


٭
........................................................................................

● لطفا از این نامه که از طرف سازمان عفو بین الملل برای نجات افسانه نوروزی تنظیم شده دفاع کنید.

با تشکر از مینا


٭
........................................................................................

● پنجرهء اتاقم رو به کوچه اس...

- میشه با دیدن برجهای سر به فلک کشیده ای حال کرد که دارن یکی یکی میرن تو ماتحت تهرون
- میشه به ریش عمله های افغانی که دارن پای یه ساختمون نیمه کاره جون میکنن بلند بلند خندید
- میشه صبحها با با صدای گوش خراش کامیون از خواب بلند شد، دود و کثافتش رو با دستهای باز کشید تو ریه ها و حالش رو برد
- میشه به رفتگری که واست دست تکون میده بیلاخ تحویل داد
- میشه با صدای ترنم نکرهء سیب زمینی پیازی دوره گرد تانگو رقصید
- میشه تابستونا بعدازظهر آفتاب که میزنه تو اتاق، جلوش لخت خوابید و حموم آفتاب گرفت
- میشه ازون بالا زاغ سیاه دختر پسرها رو چوب زد و با لاس زدنشون خود ارضایی کرد
- میشه به جای پول به نوازندهء دوره گردی که بعدازظهر داره سلطان قلبها میزنه فحش خوار مادر داد
- میشه با هدف گیری خوبی تو باغچهء جلو ساختمون شاشید و احساس غرور کرد
- میشه خیلی کارای دیگه هم کرد...

اما مثل سوراخ کون نه میشه درش رو گل گرفت و نه از گوز گوزش خلاص شد.


٭
........................................................................................

Saturday, September 27, 2003

● «من کسشعر میگم پس هستم»، دکارت


٭
........................................................................................

● رفتم آزمایش خون. تموم که میشه میخوام برم، میبینه با چوب زیر بقل اومدم و دستم بنده. میگه: بذارین پنبه رو بچسبونم. بعد مثلا میخواد لطف کنه. واسه دو سانت پنبه، یه متر و نیم نوار چسب پهن و قوی رو شیش هفت دور دور دست پشمالوی بنده میپیچونه... خلاصه اینکه به شدت توصیه میکنم خانومها واسه عملیات اپیلاسیون به ایشون مراجعه کنن!

پ.ن. فقط مواظب باشین چون چشمش به بعضی جاها بیفته یه دفعه دیدین بی هوا آمپول میزنه!


٭
........................................................................................

خدایا مپسند کسخلان مست شوند!

در نظر بگیرین دقیقا قبلش رفتی پیش دوست بابات که دکتره، یه نیگا به عکس کرده و با اولین فشار به نقطهء مورد نظر آخت رفته هوا. میگه: «خودشه، 3 هفته رو راحت مهمونته. تازه اینجوری تو آتل هم فایده نداره باس بره تو گچ! میتونی ازین پلی کستها ببندی که سبکه و مقاوم، اما باید مواظبش باشی بهش فشار نیاد. با چوب راه برو. اما اصلا مدت زیادی پات آویزون نباشه، پات رو بالا نیگر دار.»
ازونجا با چوب زیر بقل میری پارتی. همه میگن آخی... !... اولین پیک و دومی رو که میزنی، دیگه نمیتونی در مقابل آهنگ خودت رو نیگر داری! بلند میشی به رقص... خب اولاش آروم آروم فقط آتل رو رو زمین میکشی و اینور اونور میکنی... یه ساعتی که میگذره و گرم میشی دیگه حالیت نیست... انگار افسارت رو وا کرده باشن خودت رو خفه میکنی و در حالی که همه دهناشون وا مونده دیگه پای تو آتل رو هم با ریتم میکوبی زمین!... خودت مستی، گرمی حالیت نیست اما بقیه دردشون گرفته! یه چند بارم وسط رقص با همون آتل میزنی ملت رو شل و پل میکنی!... دیگه آخراش کل میذاری و هر کی بلند شه باس باهاش برقصی!... بعد چون اونا از رو نمیرن با وجود التماس بقیه خب تو هم از رو نمیری!... این میشه که ملت همه میگن بابا مرتیکه ما رو سیاه کرده، هیچیش نیست... الان مد شده همه پاشونو آتل میبندن!
خلاصه بعد 6 ساعت پارتی و 4 ساعت رقص که میای خونه... الکله پریده و پاهه سرد شده... به به! حالا تا صبح اون تیر میکشه تو بهمن!


٭
........................................................................................

Friday, September 26, 2003

● دیشب یه مدت نشستم به دیدن تلویزیون مملکت که به خاطر هفتهء دفاع مقدس بحث در مورد جنگ بود.
یه تیکه مصاحبه بود با ملتی که رفته بودن سر مزار شهدای جنگ. یارو یه زن رو که میون چادر مقنعه اش به زور دیده میشد پیدا کرد:

- وظیفهء ما برای دفاع از آرمانهای شهدا چیه؟
- خواهرا حجاب خودشون رو حفظ کنن تا خون شهدا پایمال نشه!!

حالا بگذریم که بقیهء جوابها هم همه تو این مایه ها بود که «برادرا هم لطف کنن گوز خودشون رو حفظ کنن تا شقیقهء شهدا آسیب نبینه!»... آخه دیگه چه قدر تحریف و دروغ و شعار؟ مرگ من داشته باشین شأن اون شهیدی که تا چشمش به موهای دختر همسایه میخوره منقلب میشه و تصمیم میگیره بره انتقام هر چی چادره از صدام بگیره!
جدی یادمه بچه گی هامون که خب بحبحهء جنگ و بمباران و موشک باران بود اونقدر این صدا سیما شورش رو درآورده بود که من نه تنها از رزمنده ها خوشم نمیومد ازشون وحشت هم داشتم. برام هیچ فرقی نمیکردن با اون مأمورهای کمیتهء کثافتی که یه دفعه میریختن تو میدونهای شهر زنهای بدحجاب رو جمع کنن و مامان من نگران من رو بغل میکرد و سریع یه تاکسی رو با التماس نگه میداشت که از مهلکه در بریم... من از تو تاکسی به مردم وحشت زده نگاه میکردم و میزدم زیر گریه و با ترس و تنفر شدیدی بسیجی ها رو زیر نظر داشتم و تو دلم آرزو میکردم که ای کاش زود بزرگ شم تا بتونم پلیس بشم و حق مامان اینها رو ازشون بگیرم!

اما خب ازین مسائل که بگذریم دیشب بدجوری دلم خواست که برم مناطق جنگی جنوب رو از نزدیک ببینم، اصلا حال و هواش از پشت تلویزیون یه جوری گرفتم، میخوام از نزدیک لمسش کنم... این پاهه خوب شه حتما یه برنامه میذارم.


٭
........................................................................................

Tuesday, September 23, 2003

از وصیتنامهء یک بیمار سرطانی

... اولها فقط با یه سری سر دردهای شدید شروع شد، اما الان همراهه با تهوع و گاهی هم غش. دکترا میگن سرطانه. یه غده اندازه یه نخود که داره پس کله ام آروم آروم رشد میکنه. دکترا بدون استثناء معتقدن که باید هر چه زودتر با عمل درش آورد. میگن با توجه به شرایطی که داره اگه الان عمل بشه، امیدی به زنده موندنم هست. اما با وجود اصرار دکترا من اصلا حاضر نیستم زیر بار عمل برم. اول همه فکر میکردن از عمل وحشت دارم. اما بهشون گفتم حتی اگه با دارو هم خوب میشد هرگز حاضر به درمانش نبودم. فکر میکنن خل شدم و دارم خودم رو بیخودی به کشتن میدم. اما اینطور نیست. من فقط و فقط میخوام نگهش دارم!... ولی نمیفهمم چرا وقتی این حرف رو میزنم همه بهم میخندن و فکر میکنن دارم شوخی میکنم. کسی درکم نمیکنه. بابا، بالاخره اونم بخشی از وجود خود منه. مثل دست، مثل پا... از آسمون که نیفتاده تو کله ام! اصلا مگه اون چه تقصیری داره؟ برعکس این تقصیر بدن من بوده که اون رو بوجود آورده و بعد هم تنها به علت متفاوت بودنش طردش کرده و نتونسته به عنوان قسمتی از مغز بپذیرتش. من اصلا نمیتونم به خودم اجازه بدم چیزی رو که خودم پرورش دادم از بین ببرم. البته احساسم نسبت بهش یه چیزی بیشتر از دلسوزیه. احساس میکنم دوستش دارم! از اول زندگیم هیچوقت وجودی متفاوت و مستقل از خودم رو انقدر نزدیک به خودم احساس نکرده بودم... از وقتی حضورش رو با سردردهای شدید بهم فهموند، زندگیم تازه معنی پیدا کرد! تا قبل از اون اصلا نمیدونستم که دارم زندگی میکنم... یه جوری نسبت بهش احساس دین میکنم. اینه که میخوام نگهش دارم. درکش کنم. دوسش داشته باشم. بهش عشق بورزم!... تصمیم خودم رو گرفتم. حتی اگه این عشق به قیمت یک زندگی تموم شه...


جین جین، 30 شهریور 82


٭
........................................................................................

Monday, September 22, 2003

اول مهر

صبح است اول مهر
دل می تپد ز شادی
فریاد کودکانه
شهر است پر از هیاهو!

گلبوته های شادی
صف در صف دبستان
مثل گل بنفشه
روییده بر لب جو!

هر یک به شوق و شادی
فردای بهتری را
بر ما دهند مژده
چون خوش خبر پرستو!


هاها... الان حس خیلی ملسی بهم میده، همراه با تمام خاطرات تلخ و شیرین دبستان و بچه گیهامون. گرچه یادمه مثل همهء بچه ها به خاطر تموم شدن تعطیلات و شروع دبستان حالم ازین شعره بهم میخورد، مخصوصا اینکه حتی تا یه هفته بعد اول مهر از صبح تا شب صدا سیما تمام برنامه هاشو ول میکرد و اینو ول میداد تو گوشهای مادر مردهء ما!


٭
........................................................................................

● وای بر من، گر تو آن گم کرده ام باشی...


٭
........................................................................................

Sunday, September 21, 2003

● واسه کسایی که دنبال نسخه اینترنتی مقاله Scientific American که پایین در موردش نوشتم بودن، به پایین همون مطلب آدرس اینترنتیش رو اضافه کردم.
با تشکر از بابک.


٭
........................................................................................

● هه هه... تا اطلاع بعدی ما رفتیم تو آتل!


٭
........................................................................................

Wednesday, September 17, 2003

● پریشب عروسی دعوت بودیم. ازون عروسیها که زرق و برقش چشم آدمو کور میکنه. اینجور عروسیها همیشه تو من کلی احساسهای ضد و نقیض ایجاد میکنه... یه زمانی بود که عروسی فقط برام شادی بود، الان برام حسش همیشه همراه غمه. غم ناشی از احساس غربت. احساس میکنم که خیلی غریبه ام. زرق و برق عروسی بیشتر برام شبیه دکور تئاتر کمدیه. یه تئاتر مجلل ولی مسخره و پوچ. انگار خود بازیگرها هم میدونن که همه چی مسخره است. فقط نمیدونم من اون وسط چی کار میکنم! وقتی میبینم همه بیخودی انقد خوشحالن بیشتر به حرفم میرسم که لابد من یه تماشاچی بیشتر نیستم. حالا گیریم عروس و داماد رو جو گرفته و فکر کردن شق القمر شده، به بقیه چه مربوط؟ به من چه مربوط؟ نمیتونم با خودم کنار بیام که بیخود و بیجهت خوشحالی کنم... قبلنا خیلی راحت بودم. اما الان نیاز دارم که حتما مست باشم. احساس میکنم جز با الکل نمیتونم ازین مرز رد بشم و خودم رو یکی از اونها بدونم. از طرفی سعی میکنم به این خزعبلات که همیشهء خدا همراهمه و دست از سرم بر نمیداره توجهی نکنم و برم قاطی جمع بشم. به قول معروف دم رو غنیمت بشمرم. یعنی یه جوری میخوام این شادی رو به زور از خارج به خودم تزریق کنم!... خوبه تا حالا صد بار هم این کار رو کردم و همیشه هم نتیجه اش صد در صد برعکس بوده!... یه بار که اوجش بود، بعد از تئاتر کمدی که اومدیم خونه 40 دقیقه یه ریز اشک ریختم! اونم منی که فکر میکردم به کل گریه یادم رفته و وقتی خیلی پکر بودم هم هر چی زور میزدم یه قطره آبغوره هم نمیتونستم در بیارم... اما نمیدونم چرا باز هم میخوام با زور جلو برم. نمیدونم... نگاه که میکنم میبینم کار دیگه ای هم از دستم ساخته نیست... دیگه اون موجودی که نخورده مست بود، مدتهاست مرده و زنده نمیشه. حالا هر چقدر هم میخواد به زور دگنک خودش رو برگردونه به همون دائم الخمری که بوده، نمیشه که نمیشه. وقتی میرم مثل همه میرقصم انگار این من نیستم یه عروسک خیمه شب بازیه که داره خودش رو میجنبونه... هر چی میگذره بیشتر و بیشتر سُر میخورم تو... دیگه وقتی تو آینه نگاه میکنم خودم رو نمیشناسم. ازم فقط یه پوسته مونده. دارم همینطور فرو میرم... آخرش هم میدونم با این سرعت به زودی مثل اون جارو برقیه تو پلنگ صورتی محو میشم و چیزی ازم نمیمونه!

قبوله ما تسلیم، فقط یکی بگه با این حس نوستالژیک چه جوری باید کنار بیام؟


٭
........................................................................................

Tuesday, September 16, 2003

● ما منتظر چهارمیش هستیم، هیچ جا نمیریم همین جا هستیم... هی!


٭
........................................................................................

وهههههههههههههههههههه!

جدیدا یه مقاله از مجله Scientific American اتفاقی به دستم رسید که خیلی خفن بود:

داستان اینه که میشه با تئوری های کنونی فیزیک و کیهان شناسی نشون داد که یک انسان دقیقا از همه نظر عین شما (کپی برابر اصل) در یک دنیایی دقیقا مثل همین دنیایی که شما توش هستین، همین الان پشت یه کامپیوتر نشسته و داره وبلاگ منو میخونه ولی نه شما ازون خبر دارین نه اون از شما!... حالا ممکنه اون لحظه این کپی به خوندنش ادامه بده ولی شما ول کنین و برین پی کارتون و یا اصلا کاملا مثل شما عمل کنه.
مقاله به 4 درجه از دنیاهایی اشاره میکنه که همه کاملا کپی برابر اصل دنیای ما هستند و ازینا دنیای درجه اول واقعا وجود داره و پیش بینی میشه که حتی در آیندهء بسیار دور بشه باهاش رابطه برقرار کرد (فرض کنید با خودتون که وجودی کاملا مستقل از خودتون داره بتونین صحبت کنین!) ولی درجات بالاتر دنیا اگر چه وجود یا عدم وجودشون با علم قابل پیش بینی خواهد بود ولی حتی در صورت وجود کلا دور از دسترس ما هستند و ازتباط با اونها غیر ممکنه. بدم نمیاد در 4 قسمت در مورد هر کدومون کمی توضیح بدم:

دنیای درجهء اول

خیلی ساده مبنای بحث روی دو قانون کیهان شناسی بنا شده که از طریق علمی اثبات شده هستن: 1- جهان بینهایته (سر و ته نداره)، 2- جهان از لحاظ ماده همگنه (چگالی جهان ثابته).
حالا نکته اینجاست که جهانی که در حال حاضر برای ما قابل دیدنه شعاع محدودی داره (حدود 5 میلیارد سال نوری) که هر سال هم که میگذره یه سال نوری بهش اضافه میشه. با توجه به چگالی محدود و مشخص جهان میشه تعداد کل پروتونهایی که داخل این جهان جای میگیرن بدست آورد. پس میشه تعداد کل حالاتی که این پروتونها رو میتونیم توی این حجم بچینیم حساب کرد. عددی که بدست میاد خیلی عظیمه (10 به توان 10 به توان 118 !) حالا اگر قیدها و محدودیتهای فیزیک رو که چیدن اونها رو محدود میکنه اعمال کنیم عدد خیلی کمتر از اینهاست ولی به هر حال عدد عظیمی میشه. حالا اگر تمام دنیا رو با کره هایی به شعاع 5 میلیارد سال نوری (شعاع جهان قابل دیدن خودمون) پر کنیم میشه به راحتی به این نتیجه رسید که اگر بیشتر از 10 به توان 10 به توان 118 کره رو در نظر بگیریم، حداقل یکی ازین کره ها تکراریه! و این یعنی حتما دو تا ازین دنیاها دقیقا عین همن. پس اگه همینطور یکی یکی کره انتخاب کنیم بالاخره به دنیایی مثل دنیای خودمون میرسیم... البته باز هم با توجه به قوانین فیزیک انتظار داریم احتمال رسیدن به کره ای مثل کرهء جهان خودمون بیشتر از کره های دیگه باشه.

حالا با توجه به اینکه شعاع قابل دیدن ما در حال افزایشه و فاصلهء جهان کپی ما از ما محدود، بالاخره اونرو خواهیم دید هر چند زمانش بی اندازه دور باشه.

تصور اینکه یکی عین خود شما که دقیقا همین زندگی شما رو داره میکنه و گذشته اش هم کاملا مثل شما بوده و واقعا یه جایی تو این دنیا زندگی میکنه، خیلی خفنه!... اصلا جای کپی الان خودتون کپی 10 سال آینده یا 10 سال گذشته تون رو میتونین تصور کنین... این حرص آوره یک کم!

پ.ن. اونجایی که بیشتر از همه منو تحت تاثیر قرار داد دنیای درجه سوم بود که باشه واس بعد.

پ.ن.ن. خب بابک لطف کرد و تو کامنتش آدرس اصلی این مقاله رو بهم داد: برین اینجا... اینم اصل مقاله به Pdf.


٭
........................................................................................

Monday, September 15, 2003

● ای کاش عاشق فاحشه ای باشم!
که تنها اوست که عشق را از همخوابگی باز میشناسد...
که تنها اوست که عشق را آزادانه و بدون اسارت در بند هیچ شهوتی معنا میکند...


٭
........................................................................................

Sunday, September 14, 2003

● ای کاش عاشق فاحشه ای باشم!
که تنها اوست که عشق را از همخوابگی باز میشناسد...


٭
........................................................................................

Saturday, September 13, 2003

● ای کاش عاشق فاحشه ای باشم!


٭
........................................................................................

کلام نور - 4

در این برنامه توجه شما مؤمنان عزیز را به سندی زنده از مظلومیت بیکران حضرت جین جین (قدس)، که بر خلاف روال معمول، توسط فرعون متزور زمان خویش، برای به زانو درآوردن ایشان به رشتهء تحریر درآمده جلب میکنیم... لطفا قبل از شروع برای روحانی تر شدن فضا یه فَس امام را دعا کنید...




پ.ن. شبهای جمعه با کلیکهای خود دل امام رو شاد کنید... خدا بهتون توفیق بده:
کلام نور - 1
کلام نور - 2
کلام نور - 3



٭
........................................................................................

Thursday, September 11, 2003

آقایون، خانوما به ما عاجزان بینوا کمک کنین...


٭
........................................................................................

● - یه راه باحال پیدا کردم که شبها پشه ها مزاحم نشن. هر وقت میخوام بخوابم موبایلم رو میذارم بغلم... دیگه یه دونه پشه ام نزدیکم نمیشه!

- معلومه... چون اون پشه هم شعورش از تو بیشتره!


٭
........................................................................................

Tuesday, September 09, 2003

● ... و آنگاه خداوند گه را از زیر شکم مرد آفرید. و از آن بستری فراهم نمود تا در آن بغلتد، باشد که مایهء آرامش او گردد. پس همانا در آن بستر برکتهاییست که خود نیز نمیدانید (1)


... و خداوند به مرد دو تخم داد. یکی در دست چپ او و دیگری در دست راست. پس تخم چپ را محکم آفرید تا آنرا به هنگام تنگنا به در و دیوار حواله دهد و همانا خداوند پشتیبان شماست. و اما در دیگری برکتهایی نهفته کردیم، همانا خداوند داناترین دانایان است. پس فرشتگانی مقرر فرمود که آن دو را در کیسه ای بر کمرش بیاویزند که چون به زمین آبادی رسید، از آن تخمها بکارد. باشد که صدها جگر همانند او برآیند (2)

... و هنگامی که از میوهای الوان و خوراکهای لذیذ استفاده می کردید، از آفرینندهء آنها غافل بودید. پس خداوند شما را به عذاب ترکیدن دچار ساخت. پس چون توبه کردید به اذن خداوند ماتحتتان شکافت و سوراخی در آن پدید آمد. پس بر در و دیوار مملکت ریدید و مایهء آسایش شما فراهم شد. پس بر شماست ای مؤمنان، تا در خلقت این سوراخ بیندیشید. همانا خداوند متعقلان را دوست دارد (3)

... و چون مردان از عورت خود پرسند بگو آن را آفریدیم که چون بر اثر وسوسه های شیطان گمراه شدید، برخیزد و شما را به راه «راست» هدایت کند. و چون در خلقت خر نگریستند و آنرا بسی مستقیم تر یافتند، به آنان بگو در خلقت آن هم خیری نهفته است که جز بر بندگان متذکر و اندیشمند آشکار نیست (4)


٭
........................................................................................

Monday, September 08, 2003

● هه هه... اینو تازه پیدا کردم. ولی انگار این آمریکا شوخی شوخی مارو اخراج کرده که ویزا برگشتمون رو نمیده!... بعید هم نیست زیر سر همین آبکشهای مزدور باشه!


٭
........................................................................................

Sunday, September 07, 2003

«چرا بعضی انسانها فکر میکنن با بقیه فرق دارن؟... مگه نه اینکه آخر و عاقبت اونهام مثل بقیه به یه کیسه گونی ختم میشه!؟»

«تجربه های اخیر» کاری از گروه تئاتر مهر، تئاتر شهر


٭
........................................................................................

● خطکش را با حرکت اسب روی صفحه شطرنج بالا و به چپ برد: اینجاست. این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلولها می میرد. اینجا هم لایه های فراموشی است. صداهایی که ما می شنویم به اینجا که می رسد جذب این توده لیز می شود و ما آن را فراموش میکنیم، در حالی که همیشه توی کله ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشته ایم، بی آنکه بتوانیم به یاد آوریم که آنها چه کسانی بوده اند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاک سپاری ست، خاک سپاری رویاهای ما... همهء ما توی کله خودمان دفن شده ایم!

قسمتی از داستان «مرا بفرستید به تونل» از کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده اند»، نوشتهء بیژن نجدی

... خلاصه خیلی خاک تو سَر میشین اگه این کتاب رو نخونین!

٭
........................................................................................

Saturday, September 06, 2003

هوی بی جنبه با تو نیستم!

هیچ چیز سختتر از این نیست که در مقابل زیباییِ کسی جرأت حتی کلمه ای حرف زدن نداشته باشی و از داخل ریز ریز بشکنی... احساس سنگین حقارت... یه جور حس کشنده که مبادا با کلمه ای همه چی رو از دست بدی یا اون زیبایی رو خدشه دار کنی... احمقانه است، بی منطقه... اما اونموقع دیگه نه عقل کار میکنه نه منطق، همهء اینها میشن چشم... میخوای فقط ببینی که مبادا دیگه فرصت دیدن نداشته باشی... فقط و فقط دیدن... و دیدن... و دیدن، بدون کوچکترین تمایلی برای مالکیت و در نتیجه ضایع کردن زیبایی!...بیخود نیست ملت مجنون میشن، افسرده میشن، بقیه رو میکشن یا خودشونو... من چی بشم؟... وبلاگ نویس!؟


٭
........................................................................................

Friday, September 05, 2003

● میخواهم نصفه شبها در سکوت کوچه های خلوت آنقدر قدم بزنم که دیگر چیزی جز سکوت از من باقی نماند... مگر اینگونه دوباره زنده شوم!


٭
........................................................................................

غیرت

و آن مرد دو گنجینه داشت...
از چشم نامحرمان پنهان
نامشان «غیرت»،
پیچیده در کیسه ای زرگون
به میان دو ران!

و من آن پشه بودم
نشسته بر کلفتی گردن
می مکیدم،
مست میگشتم از آن
غیرت دم کشیده در خون!

فحشی نثار میکرد،
بر پشت گردن میکوبید
با کف دست،
به جوش می آورد غیرت عاریه ام!
و اما من...
تنها وز وزی بیجان!

همچنان فحش میداد...
چشمان همه خونابه،
میکوبید بر در و دیوار
با مشتان گره خورده!
که پس گیرد آن غیرت

من آنگاه
از سر غیرت،
نشسته بر سر «غیرت»!
در پایان عمر گنجینه اش،
چنان فحش رکیکی شدم خود،
به قدرت صد فریاد!


جین جین، 14 شهریور 1382

٭
........................................................................................

Tuesday, September 02, 2003

● ...



٭
........................................................................................

Monday, September 01, 2003

کابوس

از وقتی یادم می آید تنها بودم... همه با دیدنم وحشت میکردند و با پوشاندن صورتهایشان پا به فرار می گذاشتند. حتی «زاینده» ام هم پس از به دنیا آوردنم با چنان انزجاری رهایم کرد که تاکنون نتوانستم به خود بقبولانم که آنچه به یاد می آورم واقعیت بوده است یا رویا و خیال... گرچه رفتار دیگران همواره با چنان تنفری همراه هست که هرگز رفتار زاینده ام برایم عجیب و دور از عقل نبود!... بارها با خود اندیشیده ام که باید چیز هولناکی در چهره ام باشد که همه از آن فرار میکنند... شاید هم نقص عضوی داشته باشم که خود نمیدانم و مرا شبیه هیولایی خوفناک ساخته است. چندین بار که به حرفهای دیگران گوش میدادم فهمیدم که علاوه بر قیافه زشتم مردم از بوی تعفنی سخن میگویند که بیش از همه آنها را آزار میدهد. گویی که با آن بو متولد شده ام!... تنها محبتی که در طول عمرم دیده ام و به زندگی ام معنی داده است از موجودات زشتی بوده است که همه مانند خودم همواره مورد تنفر دیگر انسانها بوده اند! گویا همین درد مشترک است که ما را به هم نزدیک میکند... گرچه حتی رفتار این موجودات هم مانند دیگران هرگز ناشی از محبت یا ترحم نبوده است... شکی ندارم آنچه که این پشه های موذی و زشت را به سویم میکشاند و من با شیرهء وجودم از آنها پذیرایی میکنم، نه تنها همدردی نیست بلکه همان پرکردن شکمشان است!... همیشه خود را از دید دیگران پنهان کرده ام. وقتی از پناهگاه تاریکم به کودکانی که شادمانه با هم بازی میکنند و می خندند مینگرم دردی بزرگ تمام وجودم را فرا می گیرد... آخر گناه من چیست؟ مگر من مانند دیگران از انسان زاده نشده ام!؟ پس چرا باید انقدر با دیگر انسانها متفاوت باشم؟ چرا برعکس دیگران به جای زیبایی کودکانه باید زشتی و تعفن تمام وجودم را پر کرده باشد؟... چرا باید سهم من از زندگی چیزی جز نفرت نباشد؟... آیا ادامهء این زندگی نکبت بار دیگر ارزشی هم دارد!؟... کاش نفر بعدی به جای فحش و ناسزا متوجه شود که این توالت طلسم شدهء بین راه سیفونی هم دارد!


٭
........................................................................................

Saturday, August 30, 2003

● عرض شود که: آقا کلم بخور... آی بگوز!


٭
........................................................................................

● هاها... بالاخره مامان امروز حرف دلش رو که قبلا از بقیه شنیده بودم بهم زد... گفت "تو رسما خل شدی! باید بفرستیمت دیوونه خونه!" آخی، ولی جدی منم بد گهی شدما... اصلا نمیدونم چرا نمیتونم جلو زبونم رو بگیرم. گه بگیرن اون گاله رو!... بیچاره قبل از اومدنم کلی خوشحال بود که بچه اش عاقل و سر براهه و چمدونم... بیاد اینجا دستشو بند کنیم! حالا جیکش در نمیاد... به مجید گفته: "آخه خدا رو خوش میاد دختر مردم رو بدیم دست این دیوونه؟؟"... می بینین؟ هر جور حساب کنی واس بنده که دیوونگی کلی مزیته... دلتون بسوزه!

راستی کسی، دیوونه خونه آشنا جایی سراغ نداره؟


٭
........................................................................................

● من قر میخوام یالا!


٭
........................................................................................

Wednesday, August 27, 2003

● ما آقا!؟... آقا ما به خدا بی تقصیریم آقا!... آقا دیگه تکرار نمیشه، ما غلط کردیم آقا!... ما به کارمون خیلی واردیم به خدا. ایندفعه نمیدونم چی شد حواسمون پرت شد... اصلا ما اینطوری نبودیم آقا!... شما خودتون بهتر میدونین تا وقتی ما بودیم اصلا گاو، گوسفندهای مردم جرأت نمی کردن بیان تو جالیز شما. مردم همه خودشون میدونن... ما رو میشناسن، ما حالیمون نیست... گاوهاشون رو می زنیم لت و پار میکنیم اگه به جالیز چپ نیگا کنن! نمیدونم... جدی نمیدونم چی شد اونروز!... اونروز همه چی فرق میکرد... اصلا آسمون با اون ابرای قپه ایش خیلی قشنگ شده بود... مام... مام مثل همیشه دراز کشیده بودیم و ذل زده بودیم به آسمون که صدای زنگوله گاوها اومد... مام زودی بلند شدیم وایسادیم که اوضاع دستمون باشه ... اونروز انگاری گاوهای ماشالله خان مشنگ بودن اصلا!... چمدونیم... یه جوری ما،ماشون از ته دل بود!... درست که نیگا کردیم دیدیم ایندفعه جای خود ماشالله، ماهرخ، خواهرش گاوها رو آورده واس چرا... نمیدونم میدونین یا نه؟... ما... ما همسایه ماشالله خان ایناییم. اِم... یعنی اونها تازگیها اومدن آلونک بقل ما زندگی میکنن. از همون روز اول ما... یعنی... یعنی ما که چشمون افتاد به ماهرخ دیگه خواب از چشامون رفت... میفهمین که چی میگم!؟... به خدا ما سرمون به کار خودمون بود آقا!... تقصیر ما نیست!... اونروزم اصلا انگاری همه چی دست به دست هم داده بود... اونروز ما... ما وقتی ما... ماهرخ رو دیدیم اصلا یادمون رفت واس چی وایسادیم اونجا! وگرنه... وگرنه گاوها از ما خیلی میترسن به جون شما!... آقا ما... ما... ما آقا!... ما با ماهرخ... ما.... ما اصلا... ما.... ما.... ما، ما... مــــــا.... ما، مـــــــــــــــــــا!


٭
........................................................................................

Tuesday, August 26, 2003

● ابتدا،
«ایمان» بود و «عمل».
پس،
چون «عمل» بود، «ایمان» بی رحمانه مرا ترک گفت!

اکنون،
نه «ایمان» است و نه «عمل».
پس،
چون «عمل» نیست، «ایمان» خیال بازگشت دارد...

دیگر دیر است،
هرگز او را نمی بخشم!


٭
........................................................................................

Sunday, August 24, 2003

از وبلاگ اعترافات یک متهم:

من برادرم را خفه کردم،
چرا که خوش نداشت
پنجره را باز بگذارد و بخوابد

(او پيش از مرگ گفت:)
خواهرم !!
چه شبهاي آزگار
که بر بازتاب تو در شيشه چشم دوخته و
آن شب را به تماشاي خوابيدنت گذرانيده ام .

شعر از رنه شار (Rene Char) - ترجمه از خود متهم

داداش یه جورایی با وبلاگت حال میکنم!


٭
........................................................................................

Saturday, August 23, 2003

● نمیدونم از اینکه یکی ازدواج میکنه باید خوشحال باشم یا ناراحت... چون همونطور که خودت هم میگی اگه ما اسیر سنتهای دست و پا گیری که خودمونم دلیلش رو نمیدونیم نبودیم لزومی نبود برای ادامهء رابطه تن به ازدواج داد... پس بهترین انتظار از ازدواج اینه که چیزی رو عوض نکنه! یعنی بهتره بگم به رابطه صدمه نزنه... برای همین به جای تبریک که بی معنیه آرزو میکنم رابطه تون همونجور آزادانه رشد کنه.


٭
........................................................................................

تینایی 2

«اَوه» جون


از برنامه های تلویزیون تنها چیزی که دوست داره و جلوش مدتها مبهوت میمونه تبلیغاتشه. خب طبیعی هم هست چون تبلیغات پر از رنگ و جنب و جوش و سر و صدا و در نتیجه جذابترن. مخصوصن تبلیغاتی که مربوط به محصولات مربوط به کودکانه. سر همینه که این خانوم کوچولو بی اقراق تقریبا همهء محصولات خوراکی و نظافتی رو از قیافهء محصول و مارکشون میشناسه! مثلا یه بار دیدیم هی اشاره میکنه میگه «گلرنگ بده بهش!» - اصولا هر چی خودش میخواد سوم شخص میگه! - در نگاه اول ما هم هر چی مسیر دستش رو گرفتیم که شامپو، مایع دستشویی، ظرفشویی و ... خلاصه یه چیز «گلرنگ» ببینیم ندیدیم که ندیدیم. مونده بودیم چی میخواد که یه دفعه کف کردیم... یه جعبه دستمال کاغذی گلرنگ رو میز بود! من که به عمرم دستمال کاغذیش رو هیچ جا ندیده بودم... حالا من نه، واسه همه جدید بود. این محصولش رو تبلیغ هم که نمیکنه. خلاصه گرفتیم که خانوم مارک گلرنگ رو از 10 متری رو هوا زده!

و اما «اَوه»! این مارک با بقیهء مارکها فرق میکنه... اصلا یه تقدس خاصی داره! جوری که به من با این همه سیبیل میگه محمد به ایشون میگه «اَوه جون»!... اگه نباشه دستهاش رو نمیشوره و شده که یه بار که رفته بودیم پیک نیک از تک تک آدمهای اونجا (حدود 40 نفر) پرسید: «اَوه جون رو ندیدی»؟! اگر هم در دسترس باشه که هر 5 دقیقه به 5 دقیقه باید بره توالت بهش سر بزنه تازه تنهام نمیره، کاروان زیارتی راه میندازه!!... همش هم میگه «بده تینا جون!»، وقتی هم بهش میدی دیگه نمیشه ازش گرفت. مثل عروسک مایع دستشویی رو بغل میکنه میخوابه! بهش غذا میده و باهاش بازی میکنه، باهاش حرف میزنه و حتی میرقصه! تا حالا رقص چاقو که دیدین؟ اینم عینه اونه فقط یه کمی روحانی تر! چون همچین میگیره دستش باهاش قر میده که انگار داره با شاهزادهء فرنگ تانگو میرقصه!... خلاصه اینکه بعضی وقتها ما بدجوری دچار بحران عدم وجود میشیم، چون ظاهرا اَوه جون از همهء ما بیشتر «شخصیت» داره!


٭
........................................................................................

Friday, August 22, 2003

این تیکه از «بوف کور» خیلی منو تحت تاثیر قرار میده:

اگر چه خون در بدن می ایستد و بعد از یک شبانه روز بعضی از اعضاء بدن شروع به تجزیه شدن میکنند ولی تا مدتی بعد از مرگ موی سر و ناخن می روید - آیا احساسات و فکر هم بعد از ایستادن قلب از بین میروند و یا تا مدتی از باقیماندهء خونی که در عروق کوچک هست زندگی مبهمی را دنبال میکنند؟ حس مرگ خودش ترسناک است، چه برسد به آنکه حس بکنند که مرده اند! پیرهایی هستند که با لبخند میمیرند، مثل اینکه خواب به خواب میروند و یا پیه سوزی که خاموش میشود. اما یک نفر جوان قوی که ناگهان میمیرد و همه قوای بدنش تا مدتی بر ضد مرگ میجنگد چه احساساتی خواهد داشت؟

بارها به فکر مرگ و تجزیهء ذرات تنم افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمیترسانید - برعکس آرزوی حقیقی میکردم که نیست و نابود بشوم، از تنها چیزی که میترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله ها برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود - گاهی دلم میخواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهء ذرات تن خودم را به دقت جمع آوری میکردم و دو دستم نگه میداشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجاله نرود!


٭
........................................................................................

Wednesday, August 20, 2003

کلام نور - 3

به هدف برگرداندن آن فضای روحانی و پر فیض و برکت به حسینیه، بار دیگر در نظر داریم فرازهایی ناخوانده از خاطرات حضرت جین جین (قدس)، که در سنهء 1369 هجری خورشیدی، به دست میمونشان به رشته تحریر درآمده تقدیم کنیم... بخوانید مرا تا کثافت کنم شما را.

6- اندر باب هوش و ذکاوت الهی

- راستی امروز خوراکی برای مدرسه قرص نعناع برده بودم. آقای نصر را گول زدم و گفتم که این کپسول است. آقای نصر اجازه داد و من با خوشحالی رفتم آب خوردم!


7- اندر باب جوانمری و دلیری

- ما با نوید و حمید رضا کارت بازی و طونل وحشت بازی کردیم. طونل وحشت یعنی در اتاق را می بستیم و چراغها را خاموش میکردیم بعد همدیگر را میزدیم!


8- اندر باب هشیاری به هنگام حیله و مکر دشمنان

- امروز خیلی دعوا کردیم. مریم ملافه را برمیداشت و روی سر من می انداخت و می گفت عروس خانم عروسی شما مبارک. آنقدر عصبانی شده بودم که وصف شدنی نیست!

- امشب با مجید بازی میکردیم. مجید خورد زمین. البته من او را برای شوخی به روی زمین انداختم ولی متاسفانه سرش به تختخوابش خورد و گریه کرد. بسیار ناراحت شدم. مامان عصبانی شدند و مرا در حمام زندانی کردند. من با وساطت مجید جون از زندانی شدن در حمام آزاد شدم. من هم به او وسایلی که خیلی دوست داشت دادم. او خیلی خوشحال شد ولی او به قدری خوب و مهربان بود که به مامان گفت: که او سرش گیج رفته در هنگام بازی و به زمین افتاده. من خیلی شرمنده شدم!... [چند روز بعد] من با مجید طبق معمول جنگیدم. نمیدانم چگونه به این همه جنجال پایان دهم! او پسری لجوج است که تا دعوا را به گریه و زاری نرساند ول کن معامله نیست!

- امروز مریم نزدیک بود به من لاک بزند!


9- اندر باب آداب دوست یابی

- امروز با دیوید از جلسهء امتحان برگشتم او برایمان یعنی من و او، 2 نوشابه با نون بربری داغ خرید که خوردیم. من فهمیدم از نظر دوستی و مالی دیوید بهترین دوستم است!


10- اندر باب احسان و خدمت به خلق

- امروز یک اتفاق یعنی یک کار بدی از من سر زد. ما داشتیم کمودور بازی میکردیم و مامان جون خوابیده بودند و من دانستم که کلاس نقاشی داشتم ولی چون کمودور بود گفتم که مامان را بیدار نکنم و مامان را بیدار نکردم و از کلاس عقب ماندم و خلاصه امروز من به کلاس نرفتم! امروز من دزدی چند شیرینی برداشتم. راستش امروز خیلی کار بد کردم و با بچه ها دعوا نمودم!

- من وسطهای راه روی در خانهء امیر بهبودی نوشتم: بهبودی وقتی به بود، گندیده بود و له بود. سپس زیرش را امضاء نمودم!

- بعد از فوتبال با مجید و مرجان و مهرداد و خودم رفتیم پشت بام. من یک سیم انداختم توی استخر همسایه ها! بچه های دیگر آجر انداختند! یکدفعه یک مردیکهء خر آمد و زنگ خانه مان را زد و کلی دروغ سر هم کرد و ما را گرفت! بابا برای معذرت خواهی پیش آن عوضی رفتند. تازه فهمیدم که چه همسایه های لاتی داریم! مامان نیز ما را تنبیه کردند.


11- اندر باب معجزات الهی

- امروز روز خوبی بود. امروز صبح به کلاس شنا رفتم. معلمها زن شده بودند!


٭
........................................................................................

Tuesday, August 19, 2003

● آقا حق با شماست... دیگه شورش رو در آوردم. باید تکلیفم رو با خودم روشن کنم. زندگی یه موقعیته که، خواسته یا ناخواسته، در اختیارم گذاشته شده. هر وقتم بخوام میتونم تمومش کنم. درسته شروعش و حتی جریانش دست خودم نبوده و نیست اما حداقل پایانش که دست خودمه. پس غر زدن و نالیدن از دستش بی معنیه. همینکه جرأت تموم کردنش رو ندارم نشون میده که این زندگی ارزش ادامه دادنش رو داره و بهتره خفه خون بگیرم!... خلاصه میخوام جدی جدی «زندگی» کنم، یعنی ایندفعه خودم میخوام!... یه زندگی جدید و متفاوت... ازین نظر که هر لحظه میدونم خودم این زندگی رو انتخاب کردم نه کس دیگه.


٭
........................................................................................

Saturday, August 16, 2003

● داد میزنه: بلند شو دیگه، مگه دیشب چی کار کردی انقد خسته ای؟ چقدر میخوابی!؟

با خودم میگم برای اینها تنها خستگی تعریف شده خستگی جسمیه. نمیدونن که مهمتر از اون، خستگی روحی و گریز از واقعیته که آدم رو میکشونه به خواب و رویا.
بعد با عصبانیت جواب میدم: بابا! شما چی کار به کار من دارین آخه!؟

با خنده میگه: خب بابا دلمون برات تنگ شده میخوایم ببینیمت دیگه... امروز اصلا ندیدیمت!

با خودم میگم اینها فقط بچه رو میارن تو این دنیا که خودشون لذت ببرن. نگاه نمیکنن این بچه بدبخت ممکنه بشه یکی مثل من، معلق و بلاتکلیف، که بسکه حالش از این دنیا گرفته است میره میچپه تو تختخواب، که تازه اون رو هم واسه خودخواهی خودشون میخوان ازش بگیرن!... با این حال اصلا دلم نمیاد ناراحتش کنم. با قیافه عبوس و دست و روی کثافت میرم میشینم جلوش و هیچی نمیگم...


٭
........................................................................................

Friday, August 15, 2003

بابا آمریکایی!

قابل توجه سپیده خانوم: اصلا باورم نمیشد، امروز که تو تلویزیون نیویورک رو نشون میداد... بدجوری بغض گلومو گرفته بود!


٭
........................................................................................

Wednesday, August 13, 2003

● صدای بوق... ترمز شدید... صدای کوبیده شدن ماشین به یه جسم سنگین... پاشیده شدن خون روی شیشهء جلو... همه در یک چشم به هم زدن. دقیقه ای بعد، زن وحشت زده سرش رو از روی فرمون ماشین بلند کرد. زیر لب به خودش فحش میداد. در ماشین رو به زور باز کرد. خودش رو رسوند به بدن غرق خون. نشست. در حالی که دستهاش میلرزید جسد رو که دمر افتاده بود برگردوند. هنوز نفس میکشید و با صدای ضعیفی ناله میکرد. شوکه شد. با حرکتی آنی و غیر منتظره از جاش بلند شد، در حالی که فریاد میزد و فحش میداد با لگد افتاد به جون لاشهء نیمه جون...
- کثافت!...آدمهایی مثل تو حقشونه بمیرن! اصلا باید نسلشون از روی زمین ورداشته بشه!... کثافت!... تو باید بمیری!... بمیر!... بمیر!
بعد از چند دقیقه مثل اینکه متوجه چیزی شده باشه بی حرکت ایستاد. با سرعت دوید به سمت ماشین. مدتی طول کشید تا آچار سر تیزی که میخواست پیدا کرد. برگشت و خودش رو روی لاشه انداخت. هر چی میگذشت ضربات محکم تر و محکم تر میشد... کمی بعد از خستگی و در حالی که نفس نفس میزد روی زمین افتاد. با نفرت نگاهی به جسد انداخت. دیگه اثری از حیات دیده نمیشد. به سختی خودش رو از روی زمین جمع کرد و به سمت ماشین برگشت. صدای موتور ماشین بلند شد. در آخرین لحظه چرخ ماشین از روی جمجهء جسد رد شد. صدایی شبیه به ترکیدن فضای شب رو پر کرد... ماشین بعد از منحرف شدن به کنار جاده، خاموش شد... آچار تو جمجه جا مونده بود.


٭
........................................................................................

Monday, August 11, 2003

● این وبلاگ به شدت توصیه میشه. باور نمیکنین این داستان خفن سورئال رو بخونین.


٭
........................................................................................

Sunday, August 10, 2003

● اینروزها بدجوری گیر دادم به خدا. نمدونم یه مرضیم میشه که اصلا نمیتونم بی خیال بشم. به هر حال تقصیر خودشه هی سیخ میزنه و این مرض رو انداخته به جون من. عرض شود که دیروز به فکرم زده بود که این جناب خدا داره به چیش مینازه! مگه نه اینکه تمام این به اصطلاح خصوصیاتش ذاتیه؟ چیزی رو که اکتساب نکرده یا واسش زحمت نکشیده که. وجودش همینه که هست. پس ما رو چه اصلی داریم بهش حال میدیم و هی جلوش خم و راست میشیم؟ نگین که چمدونم ما رو آفریده و هدایتمون میکنه و این حرفها... چون گیرم که اینطور باشه، اینم خودش بخشی از وجودشه. یعنی ذاتیه! چون خدا تصمیم که نمیگیره ما رو بسازه که بعد بگیم بهمون حال داده. بابا خودش داره میگه بر هر چیزی دانا و علیمه، پس خودش هم میدونه چه تصمیمی میگیره و اونوقت گذاشتن اسم «تصمیم گیری» رو اعمالش مغلطهء کامله. این دانایی از بوجود آوردن منِ لعنتی یه بخش لاینفک از وجود خداست. بهتره بگم: کاملا «غریزی» اِه. پس پرستش چنین خدای «خود برنامه ریزی شده» ای چه معنی داره؟؟ اصلا دلم به حالش میسوزه!... آخه، جون من، برتری چنین خدایی نسبت به یه گوسفند که اونم اعمالش غریزیه چیه؟؟

پ.ن. جواب معمول دوستان اینه که «داداش خزعبل نگو... زور زیادم نزن! تو با این مخ کوچیکت عمری بتونی از چیزهایی به عظمت خدا سر در بیاری.» خب منم برمیگردم میگم: شرمنده، ولی اگه اینطوره پس اونم گُه خورده من رو با شعور آفریده و هی هم سیخ میزنه که تفکر کن!



٭
........................................................................................

Saturday, August 09, 2003

کلام نور - 2

بنا به درخواستهای مکرر خوانندگان عزیز، فرازهایی دیگر از خاطرات حضرت جین جین (قدس)، که در سنهء 1369 هجری خورشیدی، به قلم خودشان نگاشته شده تقدیم میکنیم... التماس دعا.

2- اندر باب قناعت، بخشش و ساده زیستی

- امروز وقتی مامانم عطر مریم را توی کیفش گذاشته بود، دستش به آن سنگینی کرده و تمام عطر در کیف مامانم خالی شد. تمام کیف مامانم را بو گرفته بود. تمام خوردنیهای درون کیف بو داشت و ما از آنهایی که بو نداشت استفاده کردیم.

- امروز به کلاس زبان رفتم و در راه 12 آدامس خریدم و 10 تای آنها را یکی در دهنم گذاشتم 2 تای دیگر را به مریم و مجید دادم!


3- اندر باب توجه به طهارت و پاکی

- امروز صبح که از خواب پا شدم صبحانه را خوردم و در وسطهای برنامه کودک شبکه دوم به حمام رفتم، البته در خانهء عموجان. [با این حال] بعد از حمام خوشحال بودم چون شب وقتی بابا از خواب بیدار شد به مامان گفت که من بو میدهم.

- امروز صبح میخواستم با مجید به خانهء دوستم بروم. ولی چون حمام نرفته بودم، مامان نذاشتند بروم! من و مجید و از طرفی دوستم ازین بابت ناراحت شدیم.


4- اندر باب عرفان و نزدیکی به خدا

- امروز تمام نمازهایم را خواندم ولی به نظر خودم باطل بود. چون شلوارم نجس بود. من برای نماز ظهر شلوار و شورتم را عوض کردم.

- امروز من به خاطر توالت خیلی اذیت شدم و مجبور به عوض کردن شورتم شدم. خیلی ناراحت هستم. از خدا دعا کردم که این وضع پایان یابد!

- امروز یاد صلواتهایی افتادم که برای فوتبال باید می فرستادم! تازه نظر کرده بودم برای هر بیستم در کارنامه صد صلوات بفرستم!


5- اندر باب تسلیم شدن در برابر تقدیر

- امروز مامان برای ما نخود خریده بودند که پاک کردند. بدشانسی خراب نبود و حتی یک کرم هم نداشت!


٭
........................................................................................

Friday, August 08, 2003

● تو جاده پشت اتوبوس نوشته بود: «ای کاش زندگی هم دنده عقب داشت.»
من با خودم فکر میکردم... ای کاش زندگی ترمز داشت اونم از نوع دستیش که هر وقت تو جاده حالت به هم میخورد، میزدی کنار و یه هوایی تازه میکردی.


٭
........................................................................................

زیبا بود سپیده جون، قربون آبجی خودم.


٭
........................................................................................

● مهم نیست کجا میری یا اصلا برای چی میری، مهم اینه که اراده کردی بری سفر... همینها هم زیبا و لذت بخشش میکنه. اینکه هدف نداری باعث میشه که هر لحظه برات همون آن هدف باشه و به راحتی نتونی ازش بگذری. اینکه لحظهء بعد معلوم نیست قراره کجا بری و چه کار کنی، باعث میشه در هر حرکتی احساس آزادی کامل کنی و این احساس لذت بخشه... اما اینها همه یه فرق مهم داره با زندگی. یه فرق اساسی... اونم اینه که خودت اراده کردی بری سفر. هیچکس از اینکه انداخته بشه تو یه راه، هر چقدر هم زیبا، نمیتونه اونجور که باید لذت ببره چون همیشه یه سوال بی جواب ته ذهنش سنگینی میکنه... احساس آزادی درونی لازمهء لذت بردن از زیبایی هاست... حالا چه این احساس تصنعی و با القاء کردن بدست بیاد چه با فراموش کردن واقعیت...

بگذریم، کردستان زیبا بود: مردمش، دشت هاش، کوه هاش... همه جاش... چون خود سفر بی برنامه، بی هدف و در نتیجه زیبا بود!... جای تک تک دوستان کسخل خالی!


٭
........................................................................................

Sunday, August 03, 2003

کلام نور - 1

فرازهایی از خاطرات حضرت جین جین قدس، در سنهء 1369 هجری خورشیدی، به قلم خود نسناسش...
خواه پند گیر، خواه ملال:


1- اندر باب تحمل مشقتهای فراوان

- من صبح تا آمدم بازی کنم با کمودور اولا برنامهء کودک بود که دیدم ولی بعد برقها رفت و نشد ما بازی کنیم. از اینجا بدبختیها شروع شد! زیرا روز را به دو قسمت کرده صبح را به من و بعد از ظهر را به مریم برای بازی با کمودور داده بودند!

- امروز من در مهمانی هیچ چیز نخوردم ولی باز هم شلوار کتم برایم تنگ بود!

- امروز برای اینکه بتوانیم کارتون را ببینیم اتاقهایمان را جمع کردیم. من و مریم وسایل خود را جمع کرده بودیم ولی مجید نه. بنابراین مامان به ما اجازه ندادند تا مجید جمع نکرده ما ببینیم. من گریه کردم! مامان هنوز مجید جمع نکرده تلویزیون را روشن کرد! در این وقت مجید زد زیر گریه و می خواست کارتون را ببیند. راستش او خیلی فس فس میکرد ولی مریم او را کمک کرد و اتاق جمع شد.

- امروز جورابم مرا کلافه کرده بود. هر چه آنرا بالا میکشیدم دوباره پایین می آمد!

- امروز اسهال گرفته بودم و حالت بدی داشتم. فهمیدم از شب تا صبح را باد در کرده ام!...شب خوب و روز بدی را گذراندم چون از بس چیزهای آبکی خورده بودم آبکش شده بودم. پی پی آبکی میکردم با بوی گند!

- امروز سعی کردم با مجید و مریم دعوا نکنم!


٭
........................................................................................

Saturday, August 02, 2003

هاها... باز این دیوانه تر جونم زد تو خال :

بچه های خانواده های بی دين ، ميرن خداشناس ميشن ؛ بچه های خانواده های مذهبی ، ضد خدا از کار در ميان!

بيچاره پدر مادرها ! چه زجری واسه تربيت بچه هاشون ميکشن !!!


٭
........................................................................................

سیلی به صورت ناموس خدا !؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

از رو دیوار


٭
........................................................................................

Friday, August 01, 2003

● بازم نیشابور و یه دنیا خاطره... باز هم طعم شیرین زندگی که هر جای خونه میشه تنفس کرد و مست شد... مخصوصا وقتی قلیون جوونیهای مامانتو با تنباکوی 30 ساله چاق کنی و بشینی رو دودش... از میون صفحه های خاک خورده اونروزها و از کنار خِر خِر سوزن گرامافون قدیمی، صدای سوسن هلت بده تو ابرها:


به نادونی گرفتم کوره راهی
ندونستم که افتادم به چاهی
به دل گفتم رفیقی تا به منزل
ندونستم رفیق نیمه راهی

******************

سه چیز در عاشقی رسوایی آره
سگ و همسایه و مه چون در آیه
سگ رو نون میدهم، همسایه رشوه
خدایا کاری کن مه در نیایه!

******************

درخت سبزی بودم کنج بیشه
منو از بن زدن با ضرب تیشه
تراشیدن منو قلیون بسازن
که بر فرقم نهند آتش همیشه

******************

درخت غم به جونم کرده ریشه
به درگاه خدا نالم همیشه
رفیقان قدر یکدیگر بدونین
اجل سنگ است و آدم مثل شیشه


وای... و من با وجود اینکه از سومی خیلی خوشم میاد، عاشق دومیم!


٭
........................................................................................

Thursday, July 31, 2003

● به کدامیک دل خوش کنم؟
به هستیِ با ارزشم که اینچنین کوتاه است؟
یا به نیستیِ بی ارزشم که همچنان جاودانه است؟


٭
........................................................................................

Monday, July 28, 2003

● هیچ دقت کردین موقعی که کمی حس جنسی تحریک شده، انسان به شدت روی جزییات اندام جنس مقابل حساس میشه... دیگه کوچکترین پیچ و خم بدن طرف براش اهمیت پیدا میکنه. معنی پیدا میکنه. ارزش پیدا میکنه. یا به بهترین تعریف در صورت زیبایی و تناسب، زیباتر و متناسب تر میشود! چیزی که در حالت معمولی و به طور اخص بعد از ارضا به راحتی قابل تشخیص نیست... یعنی دیگه از اندام طرف یه دید کاملا کلی پیدا میکنه بدون دیدن جزییات. بدون زیبایی و تناسب آنچنانی، چرا که اصلا حرف از تناسب جز در مورد جزییات بیمعنیه... همین هم هست که دیگه تا مدتی جنس مخالف براش تحریک پذیر و جذب کننده نخواهد بود...

این قضیه منو یاد دید انسان نسبت به جهان میندازه... یه دید اینه که آدم معتقد باشه که جامعه و تمام انسانها یا در مقیاس بزرگتر جهان و تمام موجوداتش زنده و غیر زنده اش یه روح کلی دارن. یعنی همرو به صورت یک موجود عظیم نگاه کنه و هر کدوم از موجودات رو بصورت عضوی ازین مجموعه و سیستم کلی ببینه. ازین دید چیزی که اهمیت داره کل سیستمه نه اعضای اون و نقش هر کدوم از موجودات کوچک در رابطه با کل سیستم ارزشگذاری میشه. به عبارت بهتر، درین دیدگاه فردگرایی در مقابل جمع گرایی نفی میشه. اکثر مذاهب و بعضی مکتبها مثل کومونیسم یه همچین دیدگاهی رو تبلیغ میکنند. از طرفی دیگه دیدگاهی هست که میاد و انگشتش رو میذاره رو جزییات این سیستم کلی. یعنی تو این دیدگاه خود انسانها در جامعه یا در نگاه بزرگتر موجودات زنده و غیر زنده در جهان هستند که اهمیت پیدا میکنند. تک تک جزییات سیستم به خودی خود ارزشمند هستند و باعث تناسب کل. یا با همون عبارت، فردگرایی در خدمت جمع گرایی نه بلعکس... و حرف من اینه که با این دیدگاهه که میشه دنیا رو زیباتر و با درک تناسب بیشتری دید. زیبایی از خود انسان شروع میشه، وقتی خودت و به همون نسبت دیگر موجودات ارزشمند و زیبا باشن، جهان با تک تک جزییاتش در رابطه با تو از دیدت شگفت انگیز و پر از زیبایی به چشم میان... دیگه نه تو اشرف مخلوقاتی، نه کشتن یه مورچه برات انقدر راحته... دیگه چی برسه به کشتن دیگران برای حفظ جامعه... دیگه همهء عقاید نسبیه و هر کسی از دید خودش جهان رو هر جور ببینه درسته... دیگه هیچ عقیدهء مطلق و جهان شمولی وجود نداره!


پ.ن. من نمیخوام نتیجه گیری کنم و بگم کدوم دید بهتره... هر خری میدونه که زیبایی دلیل بر برتری نیست. به هر حال من شخصا با دومی حال میکنم.


٭
........................................................................................

Sunday, July 27, 2003

آخ فقط تصور کن یه روز دستم برسه، برم یقه خدا رو بگیرم و بکشمش پایین... بعد راست زل بزنم تو چشاش. قرص و محکم بگم: «ببین داداش، اگه خیلی ادعات میشه که عدالت برقرار کردی و همه مساوین بیا از امروز جاها عوض... اگه راس میگی یه مدت تو بشین جای من منم برم اون بالا... بینم حال میکنی یا نه!؟... آره، جون تو حال میده مثل ما تمام عمر گه گیجه بزنی سر اینکه واس چی افتادی تو یه دنیای تخمی و بی در و پیکر... بعدم همچین با رعد و برق نشونه بگیرم وسط ناکجا آبادت که دیگه تو باشی ما رو مسخرهء خودت کنی... مادر فلان!»


٭
........................................................................................

● زنده باد مستی!... زنده باد در رویا زندگی کردن!... زنده باد دل و جیگر و چغور!... زنده باد شراب نمور دست ساز!... زنده باد بهمن جوجه!... زنده باد کس شر گفتن!... زنده باد بلغور خاطرات!... زنده باد به تخم نگرفتن زندگی!... زنده باد مودی جون!


٭
........................................................................................

Thursday, July 24, 2003

● دلم تنگه... آخه شوخی نیست، یه سال با یه احساس در تمام لحظات هماغوش بودن... باهاش زندگی رو معنی کردن... بعد تو یه چشم به هم زدن همه چیز پوچ بشه. میبینی عزیزترین کَست داره تو دستات جون میده و تو هم هی به خودت نمیاری و میگی چیزی نیست... درست احساس رستم وقتی سهراب آخرین رمقش رو داره تو دستهای قاتلش از دست میده و اون هم جز افسوس کاری از دستش برنمیاد. خیلی سخته... یه تیکه از وجودته که با رفتنش احساس میکنی دیگه خالی شدی. تمام ارزش وجودیت یه دفعه دود میشه. یه دفعه میشی بی هویت... معلق بین گذشته و آینده. مثل بلند شدن از یه خواب شیرینه. رویایی که خودت با دستهای خودت تک تک آجرهاش رو گذاشتی رو هم و ساختی... یه قصر باشکوه. بعد وقتی مجبور میشی با همون دستها خرابش کنی، خودت رو زودتر میبینی که ویرونه شدی... و با هر آجری که ورمیداری خودت ساخته میشی... و آخرش فقط اشکه که میتونه بیدار نگهت داره... بیداری هم که چیزی جز دل تنگی نیست... دل تنگی واسه زیباترین رویای زندگیت... عشق.


٭
........................................................................................

● اینروزها احساس میکنم معلقم... نمیدونم شاید هم جُعلقم... یه جایی بین زمان و مکان، آویزون از تاریخ، ویلون و سیلون تو یه جای بی در و پیکر عین دستهء سیفون تو اَندونی، که بین زمین و هوا تاب میخوره، منتظر یه دست کثیف و بوگندو که بکِشتش پایین...


٭
........................................................................................

Tuesday, July 22, 2003

● هاها... مدتها بود انقد نخندیده بودم!... جدی من تو این مملکت صد برابر اونجا میخندم. مثلا یکی دیگه اش این یا یه بار پشت فرمون ماشین از وضعیت مضحکی که ماشینم توش گیر کرده بود از خنده مرده بودم و نمیتونستم برونم!

٭
........................................................................................

Sunday, July 20, 2003

خانه از پای بست منهدم است!

عموم امروز یه اتفاق خفنی رو تعریف میکرد که جدیدن واسه یکی از دوستاشون اتفاق افتاده:
این خانوم یه روز که برای نقد کردن چکی میره بانک، 400،000 تومن پول نقد رو همونجور میذاره تو کیف دستیش و از بانک میاد بیرون که یکی با سرعت میاد و کیفش رو قاپ میزنه.خب البته با سر و صدا و مقاومت خانوم هم مواجه میشه ولی به هر حال آقا دزده از معرکه در میره. بعد از اینکه حالش جا میاد خانوم تصمیم میگیره بره به نزدیکترین کلانتری گزارش بده ولی پس از مشورت با چند نفری که اون دور و ور بودن به این نتیجه میرسه که بهتره مبلغ پول رو یه چیزی حدود 2 میلیون تومن گزارش کنه چون اگه مبلغ واقعی رو بگه ممکنه اصلا تحویلش نگیرن و تازه برگردن دو تام بارش کنن که چرا وقتشون رو واسه چس مثقال داره تلف میکنه! تازه اونوقت 400 تومن رو هم با کلی عزت احترام و خواهش تحویلش میدن... خلاصه خانوم میره به نزدیکترین کلانتری و با دادن مشخصاتِ دزد اعلام میکنه که 2 میلیون دزدیده شده... حالا در نظر بگیرین شب اونروز، خانوم که روز سختی رو هم گذرونده، داره استراحت میکنه که تلفن زنگ میزنه...

- الو بفرمایید.
- من همونم که امروز کیفت رو دزدیدم!
- ...
- هوی پتیاره! حالا تو کیفت 400 تومنه، میری واس من 2 میلیون گزارش میکنی!... یَک پدری ازت در بیارم!... %>"&$*%#^&*$!!
...

پ.ن. والا من دقیق نمیدونم که آقا جای %>"&$*%#^&*$ چی فرمودن ولی میتونم حدس بزنم: «گوش کن چی میگم، زنیکهء سلیته!... فردا یه میلیون و 600 هزار تومن باقیمونده اش رو با زبون خوش میاری میدی به اون جناب سرهنگِ مفتخور... و گرنه خوار مادرتو یکی میکنم!»


٭
........................................................................................

● رو دیوار نوشته بود: «حجاب ذکات زیبایی است»
شرمنده ولی اگه اینطوره...: یبوست هم ذکات ریدن است!

٭
........................................................................................

Saturday, July 19, 2003

● پاره ای از این درخت
مردی است که پدربزرگ من میشناخت،
و فعلا در پای آن خفته است:
این شاخه چه بسا همسر او باشد،
انسانی زنده و گلگون
که اکنون جوانه ای سبز شده است.

این علفها لابد از او برآمده است
از زنی که، قرن پیش، برای آرامش خویش،
پیاپی نیایش میکرد؛
و دختر زیبایی که سالیان قبل
من آن همه کوشیدم با او آشنا شوم
و از کجا معلوم که به این گل سرخ ره نیافته باشد؟

پس، آنها در زیر خاک نیستند،
بلکه همچون عصب و شریان همه جا
در نشو و نمای هوای بالا به کارند،
و بار دگر آفتاب و باران،
و نیرویی را حس میکنند
که آنان را این چنین ساخت!


Thomas Hardy، به نقل از «دنیای سوفی»


٭
........................................................................................

Thursday, July 17, 2003

● تقدیم به سانلی که امشب عروسیشه و مراد که زود برگشت و جاش خیلی خالیه... به یاد اون روزها:


The Sleepy Dragon


A dragon awake
in his moutain lair
where he'd slept
for a thousand years

His treasure was rusty
his scales were dusty
his throat was dry
his wings couldn't fly
his throat was croaky
his fire was smoky
his eyes weren't flashing
his tail wasn't lashing
his claws couldn't scratch
though he tried

So he sighed
and streched himself
over the floor
and went back to sleep
for a thousand years more.

By Irene Rowley


٭
........................................................................................

Wednesday, July 16, 2003

● دیروز دیدم بلاگر رو هم بستن بی شرفها. خلاصه هر چی پاتک زدم و پراکسی دور زدم نمیشد وارد شم. کلی اعصابم خورد شده بود. ولی حالا که تونستم کلک بزنم دیگه نمیتونم جلو خودمو بگیرم و نگم، شرمنده خلاصه: آخ چه کونی ازتون پاره کردم من!


٭
........................................................................................

● میگه فلانی از همه انتظار سلام داره... یه جوریم میگه انگار طرف که اول سلام نمیکنه به جای جواب سلامش هم برمیگرده فحش ناموسی تحویل میده. حالا فقط بحث اینه که کی اول سلام کنه ها. یکی نیست بگه که اگه بَده تو که بهت برخورده و برمیگردی مساله رو انقدر گنده میکنی حتما بیشتر انتظار سلام داری!... به خدا اینا موندن به چی گیر بدن تو رابطه هاشون! آدم کف میکنه. اول حدس زدم که حتما نکته احترام به بزرگتره ولی وقتی پرسیدم که رو چه اصلی چنین حکمی رو صادر میکنی با جوابش یه ساعت گیج و منگ میزدم، فرمودند: هر وقت زنگ میزنه خونه مون فقط میگه «الو» بعد منتظر میشه سلام کنی!... نه شما بگین دیگه جونی واسه آدم میمونه که توضیح بدی این «الو»ی مادر مرده خودش تغییر یافتهء hello و یعنی سلام... پوفففففففففف!


٭
........................................................................................

Monday, July 14, 2003

● داره میخونه:
...مث یک دست گل اقاقیا
دلم آواز میکنه بیا بیا
تو میری پشت علفها گم میشی
من میمونم و گل اقاقیا...


داشتم دنبال لینکش میگشتم که تو بساط این خانومه این شعر رو از «عمو شلبی» پیدا کردم... میدونستم که تو هم دوسش داری:

از وقتی که عاشق شدم
فرصت بیشتری پیدا کردم
فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم!
و این عالی است!...
هر کسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد
تو این شانس را به من بخشیدی
متشکرم!


... و این رو اولین بار تو به من یاد دادی. سرم رو میذارم روی میز. ازون ور داد میزنن: حاضر شو، دیر میشه! با بی حوصله گی بلند میشم و تی شرتمو میپوشم. نگاه میندازم تو آینه قدی دم در... با این که سعی خودتو کردی که هیچ اثری ازشون نمونه، هنوزم جای سرخ لبات بدجوری رو دلم جا خوش کردن.


٭
........................................................................................

Sunday, July 13, 2003

● کم کم دارم خودمو پیدا میکنم دوباره... این مسالهء سانسور وبلاگها هم که پیش اومده بیشتر بهم روحیه میده که بنویسم تا پوز بدخواهها مالیده بشه به خاک. تا ببینم چی میشه.


٭
........................................................................................

Saturday, July 12, 2003


٭
........................................................................................

Thursday, July 10, 2003

● ... ا ... ش ... ک ...


٭
........................................................................................

Wednesday, July 09, 2003

● چقدر زود...


٭
........................................................................................

Tuesday, July 08, 2003

عوامل زیادکنندهء شهوت

1- چشم چرانی : پرهیز از چشم چرانی

2- تنبلی و پرخوری : روزه، کم خوراکی و ورزش

3- گرما و گرمسیری : سردی، آب سرد و غذای سرد

4- خواب زیادی : پرهیز از دمرو خوابیدن، زمان خواب(وقتی خوابمان نگرفته نخوابیم)، مکان خواب گرم و نرم نباشد

5- دوست فاسد : الف- پررو و بدکاره (کار بد کرده تعریف میکند)(از همه چیز مسایل جنسی در می آورند)
ب- کذاب و دروغگو
ج- احمق (نیت خیر دارد ولی کار بد می کند)
دوست خوب کسی است که اگر نگاهش کنی یاد خدا بیفتی، راستگو

برعکس همه اشک برای نیایش و دعا


هاها! خب این توصیه های معلم تربیتیمونو هم تو بساط خاک خورده ام پیدا کردم و حیفم اومد نذارم اینجا... تا اونجایی که یادمه 13 سالم بوده و آغاز بلوغ. توجه میکنید که پشت تمام این حرفها چیزی نیست جز کوبیدن حس جنسی درست زمانی که داره شکل میگیره... و برای شخص بنده که نت برداشتم هم گویا خیلی بدیهی بوده که این کار باید انجام بشه.


٭
........................................................................................

Monday, July 07, 2003

● فرزانهء باستان چین، چوانگ تسه: «من یکبار خواب دیدم پروانه ام، و حالا دیگر نمی دانم آیا چوانگ تسه ام، که خواب دید پروانه است، یا پروانه ام که خواب می بیند چوانگ تسه است!»

از کتاب «دنیای سوفی»، آره... دوباره دارم میخونمش و عجیب باهاش حال می کنم!


٭
........................................................................................

Saturday, July 05, 2003

تِسوِرتِک (3)

خب این از فصل دوم... اگه یادتون رفته یه نیگاه به قسمتهای قبل بندازین مهمه!:

پس از 15 سال که از این واقعه گذشت در خیابان فرانکفورت پرسه می زدم در همین موقع که من تنها بودم زنی را دیدم که لباس عجیبی به تنش بود و کیسه گونی بزرگی بر پشت داشت در همین حال دخترکی 7 ساله سرگردان خیابان می گشت من در جایی پنهان شدم ناگهان دیدم چون خیابان خلوت بود آن زن دخترک را در کیسه گونی گذاشت و از آنجا با سرعت تمام دور شد من او را تعقیب کردم سعی کردم او مرا نبیند ولی به علت تأخیر نتوانستم به او برسم او از یک اسب جوان نیز تندتر می دوید بسیار ناراحت شدم افراد خود را جمع کرد و به آنها گفتم: باید با لباس شخصی در خیابانهای اطراف خیابان فرانکفور راه برویم و مواظب اوضاع باشیم و بوسیلهء بی سیم همدیگر را با خبر کنیم خودم در خیابان خلوت فرانکفورت در همان جای قبلی پنهان شدم ناگهان مردی را در حال خفه کردن بچهء کوچکی را دیدم به سرعت با بی سیم دوستانم را با اطلاع کرده و با پرش بلندی به پشت آن مرد لگد زدم وی که از اوضاع خبردار شده بود ناگهان پا به فرار گذاشت ولی افراد گارد فولادین ما آن را محاصره کرده بود وی از روی افراد من با زرنگی تمام پرید و دور شد من نیز به دنبال او رفتم او چاقوی محلکی را به طرف من پرت کرد که او را در هوا گرفتم و ناگهان با پرشی جانانه روی شانهء او پریدم و با چاقو او را تهدید به توقف کردم سپس با زدن یک فن جودو او را بیهوش نمودم بعد در ادارهء پلیس معلوم شد که او همان زنی بوده که دیروز آن را دیدم زیرا او پسر تقریبا 20 ساله ای بود که ماکس عجیبی را بر سر گذاشته است در ادارهء پلیس من از او بازجویی طول و درازی نمودم مثلا به او گفتم: آیا تو شخصی را به نام گاردنیر می شناسی? با ترس و لرز گفت: نه! من به او شک کرده ادامه دادم سعی نکن من را گول بزنی? وی گفت: راستش را گفتم لولهء تفنگ را روی سرش گذاشتم و گفتم راستش را نگفتی ای بزدل وی با اجبار اقرار کرد: بله او مرا به این کارها وا می دارد او مرا از کودکی بزرگ کرده و به من دزدی کارهای ناپسند یاد می دهد او می گوید من را دزدیده از جمله ا بین بردن کودکان معصوم او به من می گوید بچّه ها را بدزدم تا برای او کار کنند من از این کارها متنفرم ولی من به مرضی دچار شده ام که اگر دوای آن را هر روز نخورم پس از تحمّل دردهای بسیار بیهوش می شوم با تعجب از او پرسیدم می توانی مشخصات گاردنیر را بگویی وی گفت بله او مردی است که موهای بسیار...


پ.ن. دنبال بقیه اش نگردین که نوشته ها در نسخه اصلی به دلایل نامعلومی همینجا ناتموم ول شده... گرچه دیگه هر خری تا الان فهمیده من کیم، اینجا کجاست و این بچه رو کی کرده!

پ.پ.ن. حالا یه کاره چرا «تِسوِرتِک»؟؟ این اسم اولین داستانی بود که قبل از این شروع به نوشتن کردم ولی الان هم هیچ اثری ازش پیدا نکردم. البته اون هم مثل این یکی نیمه کاره ول شد اما اون دلیل داشت: سر اون مامان بنده رو برد پیش روانشناس! خلاصه چون این اسم نداشت گفتم بذار یه یادی هم از اون بکنم.

پ.پ.پ.ن. با تشکر از عوامل برنامه: «الیور تویست»، کتاب «کاراته، ساواته و جودو»، فیلم «کمیسر متهم میکند» و شخص «بروس لی»!



٭
........................................................................................

Friday, July 04, 2003

● آخ که من عاشق این جیک جیکهای مسلسل وار دم سپیدهء صبح گنجشکام!


٭
........................................................................................

Thursday, July 03, 2003

... and still the Fucking Life

از وقتی این قضیه رو شنیدم باز بدجوری زدم تو خط فحش رکیک به در و دیوار... هر جوری بخوای نگاه کنی این دنیا یک دنیای ذاتاً سر تا پا کثافت و بی عدالتیه. اون دختر یک بار، فقط یک بار زندگی کرد اونم انقدر کوتاه بود و تازه پر از درد و رنج و ناراحتی و ترس... به خدای نامردش قسم که نامردیه!... آخه یعنی چی؟ ریدم به قوانین خشک و ماشینی این دنیای تخمی!... اصلن یه سوال اساسی:

با توجه به این دنیای ماشینی و بی احساس با تمام بی رحمیش، توجیه «احساسات» در وجود انسان چیه؟ یه جور دیگه بگم، مگه این نیست که با توجه به نظریه داروین در ژنتیک (که به رشتهء خود خرم هم مربوطه) این ژنهای برتر هستند که باقی میمونن و انسان یا هر موجود دیگه ای اگر دارای اون ژن برتر نسبت به سایر همجنساش باشه احتمال زنده بودنش بیشتره پس نسلش هم احتمال بقای بیشتری نسبت به سایرین داره، پس رمز رشد و بقای ژن مربوط به احساسات در انسان چیه؟ انسان بی شک تنها با میل جنسی و تعقل و نه احساسات از وضعیت فعلی قویتر و برتر بود... هان؟

پ.ن. خودم بهتر از هر کسی بلدم در باب فواید احساسات و عشق و نقشش در زیباترشدن این زندگی خشک و ماشینی صحبت کنم ولی این نه تنها نشانهء برتری نیست بلکه نشانهء نیازمندی و ضعف انسان هم هست!


٭
........................................................................................

Wednesday, July 02, 2003

و این زمینی ها...

این آدمهای زمینی هم عجب موجودات عجیبی هستن. تا حالا اسم «بازدید پس دادن» رو شنیدین؟ قضیه ازین قراره که فرض کنید شما مثل من پس از مدتها از مریخ کوبیدین اومدین اینجا، نیومده می بینین ملت با ذوق و شوق وحشتناکی مثل از قحطی درومده ها واسه دیدنتون تو 2 روز هجوم میارن خونتون... وای ی ی ی ی ی! جوووووووووونم! چه خوشگل شدی امشب! مشتاق دیدار! آخ تو کجا بودی؟ انگار صد ساله ندیدمت! وای بگردم چه بزرگ شده شیکمت! هی هی چه قیافهء جیگری زدی به هم! و این حرفها... جوری که میگی کاش مثل موزه بلیط میفروختم خرج سفرمونم در میومد. هنوز تو کِیف و کَفی که یه دفعه می فهمی افتادی تو بد هچلی چون واسه دیدن تک تکشون باید تا قرون آخرش حساب پس بدی!... یعنی بعدش انتظار دارن که زنگ بزنی ازشون از قبل وقت بگیری و سر موعد بری خونشون و درست حسابی عذابی که طی دیدنت متحمل شدن از دلشون در بیاری! حالا یکی دو تا هم که نیستن 100 تان... کاری هم ندارن که بابا همشون یه دفعه اومدن تو مجبوری همرو سوا سوا جواب بدی! حساب کن واسه هرکدومم باید 2 ساعتی وقت بذاری، وقتش رو هم که باید اونا بدن، هر کی هم که یه ور شهره! ... خلاصه اینکه واسه تمام مدتی که اومدی زمین برنامه ات چیدس. بی خودم خودتو با نوشتن خفه نکن، گمشو برو حاضر شو دیر شد!


٭
........................................................................................

Tuesday, July 01, 2003

تِسوِرتِک (2)

اینم ادامه اش تا آخر فصل اول!:

... ولی چگونه راه به آن دبستان یافته بود? وقتی او را به خانه آوردم زنگ به دکتر زدم تا بیاید و او را در خانه معاینه کند پس از معاینه فهمیدم که او به مرض اسکارتاپوس مبتلا شده است (لازم به ذکر است که نام بیماری خیالی می باشد) من از دکتر روش معالجهء آن و چگونگی این بیماری را پرسیدم وی گفت: مرضی سعب العلاج است که انسان ناگهان بیهوش می شود و مدّتی روح آن از بدنش جدا شده و دوباره باز می گردد من بسیار ناراحت شدم از این پس پسرم را زیر نظر داشتم (راستی من همسری ندارم) ولی هر وقت از او غافل بودم ناگهان از پیش چشمم نهان می شد و مدّتی بعد او را در بیهوشی می یافتم ولی روز که من در خواب بود او رفت و دیگر نگشت پسرم از وقتی به آن مرض مبتلا شده بود وقتی عصبانی می شد چهره اش سرخ سپس سیاه می شد و بعد بیهوش می گردید از آن روزی که او مرا تنها گذاشت در شهر از این اتفّاقها باز هم افتاد من از آن به بعد تصمیم به لغو بی بند و باری و هرج مرج افتادم و به شدّت با نفوذ خود که در پاسگاه پلیس داشتم توانستم به مقام کمیسر دست یابم البته به من چند نفر از افراد پاسگاه را داده بودند و مأمور از بین بردن قاچاقچیان گانگسترها و دزدهای کلاهبردار شدم مثلا در یک روز که در بانک مشغول پس انداز پولم بودند یک نفر با اسلحه وارد بانک شد و خواستار پول کرد من در این موقع از پشت به او حمله بردم و با فن جودویی که آموخته بودم او را مغلوب خود کردم من روزی در خیابان فلان مردی را دیدم که لباسهای عجیبی داشت و به اسطلاح گدایی می کرد چهرهء آن مرد برایم آشنا بود که فهمیدم او را قبلا در این خیابان دیده ام درست وقتی که پسرم در آن روز مفقود گردید? برای همین او را زیر نظر گرفتم بعد او را تعقیب کرد سپس او را در کوچهء باریکی یافتم که وارد خانه ای مجلل وارد شد و سپس در را محکم بست و آن را قفل نمود شک من به او از این وقت اوج گرفت زیرا با آن که ثروتمند بود گدایی می کرد صبح زود قبل از طلوع آفتاب با افراد گاردم به همان کوچه باریک وارد شدیم و در جایی خود را قایم کردیم راستی نام افراد گاردم گارد فولادین است راستی کجا بودم آهان داشتم می گفتم که خود را جیم کردیم در این موقع همان مرد که گدایی می کرد با لباسی قشنگ و بسیار پاکیزه از خانه به بیرون آمد سپس در قفل نمود و با سرعت به راه خود ادامه داد ما بلافاصله او را دستگیر کرده و از او خواستیم در خانه را باز کند ولی او به ما اعتنایی ننمود مجبور شدیم با شکستن قفل بوسیلهء گلوله در را باز کنیم وارد خانه شدیم همه جا را گشتیم در این موقع یکی از افراد گارد ما سعی کرد پنجره را باز کند ولی آن مرد به او گفت: (با لکنت) لطفاً از شما خواهش می کنم آن در را باز نکنید ما به او اعتنایی ننمودیم و در پنجره را باز نمودیم در این موقع چند فقره کیف پول و طلا و دیگر اجسام قیمتی را پیدا کردیم سپس او را به شهربانی بردیم و او به 2 سال زندان محکوم گردید در این موقع من را برای بازجویی از او به زندان بردند من گفتم: آقای فلانی شما ر خود نیز اعتراف به دزدی میکنید? در این موقع او سرش را به علامت بله تکان داد از او پرسیدم: آیا شما یک دسته هستید او سرافکنده گفت: بودیم گفتم: چطور ادامه داد: ما چند تا دوست بودیم که با کارهای خلاف می پرداختیم ولی تمام افراد ما به دست شما کشته شدند فقط من و یک نفر دیگر مانده بودیم در این موقع چند نفر از قاتلانی که از زندان فرار کرده بودند خانوادهء او را از بین بردند وی از آن به بعد هر که را می بیند فکر می کند مقصر اصلی کشته شدن فامیلانش آن فرد است و بنابراین او را دزدیده و از بین می برد حتی بچّه های معصوم را... من بسیار ناراحت شده گفتم: آیا نام آن مرد را می دانی وی جواب داد: گاردنیر. در این موقع سکوت همه جا را فرا گرفت من از جایم بلند شدم و از سلول زندان خارج شده و برای پیدا کردن آن مرد کمر همت بستم در این موقع این معما به ذهنم رسید که آیا گاردنیر پسرم را مفقود کرده است? پس چرا به من زنگ زده و پسرم را در دبستان... رها کرده?. چرا دوباره آن را با خود برده بود

همچنان ادامه دارد


٭
........................................................................................

Older Posts