جين جين


Tuesday, February 24, 2004

هذیانهای شبانه

دیشب با خودم فک میکردم که ای کاش میشد مدتی مثل یه لباس پشت و رو بشم. یعنی دقیقا اون سوراخ پایین رو با دو دست بگیر مثل یقهء لباس برگردون بیا تا بالا!... اونوقت یه مدتی خارج وجودم جاش رو با داخل عوض میکرد. ملت داخل وجودم رو راحت میدیدن و اونچیزی که روش رو قرار بود بپوشونه میرفت تو. همه چیز مشخص. دیگه کسی لازم نبود بپرسه تو اون کله پوکت چی میگذره. یه نکتهء جالبشم اینکه حداقل یه مدتی جای سر و کون آدم عوض میشد... این یه بدی داره یه خوبی. بدیش اینه که هر چی گه و کثافت تو وجودته در معرض دید ملته. دیگه کثافتکاریاتو نمیتونی پنهون کنی. خوبیشم اینکه یه مدت میشینی جای کونت یاد میگیری دیگه پشت سرش انقد حرف نزنی! خلاصه شعورت میره بالا. البته یه مشکل اساسی این وسط هست، اینطوری بعد مدتی متاسفانه باز همه چی میشه مثل اولش، حالا اون چیزی که پنهونه باز هم داخله و چیزی که در معرض دید همه است چیزی نیست جز یه روکش. کم کم یاد میگیری کثافتها رو بریزی داخل و دل و روده ات رو واس مردم آرایش کنی. فقط انگار اسمها عوض شده باشه... مگه اینکه دائما روی یه برنامه مشخص جای سر و کونت رو عوض کنی که عملا فرقی بین ظاهر و باطنت نباشه که خب بدبختانه ما تو همون یه بارشم موندیم...

نتیجه: فرق سر و کون صرفا در محتویات داخلشونه!


٭
........................................................................................

Wednesday, February 18, 2004

● من خودمو دو دستی چسبوندم به صندلی... مخم داره از سوراخ دماغم میزنه بیرون...
جناب راننده با لبخندی حاصل از هیجان رو میکنه بهم میگه: می بینی؟؟... خداست! خیلی حال میکنم با این سیستم ترمز abs !
و منم با یه لبخند جوابشو میدم... لبخندی حاصل از اندیشیدن به فاصلهء دنیاهای دو برادر.


٭
........................................................................................

Sunday, February 15, 2004

● زل زدن به آدمها رو خیلی دوس دارم. ازون خیره شدنها که طرف هم برگرده بهت نگاه کنه. مثل اینکه که داری با نگاهت انگولکش می کنی! یعنی یه جورایی این گره خوردن نگاهها زیباست... و البته خود نگاهم اگه زیبا باشه که دیگه آخر زندگیه! انگار یه جورایی در یه لحظه انسانی که نمیشناختی و هرگز بهش توجه نمیکردی میشناسی... برات یه وجود کاملا مهم و قابل احترام میشه... زنده میشه، عین خودت... انگار که جاتون با هم عوض شده باشه... و بعد این تویی که تو چشمهای خودت زل زدی!

راستی چرا مردم از نگاه کردن مستقیم تو چشمهای هم می ترسن؟ چرا حتی وقتی به هم خیره میشن باز سعی میکنن نگاهشون رو از هم بدزدن؟... خاک عالم تو فرق سرمون... ما انسانها چقدر شرطی شدیم!


٭
........................................................................................

● زیبایی افکار در آزاد بودن آنهاست. وقتی آنها را در حصار عقل زندانی کنی دیگر برایت نمی خوانند. میمیرند. آرام و بی صدا... ترافیک تهران هیچ چیزی که ندارد حداقل این خاصیت را دارد که انسان را نویسنده میکند. با نگاه کردن به چراغ ترمز ماشین جلویی خود به خود کلمات می آیند. آزاد و رها. قلم و کاغذی هم که نیست محصورشان کند. حالا که رسیدی خانه میخواهی با چنگ و دندان عقل بندازیشان داخل قفس... تلاشی مذبوحانه با نتیجه ای احمقانه!


٭
........................................................................................

Saturday, February 14, 2004

● ای نفرین بر این شبهای مبتذل تهران! حال آدم را به هم میزند. واقعا حیف... شبها هم اصالت خود را به باد داده اند. شبی که تاریک نباشد چه فرقی با صبح دارد؟ ای خاک عالم بر سر هر چی چراغ و نور افکنه! ای ریدم به هر چی تبلیغات مفتضح و پر از رنگ و نوره!... آهای نامردا، شبم را به من پس بدهید!... با آن سر و صدا و بوق و داد و فریادتان... شب بی سکوت مثل گوز بی صدا میماند، چنان از پشت خنجر میزند و خفه ات میکند که نمیفهمی از کجا خوردی! اصلا فرصت نمیدهد که خود شب را بشنوی. اینجا صدای شب در هیاهوی شهر گم شده است. مردمان هم در بوی تعفن شب خوش خط و خال چنان خفه شده اند که اصلا به فکرشان هم نمیرسد که چیزی زیر این آشغالهای شناور روی سطح وجود دارد... گنجی در اعماق دریا... کثافتها دیگر شب هم مدرنیزه کرده اند، با مارکها و بسته بندیهای مختلف. آقا ما اگر ازین شبهای فانتزی نخواهیم باید چه کسی را ببینیم!؟... ای کاش شب هم جزء لوازم شخصی انسانها بود. هر کس اختیار شب خود را داشت. می توانست هر طور که میخواهد نگهش دارد. آنوقت من هم شبهای بم را در جیبم میگذاشتم و هر کجا که میخواستم با خود میبردم و پهنش میکردم. شبی با طعم به یاد ماندنی سیگار. شبی با موسیقی قدمها روی شنهای نرم صحرا. شبی که آسمان جزء لاینفک آن است. آسمانی که مانند کرسی می توانی بروی زیرش قایم شوی و آرام بگیری... شبی که به تو هم اجازهء حرف زدن میدهد. شبی که برایت ارزش قایل است... میتوانی دراز بکشی و در تک تک ستاره ها غرق شوی، جوری که در جهان فقط تو بمانی و آن ستاره... پوف... من برنگشته دلم بدجور تنگ شده است... بدجور!


٭
........................................................................................

Tuesday, February 03, 2004

● امروز مقدار زیادی خودمو با جشنواره فیلم خفه کردم. 3 تا فیلم دیدم، یکی دیگم میخواستم ببینم که بلیطش بهم نرسید. «شهر زیبا»، «دانه های ریز برف» و «اسامه»، هر سه تا فیلمهایین که یک بار دیدنشون رو توصیه میکنم... اما خودم شخصا با دانه های ریز برف ِ علیرضا امینی خیلی حال کردم. مخصوصا اینکه خیلی شانسی پیش اومد و مثل اون دو تای دیگه از قبل انتخاب نشده بود. یعنی اصلا انتظار یه فیلم خوب رو نداشتم و همین باعث شد خیلی بچسبه. کاملا تصادفی وقتی تو صف بلیط اسامه بودم، یکی پیدا شد که بلیط اضافه داشت و من تونستم ازش بخرم. واسه همین بیکار شدم و برای اینکه بتونم از وقتم استفاده کنم همون موقع با 10 دقیقه تاخیر بلیط یه سالن دیگه رو گرفتم که قرار بود «گاو خونی» رو نمایش بده و چون نرسیده بود دانه های ریز برف رو نشون میداد. چون زمان زیادی هم تا شروع فیلم اسامه نمونده بود با خودم گفتم سر ساعتش، وسط فیلمم بود، بلند میشم. نشون به اون نشون که سر موعد مقرر به خودم گفتم گور بابای اسامه! عمری به پای این نمیرسه! اما خب خوشبختانه اونم با یه ربع تاخیر شروع شد و به اونم رسیدم.

خلاصه اینکه اگه یه فیلم فوق العاده زیبا تو مایه های کارهای کیارستمی میخواین حتما دانه های ریز برف رو ببینین. فقط میتونم بگم که جدای از داستان ساده و در عین حال جالبش موقع دیدن فیلم هر لحظه احساس میکردم که دارم به یه عکس زیبای هنری نگاه میکنم که خودش به تنهایی لذتبخشه. فیلمی که خیلی بیشتر از اونی که به دیالوگها متکی باشه با فیلمبرداری حرف میزنه و احساس رو منتقل میکنه. یعنی همون چیزی که به نظر من تفاوت اصلی فیلم و نوشته است و نبوغ فیلم ساز رو نشون میده. وگرنه من خودم معمولا خوندن کتاب رو به فیلم ترجیح میدم، اما این جدا مثال نقض قشنگی بود.

البته شهر زیبای اصغر فرهادی هم مثل «رقص در غبارش» کار قشنگی بود، مخصوصا اون دیالوگ آخر مربی کانون اصلاح و تربیت با «اعلاء» که تو این مایه ها بود:

- به نظر تو اکبر که حاضر نشد عشقش رو فراموش کنه و دختره رو کشت، کار خوبی کرد؟
- نه.
- به نظر تو حسن[اسم دقیق یادم نیست] که طلبکار مادرش رو کشت چون نمیتونست به خاطر عشقی که نسبت به مادرش داره زجر کشیدنش رو ببینه، کار خوبی کرد؟
- نه.
- پس تو چرا حاضر نیستی عشق فیروزه رو فراموش کنی؟
- نمیتونم!
- همینه!... آدم تا جای اون کسی که عاشقه نباشه میگه گذشتن از عشق کار ساده ایه اما وقتی به خودش میرسه حتی حاضره آدم بکشه و محکوم به اعدام شه. اگر قاضی ها اینها رو میدونستن هیچوقت بچه هایی امثال اکبر رو به اعدام محکوم نمیکردن... حالا منم که میگم فراموشش کن اگه خودم جای تو بودم شاید برام فراموش کردنش غیرممکن بود... الانم من چیزی نمیتونم بهت بگم... خودت روش فک کن.



٭
........................................................................................

Older Posts