جين جين


Saturday, January 31, 2004

● آقا این بی شرفها این روزها بد رم کردن... امروز از یکی شنیدم که دخترش رو تو فرشته گرفتن و ماشینش رو خوابوندن و الانم بازداشته، به این دلیل که «به ما با بی سیم گزارش دادن که شما یه لحظه تو اتوبان رسالت پشت فرمون بی حجاب دیده شدی!»... بعد دزدها و قاچاقچیها دارن راست راست راه میرن.

بابا خفن!... بابا گارد آهنین!... بابا خدا!... بابا کثافت!... بابا بی شرف!... بابا دیوث!... بابا توله سگ!... هاپ!... هاپ! هاپ!


٭
........................................................................................

Wednesday, January 28, 2004

● دیدین بعضی وقتها که دارین میرینین یه تیکه کوچولو اندازه یه نخود اون آخرش تو کون باقی میمونه و با هیچ زوری حاضر نیست از جاش تکون بخوره؟؟... آی قربون اون اعتماد به نفس برم من!


٭
........................................................................................

● یه سوالی که مدتهاست تو کله امه و جواب قانع کننده ای براش پیدا نکردم اینه که این احساسی که ما از خودمون داریم و بهش میگیم «من» از کجا میاد؟... اکتسابیه یا باهامون به دنیا میاد؟


٭
........................................................................................

Tuesday, January 27, 2004



این اثر جیگر که خیلی هم دوسش دارم کار خانوم پروانه واحدیه از بم که پس از زلزله تو اردوگاه نقاشی کرده. من اینو خودم شخصا از نمایشگاه نقاشی و کاردستی بچه های بم که از طرف «انجمن دفاع از حقوق کودکان» دیروز از ساعت 4 تا 6 در فرهنگسرای اندیشه (یا مدرسه) برگزار شده بود خریدم. عرض شود که این نمایشگاه به مدت یه هفته واسه دیدن و خریدن عموم ملت ادامه داره. فعلن که تو همون فرهنگسرای اندیشه است (خیابون شریعتی پایین تر از سید خندان، پارک اندیشه) ولی ممکنه انتقال پیدا کنه به خانهء هنرمندان (خیابون ایرانشهر) . اگه رفت اونجا من تو همین پست میگم... خلاصه اگه نرین نه تنها خرین بلکه نیم عمرتون هم بر فناست!

خبر جدید: به علت مشکلات ایجاد شده توسط فرهنگسرای اندیشه، نمایشگاه تا پیدا کردن یه جای دیگه رو هواست!


٭
........................................................................................

Monday, January 26, 2004

● شاش دارم


٭
........................................................................................

Saturday, January 24, 2004

● من مرض «زندگی» گرفتم. دیروز دکتر خودش بهم گفت. با عصبانیت ازم میپرسید که چرا انقد دیر اومدم پیشش. میگفت این یه بیماری ارثیه و از همون اول میشد تشخیصش داد. اما الان خیلی دیر شده. بدجور عود کرده. بزرگ شده، بدخیم شده... ریشه دوونده تو تموم بدنم. جالبه، از وقتی که به دنیا اومدم باهام بوده. باید همون اول دکترا درمونش میکردن که نکردن. آخرش هم دکتر با ناراحتی اضافه کرد که متاسفانه فقر فرهنگی باعث میشه با اینکه پدر و مادر هر دو این مرض رو دارن باز هم اقدام به بچه دار شدن کنن... که ازین بچه ها فقط تعداد کمی ممکنه سالم باشن و مرده به دنیا بیان، بقیه متاسفانه همه زنده ان... در حقیقت مشکل اینه که والدین، جز عدهء کمی به علل مختلف اصلا خودشون هم نمیدونن ناقل یک زندگی هستن.

دکتر برام مرگ تجویز کرد. میگفت اینجور وقتها که مرض خیلی قدیمی میشه تنها راه توقفش اینه. خوبی این راهم اینه که حتما موفقیت آمیزه و جای هیچ نگرانی نیست. با افتخار میگفت تا حالا آدمهای زیادی رو کشته ولی هیچکس نیومده اعتراض کنه. فقط ناراحتیش ازین بود که من چه جوری این همه مدت تونستم تحمل کنم و با این مرض سخت کنار بیام... نمیدونم، برای خودمم جای سواله. آخه راستش اصلا حالیم نبود که مریضم. خوشبختانه دکتر میگفت خرج زیادیم نداره. فقط پول جا تو بهشت زهرا، پول سنگ قبر و خرج مراسم ختم. فقط یادم رفت ازش بپرسم بیمه خرج اینها رو میده یا نه، اگه نده که بدبختم... بینم کسی آشنا تو بیمه نداره؟ یه مشکل دیگم که باعث میشه دودل باشم اینه که موندم کارهامو دست کی بسپارم، کاش یکی بود واس مردن کمکم میکرد.


٭
........................................................................................

● هر چی با خودم کلنجار میرم که چرا علیرضا عصار تو آهنگ «ای عاشقان» اون یارو خروسه رو واسه همخونی انتخاب کرده، هیچ انگیزه ای جز سادیسم به ذهنم نمیرسه.


٭
........................................................................................

Monday, January 19, 2004

● در عجبم!... الان داشتم با خودم فک کردم که آخه چطور میشه من این همه ساله دارم رو تخمام میشینم هنوز چیزی از توش در نیومده!؟... به خدا هر کی دیگه جای من بود حداقل یه شتر مرغ رو دیگه در آورده بود!


٭
........................................................................................

Friday, January 16, 2004

● دمت گرم داداش زیبا بود...


٭
........................................................................................

● چند صباحی است خبر مرگم که زندگی زیبا شده است!


٭
........................................................................................

Wednesday, January 14, 2004

● دیگر همین را کم داشتم که از من هویت بخواهند. باور کنید که من خودم هم نمیدانم که کیستم. اصلا نمیدانم انسانم یا حیوان؟... فقط میدانم بقیه مرا چه میشناسند. هویت من بدون برداشت دیگران از من بی معنی است، پس آنرا هم لطفا از دیگران طلب کنید نه از من! از اول هم خود شما بودید که اتیکت هویت را روی من چسبانده اید. شما روی من قیمت گذاشته اید، پس این سوال را هم خودتان باید جواب دهید. شما که هر کسی را از روی هویتش میشناسید، لابد میدانید هویت را کجا قسمت میکنند... چمیدانم، فکر کنم نامش ثبت احوال است، نه؟ شناسنامهء کسانی که میمیرند چه میکنند؟ یکی از خوبهایش را با سلیقهء خودتان به من بدهید. یا اگر دوست دارید با نگاه به قیافه ام همین الان برداشت خود را جای هویتم بگذارید، باور کنید که راضیم. یعنی من که نباید راضی باشم، شما راضی باشید کافی است. کار من راه میفتد. خودم هم شاید بتوانم کمکتان کنم... مثلا مگر نه اینکه حرفم را که میگویم بی هویتم، قبول ندارید؟ خب پس من «دروغگو» هستم... عالی است! از همینجا شروع میکنیم... صفات دیگر هم کم کم پیدا میشوند. اصلا همین الان هم که شما مرا بدون هویت نمی پذیرید، روی من برچسب بی هویتی زده اید. این را هم لطف کنید جزو هویتم حساب کنید... چه عیبی دارد؟ من آدمی هستم که کسی نیست. تازه خیلی هم بهتر است، تنها انسان بالغی که فعلا هویت ندارد. خوبیش اینست که میشوم گاو پیشانی سفید و دیگر همه میدانند کیستم. یعنی در نهایت هویت دار میشوم و شما به هدف خود میرسید. پس لطفا عجالتا مرا همینگونه بی هویت تحمل کنید، قول میدهم که کم کم هویتم ساخته شود... متشکرم.


٭
........................................................................................

Sunday, January 11, 2004

● چند شبه احساس میکنم یه جوری تبدیل شدم به یه جسم بیجون مثل میز، صندلی یا اصلا یه جور مجسمه. میخوام بشینم فقط در و دیوار رو نگاه کنم. اگر تکونیم میخورم فقط واسه رفع خستگی باشه. یه طورایی حال میده. یعنی لمس بودن هم واسه خودش گاهی لذت بخشه. بدن آدمها همه یه سری ورودی داره یه سری خروجی. ورودی که میره تو، بدن هر غلطی بخواد روش انجام میده و ازون ور میریزه بیرون. فرق ما با اجسام همینه که اجسام خروجی ندارن یعنی حداقلش اینکه خروجی ارادی ندارن. منم چیزی که دوست دارم اینه که خروجیهام یه مدتی قطع بشه. اونهایی که دست خود آدم نیست که بیخیال... جلو گوز رو که نمیشه گرفت. اما اونجاهاییش که فکر میکنم ارادیه هوس میکنم گاهی ببندم. بشم یه تیکه مجسمه که فقط میبینه و میشنوه. اینجوری آدم احساس میکنه نامرئیه. گاهی فکر میکنم شدم خدا و ناظر بر اعمال بقیه هستم... خودش دنیاییه. اما اون خدایی رو دوست دارم که هر چند وقت یه بار بشه یه تاپاله زیر پای مردم تا ببینه تاپاله بودن چه حالی میده. یا مثلا بشه توالت فرنگی که خودش هم فاله هم کلی تماشا داره! اینجوری کلی شعورم هم میره بالا. یعنی در حقیقت همین شعورس که بالا رفتنش حال میده. یه تاثیر خیلی جالب این قضیه رو میشه تو موسیقی دید. وقتی موسیقی زیبا گوش میدم دوست دارم غرق شم توش. بعدش فقط دوست دارم خفه شم. بشم یه تیکه مجسمه. خود موسیقی میره اون ته مه های وجود آدم همه چی رو میریزه بهم بعد در سکوت به صورت احساسات عمیق میزنه بیرون... همینطوره اثر تاریکی. شبه که بهم فرصت میده تمام چیزهایی که تو روز دیدم تبدیل بشه به احساسات و تفکرات لذت بخش. بعد دوباره انگار جا وا میشه واسه چیزهای جدید، یعنی آدم ولعش واسه دیدن میره بالا... چیز غریبیه.


٭
........................................................................................

Monday, January 05, 2004



دارم خیار میخورم. اون داره انار میخوره. تا منو میبینه، بهم زل میزنه. خوب میدونه دارم چی میخورم، اما میپرسه:
- محمد، داری چی میخوری؟
من هم خوب میدونم که خیار خیلی دوست داره. حتی از شکلاتم بیشتر. برمیگردم میگم:
- این موزه!
بدون کوچکترین حرکتی تو صورتش همونجور زل میزنه بهم. بعد دوباره شروع میکنه به خوردن انار. تعجب میکنم. اینجور وقتها همیشه اعتراض میکرد. مخصوصا که قضیهء خیار ناموسی هم هست. میرم جلو ازش میپرسم:
- تو داری چی میخوری دایی؟
همونجور آروم زل میزنه تو چشمام میگه:
- خیار شور!
بعد انگار نه انگار، دوباره شروع میکنه به خوردن.


٭
........................................................................................

Thursday, January 01, 2004




سفرنامهء بهشت زهرا

اینجا یکی از زیباترین نقاط دنیاست. از مناظرش گرفته تا غسالخانه اش. مرده ها از زنده ها، هم زیباترند هم دوست داشتنی تر. برای همین هم است که در آکواریوم حمام میگیرند و زنده ها از سر و کول هم بالا میروند تا شستنشان را ببینند. بعد هم که کادو پیچشان میکنند و تحویل صاحبش می دهند. مبارکش باشد. خوب هدیه ایست. کار غسالخانه مرا یاد چلوکبابی ها می اندازد... از یک پنجره قابلمه را تحویل میدهی بعد که غذا را کشیدند رویش را میپوشانند و از پنجرهء دیگر تحویلت میدهند... آهای فلانی، زود قبضت رو بیار مرده ای که سفارش دادی آماده است!... نمیدانم جالب است، انسان زنده که باشد بسیار شگفت انگیز تر از مرده اش است. اما مردم با مرده اش بیشتر حال میکنند. انگار بسکه زنده دیده اند حالشان بهم خورده. مرده ظاهرا یک چیزیست مثل عروسک یا مجسمه، تا وقتی حرکت نکند، حرف نزند، نخندد، گریه نکند هیچ چیز جالبی ندارد... اما اینجا برعکس است. زنده بودن عادیست، مرده اینجا پادشاهست. همین است که در جنگ و زلزله که مرده ها زیادند کسی تحویلشان نمیگیرد، منت مرده شور را هم نمیکشند همانجا، گور دسته جمعی و تمام. همین احساس بود که تا ساعتها بعد از برگشتنم هر انسان زنده ای که میدیدم شگفت زده ام میکرد... اَ... این خانومه رو ببین داره حرف میزنه!... چقدر عجیب است که اینها همه زنده اند!... ما در زنده بودن خود چه ساده می میریم... هیچ کس حواسش نیست که زنده است.

غسالخانه ها اینجا مانند توالت عمومی زنانه، مردانه دارد. اَن و گه را در سطح مرده پایین آورده اند... هیچ احساسی نداشتم. فقط ضجه های ملت اعصاب میزد. نمیدانم اینها برای من ضجه میزنند یا برای مرده ای که نمیشنود. گوشم کر شد. داشت حوصله ام سر میرفت... عربده کشی و ضجه را که ماه محرم تو خیابان هم میشود دید. پس سعی کردم هر مرده ای را که روی سنگ میگذاشتند برای شستن، شبیه کسی ببینم که میشناسم... شبیه کسی که دوست دارم... اِ، فلان عزیزت مرد. حالا بهتر شد، دارد تکانم میدهد!... مخصوصا وقتی پنبه ها را به زور میلهء تیز در دهان و بینی مردهء تصادفی فرو میکنند که کفنش را خونی نکند... حیف کفن به آن سفیدی نیست که کثیف شود؟ باید خیلی لذتبخش باشد مدتی نقش مرده را بازی کردن. حداقلش اینست که خوب تمیزت میکنند و عده ای هم با دیدن لنگ و پاچه ات سرگرم میشوند. آن طرف یکی با موبایل گزارش شستن پیرمردی را میدهد که در حوضچهء کناری میشویند... الان دارن کافور به سرش میریزن، حالا دارن کفن پیچش میکنن، خب دیگه تموم شد الان تحویلش میدن واسه نماز... واسه چال کردن خودتونو برسونین!... این همه زحمت واسه یه مرده میکشند، خوب میشویند و ضد عفونی میکنند تا لابد کرمهای خاک اسهال نگیرند... تصمیم میگیرم ازین به بعد خودم را با دقت بیشتری بشویم تا هم کار مرده شورها راحتتر شود و هم صاحب عزا جلوی مرده شور شرمنده نشود که در ِ کون مرده اش قهوه ای است.

مرده را که تمیز و ترگل ورگل تحویل میگیرند، همه میخواهد روی دست ببرندش. از قحطی ِ مرگ در آمده اند. همچین بالا می گیرند و جار میزنند و حلوا حلوا میکنند که انگار جهاز میبرند. خب همینطور هم هست. قربانی ارزشمندی را به پیشگاه خدایشان هدیه میکنند... قربانی یک زندگی را. خاکسپاری ساده است. قبرها تمیز و مرتب مثل کندو با سیمان بلوکه بندی شده اند. هر کسی هم از قبل جایش مشخص است. دو سر کفن را میگیرند... مواظب باشین، مواظب سرش باشین!... میترسند سرش به سیمان بخورد و از خواب بیدار شود. آنور هنوزم بساط ضجه برپاست. دختری از خدایی که خود ساخته شاکی است... خدایا! ما چه گناهی کردیم؟ یه نصفه بابا که بیشتر نداشتیم، اونم ازمون گرفتی؟... نصفه بابا! با خدایت چونه میزنی، بزن، دیگه چرا میزنی توی سر مردهء بدبخت؟... حالا همه هم میدانند که خدا قیمتش مقطوع است، با چونه مونه و گدایی کارشان راه نمیفتد... وقت خاک ریختن که میرسد عربده های روضه خوانها هم اضافه میشود. این یکی با مرده همشهری درآمده... ترکی هم میخواند. فکر میکنم تنها رمز موفقیت این قماش درین است که مردم چنان غمگینند که نه میبینندشان و نه حرفشان را گوش میکنند. بعد هم از همهء مرده هایی که آمده اند تشکر میکند... شاید بهترین فایدهء مردن همان پوسیدنش باشد. تبدیل شدن به گاز H2S، همان گوز خودمان. گازی که در تمام عمر از خودمان ساطح میکردیم... پس دیگر کدام ابله است که باور کند ما در طول زندگی خود زنده بوده ایم!


٭
........................................................................................

Older Posts