جين جين


Wednesday, April 14, 2004



مثل مرگ. میدونی میاد اما نمیدونی چه وقت. پس راهش اینه که خونسرد صورت مساله رو پاک کنی. یعنی با اینکه میدونی فرض کنی که نمیمیری. فقط اینطوریه که میتونی سر فرصت از زندگیت لذت ببری. هول هولکی نمیشه. خوبی زندگی تو غیر قابل پیش بینی بودنشه. لذت اتفاقات غیر قابل پیش بینیشه. ریسک کردنه. کس خلیاشه. اگه بخوای واس خودت برنامه ریزی کنی و قابل پیش بینی اش کنی. گیریم تا حدودی موفق هم باشی. ریدی تو زندگیت. چمیدونم مثلا یکی که میچسبه به یه کار ثابت و توش پیر میشه، لذت چندانی از زندگیش نمیبره. یعنی به نظر من دیگه زندگی نمیکنه، این زندگیه که میکنتش. حالا همین مرگش تا وقتی که زمانش معلوم نیست چیز جالبیه. در نظر بگیر بهت خبر بدن که تا 3 ماه دیگه میمیری. پدرت درومده. چون تکلیفت روشنه. 3 ماه وقت داری که مجبوری با یه برنامه ریزی فشرده حداکثر استفاده رو از زندگیت میکنی. میشه خرخونی شب امتحان. اینکه میمیری مهم نیست ها. اینو که به هر حال میدونستی. تازه خودش کلی نکات غیر قابل پیش بینی و جالب توش داره! اما اینکه زمانش پیش بینی شده است کثافت میزنه به تمام زندگیت... از همه بدتر فکرشه که میاد و ولت نمیکنه.

حالا داستان ماست. وقتی فهمیدم یه جورایی بغض گلومو گرفت. تا وقتی تکلیف رفتنم مشخص نبود داشتم از زندگی اینجام نهایت لذت رو میبردم. اصلا برعکس بقیه که برای من پرپر میزدن برام مهم نبود، نه اومدنش نه زمانش. اما الان که بالاخره ویزاهه اومده و معلومه که تا یکی دو ماه دیگه باید برم، اصلا حال خوشی ندارم. درست مثل مرگ.. از همه بدتر این فکرشه که میادو ولت نمیکنه.


٭
........................................................................................

Sunday, April 04, 2004

ارّاب خودم سامبولی بلیکم...



والا عرض شود که خیر کله کچلم، نبودم این 14 روز رو... گرچه اگر بودم هم معلوم نبود غلطی بکنم. ولی خب غرض فقط اینکه میخوام تشکر کنم از همهء بچه هایی که این مدت با ایمیل و آف لاین و کامنت و کارت و چماق و دست بیل عید رو بهم تبریک گفتن. خلاصه از شرمندگی همه شاشبند شدم رفت. چاکر همه هم هستم... حالا اینو علی الحساب داشته باشین. اگه یه کم وقت کنم و این کون هم رضایت بده خیلی چیزا دارم واس نوشتن. فعلن زت.


٭
........................................................................................

Wednesday, March 17, 2004

در تنهایی لحظه ها... من، چشم در چشم شب... صدای کوبیده شدن میخهای تابوتِ ابدیت را عاشق میشوم!


٭
........................................................................................

Friday, March 12, 2004



جای 30بیل هام گل میکارم... توی موهات میذارم...


٭
........................................................................................

● راستی تا یادم نرفته: من یک «si کُرُن» هستم.


٭
........................................................................................

Tuesday, March 02, 2004

● من لوبیا نمیخوام... من گاوم رو میخوام!


٭
........................................................................................

Tuesday, February 24, 2004

هذیانهای شبانه

دیشب با خودم فک میکردم که ای کاش میشد مدتی مثل یه لباس پشت و رو بشم. یعنی دقیقا اون سوراخ پایین رو با دو دست بگیر مثل یقهء لباس برگردون بیا تا بالا!... اونوقت یه مدتی خارج وجودم جاش رو با داخل عوض میکرد. ملت داخل وجودم رو راحت میدیدن و اونچیزی که روش رو قرار بود بپوشونه میرفت تو. همه چیز مشخص. دیگه کسی لازم نبود بپرسه تو اون کله پوکت چی میگذره. یه نکتهء جالبشم اینکه حداقل یه مدتی جای سر و کون آدم عوض میشد... این یه بدی داره یه خوبی. بدیش اینه که هر چی گه و کثافت تو وجودته در معرض دید ملته. دیگه کثافتکاریاتو نمیتونی پنهون کنی. خوبیشم اینکه یه مدت میشینی جای کونت یاد میگیری دیگه پشت سرش انقد حرف نزنی! خلاصه شعورت میره بالا. البته یه مشکل اساسی این وسط هست، اینطوری بعد مدتی متاسفانه باز همه چی میشه مثل اولش، حالا اون چیزی که پنهونه باز هم داخله و چیزی که در معرض دید همه است چیزی نیست جز یه روکش. کم کم یاد میگیری کثافتها رو بریزی داخل و دل و روده ات رو واس مردم آرایش کنی. فقط انگار اسمها عوض شده باشه... مگه اینکه دائما روی یه برنامه مشخص جای سر و کونت رو عوض کنی که عملا فرقی بین ظاهر و باطنت نباشه که خب بدبختانه ما تو همون یه بارشم موندیم...

نتیجه: فرق سر و کون صرفا در محتویات داخلشونه!


٭
........................................................................................

Wednesday, February 18, 2004

● من خودمو دو دستی چسبوندم به صندلی... مخم داره از سوراخ دماغم میزنه بیرون...
جناب راننده با لبخندی حاصل از هیجان رو میکنه بهم میگه: می بینی؟؟... خداست! خیلی حال میکنم با این سیستم ترمز abs !
و منم با یه لبخند جوابشو میدم... لبخندی حاصل از اندیشیدن به فاصلهء دنیاهای دو برادر.


٭
........................................................................................

Sunday, February 15, 2004

● زل زدن به آدمها رو خیلی دوس دارم. ازون خیره شدنها که طرف هم برگرده بهت نگاه کنه. مثل اینکه که داری با نگاهت انگولکش می کنی! یعنی یه جورایی این گره خوردن نگاهها زیباست... و البته خود نگاهم اگه زیبا باشه که دیگه آخر زندگیه! انگار یه جورایی در یه لحظه انسانی که نمیشناختی و هرگز بهش توجه نمیکردی میشناسی... برات یه وجود کاملا مهم و قابل احترام میشه... زنده میشه، عین خودت... انگار که جاتون با هم عوض شده باشه... و بعد این تویی که تو چشمهای خودت زل زدی!

راستی چرا مردم از نگاه کردن مستقیم تو چشمهای هم می ترسن؟ چرا حتی وقتی به هم خیره میشن باز سعی میکنن نگاهشون رو از هم بدزدن؟... خاک عالم تو فرق سرمون... ما انسانها چقدر شرطی شدیم!


٭
........................................................................................

● زیبایی افکار در آزاد بودن آنهاست. وقتی آنها را در حصار عقل زندانی کنی دیگر برایت نمی خوانند. میمیرند. آرام و بی صدا... ترافیک تهران هیچ چیزی که ندارد حداقل این خاصیت را دارد که انسان را نویسنده میکند. با نگاه کردن به چراغ ترمز ماشین جلویی خود به خود کلمات می آیند. آزاد و رها. قلم و کاغذی هم که نیست محصورشان کند. حالا که رسیدی خانه میخواهی با چنگ و دندان عقل بندازیشان داخل قفس... تلاشی مذبوحانه با نتیجه ای احمقانه!


٭
........................................................................................

Saturday, February 14, 2004

● ای نفرین بر این شبهای مبتذل تهران! حال آدم را به هم میزند. واقعا حیف... شبها هم اصالت خود را به باد داده اند. شبی که تاریک نباشد چه فرقی با صبح دارد؟ ای خاک عالم بر سر هر چی چراغ و نور افکنه! ای ریدم به هر چی تبلیغات مفتضح و پر از رنگ و نوره!... آهای نامردا، شبم را به من پس بدهید!... با آن سر و صدا و بوق و داد و فریادتان... شب بی سکوت مثل گوز بی صدا میماند، چنان از پشت خنجر میزند و خفه ات میکند که نمیفهمی از کجا خوردی! اصلا فرصت نمیدهد که خود شب را بشنوی. اینجا صدای شب در هیاهوی شهر گم شده است. مردمان هم در بوی تعفن شب خوش خط و خال چنان خفه شده اند که اصلا به فکرشان هم نمیرسد که چیزی زیر این آشغالهای شناور روی سطح وجود دارد... گنجی در اعماق دریا... کثافتها دیگر شب هم مدرنیزه کرده اند، با مارکها و بسته بندیهای مختلف. آقا ما اگر ازین شبهای فانتزی نخواهیم باید چه کسی را ببینیم!؟... ای کاش شب هم جزء لوازم شخصی انسانها بود. هر کس اختیار شب خود را داشت. می توانست هر طور که میخواهد نگهش دارد. آنوقت من هم شبهای بم را در جیبم میگذاشتم و هر کجا که میخواستم با خود میبردم و پهنش میکردم. شبی با طعم به یاد ماندنی سیگار. شبی با موسیقی قدمها روی شنهای نرم صحرا. شبی که آسمان جزء لاینفک آن است. آسمانی که مانند کرسی می توانی بروی زیرش قایم شوی و آرام بگیری... شبی که به تو هم اجازهء حرف زدن میدهد. شبی که برایت ارزش قایل است... میتوانی دراز بکشی و در تک تک ستاره ها غرق شوی، جوری که در جهان فقط تو بمانی و آن ستاره... پوف... من برنگشته دلم بدجور تنگ شده است... بدجور!


٭
........................................................................................

Tuesday, February 03, 2004

● امروز مقدار زیادی خودمو با جشنواره فیلم خفه کردم. 3 تا فیلم دیدم، یکی دیگم میخواستم ببینم که بلیطش بهم نرسید. «شهر زیبا»، «دانه های ریز برف» و «اسامه»، هر سه تا فیلمهایین که یک بار دیدنشون رو توصیه میکنم... اما خودم شخصا با دانه های ریز برف ِ علیرضا امینی خیلی حال کردم. مخصوصا اینکه خیلی شانسی پیش اومد و مثل اون دو تای دیگه از قبل انتخاب نشده بود. یعنی اصلا انتظار یه فیلم خوب رو نداشتم و همین باعث شد خیلی بچسبه. کاملا تصادفی وقتی تو صف بلیط اسامه بودم، یکی پیدا شد که بلیط اضافه داشت و من تونستم ازش بخرم. واسه همین بیکار شدم و برای اینکه بتونم از وقتم استفاده کنم همون موقع با 10 دقیقه تاخیر بلیط یه سالن دیگه رو گرفتم که قرار بود «گاو خونی» رو نمایش بده و چون نرسیده بود دانه های ریز برف رو نشون میداد. چون زمان زیادی هم تا شروع فیلم اسامه نمونده بود با خودم گفتم سر ساعتش، وسط فیلمم بود، بلند میشم. نشون به اون نشون که سر موعد مقرر به خودم گفتم گور بابای اسامه! عمری به پای این نمیرسه! اما خب خوشبختانه اونم با یه ربع تاخیر شروع شد و به اونم رسیدم.

خلاصه اینکه اگه یه فیلم فوق العاده زیبا تو مایه های کارهای کیارستمی میخواین حتما دانه های ریز برف رو ببینین. فقط میتونم بگم که جدای از داستان ساده و در عین حال جالبش موقع دیدن فیلم هر لحظه احساس میکردم که دارم به یه عکس زیبای هنری نگاه میکنم که خودش به تنهایی لذتبخشه. فیلمی که خیلی بیشتر از اونی که به دیالوگها متکی باشه با فیلمبرداری حرف میزنه و احساس رو منتقل میکنه. یعنی همون چیزی که به نظر من تفاوت اصلی فیلم و نوشته است و نبوغ فیلم ساز رو نشون میده. وگرنه من خودم معمولا خوندن کتاب رو به فیلم ترجیح میدم، اما این جدا مثال نقض قشنگی بود.

البته شهر زیبای اصغر فرهادی هم مثل «رقص در غبارش» کار قشنگی بود، مخصوصا اون دیالوگ آخر مربی کانون اصلاح و تربیت با «اعلاء» که تو این مایه ها بود:

- به نظر تو اکبر که حاضر نشد عشقش رو فراموش کنه و دختره رو کشت، کار خوبی کرد؟
- نه.
- به نظر تو حسن[اسم دقیق یادم نیست] که طلبکار مادرش رو کشت چون نمیتونست به خاطر عشقی که نسبت به مادرش داره زجر کشیدنش رو ببینه، کار خوبی کرد؟
- نه.
- پس تو چرا حاضر نیستی عشق فیروزه رو فراموش کنی؟
- نمیتونم!
- همینه!... آدم تا جای اون کسی که عاشقه نباشه میگه گذشتن از عشق کار ساده ایه اما وقتی به خودش میرسه حتی حاضره آدم بکشه و محکوم به اعدام شه. اگر قاضی ها اینها رو میدونستن هیچوقت بچه هایی امثال اکبر رو به اعدام محکوم نمیکردن... حالا منم که میگم فراموشش کن اگه خودم جای تو بودم شاید برام فراموش کردنش غیرممکن بود... الانم من چیزی نمیتونم بهت بگم... خودت روش فک کن.



٭
........................................................................................

Saturday, January 31, 2004

● آقا این بی شرفها این روزها بد رم کردن... امروز از یکی شنیدم که دخترش رو تو فرشته گرفتن و ماشینش رو خوابوندن و الانم بازداشته، به این دلیل که «به ما با بی سیم گزارش دادن که شما یه لحظه تو اتوبان رسالت پشت فرمون بی حجاب دیده شدی!»... بعد دزدها و قاچاقچیها دارن راست راست راه میرن.

بابا خفن!... بابا گارد آهنین!... بابا خدا!... بابا کثافت!... بابا بی شرف!... بابا دیوث!... بابا توله سگ!... هاپ!... هاپ! هاپ!


٭
........................................................................................

Wednesday, January 28, 2004

● دیدین بعضی وقتها که دارین میرینین یه تیکه کوچولو اندازه یه نخود اون آخرش تو کون باقی میمونه و با هیچ زوری حاضر نیست از جاش تکون بخوره؟؟... آی قربون اون اعتماد به نفس برم من!


٭
........................................................................................

● یه سوالی که مدتهاست تو کله امه و جواب قانع کننده ای براش پیدا نکردم اینه که این احساسی که ما از خودمون داریم و بهش میگیم «من» از کجا میاد؟... اکتسابیه یا باهامون به دنیا میاد؟


٭
........................................................................................

Tuesday, January 27, 2004



این اثر جیگر که خیلی هم دوسش دارم کار خانوم پروانه واحدیه از بم که پس از زلزله تو اردوگاه نقاشی کرده. من اینو خودم شخصا از نمایشگاه نقاشی و کاردستی بچه های بم که از طرف «انجمن دفاع از حقوق کودکان» دیروز از ساعت 4 تا 6 در فرهنگسرای اندیشه (یا مدرسه) برگزار شده بود خریدم. عرض شود که این نمایشگاه به مدت یه هفته واسه دیدن و خریدن عموم ملت ادامه داره. فعلن که تو همون فرهنگسرای اندیشه است (خیابون شریعتی پایین تر از سید خندان، پارک اندیشه) ولی ممکنه انتقال پیدا کنه به خانهء هنرمندان (خیابون ایرانشهر) . اگه رفت اونجا من تو همین پست میگم... خلاصه اگه نرین نه تنها خرین بلکه نیم عمرتون هم بر فناست!

خبر جدید: به علت مشکلات ایجاد شده توسط فرهنگسرای اندیشه، نمایشگاه تا پیدا کردن یه جای دیگه رو هواست!


٭
........................................................................................

Monday, January 26, 2004

● شاش دارم


٭
........................................................................................

Saturday, January 24, 2004

● من مرض «زندگی» گرفتم. دیروز دکتر خودش بهم گفت. با عصبانیت ازم میپرسید که چرا انقد دیر اومدم پیشش. میگفت این یه بیماری ارثیه و از همون اول میشد تشخیصش داد. اما الان خیلی دیر شده. بدجور عود کرده. بزرگ شده، بدخیم شده... ریشه دوونده تو تموم بدنم. جالبه، از وقتی که به دنیا اومدم باهام بوده. باید همون اول دکترا درمونش میکردن که نکردن. آخرش هم دکتر با ناراحتی اضافه کرد که متاسفانه فقر فرهنگی باعث میشه با اینکه پدر و مادر هر دو این مرض رو دارن باز هم اقدام به بچه دار شدن کنن... که ازین بچه ها فقط تعداد کمی ممکنه سالم باشن و مرده به دنیا بیان، بقیه متاسفانه همه زنده ان... در حقیقت مشکل اینه که والدین، جز عدهء کمی به علل مختلف اصلا خودشون هم نمیدونن ناقل یک زندگی هستن.

دکتر برام مرگ تجویز کرد. میگفت اینجور وقتها که مرض خیلی قدیمی میشه تنها راه توقفش اینه. خوبی این راهم اینه که حتما موفقیت آمیزه و جای هیچ نگرانی نیست. با افتخار میگفت تا حالا آدمهای زیادی رو کشته ولی هیچکس نیومده اعتراض کنه. فقط ناراحتیش ازین بود که من چه جوری این همه مدت تونستم تحمل کنم و با این مرض سخت کنار بیام... نمیدونم، برای خودمم جای سواله. آخه راستش اصلا حالیم نبود که مریضم. خوشبختانه دکتر میگفت خرج زیادیم نداره. فقط پول جا تو بهشت زهرا، پول سنگ قبر و خرج مراسم ختم. فقط یادم رفت ازش بپرسم بیمه خرج اینها رو میده یا نه، اگه نده که بدبختم... بینم کسی آشنا تو بیمه نداره؟ یه مشکل دیگم که باعث میشه دودل باشم اینه که موندم کارهامو دست کی بسپارم، کاش یکی بود واس مردن کمکم میکرد.


٭
........................................................................................

● هر چی با خودم کلنجار میرم که چرا علیرضا عصار تو آهنگ «ای عاشقان» اون یارو خروسه رو واسه همخونی انتخاب کرده، هیچ انگیزه ای جز سادیسم به ذهنم نمیرسه.


٭
........................................................................................

Monday, January 19, 2004

● در عجبم!... الان داشتم با خودم فک کردم که آخه چطور میشه من این همه ساله دارم رو تخمام میشینم هنوز چیزی از توش در نیومده!؟... به خدا هر کی دیگه جای من بود حداقل یه شتر مرغ رو دیگه در آورده بود!


٭
........................................................................................

Friday, January 16, 2004

● دمت گرم داداش زیبا بود...


٭
........................................................................................

● چند صباحی است خبر مرگم که زندگی زیبا شده است!


٭
........................................................................................

Wednesday, January 14, 2004

● دیگر همین را کم داشتم که از من هویت بخواهند. باور کنید که من خودم هم نمیدانم که کیستم. اصلا نمیدانم انسانم یا حیوان؟... فقط میدانم بقیه مرا چه میشناسند. هویت من بدون برداشت دیگران از من بی معنی است، پس آنرا هم لطفا از دیگران طلب کنید نه از من! از اول هم خود شما بودید که اتیکت هویت را روی من چسبانده اید. شما روی من قیمت گذاشته اید، پس این سوال را هم خودتان باید جواب دهید. شما که هر کسی را از روی هویتش میشناسید، لابد میدانید هویت را کجا قسمت میکنند... چمیدانم، فکر کنم نامش ثبت احوال است، نه؟ شناسنامهء کسانی که میمیرند چه میکنند؟ یکی از خوبهایش را با سلیقهء خودتان به من بدهید. یا اگر دوست دارید با نگاه به قیافه ام همین الان برداشت خود را جای هویتم بگذارید، باور کنید که راضیم. یعنی من که نباید راضی باشم، شما راضی باشید کافی است. کار من راه میفتد. خودم هم شاید بتوانم کمکتان کنم... مثلا مگر نه اینکه حرفم را که میگویم بی هویتم، قبول ندارید؟ خب پس من «دروغگو» هستم... عالی است! از همینجا شروع میکنیم... صفات دیگر هم کم کم پیدا میشوند. اصلا همین الان هم که شما مرا بدون هویت نمی پذیرید، روی من برچسب بی هویتی زده اید. این را هم لطف کنید جزو هویتم حساب کنید... چه عیبی دارد؟ من آدمی هستم که کسی نیست. تازه خیلی هم بهتر است، تنها انسان بالغی که فعلا هویت ندارد. خوبیش اینست که میشوم گاو پیشانی سفید و دیگر همه میدانند کیستم. یعنی در نهایت هویت دار میشوم و شما به هدف خود میرسید. پس لطفا عجالتا مرا همینگونه بی هویت تحمل کنید، قول میدهم که کم کم هویتم ساخته شود... متشکرم.


٭
........................................................................................

Sunday, January 11, 2004

● چند شبه احساس میکنم یه جوری تبدیل شدم به یه جسم بیجون مثل میز، صندلی یا اصلا یه جور مجسمه. میخوام بشینم فقط در و دیوار رو نگاه کنم. اگر تکونیم میخورم فقط واسه رفع خستگی باشه. یه طورایی حال میده. یعنی لمس بودن هم واسه خودش گاهی لذت بخشه. بدن آدمها همه یه سری ورودی داره یه سری خروجی. ورودی که میره تو، بدن هر غلطی بخواد روش انجام میده و ازون ور میریزه بیرون. فرق ما با اجسام همینه که اجسام خروجی ندارن یعنی حداقلش اینکه خروجی ارادی ندارن. منم چیزی که دوست دارم اینه که خروجیهام یه مدتی قطع بشه. اونهایی که دست خود آدم نیست که بیخیال... جلو گوز رو که نمیشه گرفت. اما اونجاهاییش که فکر میکنم ارادیه هوس میکنم گاهی ببندم. بشم یه تیکه مجسمه که فقط میبینه و میشنوه. اینجوری آدم احساس میکنه نامرئیه. گاهی فکر میکنم شدم خدا و ناظر بر اعمال بقیه هستم... خودش دنیاییه. اما اون خدایی رو دوست دارم که هر چند وقت یه بار بشه یه تاپاله زیر پای مردم تا ببینه تاپاله بودن چه حالی میده. یا مثلا بشه توالت فرنگی که خودش هم فاله هم کلی تماشا داره! اینجوری کلی شعورم هم میره بالا. یعنی در حقیقت همین شعورس که بالا رفتنش حال میده. یه تاثیر خیلی جالب این قضیه رو میشه تو موسیقی دید. وقتی موسیقی زیبا گوش میدم دوست دارم غرق شم توش. بعدش فقط دوست دارم خفه شم. بشم یه تیکه مجسمه. خود موسیقی میره اون ته مه های وجود آدم همه چی رو میریزه بهم بعد در سکوت به صورت احساسات عمیق میزنه بیرون... همینطوره اثر تاریکی. شبه که بهم فرصت میده تمام چیزهایی که تو روز دیدم تبدیل بشه به احساسات و تفکرات لذت بخش. بعد دوباره انگار جا وا میشه واسه چیزهای جدید، یعنی آدم ولعش واسه دیدن میره بالا... چیز غریبیه.


٭
........................................................................................

Monday, January 05, 2004



دارم خیار میخورم. اون داره انار میخوره. تا منو میبینه، بهم زل میزنه. خوب میدونه دارم چی میخورم، اما میپرسه:
- محمد، داری چی میخوری؟
من هم خوب میدونم که خیار خیلی دوست داره. حتی از شکلاتم بیشتر. برمیگردم میگم:
- این موزه!
بدون کوچکترین حرکتی تو صورتش همونجور زل میزنه بهم. بعد دوباره شروع میکنه به خوردن انار. تعجب میکنم. اینجور وقتها همیشه اعتراض میکرد. مخصوصا که قضیهء خیار ناموسی هم هست. میرم جلو ازش میپرسم:
- تو داری چی میخوری دایی؟
همونجور آروم زل میزنه تو چشمام میگه:
- خیار شور!
بعد انگار نه انگار، دوباره شروع میکنه به خوردن.


٭
........................................................................................

Thursday, January 01, 2004




سفرنامهء بهشت زهرا

اینجا یکی از زیباترین نقاط دنیاست. از مناظرش گرفته تا غسالخانه اش. مرده ها از زنده ها، هم زیباترند هم دوست داشتنی تر. برای همین هم است که در آکواریوم حمام میگیرند و زنده ها از سر و کول هم بالا میروند تا شستنشان را ببینند. بعد هم که کادو پیچشان میکنند و تحویل صاحبش می دهند. مبارکش باشد. خوب هدیه ایست. کار غسالخانه مرا یاد چلوکبابی ها می اندازد... از یک پنجره قابلمه را تحویل میدهی بعد که غذا را کشیدند رویش را میپوشانند و از پنجرهء دیگر تحویلت میدهند... آهای فلانی، زود قبضت رو بیار مرده ای که سفارش دادی آماده است!... نمیدانم جالب است، انسان زنده که باشد بسیار شگفت انگیز تر از مرده اش است. اما مردم با مرده اش بیشتر حال میکنند. انگار بسکه زنده دیده اند حالشان بهم خورده. مرده ظاهرا یک چیزیست مثل عروسک یا مجسمه، تا وقتی حرکت نکند، حرف نزند، نخندد، گریه نکند هیچ چیز جالبی ندارد... اما اینجا برعکس است. زنده بودن عادیست، مرده اینجا پادشاهست. همین است که در جنگ و زلزله که مرده ها زیادند کسی تحویلشان نمیگیرد، منت مرده شور را هم نمیکشند همانجا، گور دسته جمعی و تمام. همین احساس بود که تا ساعتها بعد از برگشتنم هر انسان زنده ای که میدیدم شگفت زده ام میکرد... اَ... این خانومه رو ببین داره حرف میزنه!... چقدر عجیب است که اینها همه زنده اند!... ما در زنده بودن خود چه ساده می میریم... هیچ کس حواسش نیست که زنده است.

غسالخانه ها اینجا مانند توالت عمومی زنانه، مردانه دارد. اَن و گه را در سطح مرده پایین آورده اند... هیچ احساسی نداشتم. فقط ضجه های ملت اعصاب میزد. نمیدانم اینها برای من ضجه میزنند یا برای مرده ای که نمیشنود. گوشم کر شد. داشت حوصله ام سر میرفت... عربده کشی و ضجه را که ماه محرم تو خیابان هم میشود دید. پس سعی کردم هر مرده ای را که روی سنگ میگذاشتند برای شستن، شبیه کسی ببینم که میشناسم... شبیه کسی که دوست دارم... اِ، فلان عزیزت مرد. حالا بهتر شد، دارد تکانم میدهد!... مخصوصا وقتی پنبه ها را به زور میلهء تیز در دهان و بینی مردهء تصادفی فرو میکنند که کفنش را خونی نکند... حیف کفن به آن سفیدی نیست که کثیف شود؟ باید خیلی لذتبخش باشد مدتی نقش مرده را بازی کردن. حداقلش اینست که خوب تمیزت میکنند و عده ای هم با دیدن لنگ و پاچه ات سرگرم میشوند. آن طرف یکی با موبایل گزارش شستن پیرمردی را میدهد که در حوضچهء کناری میشویند... الان دارن کافور به سرش میریزن، حالا دارن کفن پیچش میکنن، خب دیگه تموم شد الان تحویلش میدن واسه نماز... واسه چال کردن خودتونو برسونین!... این همه زحمت واسه یه مرده میکشند، خوب میشویند و ضد عفونی میکنند تا لابد کرمهای خاک اسهال نگیرند... تصمیم میگیرم ازین به بعد خودم را با دقت بیشتری بشویم تا هم کار مرده شورها راحتتر شود و هم صاحب عزا جلوی مرده شور شرمنده نشود که در ِ کون مرده اش قهوه ای است.

مرده را که تمیز و ترگل ورگل تحویل میگیرند، همه میخواهد روی دست ببرندش. از قحطی ِ مرگ در آمده اند. همچین بالا می گیرند و جار میزنند و حلوا حلوا میکنند که انگار جهاز میبرند. خب همینطور هم هست. قربانی ارزشمندی را به پیشگاه خدایشان هدیه میکنند... قربانی یک زندگی را. خاکسپاری ساده است. قبرها تمیز و مرتب مثل کندو با سیمان بلوکه بندی شده اند. هر کسی هم از قبل جایش مشخص است. دو سر کفن را میگیرند... مواظب باشین، مواظب سرش باشین!... میترسند سرش به سیمان بخورد و از خواب بیدار شود. آنور هنوزم بساط ضجه برپاست. دختری از خدایی که خود ساخته شاکی است... خدایا! ما چه گناهی کردیم؟ یه نصفه بابا که بیشتر نداشتیم، اونم ازمون گرفتی؟... نصفه بابا! با خدایت چونه میزنی، بزن، دیگه چرا میزنی توی سر مردهء بدبخت؟... حالا همه هم میدانند که خدا قیمتش مقطوع است، با چونه مونه و گدایی کارشان راه نمیفتد... وقت خاک ریختن که میرسد عربده های روضه خوانها هم اضافه میشود. این یکی با مرده همشهری درآمده... ترکی هم میخواند. فکر میکنم تنها رمز موفقیت این قماش درین است که مردم چنان غمگینند که نه میبینندشان و نه حرفشان را گوش میکنند. بعد هم از همهء مرده هایی که آمده اند تشکر میکند... شاید بهترین فایدهء مردن همان پوسیدنش باشد. تبدیل شدن به گاز H2S، همان گوز خودمان. گازی که در تمام عمر از خودمان ساطح میکردیم... پس دیگر کدام ابله است که باور کند ما در طول زندگی خود زنده بوده ایم!


٭
........................................................................................

Older Posts