جين جين


Sunday, November 30, 2003

● امروز متوجه شدم طبق خزعبلاتی که دو پست قبلی در مورد پدیدهء «کسخلیسم» نوشتم، همهء ما یه زمانی واس خودمون یه پا کسخل بودیم و حال میکردیم، اما متاسفانه تحت آموزشهای محیط و شستشوی مغزی این عادت زیبا رو فراموش کردیم. بچه های کوچولو نمونهء کامل کسانی هستند که هر کاری رو فقط و فقط به خاطر خود اون عمل و کاملا بی هدف انجام میدن. جدا به حرکات یه بچهء 2، 3 ساله دقت کنین و ببینین با چه جدیتی و بدون خستگی یه کار بی معنی مثل باز و بسته کردن در یه صندوق رو هزار بار پشت سر هم انجام میده و خسته نمیشه. شاید دلیل زیبایی و شیرینی دوران بچه گی که هنوزم تو بلغور خاطراتمون ازش لذت میبریم همین باشه... «آزادی از زندان عقلانیتی که ساخته ذهن خودمه»... امروز تینا کوچولو اول صبح که از خواب بلند شده بود نه ورداشت، نه گذاشت، برگشت با جدیت به همه اعلام کرد:«من یه قلی پورم!» بعدش هم ماتش برده بود که چرا ما داریم به حرفش میخندیدم... شأن خواهر زاده مارو داشته باش!


٭
........................................................................................

Saturday, November 29, 2003

● بساطیه... دیگه حوصله ندارم. چند شب پیش ساعت 4 صبح به سرم زد بی هدف از خونه بزنم بیرون. میخواستم تنها باشم. تاریکی و سکوت، تنها چیزی که میتونست آرومم کنه. تنها صدا صدای موسیقی آب بود، زیباترین چیزی که فقط در سکوت مطلق شب قابل درکه. میشه ساعتها و ساعتها بهش گوش داد و سیگار کشید. دراز کشیدن وسط پیاده رو و نگاه کردن به آسمونی که جز چنتا ستاره حرفی برای گفتن نداره. احساس تنها انسان باقیموندهء روی زمین. احساس تنها باقیمونده از قحطی، طاعون و مرگ. احساس به انتها رسیدن دنیا و رسیدن به سیاهی محض. اجازه دادن به سکوت و نیستی تا به عمق وجودت نفوذ کنه. احساس تهی شدن. احساس شناور مرگ. احساس زیبای مرگ. احساس دوست داشتنی مرگ. تا به حال انقد دچار توهم نزدیکی به مرگ نشده بودم... و چه زیبا بود! تنها سرما بود که تونست آرامشم رو به هم بزنه. تنها کاری که بعدش کردم رفتن به قبرستون کوچیک کنار امامزاده بود. و بعد فقط احساس غریب مرگی که از زیر پای آدم بیرون میزنه...

ازون موقع به شدت هوس مرگ کردم. نه به خاطر افسردگی و رهایی از دنیا. بلکه برای لذت بردن از خود مرگ. برای احساس زیبایی که منتقل میکنه. میخوام برم بهشت زهرا. جایی که بوی مرگ ازش بباره. جایی آدم به چیزی جز خود مرگ فکر نکنه. میخوام برم تو خود غسالخونه اش. میخوام گذاشتن جسد رو تو قبر و ریختن خاک رو قشنگ ببینم. میخوام لذت و آرامش پنهان مرگ رو ازین هم نزدیکتر احساس کنم...


٭
........................................................................................

بزن تار و بزن تار...


٭
........................................................................................

Monday, November 24, 2003

«فرهنگ کسخلی» یا «کسخلی فرهنگ»؟

فیلم "Frida" واسه من، از چند نظر جالب بود... یکی از اونها قضیهء گرایش ملت (در اینجا خود فریدا) به آنارشیسمه. فریدا اولش زیاد هم تابع اصول و قوانین نیست، اما جالبه وقتی ازدواج میکنه انتظار داره تو روابطش با شوهرش یه سری اصول رعایت بشه. اونقدر به خودش اعتماد به نفس داره که با اینکه میدونه شوهرش آدمی نیست که خودش رو پایبند به یک زن بدونه باهاش ازدواج میکنه، به این امید که میتونه کنترلش کنه. اما شکست میخوره و نقطهء اوج شکستش وقتیه که خوابیدن شوهرش رو با خواهر خودش میبینه. اینجاست که قاط میزنه. یه دفه میزنه زیر همه چیز، به میل همجنس خواهیش اینجاست که برای اولین بار پاسخ میده و دیگه مانعش نمیشه، اینجاست که قیافهء خونه رو که همیشه مرتب بوده به هم میریزه و کاملا بی نظم میکنه، ریخت خودش هم دیگه مثل قبل مرتب نیست. از همه مهمتر اینه که این حس رو وارد نقاشیهاش میکنه و خیلی آزادانه تر نقاشی میکشه... نمونه اش نقاشی بسیار خشن مثله شدن یک زن توسط شوهرش (خب این نقاشی به نوعی نشون دهنده مثله شدن روحی خودش توسط شوهرش هم میتونه معنی بده).

اینکه کنترل روابط عاطفی و عاشقانه بین زن و مرد اصلا ساده نیست، مساله جدیدی نیست... همیشه هر رابطه ای با یه سری قوانین و اصول شروع میشه، یا حداقل اگه مستقیما گفته نشه، برای دو طرف به صورت پیش فرض وجود داره. اصلا انتظار اینکه طرف مقابل ازین به بعد دوستمون داشته باشه یعنی پیش فرض یک ضابطه برای رابطه مون. نکته اینه که پذیرفتن این قوانین، هم باعث ایجاد انتظارات متقابل میشه که اگه برآورده نشه به ما آسیب میرسونه و هم باعث محدود شدن خودمون میشه که بعدن ممکنه به صورت عقده دربیاد و یه دفعه بزنه بیرون. آخره همه اینا اینه که در صورت شکست حداقل تا مدتی بزنیم زیر همه چی، زیر هر چی رابطه اس... زیر هر چی اصول و قانونه! در حالت پیش رفته تر دیگه مخالف هر گونه رسم و رسوم و قاعده میشیم، زندگی کاملا بی قانون و پوچ میشه و خدام بالطبع وجودش زیر سوال میره. دست به کارهایی میزنیم که محدود به انجامشون بودیم و از این کارها لذت میبریم. علت لذت بردن از پیروزی در انجام خلاف رانندگی یه مثال خیلی ساده شه که کم تجربه نکردیم. البته اشارهء من به محدودیت زن و مرد در رابطه شون صرفا یه مثال بود و به این معنی نیست که این گرایش به آنارشیسم لزوما با اون شروع میشه.

حالا تمام اینها رو گفتم تا به محدودیتی اشاره کنم که در مورد تقریبا همهء ما وجود داره ولی خیلیها اصلا متوجهش نیستن اونم «عقلانیته»! ما همه خواهی نخواهی تو کله مون یه مغزه که دوست داره همه چی رو تحلیل کنه و یاد گرفتیم که همیشه هر کاری رو انجام میدیم باید یه دلیلی پشتش باشه. هر کی هر غلطی میکنه، یه عده هستن میپرسن «چرا؟»... هیچکس نمیتونه تصور کنه یکی یه کاری انجام بده بدون هیچ دلیلی، یا بهتر بگم برای مردم خود اون کار نمیتونه دلیلی برای انجامش باشه!... اما برای من و احتمالا خیلیهای دیگه این بعد مدتی به صورت یه محدودیت درمیاد، عقده میشه! اینه که یکی از ملزومات زندگی و یکی از بهترین لذتهای اون تبدیل میشه به اینکه یه دفه دست به یه کار کاملا بیهوده بزنیم، فقط و فقط برای اینکه اون کار بیهوده رو انجام داده باشیم، همین!... که در زبان عامه به این میگن «کسخلی» که برای خودش درجاتی هم داره، خلاصه هر کس به اندازهء توانش!


٭
........................................................................................

● رقص، فقط با آهنگ آرومهای ستار... ازون آهنگهاش که نمیشه باهاش راه رفت چی برسه به رقص! اونم وقتی تازه از خواب پاشدی، با لباس خواب، صورت نشسته، موهای درهم و قیافه مضحک، تازه همهء اینها با سیبیل و قیافه و هیکل گندهء من!... آی میچسبه!


٭
........................................................................................

Thursday, November 20, 2003

● آقا جاتون خالی، دیشب نشسته بودم با «مش قنبر» به درد دل. همینطور که داشتیم از در و دیوار می گفتیم و حال می کردیم، متوجه شدم که از هیجان همینطور صدامون داره میره بالا و بالاتر... این شد که یهو وسط حرفهامون بند دل مشتی پاره شد. با یه صدای عجیب... شاید بهتر بگم با یه سکوت عجیب وسط اون سر و صدا. باز خوبه مش قنبر چیزی تنش نیست وگرنه تصور کن تو اون هیجان یه دفعه تنبونش میفتاد، چقد ضایع میشد!؟... خیلی حالم گرفته شد. دلم واسش سوخت. آخه این تازگیها که با مشتی آشنا شدم فقط زمانی برام جزء زندگی حساب میشه که میتونم به کمک صداش از زندگی فرار کنم... حالا از امروز صبح کلی دوا دکتر کردم تا دوباره بند دلش جوش خورده و همچین دوباره قبراقه... آقا با ایزه، من برم بینم الان میشه با مشتی این زندگیه رو یه جوری اُس کنیم بزنیم به بیابون یا نه... زت.


٭
........................................................................................

Monday, November 17, 2003

«من کسخلم» یا «اثبات بیسوادی حضرت محمد و در نتیجه معجزه بودن قرآن!»

خیلی وقتها از اینکه کاملا اعتقادم رو به اسلام از دست دادم، ناراحت میشم... اونم فقط برای اینکه فکر میکنم با این هوش سرشار میتونستم به راحتی چندین برابر خود پیغمبرش تو زندگیم ثواب کنم و برم او نوک بهشت دماغ سوخته نشون بدم! جدی میگم، مثلا همین دیروز یه بحثی بود در مورد ثواب کمک کردن به نیازمندان. بعد به این قضیه اشاره شد که اگر کسی به جای کمک مستقیم به طرف این موقعیت رو برای دیگر مسلمانان ایجاد کنه که بهش کمک کنن، نه تنها ثواب خود عمل رو برده بلکه ثواب کسایی که براشون موقعیت ایجاد شده هم برده. به یک معنی دیگه کسی دیگر رو در ثواب شریک کردن، خودش ثوابه. این هم تو قرآنش هست، هم تو احادیث، همم با عقل جور در میاد. حالا در نظر بگیرین یکی کمک مالی بخواد، شما با اینکه میتونین بهش کمک کنین اونو معرفی میکنین به یک مسلمان دیگه که میدونین میتونه بهش کمک کنه:

فواید:
1- به اون بدبخت به هر حال کمک میشه (به هدف اصلی میرسین.)
2- دو برابر ثواب اصلی رو بردین.
3- یه پولی ذخیره کردین میتونین برین باهاش حال کنین!
4- خودخواهی نکردین که مثل بقیه همهء ثوابش رو واس خودتون نیگر دارین!
5- هیچ تناقضی با هیچ جای دین نداره.

مشکلات:
1- باید یکی رو بشناسین که حتما به طرف کمک میکنه.
2- ایده نباید لو بره، وگرنه ممکنه همه بخوان همین کار رو بکنن. اونوقت همه واگذار میکنن به دیگری و هیچوقت تموم نمیشه!
3- نباید این مساله باعث بشه که زمان کمک کردن به اون بدبختی که پول میخواد خیلی زیاد بشه، چون ممکنه تا اونموقع یه پولی دستش بیاد، یا اصلن از گرسنگی بمیره خونش بیفته گردن شما!

پیشنهادات:
بهترین راه اینه که یه عده برادر مسلمون و مورد اعتماد دور هم جمع شن (هر چی بیشتر بهتر) و اینطور عمل کنن که هر کدومشون به یک نیازمند برخورد کرد به نفر بعدی معرفی کنه و نفر بعدی به نفر بعدی و همین طور تا برسه به نفر آخر... این راه حل دو مشکل اول رو حل میکنه. در مورد مشکل سوم کافیه تمام پیش بینی ها از قبل انجام بشه تا کاملا حساب شده واگذاری ثواب در اسرع وقت بین دو نفر انجام بشه که وقت تلف نشه... مثلا میشه همه کنار هم وایسن درگوشی به هم بگن تا زودی برسه نفر آخر!

یه نکتهء جالب این روش اینه که ثواب با 2 برابر شدن در هر قدم به صورت تصاعدی میره بالا: فرض کنید n نفر تو صفن، نفر آخر یا n ام یه ثواب میبره، نفر n-1 دو ثواب (ثواب نفر آخر و خودش)، نفر بعدی 4 تا (ثواب نفر n ام و n-1 ام و خودش) و همین طور الی آخر که در نتیجه نفر اول "2 به توان n-1" ثواب نصیبش میشه... بدیهیه که هر چی این گروه بیشتر عضو داشته باشه سود نهایی بیشتره. منتها اینجا دو تا مشکل سازمانی وجود داره:
1- همه میخوان نفر اول باشن که بیشترین ثواب رو ببرن!
2- هیچکس نمیخواد نفر آخر باشه چون باید پول بده!
که خب راه حل این دو مشکل ساده است: میتونه به صورت گردشی جاها هی عوض شه تا همه یکسان سود ببرن. در این صورت پس از یه دور کامل چرخش (یعنی پس از n دور عوض کردن جاها) با پولی که میتونستین تنها یه ثواب بدست بیارین، تونستین 2 به توان n (منهای 1) ثواب بدست بیارین... و این فوق العاده است! چون مثلا برای یه گروه 20 نفره این عدد میشه بیش از یک میلیون! البته اگه یه کم کله تون رو بکار بندازین ازینم بیشتر میتونین در بیارین حتی بدون اینکه پولی از جیبتون بره: کافیه به جای یک صف، یک حلقه تشکیل بدین! اینجوری بعد از اینکه به نفر آخر رسید دوباره بر میگرده به نفر اول و این عمل همینطور ادامه پیدا میکنه و با چند دور چرخش به طرز خفقان آوری ثواب میره بالا! تا موقعی که مشکل زمان که بهش اشاره شد پیش نیومده میشه اینکار رو ادامه داد و هر وقت خسته شدین یا زمان موعود رسید، کافیه کسی که نوبتشه بره پیش همون مسلمان خیر و «از همه جا بیخبری» که همیشه حامی مستمندانه و ازش بخواد قضیه رو ختم کنه! توجه کنین که درین روش دیگه مشکل تعداد زیاد افراد گروه هم مطرح نیست و با دو نفرم هم انجام پذیره!

پ.ن. حالا شما هی بشینین یکی یکی تسبیح بندازین خودتون رو خفه کنین!


٭
........................................................................................

Friday, November 14, 2003

● من یه سگم. یه سگ عادی. فقط با این مشکل که صاحابم رو گم کردم. همه فک میکنن صاحاب ندارم اما یه حس قوی همیشه بهم میگه که اونها اشتباه میکنن. من صاحاب دارم. یه صاحاب مهربون. فقط گمش کردم. اینروزا از صبح تا شب دارم همش میگردم دنبال صاحابم. بدبختی اینه که هیچ نشونه ای هم ازش ندارم. اغلب سگها صاحابشون رو از بوش می شناسن. حتی اگه یارو رو نبینن باز هم میتونن از 10 فرسخی با بو کشیدن پیداش کنن. اما من هر چی به مخم فشار میارم یادم نمیاد صاحابم چه بویی میداد. حدس میزنم صاحابم هی زود به زود ادکلن عوض میکرده یا اینکه هی چیزهای عجیب غریب میخورده که باعث میشده بوش عوض شه. لابد این دماغ منم سر اونه که قاط زده. قیافه اش هم حتما تا الان کلی عوض شده که نمیشناسمش. گرچه فرقیم نمیکنه، چون به هر حال یادم نمیاد چه شکلی بود. صداش رو هم که میشناسم. فقط میدونم هست و باید پیداش کرد. تنها کاری که میتونم بکنم اینه که هر آدمیو میبینم برم جلوش دم تکون بدم تا خودش منو بشناسه. بعضیها مثل صاحابم مهربونن. نوازشم میکنن. بهم غذا میدن. اما بعدش تا میپرسن «اسمت چیه؟» میفهمم که صاحبم نیستن. منم دمم رو واسه تشکر تکون میدم و میذارم میرم. بعضیام که مثل سگهای بی صاحاب باهام رفتار میکنن. ازم میترسن، با سنگ میزننم یا سرم داد میکشن «ازینجا گمشو، سگ ولگرد!». منم هر چی پارس میکنم که «به خدا من ازون سگها نیستم، صاحاب دارم» به خرجشون نمیره. یه بار که داشتم به یه درخت میشاشیدم یه دفعه باغبونه به حساب اینکه صاحاب ندارم، افتاد دنبالم و با بیل تا اونجا که میتونست زد و آش و لاشم کرد. بعدش که یه گوشه ای داشتم زخمامو میلیسیدم، گریه ام گرفته بود. اگه اونموقع صاحابم بود، میرفتم پیشش. اونم پانسمانم میکرد یا حداقل نوازشم میکرد. یا اینکه اصلا قبل از اینکه باغبونه بیفته دنبالم، میرفت سر و ته قضیه رو با یه معذرت خواهی هم میاورد. ازونموقع تا حالا بیشتر حس میکنم که صاحاب دارم... آره، من یه سگ ولگرد نیستم. یه سگم که صاحابش رو گم کرده...


٭
........................................................................................

Thursday, November 13, 2003

● دلم یه «پیلار ترنرا» میخواد...
میخوام برم پیشش بغلش کنم و سرم رو بذارم رو شونه هاش. بعد بشینم جلوش دستهای گرمش رو بگیرم تو دستهام و همینجور داستان زندگیمو براش بریزم وسط. اونم همینطور که قهوه میخوره زل بزنه تو چشمام و گوش کنه. بعد میگم برام فال ورق بگیره... نه به این دلیل که آینده رو پیش بینی کنه، برعکس برای اینکه دوست دارم تکلیف آینده ام با فال ورقی که اون میگیره مشخص بشه... حداقلش اینه که تو اون یه دست ورق همیشه یه بی بی دل پیدا میشه!


٭
........................................................................................

● سه ماه است که پدرم به خانه ای کوچیده است که زنده از آنجا بیرون نمی آید. او به بیماری «آلزایمر» مبتلاست...

برای پدرم ظاهر بیماران اهمیتی ندارد، بارها دیده ام که با رغبت در برابر کسانی که وضعی نابهنجار دارند، خم می شود و به آنها می گوید: «شما چهرهء فوق العاده زیبایی دارید. من هرگز این زیبایی را فراموش نمی کنم!»

این صحنه بارها حالم را دگرگون کرده و مرا به این فکر انداخته است که من بیمارم، نه پدرم.


«حضور ناب»، کریستین بوبن


٭
........................................................................................

Tuesday, November 04, 2003

● و آنگاه خداوند مرا به جای گِل از گُه سرشت...


٭
........................................................................................

● یه چیزی که خیلی تو زمستون دوست دارم اینه که پنجره رو باز کنم تا هوای سرد بزنه تو اتاق، بعد لخت بشم سریع برم زیر یه پتوی پشمی، یعنی خودمو گوله کنم اون زیر تا پتو گرمم کنه... احساس لذت بخشیه! اونقد لذت بخشه که بعدش اصلا نمیخوام بیام بیرون... آرزو میکنم کاش خرس قطبی بودم و میتونستم همینجوری تمام زمستون رو بخوابم و لذت ببرم. فقط باید تمام مدت درست خودمو جمع کنم تا پتو کاملا دورم پیچیده باشه. چیزی که برام لذت بخشه فقط گریز از سرمای هوا نیست چرا که با دو تا لباس پشمی هم قضیه حل میشه. آخه اون چیزی که میخوام گرمش کنم در حقیقت یه جوری تو وجودمه... اون سرمای واقعی هم در واقع از داخل میاد نه خارج. همیشه سرمای زمستون برای من همراهه با یه جور حس هیجان و ترس... هیجان تموم شدن زیبایی ها، ترس از یخ بستن همه چی... ترس از تنهایی و برهوت. نقش پتو اینجا بیشتر از اینکه گرم کننده باشه یه جور پناهگاهه... جایی که میشه از دست این ترس قایم شد! لاکی که میشه توش همه چی رو فراموش کرد... جایی که حقیقت توش راهی نداره و همه چی رویاست. رویایی که دست خودته و به کثیفی واقعیت آلوده نیست... اونجا... زیر اون پتو هیچوقت تنها نیستی. هیچوقت کسی نمیره، همه هستن... همه چی دست خودته... و من اونجا مثل جنینی گوله شده متولد میشم...


٭
........................................................................................

Sunday, November 02, 2003

گفتمان مدنی

- هو... نگوز!
- خب میگی چی کار کنم!؟ نفخ کردم.
- زهرمار!... من بدبخت چی کار کنم؟؟
- خب باشه... پس سعی میکنم بچُسم ازین به بعد!
- ابله! من با صداش که مشکل ندارم!... ایراد از بوشه که خفه میکنه!
- نه خب آخه اونجوری میشه راحت انکارش کرد!


٭
........................................................................................

Saturday, November 01, 2003

● این خادم ما چو دیدنش می گیرد
بهر تو قبا بریدنش می گیرد
بدبخت به تازی شکاری ماند
در وقت شکار ریدنش می گیرد!

مفتون همدانی


٭
........................................................................................

● عمر آدم مثل نون بربریه. اگه همونجور داغ و تازه خوردی، زودی تموم میشه اما حالشو میبری... اگه بخوای تو فریزر نگه داری، درسته زمان زیادی دووم میاره ولی وقتی میخوای بخوری به لعنت خدام نمی ارزه.

٭
........................................................................................

Older Posts