جين جين |
Sunday, June 29, 2003
● تِسوِرتِک
Saturday, June 28, 2003
جین جین، کلاس دوم دبستان از تهران:
آیا براستی می توان باور کرد. من در یک روز سرد زمستان با پسرم مشغول بازی کردن بودیم وی 5 سال بیش نداشت در همین موقع زنگ تلفن به صدا در آمد و آن کس که پشت تلفن بود چنین گفت (در حالی که هراسان و مضطرب بود) پسر شما در مدرسه حالش به هم خورده در همین موقع نیشخندی زدم و گفتم آقا من فقط یک پسر دارم که آن هم فقط پنج سال دارد و به مدرسه نمی رد تازه الان در اتاق خواب من مشغول بازی است: ولی آن شخص ادامه داد: من مطمئنم و در آن موقع تمام اسم و مشخصات پسر را درست گفت راستی اسم دبستان را نیز ذکر نمود من بسیار تعجب نمودم و هراسان گوش تلفن را گذاشتم و به سوی اتاق خوابمان حرکت کردم امّا پسرم در آنجا نبود نه من مطمئن بود او همین روی تخت مشغول بازی بود سپس تمام خانه را زیر و رو کردم کسی نبود حتی پسرم سراسیمه سوار اتومبیل شدم به آن سوی دبستانی که آن مرد پشت تلفن ذکر کرده بود گاز دارم وقتی وارد دبستان شدم پسرم را در اتاق دفتردار دیدم او حالش بسیار بد بود ولی چگونه راه به آن ... ادامه دارد 7:49 AM ٭ ........................................................................................
● عرض شود که:
Wednesday, June 25, 2003
هر چی مُزنُم اَلقیشتَک ............... تُنبونُم نِدَرَه خیشتَک 8:42 AM ٭ ........................................................................................
● بحث ناخواستهء دیروز با اینکه 4 ساعت تمام طول کشید و تا حدود زیادی فرسایشی بود، یه حصنی داشت... اونم تنها تیکه آخر حرفهاش بود که منو خیلی تحت تاثیر قرار داد:
رابطه عاشقانه و قوی با یک منبع قدرتمند و روحانی - مثل خداوند - صرفنظر از اینکه واقعی باشه یا خیالی وقتی به درجات بالاش میرسه یه حصن عظیم داره، اونم اوج اعتماد نفسیه که به طرف میده... وقتی شخص یقین داره به یه جای قوی بنده به راحتی حاضره سر هر چیزی ریسک کنه و از هیچ چیز هم نمیترسه... و این زندگی رو به شدت زیبا میکنه! اما... آیا این احساس قدرت لذت بخش، لازمه اش یک همچین رابطهء معنویه؟ 7:43 PM ٭ ........................................................................................
● Shower
بعضي وقتها هست که آدم واسه اولين بار کسي رو ميبينه ، با عقايد و تفکرات طرف کاملا آشنا ميشه، کم کم بهش علاقه مند ميشه و آخرش ميبينه عاشق شده... يه وقتهاييم هست که اصلا عاشق يه نفر به دنيا مياد... ام منظورم اينه که يه دفعه به خودش مياد ميبينه عاشقه. فرق اصلي مورد اول با دوم اينه که تو اولي همه چي از همون اول دست خودته... خودت با پاي خودت ميري جلو و ميدوني داري چه کار ميکني - بگذريم ازين که هر چي جلوتر ميري برگشت سختتر و سختتر ميشه. اما مورد دوم اصلا دست خودت نيست، يه مثال واضحش هم عشق نسبت به خانواده و کساييه که باهاشون بزرگ ميشي... حتي اين عشق ميتونه تو اجسام مثل يه خونهء قديمي با تمام خاطراتش باشه... عشق تو مورد اولي هميشه يه جورايي پايدارتره چون دو طرف سعي کردن از اول درست قدم بردارن و پيش بيني آينده رو تا اونجا که ميشه بکنن. ولي مورد دوم بالطبع ناپايداره و خدا نکنه به بن بست بخوره که پوف... داغون ميکنه! حالا خنده دار اينه که ما اکثرمون بخوايم نخوايم، به خاطر ماهيت خاص اين دو نوع رابطه، بيشتر درگير دومي هستيم تا اولي و بنابراين همه مون تو زندگيمون تا دلتون بخواد اعصابمون خورد شده!... و حتي ازونم خنده دارتر اينه که چون شخصيت انسانها هميشه در حال تحوله امکان تبديل حالت اول به دوم هم متاسفانه کم نيست!... حالا سوالي که وجود داره اينه که راه حل چيه؟ خيلي ساده: «ادامه رابطه به خاطر تمام عشق و زيباييش که هنوز هم با خاطراتش زندگي ميکنيم و گذشتن از خيلي از علاقه هاي شخصي» يا «بها دادن به درخواستهاي شخصي، گذشتن از تمام اون زيباييها و نجات دادن خود»؟... چميدونم شايد هم يه چيزي اين وسط مسط ها... کثافت جواب کلي که نميشه بهش داد! کاملا بستگي داره به شرايط و شخصيت فرد تصميم گيرنده... اما خب نتيجه اش هميشه يکيه: «عذاب روحي!»... که شايد بعضي ها اسمش رو بذارن تکامل روح و آبديده شدن! نميدونم يه هر حال همينه ديگه... زندگي همين مبارزه هاست... چي چي دارم ميبافم بابا... برين فيلم رو ببينين که بسيار زيباست! 3:31 PM ٭ ........................................................................................
●
FOR EVIL'S SAKE... STOP THE FUCKIN' VIOLANCE!
3:31 PM ٭ ........................................................................................
● از وقتی «چراغها رو من خاموش کردم»، همچین هوس کردم یه دل سیر ملخ بخورم... حالا قورباغه و مارمولک که جای خود داره!
Monday, June 23, 2003
3:13 PM ٭ ........................................................................................
● بعد یه روز پر آیدا... آخ که چه یه روز بدون آیدا میچسبه!
Thursday, June 19, 2003
8:45 AM ٭ ........................................................................................
● کردی مارو!
Wednesday, June 18, 2003
6:50 PM ٭ ........................................................................................
● سیستم فرهنگی ایران فاسده... درست مثل سیستم اقتصادیش که اگه خودت مثل بقیه دزد نباشی و بخوای بدون هیچ دوز و کلکی پول دربیاری کلات پس معرکه است و بیشک ضرر خواهی کرد... دقیقا به همین شکل اگه بخوای تو روابطت با بقیه مردم خودت باشی و نخوای مثل بقیه بری پشت نقاب و به قول خودشون سیاست داشته باشی، عقیدهء خودت رو هر وقت خواستی بیان کنی و در آخر از بقیه انتظار داشته باشی تو رو همونجور که هستی بپذیرن، پدرت در میاد و بدون شک به هیچ جا نمیرسی!
7:48 PM ٭ ........................................................................................
● از وقتی اومدم دارم خودم رو خفه میکنم با دوغ... اونم دوغ گازدار. از قحطی درومدم دیگه! این دوغهای دامدارن هم عجب چیزهایین. این دفعه رفتم 6 تا 2 لیتری خریدم دِ بخور... بعد که دقت کردم دیدم روشون نوشته: «دوغ با گاز طبیعی»... خب تا اونجایی که شعور من قد میده «گاز طبیعی» تو ایران همون گازیه که از چاههای نفت استخراج میکنن و واسه سوخت استفاده میشه و خوردنی نیست... یام اون گازی که از شیکم من و شما استخراج میشه که ... آی خوشمزه است!
Thursday, June 12, 2003
7:23 PM ٭ ........................................................................................
● ازون اول که نشستم شروع کرد درددل. من هم که حوصله نداشتم و ساکت بودم. رادیو روشن بود. داشت یه برنامه در مورد زبان فارسی پخش میکرد. یه کارشناس آورده بودن و نظرش رو در مورد تغییر و تحول زبان میپرسیدن. اولش احساس کردم توجهی به برنامه نداره اما یهو داغ کرد... «آقا میبینی چی میگه؟؟... ببین کیا رو میارن تو رادیو. این مثلا کارشناسه... اصلا یه ذره نمیفهمه! داره از کلمات مزخرفی که الان تو دهن جوونها افتاده دفاع میکنه! همینجوریه که داره زبون فارسی از بین میره... ببین همین کلمهء... ببخشید البته که میگما... دودر! آقا این میدونی یعنی چی؟؟ میدونی چقدر زشته!... این یعنی بلانسبت... خیلی ببخشید... معذرت میخوام، یه خانوم رو از دو طرف... استغفرالله!... بعد همینطور مثل نقل و نبات تو دهن جوونهای مملکته!... نمیفهمن که چی میگن که... یکی هم نیست بهشون بگه!... یا حداقل دیگه تو رادیو تلویزیون که میتونن نگن!... مملکت که بی در و پیکر باشه همینه آقا!... هر کسی هم که از ننه اش قهر میکنه میشه کارشناس زبان...»
Saturday, June 07, 2003
7:09 PM ٭ ........................................................................................
● تینایی
Friday, June 06, 2003
سیستم پیچیدهء حرکتی وقتی میخواد جایی بره اول یه نگاه به مقصد میندازه و یه برآوردی از مسافت میکنه... بعد یه دفعه کله شو جوری میندازه پایین که بدنش بر اثر سنگینی سرش کاملا کله میکنه جلو و تالاپ تالاپ با اون پوشکش که مثل پاندول نوسان میکنه به طور اتوماتیک میبرتش جلو!... بعد از مدتی که با بالا آوردن کله اش وایمیسته میبینه یه چند متری هدفش رو رد کرده! زنانه گی 10 دقیقه ای بود که دست راستش رو از یقه کرده بود تو بلوزش و هی اینور اونور میکرد سرش هم انداخته بود پایین و با دقت تو بلوزش رو نگاه میکرد... مثل اینکه داشت دنبال چیزی تو لباسش میگشت. کنجکاو شدم، رفتم بهش گفتم: دایی؟ دنبال چی میگردی اون تو؟ سرش رو آورد بالا و کاملا جدی جواب داد: ممه! 3:32 AM ٭ ........................................................................................
● وقتی میری شمال همه چیزت نم میکشه حتی خودت!... بعدش چنان سنگین میشی که عمری بتونی از جات بلند شی، مخصوصا وقتی یه ماهی درستهء قزل آلا رو با کلی برنج و یه کاسه ماست موسیر و یه عالمه ترشی سیر و دو، سه لیوان دوغ بدی بالا!
---------------------- جدی درک نمیکنم مردمی رو که زیر رگبار بارونی میپوشن... بابا سانتیمانتال! 5:26 PM ٭ ........................................................................................
● میگه: پاتو از رو میز وردار... مگه نمیبینی بزرگتر اینجا نشسته!
اصولا من چون آدم بی ادبی ام با خودم فکر میکنم خب پای من که اون بالاست ببخشید بلا نسبت مگه تو ما تحت بزرگتراس که اعتراض میکنین! شمام با این زیاده رویهاتون نه تنها ما رو با ادب نکردین بلکه حالمونم از هر چی ادب و نزاکته به هم زدین!... بعد میبینم حوصله بحث ندارم، برمیگردم میگم: چشم! 3:12 AM ٭ ........................................................................................
● ایحجتخدا!... عارق مبسوطی بود!
Monday, June 02, 2003
2:58 AM ٭ ........................................................................................
● آقا، خانوم... چه شبی بود دیشب!
3:26 AM ٭ ........................................................................................
|