جين جين


Wednesday, April 30, 2003

● من عاشق اين رو حوضيم:

دختر شيرازي جونوم... جونوم شيرازي
لبهاتو به من بنما... تا بشم راضي
لبهامو ميخواي چي کني.. اي بي حيا پسر!
قيطون تو بازار نديدي... اينم مثل اونه! وليکن... نرخش گرونه... وليکن نرخش گرونه!


خلاصه همينطور يکي يکي ميره سراغ لب و ابرو و چشم و مو و سينه و ... هر دفعه هم دختر شيرازي ميفرستتش دنبال به ترتيب قيطون و کمون و بادوم و شبق و ليمو و ...! من متاسفانه رو اينترنت نسخهء قديمي آهنگ رو پيدا نکردم و نميدونم هم کي اول خوندتش ولي يه ورژن جديدش هست که فرهاد خونده که اونم بسته به ذوق و سليقه خودش يه کمي عوضش کرده.

والا اون قديمها که من اينو گوش ميدادم همش تو کف بودم که بابا بيخيال ببين چه قحطي اي بوده که طرف واسه ديدن لب و چشم و ابرو و اينها اينطوري داره به خودش ميپيچه و تازه دختره هم که ميبينه اينطوريه داره سو استفاده ميکنه و باهاش با نرخ سر گردنه حساب ميکنه!

خلاصه گه گيجه ميزديم تا اينکه چند روز پيش ها فيلم «داش آکل» رو ديدم که اتفاقا اين آهنگ هم توش چند بار ميخونن... جدي برهوتي بوده اون زمونها! بابا حق داشتن مردها انقده خشن بودن، وقتي همه زنها با اون زيباييشون اينجور تو بسته بندي باشن که چشمت حتي به يه ابرو هم نيفته طبيعيه که انقد بهت فشار بياد و به صورت خشونت بزنه بيرون. آقا اصلا محيطي که توش زيبايي به هر صورتش تقبيح بشه و هميشه غريزه با محيط اطرافت در حال تنش باشه، نتيجه اش چيزي جز اين نيست. مثلا يه تيکه فيلم نشون ميده يه شب تو سقاخونه که رقاصه مريض بوده و نميتونسته واسه مشتريها برقصه، يارو لوتيه داد و بيداد و دعوا راه مينداره که «ما اينهمه پول ميديديم ميايم اينجا که چشممون به زن بيفته!» بعد هم وقتي رقاصه ميره واسه يکي ديگه ميرقصه يارو باز شاکي ميشه ميخواد گيسهاي رقاصه رو از ته بزنه!... والا من يکي که دلم به حال يارو سوخت! بابا طرف از لحاظ جنسي و عاطفي ارضا نميشه و وقتي همون آب باريکه رو هم ميبندن دست به خشونت ميزنه ديگه... چيزي که ماشالله کمم نيست الان تو جامعه مون و کم نشنيديم تازه عروسهايي که صورتشون با اسيد عاشق آسمون جل قبليشون سوخته و... خلاصه يادمون باشه که چيزي که «داش آکلها» رو با اون يال و کوپالشون نرم ميکنه همانا «ديدن مرجانه» و بس!... حالا واسه بعضيها مثل داش آکل همون يه نظر کافيه و واسه بعضي ها هم بيشتر اما نتيجه اش يکيه.


٭
........................................................................................

Monday, April 28, 2003

● لينک اين آهنگ رو اختصاصي تقديم ميکنم به داداشم که دلمم براش خيلي قيژمال ميره!
اينم لينک واسه دانلودش.


٭
........................................................................................

Sunday, April 27, 2003

آهاي کسي محلل نميخواد؟؟

من اصولا سيستم خوابيدنم خيلي خر تو خره. شده بعضي وقتها تو شبانه روز اصلا نميخوابم يا مثلا ظرف ۳ شبانه روز ۲ ساعت ميخوابم و شده که اصلا تمام ۲۴ ساعت شبانه روز رو خوابم! اصلا زمان و اينهام حاليم نيست، صبح و شب نداره خلاصه خوابم بگيره و کاريم نداشته باشم ميخوابم. حالا نکته جالبش اينه که با تمام اين بي نظمي هايي که خواب من داره هنوزم «قانون بقاي خواب» يه جوري حاکمه! يعني مثلا اگه ۳ روز کم خوابي بکشم روز چهارم اگه فرصت باشه ۲۰ ساعت ميخوابم که جبران بشه. حالا غرض از اين مزخرفات اينه که بنده چند روز بود درست نخوابيده بودم، ديشب هم با اينکه خوابم ميومد به خاطر اينکه حوصله مسواک زدن نداشتم قيد خواب رو زده بودم! خلاصه دمدمهاي صبح نميدونم باز دهنم بو ميداد چه مرگيم بود که جام زهر مسواک رو نوشيدم و جاتون خالي يه ۱۴ ساعتي سير خوابيدم.

ولي اين چيز عجيبي نبود، نکته جالبش اين بود که بعد عمري يه خوابي ديدم که وقتي بيدار شدم يادم موند! من اصولا يا خواب نميبينم يا اگه ببينم عمرن چيزي ازش تو ذهنم بمونه... ولي لامصب اين خوابه اونقد جالب و بامزه بود که وقتي بلند شدم يه ساعت قاه قاه ميخنديدم:

خواب ديدم استادم (لازم به ذکره که استادم هنديه) باهام کار داره. خلاصه رفتم اتاقش ديدم با مادرش (که من تا حالا به عمرم نديدمش!) اونجا رو اين صندلي کرايه اي ها نشسته بود و جلوشونم ميوه و شيريني گذاشته بودن! خلاصه رفتم کنارش نشستم و بعد که دور و ور رو نگاه کردم يه دفعه ديدم تو يه باغم و نه بابا جدي عروسيه انگار!! خلاصه جاتون خالي مهمونم کم نيومده بود و دختر و پسر داشتن ميرقصيدن. بعد يه دفعه استادم با اون لبخند هميشگيش يه جوري که مثلا ميخواد کسي نشنوه آروم در گوشم گقت: «اون دختره چطوره!!؟؟» و با انگشت يکي رو نشونم داد!! اينجا بود که دوزاريم افتاد که بعله آقا با خانوم والده تشريف آوردن عروسي که دخترها رو ديد بزنن مگه يکي باب ميلشون باشه که خانوم والده رو بفرستن خواستگاري!!... حالا نميدونم من يکي اين وسط چکاره بودم!؟... در نظر بگيرين سر عقد داد بزنن: «به افتخار شاگرد داماد!!...لي لي لي لي لي لي لي لي!»... خلاصه دردسرتون ندم آخرش هم بهم گقت «اينها به درد نميخورن!.. ميخوام بفرستمت هند واسم يه دختر نجيب هندي پيدا کني!!!»... مرگ من دارين اوصاع رو!... از من يالغوز ميخواد واسش دست بالا بزنم، تازه اونم چي؟ برم واسش دنبال دختر نجيب هندي! حالا خنده دارش اينه که ايشون زن و بچه هم دارن اما من نمدونم چرا تو خواب اصلا اين مساله يادم نبود!... خلاصه جونم براتون بگه که رفتم هند و اونجام ويلون و سيلون دنبال به آدرس بودم که هيشکي بلد نبود بعد از دوتا بچه پرسيدم که اونها از قضا بلد بودن و با آب و تاب بهم آدرس رو دادن و من داشتم ميرسيدم به مقصد که يه دفعه ديدم موقعي که يکيشون داشته آدرس ميداده اون يکي جيبم رو زده! ولي شانس آوردم پول زيادي توش نبود و خلاصه اعصابم خورد بود که ديدي آخرش دکترامون پريد... ديگه يادم نيست!


٭
........................................................................................

Saturday, April 26, 2003

● خاطرخوام ميدونم... خاطرخوام ديوونم
خاطرخواتم والا به مولا...

خاطرخوام حيرونم... خاطرخوام داغونم
خاطرخواتم تکي تو دنيا...

براي تو ميميرم... به دامت اسيرم
خاطرخواي چشم سياهتم...

تو خوبي تو ماهي... فدات شم الهي
خاطرخواي قند لباتم...

جووون چه شود!


٭
........................................................................................

● آقا دردسرتون ندم... مام اين ماه آخري بدجوري ويار اَن کرديم! بدجورم که ميگم يعني بدجورا!... کسي کافور مافور سراغ نداره بماله زير دماغمون؟؟ ميگن معجزه ميکنه... چه کنيم ديگه، شيکم اوله و بي تجربه گي!


٭
........................................................................................

Thursday, April 24, 2003

مهد دموکراسي

ميون کلاسهايي که درس ميدم يکي هست مال بچه هاي سال سوم و آخر رشته هاي مهندسي و فيزيکه که يه جور کلاس حل تمرين دوره اي کامله از تمام مباحث با امتحان فاينال و بند و بساط و با اون چيزي که ما تو ايران داريم زمين تا آسمون فرق ميکنه. وظيفهء ما هم اينه با کمک استاد به بچه ها مساله معرفي کنيم، به سوالهاشون جواب بديم و همونجا جوابهاشون رو تصحيح کنيم و... خلاصه منظور اين که کلا بچه هاي کلاس بچه هاي قوي دانشگاهن. اما بعضي وقتها مثل امروز...
يکي از بچه هاي سال آخر راه حلش رو برد پيش استاد. استاد يه نگاهي انداخت و برگشت پرسيد: «محيط دايره چي ميشه؟؟» اونم يه کم فکر کرد گفت: «چهار پي ضربدر شعاع!»... استاد که مايوس شد برگشت طرف کلاس و بلند پرسيد: «کي ميدونه محيط دايره چي ميشه!؟» مدتي همه هاج و واج بودن که يکي ديگه از بچه هاي سال آخر دستش رو بالا کرد و گفت: «خود پي ضربدر شعاع، نه؟!» استاد هم که ديد وضع اينجوريه يه دفعه از کوره در رفت و برگشت ۶ تا فرمول مختلف پاي تخته نوشت و گفت: «نه، انگار اينجوري نميشه، پس سعي ميکنيم از راه دموکراتيک به نتيجه برسيم!»


٭
........................................................................................

Tuesday, April 22, 2003

● اي پسر... بعد از خداي از دو چيز خوف داشته باش، گيريم ازين خوف، به نامربوطشان قطره نمي هم ننشيند: يکي گشنه گي بعد از مسواک، و ديگري شاش به هنگام گرم شدن چشمان... اي بر پدر پدر سوختهء شان لعنت!


٭
........................................................................................

● شرمنده ولي...

عضو هييت مديره انجمن كارفرمايان شبكه‌هاي اينترنتي گفت:« سازمان رسمي براي نظارت بر كار وبلاگ‌ها وجود ندارد .»
مهندس رضا پارسا، درباره‌ي وجود نظارت يا دستورالعمل بر كار وبلاگ‌ها در گفت و گو با خبرنگار سرويس IT خبرگزاري دانشجويان ايران افزود:« در حال حاضر نظارت رسمي و قانوني از طرف دستگاه يا سازمان خاصي بر كار وبلاگ‌ها وجود ندارد و هر شخصي مي‌تواند با عنوان “سردبير خودم” صاحب نشريه يا وبلاگ باشد .»


بگردم الهي!... ما مينويسيم و عمرن نتوني غلطي بکني!... اگه فوقش کسي از ايران نتونه بنويسه ميتونه بفرسته اينوريا پست کنن براش، اگرم آدرسي رو ببندين هم هزارتا راه واسه دور زدنش هست هم فوقش اونجا نشد وبلاگ رو هزار جا ديگه هم ميشه گذاشت... آخ چنان کوني بسوزونيم ازتون، جووووووووووووووووووووووووووووووووون !


٭
........................................................................................

Sunday, April 20, 2003

● باز چه مرگته جيگور؟... اي فاک بگيرن دنيا رو با اين مرزهاش که مارو چپونده پشت اين لکنته که جاي بغل کردن و لبخند زدن و بوسيدن و هر بدبختيه ديگه اي که داره تمام هيکلمون واسش زار ميزنه مجبوريم ازين صورتکهاي شومبولي مستون، که هر کدومش هم قراره جاي صدتا کار کنه، آويزون کنيم به خودمون و سر دلمون رو شيره ميماليم که آره يه غلطي کرديم. حالا معلومم نيست زير اون نقاب چي ميگذره ها... بابا ميپوسه دل ديگه... کپک ميزنه... نه ديگه داداش، اون کون واسه ما رنگ و بوش رو از دست داده! ديگه با کشتي هم بيان جلوم خالي کنن چشم رو پر نميکنه... نه جون تو اينجوري اموراتمون نميگذره، بايد ريخت از نو ساخت!... آقا اساس دنيا رو چسبوندنه! ازون الکترونها و کوارکها و فلانها بگير که ميچسبن و تاپاله رو ميسازن تا چمدونم همين ستاره ها که ميشن کهکشان... هر جا نتوني بچسبوني يه جاي کار ميلنگه...

خلاصه من بد شاکيم ازين بساط... زت زياد.


٭
........................................................................................

● اون لبها...
آي اون لبها...
آخ اون لبها...
واي ي ي ي ي ي ي ي ي ي... اون لبها...


٭
........................................................................................

● دمت گرم... به اين ميگن آدرس وبلاگ. از انتخابش معلومه که زندگي براش يه جور قماره... حالا گيريم عددش يه کم گنده تر! اونقدر خوشم مياد ازين طرز فکر... اينکه واسه هر تصميم گيري، هر چقدرم مهم، شير يا خط بندازي و پاي نتيجه اش هم وايسي!... مگه خود اين زندگي با چيزي به غير از شير يا خط نصيب ما شده؟؟


٭
........................................................................................

Thursday, April 17, 2003

● راستي، مدتي به علت قاطي شدن چس و گوزم از جواب دادن به نظرات دوستاني که انتظار جواب داشتند معذور بودم... خب الان هم همچين مرز مشخصي بينشون نيست البته. اينجور که بوش ميره و مياد، يه ماهي رو شيرين رو شاخشه تا تمامش ته نشين بشه و اَنش خوشگل برسه دستم!

... خلاصه شرمنده.


٭
........................................................................................

● يهترين راه ربط دادن گوز به شقيقه اينه که به اين رابطه نامشروع ايمان داشته باشي.


٭
........................................................................................

Tuesday, April 15, 2003

● وقتي اخبار مربوط به جنگ يا هر کثافت کاري ديگه رو که داره سرمون مياد ميخونم اولين سوالي که از خودم ميکنم اينه که چرا بايد هر روز کلي وقتم رو تلف کنم و خبرهاي اعصاب خورد کن بخونم يا بشنوم؟ چي ميشد دنيا ساکت بود مام مثل آدم کارمون رو ميکرديم؟ چرا بايد دنيا بازيچهء دست يه عده معدودي باشه که هر بلايي ميخوان سرش ميارن و بعد با آب و تاب تو تمام خبرگزاريها پخش ميشه؟

تا حالا برعکسش رو درنظر گرفتين؟ يعني هيچ سعي کردين خودتون رو بذارين جاي کسي که سازندهء خبره؟ مثلا يه قاتل که داره به گزارش پليس از پيدا شدن جسدي که با دستهاي خودش کشته گوش ميده يا يه دانشمندي که خبر کشفيات جديد خودش رو ميشنوه. حالا در نظر بگيرين که چيزي در حدود ۹۰ درصد اخبار دنيا يه جوري مربوط بشه به خودتون، يعني مستقيم يا غير مستقيم خودتون توش دخيل باشين و تا حدودي براتون قابل پيش بيني هم باشه. اين دقيقا يعني در دست گرفتن کنترل جهان! هر کي ميخواي ميذاري زنده ميمونه هر کي هم بخواي ميکشي... يه جوري نشستن جاي خداست و هيچ احساسي لذت بخشتر از بازي بازي کردن با دنيا نيست!

هميشه از بچگي ميخواستم بدونم اين چه احساسيه در «قدرت» که ميتونه با وجود تمام کثافتکاريها و دردسرهاش انقدر لذتبخش باشه... خب فکر کنم بهش رسيدم.


٭
........................................................................................

● «بزرگترين حيله اي که شيطان به انسان زد اين بود که تونست بهش قانع کنه که "شيطان" واقعا وجود داره!»
از فيلم Usual Suspects

«من اگه جاي خدا بودم خودم رو با معرفي کردن "بي ارزش" نميکردم و ميذاشتم مردم خودشون آزادانه "خدا"ي خودشون رو پيدا کنند!»
از فيلم Innocence


٭
........................................................................................

Sunday, April 13, 2003

● روز شنبه عصر، يکي از غمناکترين زمانها، تو ترافيک سنگين ماشين ها کيپ هم وايسادن. همه بي حوصله و کسل به نظر ميان... يه دختر کوچولوي سياه پوست به زور گردنش رو دراز ميکنه و از شيشهء ماشين زشت و گندهء بقلي يه لبخند بسيار شيرين و زيبا تحويلتون ميده. انگار که اين کار رو فقط و فقط براي شما انجام ميده... با کمال سخاوت و به زيباترين شکل ممکن!

... اين دنيام بعضي وقتها گير ميده ها.


٭
........................................................................................

Friday, April 11, 2003

فوري

به يک پرستار جهت مراقبت و بالا نگه داشتن سبيل، به هنگام صرف غذا، نيازمنديم.


٭
........................................................................................

Thursday, April 10, 2003

i've got my f, c and k... all i need is u.


... رو تي شرت شاگردم بود.


٭
........................................................................................

Wednesday, April 09, 2003

رويا

گوشهء بار به پشتي صندلي لم داده بود و ظاهرا خودش رو از نگاه ديگران پنهون ميکرد. همينطور خيره به ليوانهاي خالي آبجوي روبروش در افکارش غرق شده بود. کمي اونورتر بقيه دختر پسرها دو نفري با هم يا تک تک داشتن ميرقصيدن يا ليوان مشروب به دست ايستاده بودن و گپ ميزدن و اکثرا هم از لش مستي دو کلوم حرف نزده قاه قاه ريسه ميرفتن. احساس خوبي نداشت. ديگه خسته شده بود. سعي ميکرد به بقيه نگاه نکنه... حتي صداي قهقه هاشون هم ديگه براش آزاردهنده بود. مستي آبجو کم کم داشت با وجود صداي بلند آهنگ پلکهاش رو سنگين ميکرد. چيزي نگذشت که حالا اونم تو روياي شيرينش داشت قاطي بقيه با دخترها مي گفت و مي خنديد... «ببخشيد اجازه هست اين کنار بشينم؟» صداي يه دختر زيباي موبور که ميون يکنواختي ضربات آهنگ يکدفعه چرتش رو پاره کرد... با غرولند زير لب گفت: «اگه گذاشتن يه خواب خوش از گلوي آدم بره پايين.» پس بدون اينکه تکوني خورده باشه، چشمهاي خمار نيمه بازش رو دوباره بست...


٭
........................................................................................

Monday, April 07, 2003

● انگشتش که چند دقيقه اي جلوي همه تو دماغش خيس ميخورد، بالاخره درآورد. آروم با نگاهش اطرافش رو پاييد... بعد بدون اينکه ديگران بفهمن، آروم انگشتش رو با شلوار خودش پاک کرد.


٭
........................................................................................

Saturday, April 05, 2003

● نگر تا اين شب خونين سحر کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد


٭
........................................................................................

● هوم... کم مينويسم يا اصلا نمينويسم. يا اينکه شروع ميکنم به نوشتن و بعد نيمه کاره رهاش ميکنم. ميدونم اگه بخوام بنويسم خيلي چيزها دارم واسه گفتن. خيلي ايده ها دارم واسه نوشتن که مدتهاست تو کله ام مونده واسه روز مبادا! مسخره است... نميدونم ديگه نوشتن هم برام بي معني شده. وقتي زندگي معناي خودش رو از دست بده ديگه چي ميشه گفت... پوف... چقدر دنيا ميتونست زيبا باشه... چقدر...


٭
........................................................................................

Older Posts