جين جين


Monday, February 24, 2003

Naked States

يه فيلم مستند از سفر يک عکاس هنري که دنبال مدل برهنه براي عکسهاش يکي يکي ايالتهاي آمريکا رو ميگرده... کارش هم اينطوريه که ميره ميون مردم و بهشون چنتا از عکسهاش رو که انصافا بسيار هنري و زيبا گرفته شدن، نشون ميده و بعد خيلي مودبانه ازشون ميپرسه: «آيا شما هم حاضريد در ملاعام لخت بشين تا من ازتون عکس بگيرم؟!» ... يکي از جالبترين تيکه هاش جاييه که از حدود ۱۰۰ نفر آدم ميخواد که تو Times Square، شلوغ ترين ميدون نيويورک، در يک لحظه لخت بشن و وسط خيابون دراز بکشن که آقا عکس بگيره!... بعدش هم که زود توسط پليس دستگير ميشه!

بيشتر فيلم برميگرده به واکنشهاي مختلف مردم در مقابل درخواست عکاس و ديد اونها نسبت به مساله برهنگي در جامعه... «به نظر من کسي که حاضر نيست برهنه جلو ديگران ظاهر بشه از بدن خودش خوشش نمياد و براي همين هميشه ميخواد با لباس اونرو از ديگران بپوشونه چون خيال ميکنه باعث سرافکندگيش ميشه!»... «به نظر تاريخچه ضديت با برهنگي در جامعه آمريکا بر ميگرده به دين مسيحيت. طبق تعاليم دين، وجود انسان از دو قسمت تشکيل شده: روح و جسم. جسم اون قسمتيه که ماديه، دائما تحليل ميره، چروکيده ميشه و آخرش هم از بين خواهد رفت. اما روح در مقابل جاودانه است و متعالي. اينه که بدن زشت حساب ميشه اما روح زيبا. همينه که دوست داشتن بدن کاريست عبث اما دوست داشتن روح کاريست عاقلانه... خب پس طبيعيه. داشتن اين بدن نقطه ضعفيه که بايد پوشوندش!»... «من فکر ميکنم اين کار هر از چندي لازمه... اين کار يه جور گريز از روزمرگي و مبارزه با قوانين خشک خارجه... باعث تحول شگرفتي در آدم ميشه... من خودم قبل از اين هرگز به مغزم خطور نميکرد که چنين کاري بکنم اما وقتي انجامش دادم به يه جور آرامش رسيدم... من اين کار رو به هر کسي که تا به حال نکرده توصيه ميکنم! حالا نميخواد جلوي مردم باشه، يه شب تاريک ميتونين همينجوري لباسهاتون رو در بيارين و بزنين بيرون... اونوقت ميفهمين من چي ميگم!»...

شما اگه کسي اين پيشنهاد رو بهتون بکنه چه جوابي ميدين؟... من خودم شخصا اولهاي فيلم ميگفتم عمرن!... اما نميدونم چرا آدم بعد ديدن فيلم ديدش انقدر عوض ميشه!... به هر حال بايد يه فرقي بين کسخل و آدم حسابي باشه ديگه!... البته يه شرط خيلي مهم داره: دوست و آشنايي اون دور و ور نباشه!


٭
........................................................................................

Sunday, February 23, 2003

● دستمال من زير درخت...
نه، نه... اصلا خودِ نکبتم زير درخت آلبالو گم شدم...

خبر داري؟................. نوچ ، نوچ
بي خبري؟................. نوچ ، نوچ

پدر سوخته! پس تو اون زير چه غلطي ميکني؟؟


٭
........................................................................................

Tuesday, February 18, 2003

● اينو عينن از وبلاگ حاجي گيتارزن کپي ميکنم... من خيلي دوست داشتم بودم ايران و ميتونستم خودم بيام اما حالا که نميشه، فعلن اينو داشته باشين تا بعدن حساب کنيم! :

سلام
امشب مي خوام به جاي وبلاگ نوشتن يه چيز ديگه بگم
لطفا گوش كنيد
الان حدود 10000 تا بلاگر وجود داره كه همگي وبلاگ مي نويسند
من و چند تا از دوتان بلاگر يه پيشنهاد انسان دوستانه داشتيم
و اونم اينكه در آستانه سال نو توي يه روز خاص (16 اسفند) همه بلاگر ها به پرورشگاهها و شير خوارگاهها كمك كنند
البته قرار نيست هر نفر يك ميليون تومن كمك كنيم بلكه هر كس در حد توان خودش
لباس اسباب بازي پول حتي اگه شده با يه بسته شكلات
حساب كنيد اگه 10000 نفر روز جمعه 16 اسفند به پرورشگاهها و شير خوارگاهها بروند و هر 10 نفر بتونند دل يه بچه بي سر پرست رو در آستانه بهار شاد كنند
آخر چقدر غم از چقدر دل معصوم و بي گناه رخت بر ميبنده
حساب كنيد چند تا لبخند رو لباي كوچولو و معصوم كودكان نقش ميبنده
كودكاني كه هيچ كسو ندارند كه قبل از شروع سال نو واسشون لباس بخره
ماهي گلي بخره
سمنو بخره
كسي رو ندارند كه بهشون هفت تا سين سفره هفت سين رو بگه
حساب كنيد توي كشور ما هزار تا روز به عناوين مختلف نامگذاري شده يه روز روزه انتفاضه يه روز روز كمك به قحطي زده هاي افغانستان يه روز كمك به بوسني يه روز كمك به چچن صدمين سالگرد فلان شونصدمين روز گرد فلان
روز مجلس روز وزير نفت روز منشي آبدارخونه مش ممدلي
حالا بيايد روز 16 اسفند رو هم اختصاص بديم به كمك بلاگرهاي ايراني به كودكان بي سر پرست
حتي اگه شده با يه دونه شكلات
يه شاخه گل
حتي يه لبخند به چشماني كه هميشه منتظرند
شما هم ميتونيد حداقل اين مطلب رو توي وبلاگتون كپي كنيد يا به اون اشاره اي بكنيد
بلاگر هاي شيرازي قصد دارند روز 16 اسفند هم با هم به پرورشگاه بروند
اميدوارم كه بقيه هم توي اين كار انسان دوستانه كمك كنند
پس همه با هم روز 16 اسفند لبخند رو بر لبان كودكان معصوم بنشانيم .



٭
........................................................................................

Monday, February 17, 2003

کرم


«... جلو چشم آدم سي.دي رو از ۱۰۰ جا با کاتر خط ميندازه، اصرار داره که من حتمن ببينم! حالا يه خط هم کافيه ها. صد تا از مرکز به محيطش، بعدم گرد تا گرد از اونور!... بايد معدوم بشه. اونم تو حراست... صد بار ازين اتاق به اون اتاق شوتت ميکنن. تمام روزم اونجا تلف شد. بعد تازه براي مجله ها مامور از ارشاد دو ساعت وايسادم تا اومده، جداگانه واسه هر کدوم!»

... هر لحظه يه بار سنگينيه که ميفته رو بالهام... سنگين و سخت... ديگه نميتونم تکون بخورم... احساس درد شديدي ميکنم... درد عذاب آور کوبيده شدن زير شلاق...

«... دربون ميخواد درسته قورتت بده با نگاهش. سرباز خيره ميشه بهت زير لب تند تند يه چيزي ميگه، مجبوري خفه خون بگيري... زير نگاهشون له شي... کر بشي... در حالي که من يه ريزم آرايش نداشتم...»

... احساس خفگي شديد... قدرت حرکت ندارم... شاخکهام هم ديگه حس ندارند... سعي ميکنم بالهام رو آزاد کنم ولي با هر تکوني بيشتر و بيشتر گير ميکنم... نه ديگه، بالهام هم جوني ندارن...

«... پاکته پاره شده بود. يه چيزه عجيبي غريبي توش بود مثل خاک. تمام شال گردن رو پوشيده بود، از دو جام در رفته بود... تازه بعد همه اينها بايد پول مهر و خودکار و کاغذشون رو تو بدي! خانوم تشريف ببرين اين بانک بيرون ۱۰۰ تومن بريزين به حساب گمرک. حمال مفتشوني...»

... احساس زبوني... بدبختي... بي کسي... ديگه توي دست و پام هم هيچ احساسي ندارم... انگار ديگه مال خودم نيستن... با تمام قدرت از درون ميخوام حرکتشون بدم اما تکوني نميخورن... نگاه ميکنم ميبينم زير فشار کنده شدن...

«... ميخواست بسته رو با کاتر باز کنه، ميگم آفا مواظب باش شال گردن توشه، پاره ميشه. همچين با چشمهاي وق زده منو نگاه ميکنه انگار فحشش دادم... اصلا نميشه باهاشون حرف زد.»

... سرم گيج ميره... چشمام سياهي ميره... ديگه جوني برام نمونده...

«... تا زن نباشي نميفهمي چه عذابيه. زير نگاه گاهي له ميشه آدم... اين فشار مضاعفه که همه جام هست به طور مشترک... داري ميدوي دنبال مال خودت و فکر ايني که چيزي که برات اين همه عزيزه الان سالم مونده يا نه... جلو چشمت يه قسمتش رو داغون ميکنن، بعد بايد شهوت پراکني هاي دربون و متلک سربازم تحمل کني...»

خب انگار دوباره تبديل شدم به همون کرم بيچاره اي که بودم!... يک کرم ذليل و بي دست و پا... آروم، آروم ميخزم و خودم رو ميرسونم روي تخت... خودم رو ميپيچم تو پيله اي از خواب... ميخوابم... و ميخوابم... مگر در خواب پروانه ها هم حق زندگي داشته باشند...


٭
........................................................................................

Drop Bush Not Bombs


خب اينم از تظاهرات ضد جنگ ما تو نيويورک. اولين بار بود که توي يه همچين تظاهرات عظيمي شرکت ميکردم و خب خيلي هم جالب بود... گرچه نتونستيم خودمون رو به گردهمايي اصلي برسونيم اما به قدري جمعيت زياد بود که حتي تو دو خيابون اونورتر که ما گير کرده بوديم ملت کيپ تا کيپ وايساده بودن. راستش مشکل اين بود که برگزارکنندگان مراسم تونسته بودن فقط اجازه واسه گردهمايي بگيرن اما اجازه واسه راهپيمايي توسط پليس داده نشده بود. حالا داستان اينم جالبه چون برگزارکنندگان از پليس شکايت ميکنند و مساله به دادگاه کشيده ميشه و دادگاه هم بر خلاف هميشه به نفع پليس راي ميده، حالا چرا؟ چون مملکت به علت تهديد هاي جناب بن لادن در موقعيت آماده باش قرار داره (همون وضعيت نارنجي)... نميدونم دقت کردين يا نه که هر وقت دولت آمريکا گير ميکنه و دنبال بهانه ميگرده، اين بن لادن افسانه اي از أسمون نازل ميشه و يه نوار جديد بيرون ميده که فلان موقع ديگه ميزنم درب و داغونتون ميکنم، بعدهم هزار تا کارشناس از CIA و F.B.A جمع ميشن و ثابت ميکنند که اين همون بن لادن خودمونه پس حرفش جديه! بعد هم به علت امنيت همه مجبور ميشن خفه خون بگيرن... خلاصه سر همين که راهپيمايي ممنوع بود پليس تمام خيابونهاي منتهي به خيابون يک ام (محل برگزاري مراسم) رو بسته بود و هيچکس رو نميذاشت داخل بشه. خلاصه درسته با اين کارشون مراسم رو عملا به هم زدن و نذاشتن همه شرکت کنند اما همين باعث شد ملت که پشت خيابونها گير کرده بودن دست به راهپيمايي بزنن و يه کم اوضاع به هم بريزه. ما خودمون حدود ۱۵ خيابون همراه بقيه مردم مجبور شديم تو خيابون سوم بالا بيايم تا بتونيم برسيم به يک خيابون باز منتهي به خيابون دوم که البته دوباره اون تو خورديم به در بسته. ولي گذشته از اين حرفها اونقد جمعيت زياد بود که تو همون جا هم قشنگ ميشد حال و هواي مراسم رو حس کرد. نميدونم ميگن ۲۰۰ هزار نفر جمع شده بودن اما اگه تمام مردمي که تو خيابونهاي اطراف پراکنده بودن و نتونستن خودشون رو برسونن حساب کنيم فکر کنم حدود نيم ميليون ميرسيد.

به طور خلاصه از نکات جالب مراسم:

- شعارهاي روي پلاکاردها بود که بعضي هاشون جدن خدا بودن. يه مثالش اون بالايي، يا مثلا اين، که يه کم لمپنيه ولي بامزه است:

Bush's aministration only consists of C(heney)R(umsfeld)A(shcroft)P(owell)!

ولي خب ازون طرف شعارهاي احمقانه هم زياد بود، مثل کسايي که به خاطر رکود اقتصادي آمريکا، کمبود شغل، زياد شدن مردم بي خانمان تو نيويورک و چيزهايي ازين قبيل مخالف جنگ بودن. انگار اگر تمام اين چيزها فراهم بود و پول زيادي داشتند جنگ ايرادي نداشت. يا مثلا کسايي که اصرار داشتند که مخالفت با جنگ ميهن پرستيه نه مخالف اون... حالا انگار خود ميهن پرستي قابل توجيهه.

- سرماي خفن هوا که جدن با وجود جمعيت فشرده تمام بدنت رو بيحس ميکرد ولي باز هم ملت از رو نميرفتن و تازه يه جا کلاه پشمي بين مردم توزيع ميکردن که مام گرفتيم! من که شخصا کونم داشت قانقاريا ميگرفت! آخه چنان بيحس شده بود که تازه وقتي تو مترو خون توش ميدويد متوجه شدم که ما کوني هم داشتيم اين همه مدت! خلاصه نزديک بود...

- اينکه تو اين هير و وير هنوز هم مردمي رو ميبيني که فقط به فکر استفاده از موقعيت و پول دراوردنن. مثل فروختن چيزهاي مختلف: برچسبهايي که شعار روش نوشته، تي شرتهايي با آرم مراسم و شعار هاي مختلف، انواع و اقسام غذاها و نوشيدنيهاي گرم و ...

- بعضي ها که با وسايل موسيقي مثل گيتار و درام اومده بودن و با آهنگ به مردم روحيه ميدادن بعضي وقتهام يه دفعه ميديدي دوره کردن همه دارن ميرقصن!

- به نکته بسيار جالب نحوه رفتار پليس بود که با وجود بعصي صحنه هاي خشن به نظر من در کل خيلي آروم بود و حتي الامکان مانع از خشونت ميشد. مثلا اگه مردم تو پياده رو راه ميرفتن اصولا باهاشون هيچ کاري نداشتن چون کارشون خلاف قانون نيست اما تا اونجايي که ميشد نميذاشتن کسي تو خيابون راه بره مخصوصا اگه چراغ عابر پياده قرمز بود! حتي تا جايي که جلوي رفت و آمد ماشينها سد نميشد مردم رو متفرق نميکردن.

فعلا همين.


٭
........................................................................................

Thursday, February 13, 2003

● آقا قاتل اينها کيه؟ زير دست و پاي جمعيت مردن يعني چي؟ يعني خودشون مردن ديگه لابد؟ يا اسلام کشتتشون؟ هر جور بخواين حساب کنين اينها کشته شدن و شکي نيست که قاتل اونها همين جمعيت بوده که مثل بلا نسبت گاو ميريزن اون دور حاليشونم نيست که اين وسط آدمهاي ضعيف و پير هم هستند... حالا سر چي؟ سر اينکه به شيطون سنگ بزنن که ديگه گناه نکنن. به عبارت ديگه، آدم ميکشن که ديگه گناه نکنن! تازه عبادت هم هست، ثوابم داره!... به هر حال آدم کشيه، حالا عمدي يا غير عمدي. حالا بگذريم که سنگ زدن به در و ديوار واسه جلوگيري از گناه، خودش خنده داره. مسبب کشتن آدمهاي ديگه شدن که مثلا جلوگيري کنن از گناه خودشون. کم کمش ديگه اينه که اونقد از خود راضي بودن که براي رسيدن به اون چيزي که فکر ميکنن سعادته، ۱۴ نفر انسان ناقابل رو خفه کردن ... به به! خوشا به سعادتشون!... هم اونها که شهيد شدن هم اونها که به شهادت رسوندن.


٭
........................................................................................

Tuesday, February 11, 2003




٭
........................................................................................

● جدي بي انصافيه!... به پير، به پيغمبر بي انصافيه!... ديگه اسهال هم با اون قدرتش قرص ميخوري خفه ميشه ديگه!... بعد با اينهمه پيشرفتي که تو پزشکي شده، هنوز که هنوزه، نتونستن سر راه گوز هوا رو ببندن!... نه آخه شما رو به دماغتون، اين انصافه؟؟


٭
........................................................................................

Monday, February 10, 2003

● ها...؟؟ چي گفته؟؟؟


٭
........................................................................................

Saturday, February 08, 2003

● ميگه: بزن روشن شي!
ميگم: من که نخورده روشن ام يه دفعه ديدي سوختما...


٭
........................................................................................

● اين زندگي کي خواهد فهميد که اين ما نيستيم که به او محتاجيم بلکه اين اوست که وجودش محتاج بودن ماست... بسکه رو داديم بهش بي شرف رو!


٭
........................................................................................



٭
........................................................................................

Wednesday, February 05, 2003

مالنا (Malena)، يه فيلم ديگه از مظلوميت زنها. ازون فيلمها که بعدش ميخواي به زمين و زمان فحش بدي... به نظر من نقطه اوج فيلم آخرشه... اونجا که مالنا دوباره بر ميگرده به محل زندگي قبليش... پيش همون مردمي که به خاطر زيبايي و بي پناهيش وادارش کردن به فحشا و بعد هم به جرم همون فحشا و از روي حسادت در ملاء عام به طرز وحشيانه اي مجازاتش کردن و از شهر انداختنش بيرون... تصور بخشيدن اون آدمها و لبخند زدن تو صورتشون (کاري که در انتهاي فيلم مالنا ميکنه) مو رو به تن آدم سيخ ميکنه... و هنر کارگردانم ول کردن بينندهء مبهوته اون وسط!


٭
........................................................................................

Monday, February 03, 2003

Natural born killers، يکي از خوش ساخت ترين فيلمهايي که تا حالا ديدم...
بعضي از تيکه هاش واقعا خداست... مثلا اونجايي که «ميکي» در جواب گزارشگره که از دليلش واسه کشتن ميپرسه بر ميگرده ميگه: معصوم و بي گناه معني نداره... وقتي اين بلا رو شما خودتون راحت دارين سر طبيعت و جانوران و بقيه انسانها ميارين؟ وقتي انسان داره با دستهاي خودش تعادل طبيعت رو به هم ميزنه، جنگلها رو نابود ميکنه، با شکار بي رويه نسل موجودات زنده رو به خطر ميندازه، طبيعت رو آلوده ميکنه... اينها چه فرقي با قتل انسان داره؟ مگه انسان خونش از بقيهء موجودات زنده رنگين تره؟... اينکه انسان قدرت تعقل داره چطور اين اجازه رو به خودش ميده که خودش رو برتر بدونه و دست به از بين بردن ديگر موجودات بزنه؟ به جرم بي دفاعي؟؟ مگه غير از اينه؟ اگه اين رو قبول کنيم پس کشتن ديگر انسانها هم قابل توجيه ميشه چون به هر حال قاتل موقع کشتن خودش رو برتر از طعمه اش ميدونه... پس با اين حساب هنگام کشتن هيچ احساس گناهي نميکنه، چون به نظرش اين ميل به کشتن در وجودشه و بنابراين کاملا طبيعي، مثل يه حيوون شکاري و در نتيجه بر خلاف کارهاي انسانهاي ديگه هيچ ضرري هم به طبيعت نميزنه!... پوف!... نسخهء سانسور نشده اش شديدا توصيه ميشه.


٭
........................................................................................

Sunday, February 02, 2003

● چه کنم که خودم شعور ندارم... پس باز هم به سبک آقا گل:

ميون دنده ها دنده ۲ تاج سره، بيخودي خودتونو جر ندين دنده هاي گرد و قلنبهء زيادي شل و ول يا زيادي کت و کلفت...


٭
........................................................................................

● دارم فيلم «بيمار انگليسي» رو ميبينيم... پرستاره داره آلو ميخوره و در ضمن تيکه تيکه دهن بيمارش هم ميذاره... "It tastes plum"...
plum... plum اولين چيزي که يادم ميندازه اين شعره:

... water-melon, musk-melon... apricot, nectarine, medlar, fig, banana... persimmon, plum, malberry... blackberry, strawberry, rasberry... garpe, cherry... sour-cherry, date, cucamber...

ساعتي... عجب معلم فوق العاده اي بود... و چقدر دوست داشتني اي... نمونه کامل کسايي که هيچوقت کودک درونشون خاموش نميشه... يادش بخير!

نتيجه: مردم فيلم ميبينن منم فيلم ميبينم...


٭
........................................................................................

Older Posts