جين جين |
Friday, January 31, 2003
● ديروز که اين متن رو نوشتم مقدار معتنابهي حالم گرفته بود، واسه همينم خيلي خشن نوشتمش و جالب هم اينه که بعدش خيلي آروم شدم! خلاصه شرمنده اگه قبلش نگفته بودم ميخوام فحش بدم و اين حرفها ...
Thursday, January 30, 2003
هوي... آشغال با تو ام!... با من شوخي نکن که اصلا حال و حوصله ندارم... فکر نکن هر غلطي دلت بخواد ميتوني بکني... فکر ميکني واسه من کاري داره حالت رو بگيرم بدبخت!... خودتم ميدوني فوقش خودت رو بتوني زنده نگه داري ۴ ماهه، ۴ ماه!... همينم هست که هر روز که ميگذره وحشي تر ميشي... هي رم ميکني... ببين، به خدا من ديوونه ام! کله خرم، حاليم نيست... بزنه به سرم همين الان ول ميکنم همه چيزو تا پدرت در بياد... خلاص!... آ...آ... اصلا بگي به تخمم باشه... يه عمر زحمت کشيدم... ميدونم... آره ميدونم... اما اين ديگه شوخي نداره، وقتي دلت سر جاش نباشه تمام زحمتها و اين موقعيتي که الان داري، هه هه... اينها که سهله، ديگه حتي خود زندگيم گوز هوا ميشه... خلاصه اگه ببينم ميخواي گير بدي چنان حالي ازت بگيرم که تا عمر داري فراموشت نشه... با بد کسي طرفي داداش... گفته باشم... بد کسي... 5:20 PM ٭ ........................................................................................
● من و شاگردام
Wednesday, January 29, 2003
اسلام پيروز است داشتم يه کتاب فارسي ميخوندم. اومد بالا سرم. همينکه چشمش خورد به حروف عربي گفت ميشه ببينم. منم نشونش دادم... پس از مدت کوتاهي دوباره برگشت و در حالي که به روي جلد کتاب که عکس «انگلس» چاپ شده بود اشاره ميکرد، پرسيد: قرآنه نه!؟ کابوي وقتي فهميد ايرانيم ازم پرسيد: خب بگو ببينيم مردم عراق واقعا طرفدار صدام اند؟ گقتم: نه، صدام يه ديکتاتوره... در حالي که لبخند پيروزمندانه اي ميزند يه نگاهي به بقيه همکلاسيهاش انداخت و با غرور گفت: ها ها... ما دنبال سرش ايم! پاک يادت نره! فکر کنم پدر مادرش کره اي باشن... اونقدر چشماش ريزه که وقتي ميخنده عمرن نميفهمي به کي ميخنده! 10:16 PM ٭ ........................................................................................
● من کجام؟
Tuesday, January 28, 2003
9:47 PM ٭ ........................................................................................
●
Monday, January 27, 2003
"God has a hard on for Marine!... Because we kill everything we see. He plays his games; we play ours. To show our appreciatation for so much power, we keep heaven packed with fresh souls!... God was here before the Marine Corps, so you can give your heart to Jesus but your ass belongs to the Corps!" Full Metal Jacket, A part of the commander's speech for Chrismas ...your soul be in peace, Kubrick... hmm, if you got any! 8:12 AM ٭ ........................................................................................
● literally... ما کسخلان مست دل از دست داده ايم...
9:22 AM ٭ ........................................................................................
● ...................... مبارکه!
Friday, January 24, 2003
... مبارکه! ................................ مبارکه! ............... مبارکه! ......تولدت مبارک! ... احمق تولدش که نيست! 9:17 AM ٭ ........................................................................................
● اَنمان ميفرمايند که :
Thursday, January 23, 2003
اَن که نباشه... جون در عذابه! اونم چه عذابي... :(( 10:53 PM ٭ ........................................................................................
● آقا آب دستتونه بذارين زمين، اگه Zorba, The Greek رو نديدين برين ببينين... فقط ميتونم بگم يکي از تکون دهنده ترين فيلمهايي که به عمرم ديدم...
Wednesday, January 22, 2003
11:57 PM ٭ ........................................................................................
● بابا اين رضا راست ميگه بدبخت... امروز که تو آينه چشمم به اون ريش خفن افتاد... مثل آلوچه، يکي تو لپ راستم، اون يکي هم تو لپ چپم تا شب خيس مي خوردن!
Monday, January 20, 2003
11:54 PM ٭ ........................................................................................
● خيلي جالبه... داستانهايي هستند که آدم بارها و بارها ميشنوه، ولي هيچوقت براش معني درستي نداشته... اما يه اتفاق، يه جرقه، يه شُک يک دفعه همه چيز رو ازين رو به اون رو ميکنه... بعدشه که ديگه پوووووووووففففففف!... انگار آدم از يه خواب عميق بلند ميشه... همه چي روشن ميشه و آدم تو کف ميمونه که چطور تا الان حاليش نبوده...
Saturday, January 18, 2003
نمونه اش اون افسانهء يونانيه در مورد يه پرندهء افسانه اي که عاشق خورشيد ميشه و بارها و بارها سعي ميکنه که خودش رو به خورشيد برسونه اما هر دفعه پس از مدت زيادي پرواز از پا در ميومده... ولي هرگز از تلاش خسته نميشه و يه روز بالاخره اونقدر اوج ميگيره و اوج ميگيره و اوج ميگيره که هر دو تا بالش از گرماي خورشيد آتش ميگيرند و ميسوزه... من اولها فکر ميکردم که چقدر داستان غم انگيزه... و چقدر اين پرنده احمق بوده که آخرش هم خودش رو به کشتن ميده سر هيچ و پوچ!... اما کافيه يه بار، فقط يه بار عاشق بشي که يکدفعه داستان برات تبديل بشه به يکي از زيباترين داستانهاي عمرت... آره کافيه يه بار احساس کني که تمام بدنت داغ شده... سلولهايي که تا الان انگار تو خواب بودند، بيدار بشن و به جنب و جوش بيفتن... انگار که تازه به موجوديت خودشون پي برده باشند... مثل اينه که تازه هدف از زنده بودن براشون معني پيدا کرده باشه... چميدونم يه جور انگار اصلا دوباره زنده شده باشن... يه نيروي عظيم که انگار ميخواد تک تکشون رو به پرواز در بياره... دقيقا مثل اينکه تو ققس باشند... ميل عجيبي به کنده شدن و رهايي... نيرويي که حتي ميتونه تمام وجودت رو از جا بکنه و به پروازت دربياره... نياز شديد براي يکي شدن... براي حل شدن... براي نيست شدن... براي او شدن... و دقيقا اين جاذبه براي يکي شدنه که به هم آغوشي منجر ميشه... ميل به قدري قويه که قبلش هيچ شکي نداري که ديگه ايندفعه بدنت با گرماش ميسوزه و جذب وجودش ميشي!... همينه که بيشترين حدي که ميشه بدنها به هم نزديک ميشن... و بعد... صرفا آتش فشان درونت تا دفعه بعدي آروم ميشه!... آره... آره، اينه که ديگه نه تنها دلت به حال اون پرنده نميسوزه و به حماقتش نميخندي، بلکه بهش غبطه هم خواهي خورد... پوووووووففففففففف! 3:58 AM ٭ ........................................................................................
● جناب مهرداد خان، آقاي مهندس برق شريف، جناب هکر اعظم!
آخه آدم قحطيه هي منو هک ميکني؟؟ بيچاره پينکفلويدشم که مثل من ادعايي نداشت. من به خدا نمي فهمم از هک کردن ما شاسکولها چه افتخاري نصيبت ميشه؟... ميخواي بگي کسخلي؟؟... که چي؟ منم کسخلم... اصلن همه کسخلن ماشالله! ببين دفعه اول رو که فهميدم سوتيم چي بود. اي... اين دفعه هم ميتونم حدس بزنم. خلاصه ببين داداش، ميدونم اگه ميخواستي هر دو بار ميتونستي پس وردم رو عوض کني و کلي حالم رو بگيري... پس ميدونم که ميخواي حال کني و صرفا بهم بخندي. باشه آقا اگه تو خوشي من راضيم... ولي اينجوري ديگه هي لاف نزن که چميدونم خداي هکرها و فلان!... اگه ادعات ميشه برو سايت هاي دولتي يا چمدونم بانکها با اون سکيوريتي خداشون رو هک کن، که يه چيزي هم در بياري. بازم سراغم اومدي خيالي نيست... خوش باشي داداش. 11:15 PM ٭ ........................................................................................
● از سانلي که جدي منم دلم خيلي براش قيژ ميره... :
Friday, January 17, 2003
نکته آموزشی: با اجازه تون بنده دو روز پیش سرما خوردم و پزشک وظیفه گرامی علاج بنده را دو عدد پنی سیلین تشخیص دادند که قی القور نسبت به تزریق اقدام نمودیم.ستوان همشهری که تزریق پنی سیلین کرد و الحق هم خوب این کارو کرد، امروز یه سرباز بهش داده بودن که وردستش باشه. اونم اول صبحی می خواست تزریق یاد بگیره. از شکستن شیشه آب مقطر شروع شد و با حوصله هر چه تمام رسید به اصل ماجرا. خلاصه که نصیب شما نشه، نشیمنگاه گرامی ما امروز شد کلاس اکابر. استاد با انگشت بعلاوه ای رسم کردند و فرمودند چهار قسمتش می کنی می زنی تو اون قسمت خارجی بالایی. می خواستم بگم تعارف نکنین یه قاچ دیگه هم بردارین، خیلی رسیده است. 3:48 AM ٭ ........................................................................................
● يادمه تو دبستان هر وقت موضوع انشامون «ميخواهيد در آينده چکاره شويد؟» بود همه يا ميخواستن دکتر بشن يا مهندس يا خلبان... خلاصه هيچ کس تو کلاس پيدا نميشد که مثل من بخواد دانشمند بشه! از همون اول يه جوري ميخواستم متفاوت باشم... يه جور از همه بالاتر! فکر ميکردم هدف زندگي همينه که آدم معروف بشه. يک دانشمند بزرگ که همه اسمش رو ميارن و کلي کشفهاي مهم و عجيب و غريب کرده! اينجوري بعد مرگش هم هنوز يادش زنده ميمونه يا به عبارت ديگه جاودانه ميشه... همين باعث شده بود که دست به هر کاري در جهت رسيدن به هدفم بزنم و هميشه شاگرد اول کلاسمون باشم. خيليهاشم پز بود البته... چميدونم کتابهاي علمي و مجلهء دانستنيها ميخوندم، مجله دانشمند ورق ميزدم (يعني عکسهاشو نگاه ميکردم!)... و يا مثلا عشق دنيا رو ميکردم وقتي عينکي شدم!
Thursday, January 16, 2003
خب اين حس حتي تا يه ۲ سال پيش هم کم و بيش تو خودم داشتم و باعث موفقيتهاي زيادي تو زندگي ام شد... اما کم کم همه چي عوض شد. اصلا جهان بيني ام ازين رو به اون رو شد. ديگه الان اصلا برام معروف شدن معني نداره... که چي؟ فيزيکدان معروف؟؟ ها ها چه مسخره!... وقتي بميري ديگه نيستي که بخواي ببيني مردم در موردت چي ميگن. ..گور باباش! تو اين دنيا هم که فقط دردسره... اگه بخواي خيلي پيشرفت کني، حالا تو هر رشته اي، بايد تمام وقت و انرژي ات رو متمرکز کني رو کارت... ديگه شوخي نيست. در مورد داشمندهاي بزرگ تمام زندگي يعني کار، و اين يعني با دست خودشون خودشون رو از قسمت اعظمي از لذات و زيباييهاي دنيا محروم ميکنن. خب البته مطمئنا از کارشون هم لذت کافي رو براي ارضاي روحشون ميبرن، اما خودشون نمي فهمن که چه لذاتي فراتر و عميقتر از اونچه که سرشون رو بهش گرم کردن در دسترسشون هست اما حاليشون نيست. يکي از ساده ترين مثالهاش هم عشقه... نميگم عاشق نميشن ها... ميشن، اما ازش لذت نميبرن! خيلي ساده است، وقتي کارشون انقدر براشون لذت بخش باشه که تمام وقتشون رو پاش بذارن (اين لازمه موفقيته) فرصت لذت بردن از ناب ترين و زيباترين حس دنيوي، عشق، رو از خودشون ميگيرن! اين چيزيه که در زندگي اکثر نوابغ به راحتي ميشه ديد... آره... اينها همه نتيجه اينه که امروز فيلم «آمادئوس» رو ديدم!... ميدونين حسي که در طول فيلم و در نهايت بعد مردن موتسارت داشتم چي بود؟... تاسف شديد براي همسر بيچاره اش که نياز شديد به توجه و محبت در تمام مدت تو چشمهاش موج ميزد و در نهايت هم با مرگ موتسارت تنها اميدش براي زنده شدن دوبارهء عشقشون از بين رفت... نتيجه: ديگه گذشت دوراني که موسيقي موتسارت برام نويد دهندهء شادي بود! 12:13 AM ٭ ........................................................................................
● جونم براتون بگه که راويان اخبار و طوطيان شکر شکن شيرين گفتار نقل ميکنند که سالانه هفت هزار نفر در تهران بر اثر آلودگی هوا و عوارض ناشی از آن جان خود را از دست می دهند.
Wednesday, January 15, 2003
معمولا در روز هوای پاک، مقامات مسئول در مورد آلودگی هوای تهران اظهار نظرهايی می کنند و قول هايی برای رفع اين معضل شهری به مردم می دهند، ولی با گذشت زمان آمارهای مربوط به بيماری های ناشی از دود و ميزان آلاينده ها افزايش می يابد... ها ها ها... 8:36 PM ٭ ........................................................................................
● خب از مزيتهاي ماشين يکيش هم اينه که ميشه رفت از کتابخونه هر هفته ۳ تا فيلم مجاني کرايه کرد. به طور بسيار شانسي امروز خانومه بهم اشتباهي جاي يکي از فيلمها جاده (La Strada - The Road) اثر فدريکو فليني رو داد... اما بعدش کلي حال کردم چون اين رو بهم قبلا توصيه کرده بودن و يادم رفته بود!
Tuesday, January 14, 2003
به طور کلي من هميشه بعد ديدن فيلمهايي مثل اين گيج ميزنم. فيلم بسيار زيباست و همين هم باعث ميشه که بعدش فکر آدم راحت نباشه. ميدونم که نبايد دنبال چيز خاصي باشم... يا بطور اخص نبايد دنبال اين باشم که فليني شخصا چي ميخواسته بگه. سعي ميکنم با برداشت خودم از فيلم لذت ببرم... دقيقا مثل ديدن يه تابلوي نقاشي که تمام لذت ديدنش در آزادي ذهنه، اما خب هميشه کنجکاوي در اين مورد که بقيه چه برداشتي از فيلم کردن کله ام رو ميخوره. هيچوقت با کتاب اين مشکل رو نداشتم چون منظورش از محدوده کلماتي که نوشته شده فراتر نميره اما فيلم - متاسفانه يا خوشبختانه - اصلا اين محدوديت رو نداره... مثل خود زندگي ميشه در مورد تک تک لحظاتش يه عالمه کتاب نوشت... همينه که هنوزم بعد دو ساعت از فيلم تو «جاده» گم شدم! 11:28 PM ٭ ........................................................................................
● آقا يه موقعيتي پيش اومد من ديروز مهمون يه خانوادهء ايراني بودم. ميزبانها و مهمونهاي ديگه هم حدودا هم سن خودم بودن حالا حداکثر تا ۱۰ سال بزرگتر. جو سيستم هم مذهبي بود. بعد يه سال و نيم اين اولين باري بود که تو همچين موقعيتي بودم. راستش رو بخواين اين مهموني به جز سه مورد زير هيچ نتيجه اي براي من نداشت:
۱- ديدن رفيق قديميم که تازه از ايران اومده بود. ۲- خوردن يه آبگوشت خوشمزه و توپ که بعد عمري لذتي داشت وانفسا... دستشون جدي درد نکنه! ۳- من چطوري ۲۰ سال تو اين فرهنگ بودم و تونستم نگاه تحقيرآميز نسبت به زنها، نژاد پرستي، سانسور بيمورد، تعارف کردن، تظاهر و هزار تا مورد ديگر رو تحمل کنم و هيچي نگم؟؟ البته در نهايت به نفعم بود چون ديگه ضربهء شُک وارده وقتي برميگردم اونقدر زياد نخواهد بود... پ.ن. به خدا من بي منظور نيستم. خيلي هم از مهمون نوازيشون ممنونم ولي خب اينها جدن واقعيتهاي تلخ فرهنگ ماست که فقط هم مختص اين خانواده نبود و نيست. 1:42 AM ٭ ........................................................................................
● يه سوال:
Sunday, January 12, 2003
در برخورد با خانمهاي محجبه چه جوري بايد رفتار کرد؟ من يه عمر تو ايران بودم و آخرش هم حاليم نشد چون هر کدوم ساز خودشون رو ميزنن... بايد نگاهشون کرد يا نه؟ منظورم اينه که خودشون چه جوري راحتن؟ من شخصا اين فکر که ممکنه ناراحت بشن خودبخود نميتونم مثل آدم نگاهشون کنم و هي نگاهم رو مي دزدم!... اينکه اونها با اين حجاب خودشون رو از مردها متفاوت ميکنن معنيش چيه؟ يعني اينکه رفتار ما هم بايد متفاوت باشه ديگه، نه؟ و گرنه هدف چي ميتونه باشه؟ اگه دقت کنين در مورد خانمهاي ايراني محجبه، اکثرا (نميگم همه) خيلي هم منزوي هستن و فکر ميکنن اگه بخوان مثل مردها رفتار کنن خوبيت نداره و اين حرفها... حالا اينش به من چه، از ما چه انتظار برخوردي دارن اونوقت؟ خلاصه اگه نشناسمشون اصلا احساس خوبي جلوشون ندارم چون ميدونم اونها هم متوجه رفتار احمقانهء من ميشن!... کسي پيشنهادي داره؟... ميدونم بهترين راه اينه که خودم باشم و اهميتي ندم... ولي خب واقعا ميخوام بدونم خودشون چي ميخوان از حجاب، آخه بعضي وقتها لازمه که مواظب باشي بهشون بر نخوره!... زيادم راحت نيست ازشون سوال کردن متاسفانه! 1:24 AM ٭ ........................................................................................
● ... آنچه گذشت
Saturday, January 11, 2003
راستي... واسه ثبت در تاريخ، من، سوم ژانويه حدودن ساعت ۱.۵ نصفه شب، بالاخره واسه اولين بار نمردم و ماشين دار شدم... يه نيسان آلتيماي اَني که الانم بوي مرده ميده!... البته اول که گرفتم هنوز چيزي توش نمرده بود و رنگ اَنش هم به اون آبکي زرد روشنهاي متاليک ميزد که البته گاهيم صداش ميکنن طلايي... خلاصه، اين مدت با چنتا از دوستاي کسخل رفتيم مسافرت و مثل از قحطي درومده ها يه ۲۰۰۰ مايلي هم باهاش حال کرديم، جاي شما خالي. داستان گرفتن ماشين و مسافرتهامون هم اِي... تيکه اي بود واس خودش که باز هم اگه نمردم تعريف ميکنم. 11:50 PM ٭ ........................................................................................
● نميدونم... ولي هميشه همينطور بوده. وقتي يه مدتي تو خوشي هستم، بعد که يه دفعه تموم ميشه، احساس ميکنم تو زندانم... هميشه خدا ملت ميگن برو يه کم با دوستات بگرد، برو مسافرت، برو هوايي عوض کن تا حالت جا بياد و... اما در مورد من هميشه برعکس بوده. اينجور موقعها احساس تو خالي بودن زندگي مثل بادکنک قلمبه ميشه تو راه گلوم و نفس تنگي امانم رو ميبره... اينکه خب اين همه خوشي و دوستي و دل بستنها آخرش همه ميشن گوز هوا ديوونه ام ميکنه... فکر اينکه همه اين کارها واسه اينه که دمي که تو اين دنيا چپوندنت نفهمي داره چي بهت ميگذره(ميتونين بخونين رد ميشه) آزارم ميده... آخرش که چي؟... خيلي سخته خيلي... همه دنيا و آدمهاش بازيگرايي هستند براي سرگرم کردن تو، بازيگر هايي که خودشون هم نميدون به بازي گرفته شدن... تو خودت هم يه بازيگري، يک بازي کثيف که جزو وجودته... چه آزادن کسايي که به اين بازي کثيف تن نميدن، نه؟
راستي يه پيشنهاد، چطوره همه آدمها قرار بذارن همه با هم يه روز خودکشي کنن و خدا رو در مقابل عمل انجام شده قرار بدن؟؟... آي ميخنديم! 8:48 PM ٭ ........................................................................................
● عاشقم، دوسِت دارم... شيشه بده، اشک ببارم
Thursday, January 09, 2003
جز دل چاک چاک تو سينه... هديه واسه تو ندارم! كاري از شماعي زاده، با تشكر از عمو منصور 5:56 PM ٭ ........................................................................................
● بودن یا نبودن؟
Saturday, January 04, 2003
مساله با تو بودن است... 11:36 PM ٭ ........................................................................................
● من به این جین جین ارادت خاصی دارم. علاوه بر اینکه خیلی وقتها حرفهای به درد بخور می زنه، بیشتر وقتها به صحرای کربلا می زنه که کلی می شه خندید. می خواستم اینو برای جین جین با میل بفرستم ولی تصمیم گرفتم بذارمش اینجا. جین جین مجازی حذفش کنی. :)
صداي گريه هاش هنوز تو گوشمه ... ميدونستم چه دردي رو داره تحمل ميكنه ... ولي از دست من كاري بر نميومد ... پشت در نشسته بودم و دستامو گذاشته بودم رو سرم ... تو اون لحظات از خــدا يه چيز ميخواستم اونم اينكه عشقمو ازم نگيره ... صداي ناله هاش داغونم ميكرد ... ميخواستم برم تو ... برم تو چشاش نگاه كـنم و بهش بگم كه تموم زندگيه منه ... ولي حيف كه نميشد ... هر لحظه صداي ناله هاش بلند تر ميشد .. اي خدا عشق من جلوي چشام داشت قطره قطره آب ميشد .. از خستگي پشت در خوابم برده بود ... با صداي باز شدن در از خواب پريدم ! باور نميكردم ... خودش بود ... به آرومي اومد طرفم و منو در آغوش گرفت ... و همينجور كه اشك ميريخت با صدايي خسته در گوشم گفت : يبوست بد درديه حميد ! بد درديه .... زهره 6:53 PM ٭ ........................................................................................
|