جين جين


Saturday, May 31, 2003

صحنه 1

زمان: یک شنبه 4 خرداد، ساعت 4 بعدازظهر
مکان: مرز بازرگان، قسمت ترکیه


کامپیوترها خرابن. پاسپورتها رو نمیشه کنترل کرد و مهر خروج زد. همه منتظرن. همه خسته ان. همه گرسنه ان. همه کثیفن. همه کلافه ان. کسایی هستن که از صبح ساعت 6 علافن. همه یه چشمشون به اسبابشونه و یه چشم دیگه شون به افسرهای ترک. تا صدایی بلند میشه یا کسی میدوه، یه دفه تمام جمعیت بدون اینکه بدونن چه خبره به سمتش هجوم میبرن و از سر و کول هم بالا میرن. همه دارن به هم غر میزنن و به زمین و زمان فحش میدن. گرچه صدای ماشین آلات ساختمونی نمیذاره به این راحتی صدا به صدا برسه. این وسط دارن با جرثقیل اتاقکهای بزرگ فلزی رو جابجا میکنن. ملت همش مجبورن جاشون رو عوض کنن که چیزی رو کله شون یا اسبابشون سقوط نکنه. اونور هم دارن خاک برداری میکنن. خار و خاشاک همه جا رو گرفته. هیچکس نمیدونه این وضعیت چقدر طول میکشه. هوا کم کم داره سرد میشه و همه میترسن که شب رو هم مجبور باشن بیرون تو سرما بمونن... حالا در نظر بگیرین، تو این وضعیت بل بشو، یه دختر دهاتی بسیار بامزه و کوچولو با موهای قرمز و صورت گل انداخته از آفتاب با لباس گل منگلی سبز میون تکاپوی جمعیت روی زمین نشسته و داره آروم و با دقت عجیبی انگشتای دستش رو لاک قرمز میزنه!

پ.ن. خاک عالم بر کسی که در مقابل چنین صحنهء زیبایی دوربینش باتری تموم کنه... آی ی ی ی ی داد... اصلا حیفه خاک به خدا!

پ.ن.پریم نابرده رنج گنج پنج شیش هفت هشت... دلتون بسوزه!


٭
........................................................................................

Tuesday, May 27, 2003

● والا عرض شود که من بالاخره دیروز رسیدم تهرون. سفر باحالی بود مخصوصا اون قسمتش که میدونین. و اگرم نمیدونین که بهتر! خلاصه خواستم بگم که داره خوش میگذره و گذشت. اولشم رفتم استانبول ویزای برگشتمو گرفتم. واسه رفقایی که میخواستن بدونن: خیلی راحتم گرفتم. یارو معلوم بود از اول که میخواد بده فقط دو تا سوال جواب بیخود کرد و 3 تا مدرک گرفت که نگاهم نکرد گذاشت واس بعد. خاطره از سفر زیاده حتمن وقت کنم مینویسمشون. اینجام بدم نمیاد یه گزارشی از سفرم به ایران بنویسم هر وقت لازم شد. دیگه... دیگه اینکه خیلی ها رو دوست دارم ببینم اگه برنامه ای بود بگین که از جین جین محروم نشین! خودمم برنامه ای بود میگم حال کنین... دیگه اینکه سرم شلوغه مهمون ریخته ولی چاکرم. برمیگردم زود.


٭
........................................................................................

Tuesday, May 20, 2003

● agha ma engar jedi jedi oomadima!

rasti inaam ke mibinin avalim kalamaate man darim weblog dar kharej az amrikas.


٭
........................................................................................

Thursday, May 15, 2003

تقديم به همهء اونهايي که اينروزها تولدشونه:


تحليلي علمي از بکار بردن عبارتي غلط در محاوره: «ان کردن» يا «ان را کردن» مساله اينست.


البته بر همگان واضح و مبرهن است که «ان کردن» صحيح است و نه «ان را کردن» و اما دلايل محکم اينجانب درين زمينه:

اشکالات تثوري

«ان کردن» از لحاظ دستور زباني فعلي لازم است و بنابراين عاري از نياز به وجود مفعول و اما «ان را کردن» فعلي متعدي را نشان ميدهد و به اين معني است که عملي روي مفعول يا همان ان انجام ميشود - که خب اين کار مطمئنن ميتواند کارهاي بسيار متفاوتي اعم از غلت زدن، هم زدن و غيره را شامل شود که متاسفانه از حوصلهء اين مقاله خارج است - و اما نکته اينست که تا اني وجود نداشته باشد تعريف انجام عملي بر روي آن هم بي معني است، لذا ابتدا بايد ان از درون غالب خود خارج شود - يا همان از نيستي به هستي رسيدن - تا سپس بتوان «ان را کرد» و اما از آنجايي که «ان را کردن» قرار است خود به معني عمل اخراج ان از غالب، استعمال شود به اين نتيجه ميرسيم که بعد از هر «ان را کردني»، بلافاصله «ان را کردن» ديگري همراه است و الي نهايت... يا به عبارت ديگر دور تسلسل بي پايان. با توجه به اينکه انسان و موجودات زنده محدود هستند، مخزن شکم آنها که جزئي از وجود آنهاست نيز بايد محدود باشد و بنابراين بايد براي عمل «ان را کردن» نهايتا پاياني قائل شد. ممکن است گفته شود که مقدار ان را ميتوان رفته رفته کم کرد تا جايي که حد اين سري رياضي همگرا باشد اما اين افراد غافل از اين مساله هستند که در عرف «ان کردن» از يک کيلو کمتر اصلا به حساب نميايد، کما اينکه در غير اينصورت ديگر هر کس و ناکسي با نيم چسي ادعاي ريدن ميکرد. سخن آخر اينکه ادامهء بدون توقف اين عمل امکان پذير نيست و به تناقض ميرسيم و بنا به برهان خلف نه تنها فرض «ان را کردن» اشتباه است بلکه بايد خدا را شاکر بود چرا که اگر «ان را کردن» صحيح بود معلوم نبود بشر چقدر از عمر خود را صرف اين عمل ميگذراند چه بسا هرگز به اين حد از شعور و پيشرفت نميرسيد.

اشکالات عملي

مشکل بعدي در به کار بردن عبارت «ان را کردن» مساله شخصيت بخشيدن به ان است. مادامي که ما از عبارت «ان کردن» استفاده کنيم وجود ان به نوعي وابسته به فعل است و اهميتي پس از انجام اين عمل ندارد و عمر آن کوتاه و محدود به همان کشيدن سيفون است - البته دراين که سيفون کشيدن چقدر در عبارت «ان کردن» مستتر است هنوز هم بين بزرگان اين مقوله بحث است. اما شخصيت ان در عبارت «ان را کردن» کاملا مستقل از خود عمل است و به عنوان مثال حتي اگر آن ان که قرار بود بياد نيامد ميتوان در عوض «شاش را کرد» که لااقل دست خالي برنگشت. البته درين جا ميتوان به مثال اين ايراد را وارد ساخت که وقتي شاش را به جاي ان به کار ميبريم ديگر نفس عمل را به کلي عوض کرده ايم و يکي دانستن اين دو عمل صحيح نيست، که اشکالي به جاست. پس براي روشنتر شدن مطلب به يک مثال توجه کنيد: زن و شوهري در حال شام خوردن هستند. در اين حين مرد بلند ميشود و زن از اون ميپرسد «کجا؟ شامتو نخوردي؟» مرد پاسخ ميدهد «ميرم برينم جا واشه واسه بشقاب بعدي!» پس زن خوشحال ميگويد: «خب پس قربون دستت تو که تا توالت ميري بي زحمت انِ من رو هم بکن»... در اين داستان دو نکته به چشم ميخورد که همانا هر دو ناشي از به کار بردن همان عبارت غلط «ان را کردن» است: يک آنکه وقتي ان شخصيتي مجزا از فعل دارد ميتوان کردن آنرا به ديگري هم واگذار کرد حال آنکه شکم همچنان «انبار» ميماند - اين مشکل بسيار خطرناک است چرا که ميتواند در آينده و در پي ادامهء آن به نوعي احساس کاذب خالي بودن شکم منجر شود که نهايتا به انفجار و تلقات جاني خود و همسر مربوطه بيانجامد، دوم آنکه به علت شخصيت مجزاي ان، زن نسبت به آن احساس تعلق ميکند و ميگويد «ان من»، حال آنکه در يک زندگي مشترک همه چيز بايد مشترک باشد و اين ميتواند در آينده منجر به دعواهاي سخت خانوادگي و هم پاشيدن بنيان خانواده شود.


٭
........................................................................................

Saturday, May 10, 2003

شعر امروز:

آهاي ي ي ي ي ي ي پينه دوز... بيا کونمو بدوز!

ام... نه، وصله کن بابا!... زندگي بدون ريدن مزه نداره.


٭
........................................................................................

Friday, May 09, 2003

Still... proud to be a fucking frustrated Iranian.


٭
........................................................................................

Wednesday, May 07, 2003

● آدم فقط وقتي کار مهمي انجام مي ده، احساس زنده بودن ميکنه... ولي تازه وقتي احساس زندگي کردن ميکنه که ميخواد تمام همين «زندگي» رو فداي شکل و قيافه ات کنه!


٭
........................................................................................

Monday, May 05, 2003

● دله رو همچين غلفتي ورداشته برده...
آخي... حالام تو هي بشين تا بياره...


٭
........................................................................................

Saturday, May 03, 2003

خب اينم نتيجهء اين مدت خوندن داستانهاي کافکا!

ناخدا

ناخدا همچنان اميدوارانه در جستجوي يافتن خشکي نگاه خود را به افق دوخته بود. دريا صاف بود و تا فرسنگها دورتر بخوبي زير تيغ براق آقتاب ميدرخشيد. اما اين درخشندگي و زيبايي اثري جز ياس و نااميدي براي او و همراهانش نداشت. قريب به يکسال بود که در راه رسيدن به جزيره بودند و طبق محاسباتش بايد دو ماه پيش به مقصد ميرسيدند. در اين دو ماه اين کار هر روزش بود، ساعتها بدون حرکت مي ايستاد و با دوربين يک چشمي اش افق را ذره ذره مينورديد. مدتي بود که ديگر آذوقه سفر به اتمام رسيده بود و چيزي براي خوردن نداشتند... نگاهي به عرشه انداخت. ملوانان خسته و گرسنه از گرماي وحشيانهء خورشيد هر يک به سايه اي پناه برده و رو زمين ولو شده بودند. آنها خوب ميدانستند که اکنون تنها راه فرار از از گرسنگي خوابيدن است. اين قسمت از اقيانوس به علت شوري زياد و رشد زياد مرجانها هيچ موجود زنده اي را در خود جاي نميداد و تمام تلاشهايي که طي ماه گذشته براي صيد کرده بودند نه تنها بي نتيجه مانده بود بلکه تمام انرژي باقي ماندهء شان را هم گرفته بود... آري، او تنها کسي بود که با وجود ضعف شديد همچنان اميدوارانه ايستاده بود. ديگر انتظاري از ملوانان نميرفت و خوب ميدانست که بايد به تنهايي کشتي را به مقصد برساند... و درين بين تنها چيزي که به او روحيه ميداد فکر غذاهاي رنگارنگ و خوشمزه اي بود که در جزيره انتظارش را ميکشيدند!

--------------------------------------------------------------

... بوي مطبوعي او را به هوش آورد... گيچ شده بود. هيچ نميدانست چه اتفاقي افتاده است. درد شديدي در پاهايش احساس ميکرد و بدنش آنقدر کرخ بود که هيچ تکاني نميتوانست بخورد. حدس زد که احتمالن از شدت ضعف به زمين افتاده است و پاهايش شکسته است. حتي قدرت باز کردن چشمانش را هم نداشت. بوي خوشي که به مشام ميرسيد بوي کباب بود... نور اميدي در دلش برق زد. صداي جلز و ولز کباب شدن گوشت تازه روي آتش! چه روياي شيريني!... باورش سخت بود. يعني به خشکي رسيده ايم؟ صداي ملوانان را ميشنيد که در ميان فش فش پخته شدن گوشت سر مستانه ميخندند. بايد خود را به آنها ميرساند و در مهمانيشان شريک ميشد. درد پاهايش قدرت هر کاري را از او ربوده بود. حتي نيرويي براي فرياد زدن و کمک خواستن هم نداشت... با بو و صداي پختن گوشت هر لحطه بر عطش گرسنه گي اش افزوده ميشد ولي کاري از دستش بر نمي آمد... چه عذابي!... چطور ممکن است آنها من، ناخداي کشتي، را فراموش کرده باشند؟ با فکر خوردن لقمه اي از آن غذاي لذيذ قطره اي اشک از چشمانش بر زمين چکيد!... اکنون تنها کاري که ميتوانست بکند گوش دادن بود... ناگهان از چيزي که شنيد وحشت سراسر وجودش را فرا گرفت. شنيدنش هر آنچه نيرو هم که براي گوش دادن داشت از او ربود... لعنت به قانون کثيف دريا!... آري... اين بوي اشتهاآور، بوي پاهاي خود او بودند که روي شعله ميسوختند! و ملوانان همچون کفتارهايي براي خوردن گوشت مرده دور آتش حلقه زده بودند و اينچنين خوشحال و سرمست ميخنديدند!

فريادي بلند در ميان ملوانان همه را به خود آورد: «خشکي!... خشکي!... داريم به خشکي نزديک ميشيم!»... در آخرين لحظات، لبخندي از رضايت بر لبان ناخدا نشست... ساعتي ديگر غذا آماده بود!


٭
........................................................................................

Thursday, May 01, 2003

● بوخولم... ؟؟


٭
........................................................................................

Older Posts