جين جين


Saturday, November 30, 2002

ما خرسدليم نه بزدل!

سوم راهنمايي که بودم همش تو مدرسه با دوستم محمود دنبال شر ميگشتيم. کارمون شده بود کرم ريختن و مسخره کردن همه. حالا زياد فرقيم نميکرد... بچه ها، معلمها يا ناظم و مدير. از طرفي هم خيلي آب زير کاه بوديم و جز به تعداد انگشت شمار گير دفتر و ناظم نيفتاديم. البته اون دوران شايد نسبت به خيلي از بچه هاي کلاسمون هم کمتر شر بوديم، اما تو زندگي خودم ميشه گفت کله ام بيشتر از هر وقت ديگه اي بوي قرمه سبزي ميداد. يادمه کلاس کاراته هم ميرفتم و کلي تو مدرسه ادعام ميشد و گه گاه دعوا که ميشد کم نميووردم.

يه معلم شيمي داشتيم که بهش ميگفتيم «دماغ»، چون بيچاره دماغ بزرگي داشت. البته خب مثل تمام معلمها اين تنها اسمش نبود. من و محمود سر کلاس اين آقا حالي ميکرديم! چون آدمي بود که خيلي دوست داشت کلاسش با هيجان و پر از شوخي و تفريح باشه و ما هم که خب عشق مسخره بازي بوديم... يه روز سر کلاس داشت در مورد پيوندهاي هيدروژني صحبت ميکرد و ميخواست نشون بده که به خاطر شکل خاص پيوندهاي هيدروژني، کريستال يخ روي سطحش داراي حفره هايي به اندازهء اتمهاي اکسيژنه. واسه همين يه کاريکاتور بزرگ که خودش کشيده بود در آورد که يک بچه خرس داره روي کريستال يخ اسکي ميکنه و ازونور مادرش رو نشون ميداد که داره بهش ميگه: مواظب باش نيفتي تو چاله! (منظور همون حفرهاي ميکروسکوپيک کريستال يخ بود) که بچه خرس در جواب ميگفت: نگران نباش، ما خرسدليم نه بزدل!... يادم نميره که سر مسخره بودن اين جملهء آخر چقدر من و محمود خنديدم، طوري که سرامون رو کرده بوديم زير ميز که ديده نشيم و آخرش هم فکر کنم مارو انداخت بيرون از کلاس. جالب اين بود که حتي ازون به بعد هم ديگه نتونستيم سر هيچ کلاسي دووم بياريم و کافي بود به هم نگاه کنيم که ياد اون جمله بيفتيم و خلاص!... تا اينکه بالاخره تصميم گرفتيم واسه راحت شدن از شر اون جمله بريم تو سالن بزرگ مدرسه جلوي همه بچه ها که داشتن ورزش ميکردن جمله رو داد بزنيم که شايد مسخره بودنش بريزه! آخه اون سالن هم خاصيتش طوري هم بود که اگه کسي فرياد ميزد صدا طوري توش مييچيد که همهء مدرسه ميشنيدن. خلاصه هر چي بود گذشت و کم کم اين جمله برامون معني کاملا متفاوتي پيدا کرد: معني رفاقت و دوستي. بعد از اون بود که تصميم گرفتيم با «ابي» يکي ديگه از بچه ها يه گروه احمقانه تشکيل بديم به نام «خرسدلان» و جملهء رمزمون هم بذاريم «ما خرسدليم نه بزدل». خاصيت اين جمله هم اين بود که هر وقت ميخواستيم به همديگه گير بديم و کرم بريزيم کافي بود اين جمله رو داد بزنيم تا بچه ها حس رفاقتشون بيدار بشه و دست از کرم ريختن بکشن!

هيچ وقت يادم نميره، يه بار که زودتر رفته بودم مدرسه، ابي رو ديدم و تصميم گرفتيم يه کم محمود رو اذيت کنيم. اين بود که رفتيم پنبه گير آورديم، کرديم تو گوشمون و وايساديم منتظر و تا محمود اومد ريختيم سرش و حالا نزن کي بزن!... يادمه بدبخت فرياد «ما خرسدليم نه بزدليم»ش دنيا رو پر کرده بود جوري که کلي از بچه ها جمع شده بودن ما رو تماشا ميکردن و قاه قاه ميخنديدن... اما ما هم همش به پنبهء تو گوشمون اشاره ميکرديم که مثلا نميشنويم!... خلاصه ول کن نبوديم و دماري از روزگار محمود بيچاره درآورديم!

جدا ياد اون دوران بخير... چند سال که گذشت نگاه کردم ديدم ديگه ازون «خرسدل» فقط «دل»ش باقي مونده. ديگه «خرس» که سهل بود، گاو و گوسفند و بزدل هم نبودم... سرم به کار خودم بود و کرم زياديم واسه ريختن نداشتم.... اما الان که نگاه ميکنم ميبينم اي دل غافل!... ديگه کار به جايي رسيده که حتي ازون «دل» اش هم ديگه چيزي برام باقي نمونده!... خلاصه... ديگه اين «دل» واسه ما «دل» نميشه، چي برسه به «خرسدل»!


٭
........................................................................................

Friday, November 29, 2002

● اين دفعه ديگه جدي جدي بزن روشن شي...


٭
........................................................................................

● دارم آب نبات چوبي ميخورم... آب نبات چوبي هر چي که باشه هميشه واسه من مزهء باحال شربت آنتي بيوتيک ميده!... کوچولو که بودم دکتر کودکان خانواده مون يه خانوم دکتر مهربون بود به نام «دکتر ايرانپور»... آدم خيلي جالبي بود، يادمه تازه که خوندن نوشتن ياد گرفته بودم وقتي موقع انتظار واسه اولين بار جملهء بالاي اتاق معاينه اش رو خوندم کلي کف کردم: «ورود آقايان حزب اللهي ممنوع!» ... يا يه چيزي تو همين مايه ها... آخه دوست داشت تو مطبش راحت باشه و بي حجاب بگرده. بعدا شنيدم که چند بار بهش گير داده بودن، اما باز هم از رو نرفته بود... بگذريم، دکتر خيلي خوبي بود ولي چيزي که من خيلي دوست داشتم اون آب نبات چوبي اي بود که هر وقت ميخواست نسخه بنويسه از کشوي ميزش در مي أورد و ميذاشت جلوم... يکي اين، يکي هم گواهي واسه جيم شدن از مدرسه بود که اصلا باعث ميشد که من هر وقت مريض ميشدم کلي حال کنم و ذوق بزنم!

آخ راستي، يه چيز خيلي حياتي که مزهء اين آب نبات چوبي رو صد برابر خوشمزه تر کرده رو يادم رفت: کلا خانم دکتر زياد اهل آمپول دادن نبود!


٭
........................................................................................

● ديدين وقتي عشق به يه حدي ميرسه اين احساس به آدم دست ميده که انگار از مدتها قبل معشوقش رو ميشناخته... گويا هر دو براي هم خلق شدند و هنگام آفرينش هر دو در يک کالبد به دنيا اومدن و الان هم بخشي از وجود همديگه هستن؟

هيچي فقط ميخواستم بگم خيلي حال ميده... دلتون بسوزه!


٭
........................................................................................

● بوي شکوفه هاي بهاري هميشه خاطره انگيزه... حياط بزرگ عزيزجونم و شکوفه هاي خوشگل زردآلو و گيلاسش... واي! عيدها که مي رفتيم نيشابور هميشه تا در حياط رو برامون باز ميکردن شگفت زده ميشديم... نميدونم چه خاصيتي داشت اون حياط که هر دفعه، از دفعه پيش زيباتر به نظر ميومد و هميشه غافل گير ميشديم. باغچه هايي که اون موقع پر از شکوفه و گلهاي رنگ و وارنگ شده بود، چنان ما رو که از تهران پر از دود و کثافت فرار کرده بوديم مست ميکرد که تا چند روز غرق لذت بوديم. ما هم که بچه بوديم و اکثر وقتمون رو به بازي تو حياط ميگذرونديم... روزهاي گرم، آب پاشي کردن حياط، پهن کردن قالي رو بالکن و ذره ذره عشق کردن با هواي مرطوب از عطر گلها... هنوز هم ميشه بعضي از اون شکوفه هاي خوشگل و برگ هاي درختهاي مختلف حياط عزيزجونم رو که با انبوه خاطره هاي اون دوران لاي کتابهاي قديمي خشک شدن، بو کرد و رفت به اون دوران... يادش بخير!

اما امروز به جاي شکوفهء بهاري، بوي شکوفهء پاييزي خشک شده بدجوري من رو از خود بي خود کرده بود... و به جاي اينکه منو ببره به گذشته هاي دور و خاطرات زيباش، برد به چند ماه پيش و خاطرات نه چندان زيباش!... آره داشتم توالت فرنگي رو بعد چند ماه ميشستم که نميدونم چي شد، يه دفعه شکوفهء خشک شدهء پاشيده اطراف توالت خيس خورد و بوي گندش منو ياد اونروزي انداخت که تمام ماکاروني ديشب رو سر نصف بطري «ابسولوت ماندرين»، تو ۳ دور رو سر توالت بالا آوردم... يادش بخير!


٭
........................................................................................

Wednesday, November 27, 2002

سه شنبه ۲۶ نوامبر، ادارهء اقامت آمريکا، نيوارک(Newark):


"When justice does its public part
it educates the human heart
The erring human heart in turn
must do its private part and learn."

اينو رو بيرون رو زمين نوشتن، دور يه مجسمهء بزرگ از سر فرشتهء عدالت با چشمهاي بسته... به جرم ايراني بودن رفتيم واسه بازجويي. هوا به شدت سرده و باد تا فيها خالدون آدمو در مينورده. ساعت ۵:۴۰ از خونه حرکت کرده بوديم و ۶:۳۰ صبح اونجا رسيديم. با اين وجود صف خيلي بلندي بيرون ساختمون تشکيل شده بود و بيشتر از ۸۰ نفري جلوي ما بودن، همه هم خارجي بودن و اغلب هم از کشورهاي آمريکاي لاتين. ميدونستيم که اگه دير بريم بهمون نميرسه چون کارمندها خيلي کُندن و يه تعداد محدودي آدم رو در روز قبول نميکنن... در حالي که از سرما پيچيديم به خودمون و داريم ورجه وورجه ميکنيم، يه مرد سياه پوست مياد جلو...

- ببخشيد شما انگيسي بلدين؟
- بله.
- ميدونين من از ديشب اومدم اينجا خوابيدم توي صف و جام هم نفر دومه ولي الان خواهرم باهام تماس گرفته و مجبورم برم. ميفهمين؟ نفر دوم...
- ...
- ببينم مطمئني که انگليسي ميفهمي؟؟
- آره داداش، ولي نميفهمم چي ميخواي!
- اي بابا پس متوجه حرفم نشدي... ببين گفتم که من نفر دوم بودم. منتها الان خواهرم باهام تماس گرفته و يه مشکلي داره که من بايد زود برم پيشش، يعني ديگه نميتونم وايسم تو صف ميفهمي که؟.... نفر دوم!...
- ...نه آقا ممنون جام خوبه!


سرش رو ميندازه پايين و ميره سراغ نفر بعدي...

حدود ساعت ۷.۵ در رو باز ميکنن و هر ساعتي ۳۰ نفري ميرن تو و ميره تا يه ساعت بعد... ۲ ساعتي از مدتي که اومديم گذشته و به شدت از سرما کلافه شديم. ياد شهرک آزمايش ميفتم که يه بار همونجوري از ساعت ۴ تا ۷ صبح تو بارونها تو صف سگ لرز زده بودم و آخرش هم اون تو همه آدم رو تحقير ميکردن... خسته شده بودم و خوابم ميومد، آخه من احمق شب قبلش رو هم اصلا نخوابيده بودم و داشتم کارهام رو ميکردم... ازون بدتر شاش درد عجيبي گرفته بودم و کم کم داشت گرسنه ام هم ميشد... اما نميدونم چرا هميشه چيزهايي هست که آدم با ديدنشون تحملش زيادتر ميشه... يه پيرمرد بي خانمان سياه تو اون سرما از مردم گرسنهء تو صف طلب غذا مي کرد...

ساعت ۹.۵ بالاخره ميريم تو. نوبت بازرسيه. يه سياه پوست هرکول و بسيار بي ادب مسوول اين کاره در حالي که ميبينه هوا سرده با داد و فرياد ميگه که از الان بايد کت هامون رو در بياريم... به اولين نفر که يه پيرمرده اشاره ميکنه کلاهت رو دربيار ولي طرف انگليسي بلد نيست و منظورش رو نميفهمه، اونم شروع ميکنه داد زدن!... ابله!... آخرش هم که ميفهمه با دعوا کردن مساله حل نميشه در حالي که غر ميزنه با اشاره ميگه کلاهت رو در بيار... اما تا پيرمرد بيچاره از دستگاه رد ميشه صداي بوق درمياد پس يارو جلوش رو سد ميکنه و دستهاش رو ميبره بالا، اما باز هم پيرمرد منظورش رو نميفهمه و ميخواد از کنارش رد شه که دوباره يارو شروع ميکنه غر زدن و دعوا کردن... حالم داره به هم ميخوره...

ميريم طبقه ۱۴ خودمون رو معرفي ميکنيم. پاسپورتامون رو ميگيره و ميگه دو نفر جلوتون هستن بايد بشينين تا نوبتتون بشه. ميشينيم و خوشحال از اينکه حداقل اينجا ديگه گرمه ولي... يه ساعت... دو ساعت... سه ساعت... ديگه معده هامون صداشون در اومده ولي چون هر لحظه احتمال ميديم شروع کنن و يه دفعه جامون رو از دست بديم جرأت نداريم بريم بيرون. ساعت ۱ که ميشه يکي از مسوولين مياد تو و شروع ميکنه معذرت خواهي که ما دستگاهامون گير داشتن و کارمندامون هم تا الان خونهء خاله شون بودن خلاصه ببخشيد که دهنتون صاف شد الان قول ميديم زود راهتون بندازيم يه ربع هم فرصت دارين برين يه چيزي بخورين... گرچه خيلي دير بود ولي باز هم دمش گرم.

شروع ميکنن به خوندن اسمها منتها از شانس ما پاسپورت ها رو قاطي کردن و تازه ساعت ۳.۵ اسم ما خونده ميشه! کسي که به من افتاده يه افسر سياه پوست بسيار بد اخلاقه که انگار طلب باباشو ازم ميخواد... هاپ هاپ!

- چرا پشت I20 ات امضا نداره؟
- مگه قرار بود داشته باشه؟؟
- (با عصبانيت) پس چي؟... تو تاريخ ورودت ۲۰۰۱ است، الان يه سال گذشته... چرا شما به قوانين آشنا نيستين؟؟
- والا من مدارکم رو به مسوولين دانشجويان خارجي دانشگاه نشون دادم و همه چيز رو چک کردن و هيچي نگفتن...
- من نميفهمم... اين وظيفه خودته که به قوانين آشنا باشي!
- ... ببخشيد... حتما ميدم امضا کنن... حالا ميتونم يه سوال بکنم، کجاش رو بايد بدم امضا کنن؟
- د ميگم نميخوني ديگه!... بذار بهت نشون بدم...


يارو صفحه رو مياره و شروع ميکنه به گشتن... بعد از مدتي گيج زدن برميگرده ميگه:

- ام... اينجا گفته که در صورت ورود دوباره بايد امضا بشه... چيزي در مورد زمانش نگفته...
- پس من لزومي نداشت امضا کنم ديگه، نه؟؟
- ... ولي بايد بخوني مدارکت رو!
- من خونده بودم اما فکر کردم که نکنه چيزي رو جا انداختم.
- ...
- ... (يعني زهرمار!)


مرتيکه مسوول اين کار خودش يه دور ننشسته مثل آدم بخونه فرم رو... ميخواد فقط گير بيخود بده...

- آدرست کجاست؟

شروع ميکنم به گفتن... که حرفم رو قطع ميکنه...

- اين چه آدرسيه؟؟ اينکه صندوق پستيه...
- خب آخه ما همين آدرس رو استفاده ميکنيم... خب پس بذار آدرس دانشکده رو....
- (با دعوا) دارم ميگم آدرس محل زندگي تو بده!... اونو بعدا ارت ميگيرم.
- خب پس بذار فکر کنم...


چپ چپ نگام ميکنه، انگار دارم دروغ ميگم...

- خب چه کار کنم ما تو خوابگاه زندگي ميکنيم و تمام مکاتباتمون با اون آدرسه واسه همين هيچوقت از آدرس خوابگاه استفاده نميکنيم... خب يادم اومد آدرس اينه...
- لازم نکرده ديگه نميخوام!...
- (درد بيدرمون!)


بعدم ورداشته يه کاغذ ميده دستم ميگه: من جلسه دارم... برو بيرون مشخصات مامان و بابات و يکي از فاميلاتون رو تو آمريکا و بعدم مشخصات پاسپورت و ويزات رو اين تو بنويس ميام ازت ميگيرم...

آخه چي بگم بعد اون همه معطلي... به جاي اين همه گير دادن اگه کارش رو درست انجام ميداد تموم شده بود. تازه چقدرم کنده، معلومه خيلي کم با کامپيوتر کار کرده... هر کلمه اي که ميخواد بنويسه دونه دونه حروف رو تايپ ميکنه. يا مثلا به جاي استفاده از دکمه Tab يه ساعت با ماوس ميره اينور اونور... حالام که آقا جلسه شون گرفته...

ميام بيرون و مشخصات رو مينويسم... رو ديوار يه جملهء خنده دار توجه ام رو جلب ميکنه:

"You deserve to be treated with professionalism and respect!"


با خودم ميگم اگه شکايت هم بکنم اولا هيچ لزومي نداره رسيدگي کنن. بعدم چه جوري ميخوام حرفم رو ثابت کنم؟ يارو مستقيما که هيچ توهيني نميکنه... اما نگاهش، طرز رفتار و حرف زدنش، نفس کشيدنش... همه و همه بوي کثيف تحقير ميده...

نيم ساعتي هم اونجا معطل هستم تا دوباره سر و کله اش پيدا ميشه. اين دفعه ازم ميخواد قسم بخورم... ميگه دست راستت رو ببر بالا، ميبرم بالا. يهو برميگرده ميگه اهکي! قبول نيست بايد بلند شي وايسي!... هاها!... خلاصه انگشت نگاري ميکنه، عکس ميگيره و آخرش ولم ميکنه...

تمام مدت برگشت تو ماشين اين جمله تو ذهنم معلق ميزنه و به ريشم ميخنده:

"When justice does its public part
it educates the human heart
The erring human heart in turn
must do its private part and learn"

٭
........................................................................................

● pop up ها آزاردهنده ترين موجودات روي زمينن... fuck 'em all!


٭
........................................................................................

Tuesday, November 26, 2002

● يه سوالي که خودم نميتونم خودم رو در موردش قانع بکنم:

طبيعتا انسان بايد آزاد باشه مادامي که به ديگران هيچ ضرري نميزنه هر غلطي ميخواد بکنه، اما خب هميشه اين کار نميکنه. يه مثالش اينه که خب هر کسي مختاره هر جور دوست داره تو جامعه لباس بپوشه پس اصولا اگه بخواد ميتونه کاملا لخت هم بياد وسط خيابون و کسي حق نداره چيزي بهش بگه چون مزاحمتي ايجاد نميکنه... کسي هم مشکل داره يا نگاه نميکنه يا اينکه خودش هم لخت ميشه! و کم کم هم واسه همه عادي ميشه و عجيب نخواهد بود. اما در نظر بگيرين اگه بخوايم يه کم بريم جلوتر. ممکنه دو نفر پيدا شن و بگن ما آزاديم بيايم تو خيابون شلوغ، پورنو اجرا کنيم! حالا با توجه به اينکه ازون محل ممکنه بچهء کوچيک ۶،۷ ساله هم رد بشه تکليف چيه؟ از يه طرف اگر بخوايم اون دو نفر رو محدود کنيم، منطقمون هيچ فرقي با کسايي که تو ايران با بدحجابي مبارزه ميکنن و ميگن بدحجاب داره جوونهاي مارو منحرف ميکنه، نداره. از طرفي هم ديدن اون صحنه ها براي بچه اي که به بلوغ نرسيده ميتونه خيلي اثرات رواني بدي داشته باشه... البته نميدونم شايد هم بخواين توجيح کنين که کم کم عادت ميکنه، ولي من فکر ميکنم ذهن بچه اصلا امکان درک اين پديده رو در اون زمان نداره چون هنوز به بلوغ نرسيده... هوم؟

درضمن، اين هم مساله اي نيست که با چمدونم دموکراسي و کوفت و زهرمار بشه حلش کرد، البته من که اصلا معتقدم هيچ مساله اي رو نميشه با دموکراسي حل کرد، چون اصولا اکثر آدمها از فکر کردن خوششون نمياد!


٭
........................................................................................

Monday, November 25, 2002

● چند روزه وبلاگم نمياد... چي کار کنم؟


٭
........................................................................................

Sunday, November 24, 2002

● يه اصل کلي ميگه: تو گاودوني هم که باشي با دوستها خوش ميگذره!


٭
........................................................................................

Friday, November 22, 2002

● نمرديم و امشب واسه اولين بار بعد عمري هم مهمون دارم هم مهموني دعوتم... كمر همتون بسوزه، جاي قر همتونم خالي!


٭
........................................................................................

Wednesday, November 20, 2002

● ميدوني چيه، «زندگي من»؟... من امروز يکي از زيباترين درسهاي عمرم رو از تو ياد گرفتم. اگه بخوام صحيح تر بگم تو منو از يه خواب عميق و گيج کننده بيدار کردي. تو چشمهاي من رو به روي يه دنياي جديد باز کردي... تو به من فهموندي که در عشق زمان معني نداره و فقط بايد «حال» رو در نظر گرفت... تو به من ياد آوري کردي که عشق نياز به محافظت من نداره و خود جوشه. عشقي که نياز به مراقبت من يا تو داشته باشه ديگر عشق نيست، اينکار دقيقا همون منطقي رو دنبال ميکنه که در ازدواج هم صورت ميگيره: توسل به چيزي غير از خود عشق براي محافظت از اون!... چيزي که همواره ميتونه تبديل به قاتل اصلي عشق بشه... آره، من احمق خيال ميکردم که بايد از الان به فکر حفظ رابطه امون در آينده باشيم... من فکر ميکردم اگه از الان سرد شدن رابطه مون رو پيش بيني کنم ميتونم ازش جلوگيري کنم و اين دقيقا اشتباه من بود!... من غافل ازين بودم که چيزي که اهميت داره خود عشقه نه تداوم اون. ما بايد الان قدر اين لحظات زيباي ما هم بودن رو بدونيم... لحظاتي سرشار از عشق ناب، لذت بخشترين لحظات عمرمون... چه ارزشي داره که اين لحظات ناب رو با فکر به آينده خراب کنيم؟... مگه دو حالت بيشتر وجود داره؟ يا اون لحظهء يخ زدن قلبها پيش خواهد آمد که خب باز هم نه تنها ضرري نکرديم بلکه مدتي از زندگيمون رو با عشق به يکديگر به زيباترين وجه ممکن گذرونديم و لذت برديم. اونموقع که ديگه عشقي وجود نداره، همون بهتر که رابطه قطع بشه. رابطه اي که هيچ سودي براي دو طرف نداره... و يا اينکه اين عشق ابدي تا آخر عمر با ما خواهد بود که ديگه چه جاي نگرانيه!؟... علاوه بر اين مگه اين عشق نيست که خودش بايد از خودش مواظبت کنه؟... اين عشق قراره دواي دردها و مشکلات آينده باشه نه اينکه خود تبديل به مشکلي بشه که از الان به فکر حل کردنش باشيم!

پس چه بهتر که از لحظات زيباي کنوني کمال استفاده رو بکنيم... چه بهتر که قدر اين لحظات و عشقمون رو بدونيم و سعي کنيم که همين الان در جهت قويتر کردن رابطه مون و زيباتر کردن عشقمون تلاش کنيم و هيچ نگران آينده نباشيم. بايد بکوشيم هم اکنون اونرو هر چه زنده تر و شادابتر نگه داريم... بگذاريم همواره خود عشق خودش رو توليد کنه و خودش به خودش استحکام ببخشه... و تو به من نشون دادي که رمز بقاي عشق چيزي جز اين نيست...

دوست دارم...


٭
........................................................................................

Tuesday, November 19, 2002

● گفتم که عطش ميکُشدم در تب صحرا
گفتي که مجوي آب و عطش باش سراپا

گقتم که نشانم بده گر چشمه اي آنجاست
گفتي چو شدي تشنه ترين، قلب تو درياست!

گفتم که در اين راه کو نقطه آغاز؟
گفتي که تويي تو خود پاسخ اين راز!

چون همسفر عشق شدي، مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم... فکر خطر باش



٭
........................................................................................

ما ايرانيها اصولا آدمهاي نژادپرستي هستيم مگه اينکه خلافش ثابت بشه!

پريروز دو تا از دوست هاي ايرانيمون اومده بودن خوابگاه و با يکي از هم اتاقيهام نشسته بوديم و صحبت ميکرديم. بحث سربازي پيش اومد و الف داشت از بدبختي هاي سربازيش تعريف ميکرد که: آره يه بار اسباب کشي بود از يه پادگان به يه پادگان ديگه، بعد مارو مجبور کردن که يه بخاري ۱تني رو ۲۰ نفره از ۴ طبقه بياريم پايين! كه ق گفت: پس خوب گرفته بودنتون به عملگي! يه دفعه الف حرفش رو قطع کرد و يه جوري نگاه کرد که بابا اين چه حرفيه و برگشت به ق گفت: عمله گي چيه بابا حداقل بگو حمالي! به حمالي گرفته بودنمون... بعد ق پرسيد: مگه فرقيم ميکنه؟ که ب اومد وسط بحث که: آره بابا عمله توهينه! عمله يعني آدم بي ارزش .. يعني افغاني!! بعد ق هم برگشت معذرت خواهي کرد که: ببخشيد، نميدونستم!... منم که هاج و واج!


٭
........................................................................................

● عجب کمپوزوسيوني! D:


٭
........................................................................................

● به نظر من آدم تو آمريکا بايد بيشتر از ايران «صرفه جويي» کنه. نه به اين خاطر که خرجم با دخلم بخوره ها، چون اصولا اين مشکل تو ايران واسه من خيلي بيشتر از اينجا بود... فقط به اين خاطر که هرچي پول کمتر بريزم تو جيب دولت آمريکا وجدانم راحتتره که کمتر باعث جنگ و ايجاد نفرت بين مردم دنيا ميشم!


٭
........................................................................................

Monday, November 18, 2002

● هاهاها... مرگ من اينو گوش کنيد... مخصوصا اونجا که حضرت امام به چه قشنگي از ارزشهاي اسلام در مقابل «اوشين» دفاع کرده!


٭
........................................................................................

Sunday, November 17, 2002

● راستي... بفرما گيلاس!

هيچ وقت نبايد تنها به يك نفر دل بست . هيچ وقت نبايد همه ي آدمها رو تنها براي يك نفر كنار گذاشت. هيچ وقت نبايد تمام آرزوها وآينده رو در يك نفر ديد . هيچ وقت نبايد تنها يك نفر رو ديد .. چرا كه اگر اون آدم ، بهترين آدم ها هم باشه ، قادر نخواهد بود كه تمام خواسته هاي تو رو بر آورده كنه و تمام قلب و روحش رو در اختيارت بگذاره .. چون ديگه انتظارت ازش خيلي بالا ميره ، چون ديگه خوبيهاش رو نميتوني ببيني ، هر يك از اندك خوبيهايي كه شايد ميتونست بهانه اي براي خوشبختي باشه..


٭
........................................................................................

عکسهايي از بند زنان زندان اوين




٭
........................................................................................

● خوشا به حالت اي روستايي
چه شاد و خرم، چه با صفايي

من دوست هستم با شهرهايت
با کوه و دشتت، با نهرهايت

خورشيد اسلام، يک بار ديگر
تابيده بر تو، الله اکبر!


٭
........................................................................................

Saturday, November 16, 2002

● در نظر بگيرين نشستين تو اتاق کارتون تو دانشکده و مشغول کارين که يه دفعه احساس ميکنين تو شکمتون توفاني راه افتاده و چنان فشاري مياره که هر آن ممکنه بترکين و ترکشتون بقيهء بچه ها رو نفله کنه... تازه بعدشم معلوم نيست به اتهام عمليات انتحاري ديپورتتون نکنن و اين حرفها... سوال اساسي اينه که چه کار ميکنين؟

دفعه اول مثل جنتلمن ها از اتاق ميزنين بيرون و در حالي که شکمتون رو دادين جلو و تمام فشار عضلات بدنتون رو گوله کردين دور و ور سوراخ مورد نظر، مثل خرس قطبي گشاد گشاد راهتون رو ميکشين تا توالت و تا ول دادين برميگردين...

دفعه دوم بلند ميشين ميرين تو راهرو و به همه نشون ميدين که مثلا دارين ميرين دنبال يه کار مهم. پس تند تند خودتون رو ميرسونين ته راهرو ولي همين که راحت ميشين يادتون ميفته يه چيزي جا گذاشتين!... پس يه دفعه دستتون رو ميبرين بالا و محکم ميکوبين رو پيشونيتون، سرتون رو به علامت ناراحتي چند بار تکون ميدين و زود برميگردين تو اتاقتون... اما به محض اينکه ميرسين يه دفعه يادتون ميفته آلزايمر مزمن دارين! پس همونجا سر جاتون ميشين و مثل بچهء ادم همه چي رو فراموش ميکنين...

دفعه سوم همونجور که دارين درستون رو ميخونين زير چشمي يه نگاهي ميندازين اينور اونور و مي بينين بچه هاي بدبخت سرشون به کار خودشونه... بقيه اش ديگه به همت تشک صندلي و قدرت گوز شما بستگي داره!...

دفعه چهارم چون از همکاري تشک زيرتون و بي بويي گوزتون به شدت راضي هستين، جو ميگيرتتون و اين دفعه سنگ تموم ميذارين! بعد تازه يادتون ميفته که امروز صبحونه يه عالمه لوبيا با ۳ تا تخم مرغ خوردين... چون اصولا بلا که نازل ميشه خروار خروار مياد يه دفعه ميبينين سر و کلهء اِنکا هم از اتاق کناري داره پيدا ميشه... اينجاست که طبق معمولِ هميشه دچار شبيخون IQ به سلولهاي خاکستري مغزتون ميشين و تصميم قاطع براي برگردوندن گوز پراکنده «سر جاي اولش» تمام وجودتون رو ميگيره!... پس يه دفعه نشون ميدين خيلي با نمک شدين و در حالي که لبخند احمقانه اي به لب دارين آني از جاتون ميپرين، دستهاتون رو ميذارين رو سرتون، زبونتون رو در ميارين و شروع ميکنين له له زدن!... بعد تمام قدرت و وجودتون رو جمع ميکنين تو دماغتون و در حاليکه سعي ميکنين با حرکت سريعِ و تصادفيِ کله تمام فضاي موجود دور و ورتون رو پوشش بدين، تند و تند نفس عميق ميکشين... يعني مثلا دارين دنبال جاي پاي کون مظنون ميگردين!... اما از بدبختي شما، آخرش هم با اينکه پيداش ميکنين و ميذارين دنبالش... کون بدو دماغ بدو، کون بدو دماغ بدو!... خلاصه هر چي ميدوين بهش نميرسين.. پس از ۲ تا ۳ دقيقه تلاش بي نتيجه، خسته و کوفته ولي پيروز و سربلند، نگاهي به قيافهء بهت زدهء اِنکا ميندازين و دعوتش ميکنين بياد تو و ميشينين سرجاتون... اما... نشستن همان و بيرون پاشيدنِ دفعتي گوز گيرکرده تو تار و پود صندلي تا ذره آخرش همان!


٭
........................................................................................

به سبک آقا گل:

از ميون حرکات رقص، لرزش سينه تاج سره
بيخودی خودتونو جر ندين حرکات گرد و قلنبه ي جلفِ شلنگ تخته ايِ بيخودي پر تحرک که وقتي نشستي پشت کامپيوتر، داري تايپ ميکني و در عين حال مور مور آهنگ داره تمام وجودت رو ميخوره نميشه انجامتون داد.


٭
........................................................................................

● - الو، اونجا جيگرکيه؟
- نه حليميه!
- .... پس يه پرس حليم اَن ميخواستم!


٭
........................................................................................

Friday, November 15, 2002

● هاها... فرض کنين ببرن بنشوننت تو يه اتاق تاريک و پر دود که فقط با يک چراغ روميزي روشن شده... پايهء ميزي كه چراغ روشه لقه و نورش روي ديوار نوسان ميكنه... بعد يه دفعه يه سياه قول تشن و اخمو در حالي که يه سيگار برگ گنده گوشهء لبشه و شلوارش رو با اين بندينک ها بسته، بياد تو... صندليش رو بلند کنه و برعکس بذاره روبروت و بشينه روش. جوري که صورتش قشنگ جلو صورتت باشه... همونجور زل بزنه تو چشمات و دود سيگارش رو فوت کنه تو صورتت... بعد چراغ روميزي رو بگيره تو صورتت و بگه: قسم بخور!... بعد تو هم راحت برگردي بگي: ميل ندارم!!...
هاها، خيلي هيجان انگيزه!... نه؟؟


٭
........................................................................................

● راستي اين ترتيب قدي که من به سکه ها اين پايين دادم دقيق نيست. رفتم تو اينترنت اينجا رو امروز پيدا کردم که اطلاعات کاملي در موردشون داده (حيف فقط عکس سکه ها رو نداره)، اگه کسي خواست خودش بره ترتيب درست رو ببينه... خب پس با اين حساب من ۳ تا ديگه (Vermont, Lousiana و Mississippi) مونده که سکه هام کامل بشه... همين.


٭
........................................................................................

Thursday, November 14, 2002

● بالاخره درومد!... نمردم و اين نيوجرسي هم درومد... جدي آخه اين چه صيغه ايه؟ يک سال و دو ماه تو يه ايالت باشي و تازه بعد اين همه مدت سکه اش بياد دستت... من جدي نميفهمم توزيع اين سکه ها چجوريه که سکهء خود ايالت تو خودش انقد به زور گير مياد... بگذريم ولي جدي هيچ خاصيتي هم جمع کردن اين ۲۵ سنتي ها نداشته باشه حداقل باعث ميشه آدم بي خيالي مثل من يه کم نسبت به آمريکا و تاريخش علاقه مند بشه!

به هر حال امروز کلي حال کردم که سکه هام رسيد به ۱۷ تا... الان به ترتيب قد:

DE, NJ, PA, CT, GA, MA, MD, NH, NY, SC, VA, NC, RI, KY, TN, OH, IN

راستي من تکراري هم زياد دارم، اگه کسي بخواد طاق ميزنم!


٭
........................................................................................

● ببين ديگه چه خبره که امروز تو روزنامه داخلي دانشگاه چسکي ما هم ديگه خبر حکم اعدام آقاجري و تظاهرات و تحصن هاي دانشجويي بعدش رو نوشته بود. اين در حاليه که به زور اخبار خارجي اين روزنامه از محدودهء سياست خارجي آمريکا خارج ميشه و خلاصه در حالت عادي اگه کسي اين روزنامه رو بخونه اصولا فکر ميکنه جز آمريکا و افغانستان و عراق و اسراثيل کشور ديگه اي تو دنيا نيست!


٭
........................................................................................

بديهيجات!؟

ميخوام بنويسم... ميخوام بنويسم که چرا ما انقد به عقايد شخصي ديگران کار داريم اما تا يه کم فکر ميکنم ميبينم که بابا اينکه بديهيه! نوشتن نداره... نميدونم والا، اما باز همش اتفاقاتي ميفته که احساس ميکنم اونجور هم که فکر ميکردم مساله بديهي نيست. مثلا به اين خبر نگاه کنين. چطور آخه اينها به اين نتيجه رسيدن که فقط و فقط خودشون درست فکر ميکنن و بقيه چرت ميگن. آخه نميدونم چرا اصولا هر کسي فکر ميکنه عقيده خودش صحيح ترين عقيده است. اصلا کي گفته که عقيدهء مطلقاً صحيح تو دنيا وجود داره؟... بابا حتي علم (در منطقي ترين حالتش، رياضي) رو هم تو نميتوني به کسي تحميل کني. اينکه اکثر مردم علم رو قبول دارند که نتيجه نميشه درست باشه. اينکه منطقي که اکثر مردم جهان دارند رياضي رو نتيجه ميده که دليل نميشه مطلقا درست باشه... اصلا مگه معيار سنجش درستي چيزي دموکراسيه؟؟ اگه يکي برگشت گفت من عقيده دارم که آدم با تمرکز و فکر خودش ميتونه بدون هيچ نيرويي از رو زمين بلند شه، خب من که فيزيک خوندم طبيعيه بگم چرت ميگه و اگه حاضر باشه باهاش بحث ميکنم. اما اگه قانع نشد و باز هم حرف خودش رو زد، ديگه گير بيخود نميدم. باهاشم دعوا نميکنم... شايد منطق اون اينجوري حکم ميکنه... شايد اون اينجوري دنيا رو زيباتر ميبينه... من چرا بايد خرابش کنم؟ اصلا من چه کاره ام؟؟ بذار اينجوري فکر کنه، عقيدهء شخصيشه، مادامي که به بقيه ضرر نميزنه به من چه!... چرا ما آدمها اينجوري هستيم؟ چرا فکر ميکنيم خودمون فقط به حقيقت رسيديم و بقيه هم بايد مثل ما فکر کنن وگرنه گمراهن؟ بابا به خدا هر کسي مادامي که مزاحم ديگران نيست هر جور راحته حق داره فکر کنه... هيچ کس هيچ عقيده اي رو بيخود به دست نياورده و براي همينه که براش ارزشمنده. اينکه من عقايد ماترياليستي دارم خودم بهش رسيدم و يکدفعه از رو هوا اينطوري نشدم... يا آيدا که اين حرف* رو ميزنه بهش رسيده و باهاش احساس آرامش ميکنه. حالا چه من بيام گير بدم بهش که نه، تو اشتباه ميکني چه اون بياد گير بده که من زر ميزنم... هر دوش غلطه. انسانها متفاوتند و افکارشون با هم قابل مقايسه نيست و بايد با در نظر گرفتن ظرفيتها و تجربياتشون سنجيده بشن و ما حق نداريم بگيم که فقط ما درست ميگيم. اين کار يعني بي احترامي به شخص مقابل که فقط ناشي از خودخواهي و عدم درک ماست.

بابا به خدا اينجام مسلمون داره، ولي هيچکدومشون مثل مسلمونهاي ساکن کشورهاي اسلامي گير نيستن که اِل و بِل بايد بياي مسلمون شي و گرنه بدبختي!... فوق تبليغشون واسه دينشون اينه که يه ميز ميذارن با چند تا جزوه روش، خودشونم ميشينن پشتش. هرکس علاقه مند بود ميره جلو سوال ميکنه... همين!... حالا حتي اينش هم يه جورايي لنگ ميزنه! آخه اصلا من نميفهمم چرا يکي بايد عقيده اش رو تبليغ کنه؟؟ اينم مگه منشائي جز «خود عقيده بزرگ بيني» داره!؟... حالا در مورد افکار اجتماعي بحث فرق ميکنه چون ميگيم طرف خواه ناخواه با اجتماع سر و کار داره و به طور غير مستقيم از تبليغ عقايدش سود ميبره، پس ميشه براي اينکار بهش حق داد. اما ديگه حق اينو نداره که خودش رو تحميل کنه و اگه کسي بهش محل نذاشت و حتي نخواست به حرفش گوش بده، از کوره در بره. تازه اين جور تبليغ کردن اثر منفي هم ميتونه داشته باشه.

خداييش فکر کردين ريشه اين دعوا هاي ما (کلا دعواهايي که سر عقايده) که آخرش به فحش و توهين و قهر و اينا ميکشه، به خاطر اينه که دو طرف فکر ميکنن که حرفشون حقه و هيچ حاضر نيستن خودشون رو جاي طرف مقابل بذارن که بابا، خب اونم نشسته پيش خودش سبک سنگين کرده و از روي بخار معده اش که يه حرفي رو نميزنه. حالا گيريم حرف ما حق! شايد طرف دوست داشته باشه ناحق فکر کنه، اين حق رو که ديگه داره بابا!... هيچ وقت قرار نيست سر يه بحثي يکي برنده بشه يکي بازنده و يه عقيده به عنوان عقيدهء برتر انتخاب بشه... هدف صرفاً خود بحث و آشنا شدن با عقايد و ديدگاه هاي مختلفه، حالا هر کي خواست هر جور فکر کنه بعدش... خلاصه اينجوري ديگه!... ام... نميدونم آخرش هم بديهي شد، نه؟؟


----------------------
* لينک وبلاگش کار نميکنه، اينجا ميارمش:
خط ثابت دنباله دار ... که انگار انتهايی نداره و گره ی نداره و فرودی نداره ... که نقطه ای نداره و وقفه ای نداره و سکونی نداره ... که جاريه و می ره و ما رو با خودش می بره ... هر بار اومدم شک کنم ، نشانه ها نازل شدن ... هر بار اومدم رد کنم ، نياز ها آشکار شدن ... پس مؤمن باقی می مونم .
خاک گشتن ، مذهب پروانگيست ...



٭
........................................................................................

Wednesday, November 13, 2002

زيباست...


٭
........................................................................................

Monday, November 11, 2002

مرگ


بار ديگر غرش سيفون آسمان،
گوش خراشتر از پيش،
همه جا را لرزاند!
و سيلاب شروع به باريدن کرد...

آري!
باز هم دنيا مطابق هر روز،
از دفع فضولات خود فارغ شده است
و آنها را در گورستان سياهش دفن ميکند...

و همچنان... حريصانه مي بلعد!
مي بلعد...
و مي بلعد
نوزاداني معصوم را
که گويا خود نيز ميدانند
بر سرنوشت شومشان راه برگشتي نيست...
چنين است که از سر عجز،
و با طنين گريهء خود،
خواب را از ديگران مي ربايند...

دنيا همچنان مست از لذت خوردن،
آرُغي متعفن از فلاکت و بدبختيِ باقيماندهء غذاي در حال هضم خود سر ميدهد
و با رضايتي وصف ناپذير،
به تکاپوي مردمي مينگرد که در شکم بالا آمده اش،
بر مزار از دست رفتگانشان
گل مي آويزند،
شمع روشن ميکنند،
و عود ميسوزانند،
که تا بوي گند حاصل از قضاي حاجت دنيا
بيش از اين آنها را نرنجاند!

جين جين، ۹ نوامبر ۲۰۰۲


٭
........................................................................................

Sunday, November 10, 2002

● اين مدت هيچي که واسه من نداشت، حداقل اين خاصيت رو داشت که من موقتا به ماوراءالطبيعه ايمان آوردم!


٭
........................................................................................

توصيه هاي ايمني

هيچ وقت موقع ظرف شستن به آهنگ نوستالژيک «دختر ايرونيِ» سياوش گوش ندين...
هان؟... نه بابا قرار نيست ظرف بشکنونين... نگران نباشين کثافتکاري هم نميکنن... فقط وقتي تموم ميشه بسکه تو اون مدت تکون نخوردين و قر تو کمرتون گير کرده شروع ميکنين بشکن زدن!... وايسين بابا! بعد ميبينين صدا ازش در نمياد چون دستتون ليزه. پس ميرين «دو دستي» که دستها تو هم گره خوردن و محکمن... پس دستها ميرن بالا... حالا!... يک... جون عجب صدايي!... دو.... جونم چه ميکنه!... سه... آخخخخخخخخ!... دست چپتون چنان در ميره تو چشمتون که بادمجون يه هفته تون تأمينه!


٭
........................................................................................

● ...
آخييييييييييييييييييييييييييييييييششششششششششششش... !!


٭
........................................................................................

Saturday, November 09, 2002

● اي عشق به درد تو سري مي بايد
صيد تو ز من قويتري مي بايد

من مرغ به يک شعله کبابم بگذار
کين آتش را سمندري مي بايد


٭
........................................................................................

● ميخوام بيام پيش مَستِت !


٭
........................................................................................

شرقي:

حرفها و دهن ها:
در آغاز کار اين حرف ها هستند که به دهن ها اعتبار مي دهند ولي با گذشت زمان اين دهن ها هستند که به حرف ها اعتبار مي دهند.


٭
........................................................................................

● ببين واسه آخرين بار دارم ميگم: «...خيلي اَني!»


٭
........................................................................................

زولبيا باميه...


٭
........................................................................................

واي خدا... يک ساعت تموم ميخنديدم!


٭
........................................................................................

Friday, November 08, 2002

● راستي جالبه ديدم الان مهندس فرشاد خان گل قبل از من واسه لينکهاش عنوان «بزن روشن شي» رو انتخاب کرده... خيلي تصادفي بود و چه جالب که ما اينقدر فکرامون به هم نزديکه... خلاصه اينکه شرمنده، فکر نکنين اين عنوان رو دزديدما تازه اونم از داداش خودم!


٭
........................................................................................


Another Day In Paradise (Phil Collins)


She calls out to the man on the street
"Sir, can you help me?
It's cold and I've nowhere to sleep,
Is there somewhere you can tell me?"

He walks on, doesn't look back
He pretends he can't hear her
Starts to whistle as he crosses the street
Seems embarrassed to be there

Oh think twice, it's another day for
You and me in paradise
Oh think twice, it's just another day for you,
You and me in paradise

She calls out to the man on the street
He can see she's been crying
She's got blisters on the soles of her feet
Can't walk but she's trying

Oh think twice, it's another day for
You and me in paradise
Oh think twice, it's just another day for you,
You and me in paradise

Just think about it...

Oh lord, is there nothing more anybody can do
Oh lord, there must be something you can say

You can tell from the lines on her face
You can see that she's been there
Probably been moved on from every place
'Cos she didn't fit in there

Oh think twice, it's another day for
You and me in paradise
Oh think twice, it's just another day for you,
You and me in paradise

Just think about it...
Think about it...


٭
........................................................................................

بزن روشن شي...

اين متن از صندوقخونه به مناسبت يک سالگي وبلاگها خيلي قشنگ بود...

اين آقا گل هم گرچه اسم ما رو دزديده ولي اگه نميدونين بدونين که خيلي سروره! ؛)

اين داستان «ميرزايي» از عليرضا هم که پوف... کولاکه! چون وبلاگشون نميلينکه گذاشتم پايين:

به آنها که ميخندند...

صورت گردي داشت، سياه و پر شيطنت.نيمکت آخري رديف سمت راست. درست آنطرف من که روي نيمکت آخر رديف سمت چپ بودم.
روز اول سال اول راهنمايي. از لحظه اي که نشستيم توي کلاس مي خنديد، البته نه خنده صدا دار، يک جوري ازان خنده هاي مضحکي که بيشتر زهر دارند تا شيريني. اولين معلممان آقاي قلي پور بود: دبير علوم. نيم ساعتي را تحمل کرد، حين معرفي خودش و بچه ها و وقتي راجع به علوم صحبت ميکرد. اما بعد از نيمساعت اول معلوم بود که داشت خون خونش را ميخورد، صورتش سرخ شده بود. يک نگاه انداختم سمت راست: خودش بود، علت برافروختگي دبير علوم ميرزايي بود که هنوز همان خنده کذايي بر صورتش بود.
آقاي قلي پور که يک جوان سبيل از بنا گوش در رفته کچل بداخم بود ، ترکيد، آمد سمت ميرزايي و شترق...
همه کلاس برگشته بودند سمت آنها. ميرزايي هنوز داشت ميخنديد. يک طرف صورتش گل انداخته بود. قلي پور ديوانه شد، گوش ميرزايي را گرفت و کشيدش بيرون. زدش، زدش، زدش....
آنقدر زد تا خودش به نفس نفس افتاد. ميرزايي داشت زوزه ميکرد، عين سگ! هنوز اما، ميخنديد...
از فردا ميرزايي ديگر سر کلاس نبود، سراغش را گرفتم، پدر نداشت و خرج خانه را ميداد و آنروز کتک و زوزه بهانه اي شده بود براي ختم تحصيلات نيمبندش.
چند وقت بعد توي پاچنار قدم ميزدم که ميرزايي را ديدم، دمپايي ميفروخت و هنوز ميخنديد...
ترسيدم که خدا هم مثل قلي پور بترکد...


ديگه... اين تيکه از شب زده:

امشب تمام حضرات سر به هوا هستند و شايد تنها شبي در سال باشد كه به سر به هوا بودن خود معترفند. وگرنه چيزي كه بلند است ديوار حاشا و چيزي كه زياد ، ادعا ...
كاش همانطور كه در آسمان به دنبال هلال ماه نو مي گردند ، يك گوشهء چشمي هم به آن همه ستاره بيندازند ، شايد به حقارت خود پي ببرند !



٭
........................................................................................

Thursday, November 07, 2002

به خدا دست خودم نيست!

الان يه موي کلفت از دماغم کندم... سريعا منجر به اين تجزيه تحليل شد:

سوال:

چرا ميگن موي دماغ مزاحمه؟ موي دماغ به اين خوبي که جلوي هر کثافتي که ميخواد بياد تو رو ميگيره... اصلا چرا نميگن موي کون مزاحمه؟ موي کون به اين بيشعوري که نه تنها کمکي نميکنه تازه هر کثافتي هم که ميخواد بره بيرون جلوش رو ميگيره!

اينم جوابش:

بشين سر جات زر زر نکن!... اگه تو هم دماغ بودي عمرن جرات ميکردي با جناب کون طرف شي!


٭
........................................................................................

● ديروز، يعني در حقيقت پريروز که با مامان بابا صحبت ميکردم احساس کردم که لحنشون يه جورايي فرق ميکنه... انگاري از يه چيزي ناراحت باشن که به من نميگن. نميدونم... برام عجيب بود يه کم، اما خب چيزي نگفتم که شايد خودشون بگن اما اونام هيچي نگفتن... چيزي که توجه ام رو خيلي جلب کرد اين بود که انتظار داشتم بابا حتما يه اشاره به ماه رمضون بکنه (چون ميدونم براي هردوشون خيلي اهميت داره) و طبق معمول توصيه هاي ايمني، اما هر چي صبر کردم هيچي نگفت و آخرش هم خودم مجبور شدم رسيدن ماه رمضون رو تبريک بگم!... مامان هم که اشاره به ماه رمضون کرد با يه لحني گفت که انگار ميدونه من از مرحله کاملا پرتم و حرفش فقط تيري در تاريکي باشه که شايد من به خودم بيام!... خلاصه يه دنيا با تلفني که سال پيش نزديکهاي ماه رمضون داشتيم فرق ميکرد.... هوم؟ نميدونم... يعني انقدر از من نااميد شدن؟؟


٭
........................................................................................

Wednesday, November 06, 2002

● من يه مرضي گرفتم خودمم نميدونم اسمش چيه. چمدونم شايد بشه اسمش رو گذاشت افسردگيء اما فکر نکنم زيادم بهش بياد. به هر صورت مشکل اينه که انگيزه ام واسه درس خوندن به شدت کاهش پيدا کرده. قبلا علاقه شديدي به درسم داشتم چون به شدت ازش لذت ميردم و ميشه گفت تنها چيزي بود که برام تو زندگي معني داشت و باهاش حال ميکردم. اما الان اولا، به اين نتيجه رسيدم که زندگي اونچيزي نبود که من فکر ميکردم و اونموقع جوون بودم و کله ام داغ بود. بعد هم، نميدونم چي شده که ديگه الان زياد از خوندنش لذت نميبرم. شايد هم به خاطر اينه که تازه فهميدم چقدر چيزهاي لذت بخش ديگه اي تو دنيا بوده که من حاليم نشده تا الان. خب آره جدا اعتراف ميکنم که قبلا خيلي تک بعدي بودم. اما حالا که ميخوام آدم شم ديگه خيلي برام سخت شده و احساس ميکنم که يه کم ديره واسه اينکه موفق بشم. يعني ديگه اونقدرها جاي مانور ندارم و دست و پام بسته است. همين ميشه که جاي درس خوندن همش فقط ميخوام حواسم رو پرت کنم به در و ديوار، يام که ميگيرم ميخوابم که انقدر فکر و خيال نکنم. چمدونم يه جور فرار از واقعيت... راستش اصلا يه جورايي برام مهم هم نيست ديگه چي ميشه... ميگم گور باباش فوقش ميشم يه کارگر ساده، مثل خيلي انسانهاي ديگه، از کجا معلوم اون لذت بخشتر نباشه!

خيلي سعي کردم مثل آدم بشينم با خودم حرف بزنم و به خودم ثابت کنم که بايد بچسبم به درسم... ولي هر کاري کردم نتونستم خودم رو درست قانع کنم! به خودم ميگم: مردک خب که چي، آخرش که بايد پول در بياري ديگه! برميگردم جواب ميدم: بيخود! من به زور پول درس نميخونم. از اولش هم همين بود، به خاطر عشق و علاقه بود که شروع کردم و فقط هم همين ميتونه نگهم داره... اصلا همين احساس آزادي در فکر و انديشه است که باعث ميشه يکي تو کارش موفق باشه. کار نصف عمر آدمه... کسي که به خاطر پول و جبر زمونه کار ميکنه آدم ضعيفيه و بعد از مدتي حالش از زندگي اش هم به هم ميخوره...

خلاصه اينکه فکر کنم تنها راه اينه که اين علاقه به درس و کار رو دوباره زنده کنم، در عين حال اينکه ميخوام به انگيزه هاي قويتري که تو زندگي ام هست و فقط به خاطر اونهاست که زندگي برام معني پيدا ميکنه، لطمه نزنه... اما نميدونم چه جوري؟


٭
........................................................................................

اين «فراتر از بودن» خداست... مخصوصا بعضي تيکه هاش که ميتوني معني تک تک کلمات رو با تمام روحت حس کني... و با تمام وجودت بپرستي آفرينندهء اين احساس پاک رو...

«براي آن که کمي، حتي اگر شده کمي زندگي کرد، دو تولد لازم است. تولد جسم و سپس تولد روح. هر دو تولد مانند کنده شدن هستند. تولد اول بدن را به اين دنيا مي افکند و تولد دوم روح را به اسمان ميقرستد. تولد دوم من زماني بود که تو را ديدم...»


«من ميتوانم روزها، هفته ها، ماه ها تنها بمانم. خواب آلوده، آسوده، خشنود چون يک نوزاد. و تو اين خواب آلودگي را بر هم زدي. تو اين قدرت را سرنگون کردي. چه طور ميتوانم از تو تشکر کنم؟ آدمي به محبوب هايش چيزهاي زيادي ميبخشد. کلام، آرامش، لذت. تو با ارزشترينِ همه را به من بخشيدي: فقدان. محال بود بتوانم از تو بگذرم. حتي وفتي ميديدم ات، دل ام برايت تنگ ميشد. خانهء ذهن من، خانهء قلب من، قفل و زنجير شده بود. تو شيشه ها را شکستي و هوا به درون هجوم آورد. هواي يخ، هواي سوزان و تمام روشني ها...»


٭
........................................................................................

● چي ميشد هفته ده روز بود؟؟


٭
........................................................................................

Tuesday, November 05, 2002

● کاش من يه خرس بودم... مگه ازين خوشبخت تر ميشه که تا پاييز مياد و دلت هوايي ميشه و دلتنگي شب و روز ديوونه ات ميکنه، بگيري بخوابي و ۶ ماه تمام خواب اونو ببيني، بعد اول خرداد که چشمهاتو وا ميکني ببيني وقت جفت گيريه و روياهايي که تو اين مدت ديدي دونه دونه به حقيقت مي پيونده!


٭
........................................................................................

● بيخيال داداش، رواني کردي!


٭
........................................................................................

● بدترين درد دنيا درد فهميدنه.


٭
........................................................................................

● با اِيزه از ياشار، تعريف ميکرد که تو يکي از اين Fortune Cookey هايي که تو يک رستوران چيني بهشون دادن اينو نوشته بوده:

"God is dead", Nietzsche

"Nietzsche is dead", God!

"Nietzsche is god", Dead!!

D:
٭
........................................................................................

Sunday, November 03, 2002

● باز هم نيويورک... باز هم آدمها... باز هم زندگي... و اما... باز هم عشق!


٭
........................................................................................

● «... بايد اعتراف کنم که اگر تو در کشور ديگري زندگي کرده بودي، من باز هم اين زيبايي هاي شگرف را در آن کشور مي يافتم. ما در هيچ سرزميني زندگي نميکنيم. ما حتي بر کرهء زمين هم زندگي نميکنيم، منزل حقيقي ما، قلب کساني است که دوستشان داريم.»

از کتاب «فراتر از بودن» اثر کريستين بوبن.


٭
........................................................................................

Friday, November 01, 2002

● ...
آخي...
آخي...
آخيش...
...

٭
........................................................................................

● اينهمه زحمت بکش... آخرش هم بوکون گرفت!...
اَمان از کو نمودار!... اَمان... داد... فغان!


٭
........................................................................................

Older Posts