جين جين


Monday, September 30, 2002

ادامهء داستان از دو روز قبل:

- سلام، اِ... من شما رو قبلا ديدم...

راست ميگفت تو مراسم چند بار رفته بودم جلو و شخصا ازش چند تا سوال کرده بودم و اونم کلي تحويلم گرفته بود... همين مساله در لحظه اول بهم احساس آرامش داد. وفتي در رو بست ديدم پشت يک ميز کوچيک «جولي» نشسته... ديگه مطمئن شدم مساله بايد مربوط به همون امتحان انگليسي باشه. سلام کردم ولي با چهره اي درهم جوابم رو داد. راهنماييم کردن و منم پشت ميز، روبروي دکتر بندر و جولي، نشستم. تو تمام مدت صحبت جولي ساکت بود و با همون قيافه عبوسش فقط منو نگاه ميکرد. دکتر بندر شروع کرد به سوال کردن:

- تو مقيم آمريکا هستي؟
- ...نه!
- پس اين آدرسي که به عنوان آدرس اصلي ات به دانشگاه دادي چرا تو آمريکاست؟
- اون آدرس خونهء داييمه و من اونرو فقط براي مکاتبات به دانشگاه دادم.
- خب پس تو با ويزاي دانش جويي اينجا اومدي و مهموني؟
- بله.
- دوباره تکرار ميکنم پس تو مهمون کشور آمريکا هستي؟
- ... بله!
- آدرس ايميل خارج دانشگاهت چيه؟

کم کم داشتم به اوضاع شک ميکردم. چون لحن صحبت کردن دکتر بندر اصلا مثل قبل نيود، ديگه لبخندي نميزد و خيلي خشک سوال ميکرد... ولي من سعي کردم به خودم مسلط باشم و تا اون لحظه با لبخند به تمام سوالاش جواب داده بودم... پس آدرس ايميل رو بهش گفتم... در اين لحظه يه ورقه از زير ميز در آورد و گذاشت جلوم... با ديدن ورقه برق ار سرم پريد و ديگه خودم رو گم کردم... يه عکس پرينت شده؛ يه اتاق کنفرانس بالاي يه آسمون خراش با يک شيشه بزرگ که تعداد زيادي آدم پشت ميز نشستن و صحبت ميکنن. از شيشهء روبرو يه هواپيماي مسافربري ديده ميشه که داره به سمت اتاق کنقرانس نزديک ميشه. دو نفر که يکي شون به سمت شيشه نشسته با خنده به روبروييش ميگه: «هي جيم يه هواپيما پشت سرته!» و نفر روبروييش با خنده جواب ميده: «هه هه اينکه چيزي نيست... يکي هم پشت سر توئه!»... يکي از همون شوخي هايي که در مورد ۱۱ سپتامبر ساخته شده بود و من دقيقا دو شب قبل واسه تمام بچه ها فوروارد کرده بودم...

- اين عکس رو منشي دانشکده تون، خانم «ديمِئو»، ديروز صبح تو ميل باکسش پيدا کرده و شديداً ناراحت شده و به معاون دانشکده شکايت کرده. اينجور که معلومه اين عکس از ايميل تو فرستاده شده... ببين بهتره همينجا راستش رو بگي، اگه دروغ بگي مجبور ميشيم مساله رو دادگاهي کنيم و بعد برات خيلي گرون تموم ميشه... پس به اين سوالات من درست جواب بده...
- چشم...
- اين ايميل رو تو فرستادي؟
- بله... ولي من اصلا قصد نداشتم واسه خانم ديمئو بفرستم و ناراحتش کنم... اشتباه شده...
- چرا فرستاديش؟
- هيچي ... همينجوري...
- ببين قرار شد راست بگي!... دقيقا بگو چرا؟
- .... باشه راستش رو ميگم... فکر کردم...
- ... بامزه است؟
- بله فکر کردم بامزه است...
- ميدونستي تو اون حادثه چقدر آدم بيگناه کشته شدن... ۳۰۰۰ نفر!... ميفهمي يعني چي؟.. اين بامزه است به نظر تو؟؟
- من فقط گفتم اون عکس خنده داره است... اصلا منظورم نبود که خود حادثه بامزه است... اصلا هم قصد مسخره کردن و رنجوندن کسي رو نداشتم... من درک ميکنم که چقدر اون اتفاق وحشتناک بود... حتي تو اون ساختمونها هموطنهاي خودم هم بودند که از بين رفتن... من چرا بايد اين فاجعه رو مسخره کنم؟... بحث کشته شدن هزاران انسانه...
- بله دقيقا... انسان!
- درسته مساله مرگ هزاران انسان... دقيقا...
- اين ايميل براي يک ليست فرستاده شده که اينجور که از اسامي پيداست اينها همه مثل خودت از خاور ميانه هستند... ميدونستي FBI به ما دستور داده هر گونه مورد مشکوکي رو بايد گزارش کنيم؟... ميدوني من الان ميتونم تمام اين اسامي رو به عنوان موارد مشکوک بهشون بدم؟
- باور کنيد اينها هيچکدوم هيچ مشکلي ندارند... ميتونين تمامشون رو بدين که در موردشون تحقيق بشه هيچ ايرادي نداره...
- تو بعد از اتمام تحصيلت ميخواي چکار کني؟ برميگردي ايران يا اينجا ميموني؟
- برميگردم ايران.
- اونوقت من از کجا مطمئن باشم از دانشي که اينجا ياد گرفتي در جهت عمليات تروريستي بر ضد آمريکا استفاده نکني؟؟
- باور کنيد من اصلا اينجور آدمي که فکر ميکنين نيستم... ميتونين بگين در موردم تحقيق کنن...
- تو الان بورس دانشگاه هستي و داري به بچه هاي آمريکايي درس ميدي، درسته؟
- درسته.
- من از کجا مطمئن باشم بچه هايي که زير دست تو درس ميخونن بلايي سرشون نياد!... من نسبت به اين بچه ها مسئوليت دارم و با اين کاري که تو کردي ديگه نميتونم بهت اعتماد کنم...
- باور کنيد اون قضيه کاملا جداست و عقايد من هيچ ربطي به رفتارم با شاگردام نداره... شما همين الانم ميتونين برين ازشون بپرسين که من باهاشون چطوري رفتار ميکنم...
- به هر حال من مطمئن نيستم که تو ديگه بتوني به تحصيلت تو اين دانشگاه ادامه بدي!... تازه اگه بتوني هم درس بخوني بعيد ميدونم ديگه بورست ادامه پيدا کنه...

اين حرف کاريترين ضربه رو بهم وارد کرد و ديگه نميفهميدم چي ميگفتم... ديگه نميتونستم درست صحبت کنم... صدام ميلرزيد و مخم قفل کرده بود... کلمات يادم ميرفت و هي حرفم رو تکرار ميکردم...

- باور کنين اشتباه شده و من اصلا قصد توهين نداشتم... من قصد توهين نداشتم...
- به هر حال من بايد روش فکر کنم تا اونموقع اولين کاري که بايد بکني اينه که يه نامه معذرت خواهي براي خانم ديمئو بنويسي و خودت هم شخصا بري و ازش معذرت خواهي کني، به تمام افراد توي اين ليست هم دوباره ايميل ميزني و به خاطر توهيني که کردي از تک تکشون معذرت ميخواي و بعد يه کپي از اون ايميل رو براي من مياري که ببينم...
- چشم.
- همين الانم اين قلم و کاغذ رو بگير... اگه تونستي همين امروز و گرنه تا اول وقت روز دوشنبه فرصت داري که تو يه نامه براي من دلايلت رو از فرستادن اون نامه درست توضيح بدي و به من بگي چه دلايلي وجود داره که من بتونم در موردت تجديد نظر کنم... چون الان من هيچ دليلي نمي بينم که تو رو ببخشم...
- من الان اصلا فکرم درست کار نمي کنه و شکه شدم... پس فقط ميتونم بگم واقعا متاسفم...
- پس الان برو سر کلاست و صبح روز دوشنبه اين نامه رو براي من بيار.
بلند شد و سمت در اتاق رو باز کرد. قلم و کاغذ رو ورداشتم و به طرف در رفتم براي آخرين بار اظهار تاسف کردم و رفتم بيرون...

ادامه دارد...


٭
........................................................................................

Sunday, September 29, 2002

از بي بي سي:

... به عقيده ناظران، حکم صادره در مورد آقای مجاهد، از عجيب ترين احکامی است که ممکن است در دادگاهی صادر شود زيرا کسی که آقای مجاهد به خاطر حمايت از او مورد محاکمه قرار گرفته، هنوز در دادگاه محکوم نشده و اگر از اتهام هايش تبرئه شود، در واقع آقای مجاهد به خاطر دفاع از يک فرد بی گناه به زندان محکوم شده است!


٭
........................................................................................

Saturday, September 28, 2002

● امروز سالگرد يه اتفاق منحصر به فرد تو زندگي منه که فکر نکنم هيچ وقت بتونم فراموشش کنم:

شب چهارشنبه ۲۶ سپتامبر سال ۲۰۰۱: توي اتاق کامپيوتر دانشکده داشتم با بچه ها چت ميکردم و در عين حال ايميل هام رو هم چک ميکردم. چيزي از حوادث تکون دهنده ۱۱ سپتامبر نگذشته بود و هنوز بهترين سوژهء ايميلها، در مورد اين حوادث يا شوخي هاي مربوط به اونها بود. من هم اونشب يه چند تا شوخي جديد توي صندوق پستيم بود که از يکيش خوشم اومد و تصميم گرفتم واسه دوستام فوروارد کنم. در حالي که مشغول چت کردن بودم، همين طور بچه ها رو از توي Address book انتخاب ميکردم و آخرش واسه يک ليست خيلي بلند از بچه ها ايميل رو فرستادم... اونشب تا دير وقت تو اتاق کامپيوتر مشغول چت و وبگردي بودم...

حدود ساعت ۱۱ صبح پنجشنبه ۲۷ سپتامبر: با زنگ تلفن اتاقم به سختي از خواب بلند شدم. بعد از اينکه طرف مطمئن شد درست گرفته گفت: رئيس دانشگاه، «دکتر بِندِر»، ميخواد شما رو ببينه و به من گفته ببينم شما فردا جمعه صبح ساعت ۱۱ وقت دارين يا نه؟
- راستش من ۱۱ و نيم کلاس دارم و فکر نکنم اونجوري به کلاسم برسم...
- پس يه لحظه اجازه بدين...


چند دقيقه اي پشت خط وايسادم و همينطور فکر و خيالات عجيب و غريب از کله ام ميگذشت...

- ببخشيد معطل شدين... حالا که اينطور شد، ساعت ۹ چي؟ مشکلي نيست؟
- نه مشکلي نيست... ام... فقط ببخشيد براي چه کاري بايد بيام؟
- نميدونم... به من فقط گفتن که تماس بگيرم، من اطلاع بيشتري ندارم.


بعد هم آدرس دفتر رئيس دانشگاه رو داد و قطع کرد. اونروز تمام روز فکر من مشغول بود که يعني چه کاري با من ممکنه داشته باشند. معمولا هيچکس رئيس دانشگاه رو به جز مراسم خيلي رسمي که مثلا توش از کسي قدرداني ميشه نميبينه... هه هه نکنه ميخوان ازم قدرداني کنن! آخه به خاطر چي؟؟... نه، فکر نکنم... يادم بود اونموقع من به نتيجهء امتحان زباني که ازم گرفته شده بود اعتراض کرده بودم و بعد ازم يه امتحان به صورت مصاحبه حضوري گرفته بودن که ممتحن بعد از امتحان بهم گفتن هيچ مشکلي ندارم. اما بعدش دوباره حرفشون رو پس گرفتن و گفتن نميتونيم نتيجهء قبلي رو عوض کنيم. من هم رفتم با «جولي»، معاون دانشکده، صحبت کردم و اونم که ميديد من مشکلي ندارم گفت سعي ميکنم از طريق صحبت کردن با مراجع بالاتر مشکل رو حل کنم. پس به ذهنم رسيد که حتما جولي رفته با رئيس دانشگاه صحبت کرده و لابد اونم حضوري ميخواد منو آزمايش کنه... بابا ايول جولي!... گفته بود مراجع بالاتر ولي ديگه رئيس دانشگاه خيليه!... دمش گرم!...

جمعه ۲۸ سپتامبر: چون قرار بود عصري براي اولين بار برم خونهء مراد و سپيده و آخر هفته رو نيويورک بمونم، تمام وسايلم رو از شب توي کيف پشتيم بسته بودم و آماده بودم که بعد کلاس يه راست برم ايستگاه قطار که به قراري که با مراد گذاشته بودم برسم. پس با همون کولهء سنگين رامو کشيدم و رفتم دفتر رياست دانشگاه. دفتر رياست توي قسمت ديگه اي از محوطه دانشگاهه که چون دوره فقط با اتوبوسهاي خود دانشگاه ميشه اونجا رفت. خلاصه تو تمام مسير که تو اتوبوس بودم و مدتي که پياده رفتم تا رسيدم به دفتر، همش ذهنم مشغول بود و سعي ميکردم حدس بزنم چه کارم دارن... به خودم اعتماد داشتم، پس سعي کردم به هيجانم غلبه کنم و براي اينکار تصميم گرفتم در تمام مدت نيشم جلوي رئيس وا باشه که اونم ببينه من چقدر به خودم مطمئنم!... وقتي وارد ساختمون شدم خودم رو به منشي معرفي کردم و گفت بشين. چيزي نگذشت که بهم گفت ميتونم برم داخل اتاق رئيس. در زدم. خود رئيس دانشگاه در رو برام باز کرد. خانمي حدود ۵۰ سال که توي مراسم شروع سال تحصيلي جديد هم ديده بودمش...

ادامه دارد...


٭
........................................................................................

● نون تست، هستهء سيب، شورهء سر، دستمال کاغذي، سس مايونز، موي قرمز سبيل، پنير چدار، سبزي خشک، اندماغ خشک ، روغن زيتون، ...، نمك و فلفل به ميزان دلخواه...

اينا همه رو با هم دو جا بيشتر نميشه پيدا کرد: يا توي يه بقالي که صاحابش ريش قرمز داره، کله اش شوره ميزته و دماغش آويزونه... يام زير دکمه هاي کيبورد بنده!


٭
........................................................................................

● کوچولو که بودم فکر بازي با بچه هاي ديگه و ديدن برنامه کودک شبکه ۲ بود که صبحها از رختخواب گرم و نرم بلندم مي کرد...

بزرگتر که شدم، بسکه شکمو بودم، به اميد خوردن يه صبحونه درست و حسابي صبحها از خواب بيدار ميشدم!...

اما الان... الان تنها عشق ديدن دوبارهء اون لبخند شيرين و رؤياي جرعه اي از شربت اون لبهاست که ساعت شماطه دار شبهاي خسته گي ام شده...


٭
........................................................................................

Friday, September 27, 2002

● اين خوشگله رو شانسي تو وبلاگ سيب زميني پيداش کردم:



جداً آدم وبلاگ نميخونه چه چيزهايي رو که از دست نميده... و خب البته يه چيزهاييم بدست مياره!


٭
........................................................................................

Thursday, September 26, 2002

● ديشب که مي دويدم وقتي ديدم مهتاب ديگه سايه اي رو مسير نداره، فهميدم درخته رو بريدن... موقعي که بود به جز اينکه از همه جلوتر شاخه هاش رو روي مسير پهن کرده باشه با بقيه درختها هيچ فرقي نداشت... واسه همين نميدونم چرا نبودنش برام انقد ناراحت کننده ميومد... درست مثل آدمهايي که هر روز مي بينيشون ولي هيچگونه تعلقي نسبت بهشون نداري، اما تا يه روز نيستن احساس ميکني يه چيزي کم داري... تازه ميفهمي اين همه شب مهتابشون رو دلت سايه انداخته بوده و تو خواب بودي... آخي!... عجب رسميه رسم زمونه...


٭
........................................................................................

Wednesday, September 25, 2002

در ستايش مرگ

حتمي و غير قابل پيش بيني بودن مرگ ممکنه که در نگاه اول بسيار وحشتناک و ظلم بزرگي در حق بشر به نظر بياد ولي به نظر من تنها عامل زيبا شدن زندگي انسانه... هر وقت يادمون باشه که زندگي خودمون و تمام اطرافيانمون يه روزي به پايان ميرسه هر غلطي بخوايم نمي کنيم!... قدر عشق و با هم بودن رو ميدونيم... قدر بودن با اين همه انسانهايي که بخشي از زندگيمون رو تشکيل ميدن... قدر مزهء نون بربري، چه تازه و داغش، چه بيات و سفتش!... قدر بودن تو ترافيک اعصاب خورد کن تهران و گوش کردن به غرولند راننده تاکسي... قدر لبخند به گداي سر کوچه... قدر دزديده شدن کيف پولمون... قدر گذشتن از حقمون و چه قدر دفاع از اون... قدر ايستادن تو صف اتوبوس تو صبحهاي سرد زمستون و دير رسيدن به سر کار... قدر هواي کثيف قبل عيد و تميز بعد عيد تهرون... قدر مريضي و سلامتيمون... قدر سختيهاي سربازي... قدر دوران کودکي و بازي با بچه ها... قدر ريختن کميته تو پارتي هاي شبونه... قدر مستي و تگري بعدش!... قدر تجربه... قدر خود زندگي... و قدر مرگ...

چرا وقتي کسي مثل «ماه پيشوني» در اوج جووني و شوق به زندگي ميميره، همه ميگيم «حيف چرا اين؟ مگه چه گناهي کرده بود؟»... ميدونيم بحث گناه نيست... اين حق همه است... مگه اگر کس ديگه ميمرد به خاطر گناهاش بود؟ مرگ اگه براي فروزان هست براي همه بچه هاي هم سن فروزان که هر روز تو دنيا ميمرند هم هست... و چه خوب هم که خبر نميکنه... اگه فروزان ميدونست، هيچوقت کوه نميرفت و از هواي لطيف و طبيعت زيبا و همنشيني با دوستاي خوبش در آخرين لحظات عمرش محروم ميشد... چه خوب که ميدونيم هست... اگر هميشه يادمون باشه که يه موقعي ما هم ميميريم کلماتي مثل کينه و تعصب و دشمني بي معني ميشن... سعي ميکنيم از لحظه لحظهء عمرمون نهايت استفاده رو بکنيم و براي لذت از زيبايي هاي زندگي نهايت تلاشمون رو بکنيم... عشق و محبت رو با تمام وجودمون قبل از اينکه مرگ بتونه اون رو ازمون بگيره تجربه کنيم و فقط اونموقع است که اگه ازمون گرفته بشه «پشيموني» در مرگ عزيزمون مارو داغون نميکنه... چه تلخ که بايد مرگ افرادي چون فروزان، هزاران نفر رو متوجه مرگ خودشون و اطرافيانشون بکنه... و چه خوب که مرگ ادامه داره که ما هر روز به چشممون اونرو ببينيم و هيچوقت «زيبايي بخشيدن به زندگي» رو فراموش نکنيم... و يادمون باشه زيبايي مرگ به حتمي و غير قابل پيش بيني بودنشه... اگر ميدونستيم هرگز نميميريم هيچوقت به فکر ديگران نبوديم و اگر ميدونستيم به زودي ميميريم هيچوقت به فکر خودمون نبوديم... پس کاش قدر زندگي و مرگمون رو همزمان بدونيم...


٭
........................................................................................

Tuesday, September 24, 2002

● يادمه چقدر تو مدرسه ها گير ميدادن به مو... الانم هست ولي فکر نکنم به اون اندازه که يارو بياد يه دفعه سر صف با ماشينش که معلوم نيست به چند تا کلهء آلوده خورده، چهارراه بندازه رو سر بچهء معصوم دبستاني... بگذريم، اونموقعها من که همش به مامان ميگفتم با ماشيني که تو خونه داريم کله ام رو با نمره ۴ بزنه که راحت باشم... نميدونم من چرا از همون اول از سلموني فراري بودم. حالا جور زمونه اينجاست که هيکلم که رشد کرد چون به ناچار مخم هم همراش رشد کرد، ياد گرفته بودم خودم ديگه برم سلموني! اما راستش باز هم زياد برام مهم نبود يارو اون بالا چه غلطي داره ميکنه، ميرفتم يه راست ميگفتم کوتاه کن بره... اونم احتمالا باز با همون ماشينش نمره ۴ ميزد... والا خودم که تا کارش تموم نميشد نگاه نميکردم!

تا اينکه اومدم تو اين خراب شده و من که يه عمر به غُر غُر مامان بابا و مدرسه واسه رفتن به سلموني شرطي شده بودم ديگه يادم رفت مويي هم اون بالا هست تا اونجا که تا چند روز پيش راحت ديگه ميشد دم اسبيش کرد... اما ازونجايي که من کلا براي رفتارم سعي ميکنم هيچگونه توجيهي نداشته باشم، با وجودي که از قديم نديم گقتن «اين علفهاي وزوزي و ريش بُزي بايد به دهن بزبزي شيرين بياد» يه دفعه تصميم گرفتم، براي اولين بار تو عمرم، مويي رو که ميشه از پشت بست يه ضرب از تهِ ته کچلش کنم. حالا چون متاسفانه تنها و تنها هنر و تجربه اي که در اين زمينه دارم صرفاً خروار خروار اعتماد به نفس مزمنه، با اينکه ميدونستم قراره ۳ ساعت ديگه با بچه ها بريم رستوران، رفتم ماشين احمقانه اي که حتي ريشم هم به زور ميزنه ورداشتم که با خط ريش زنِش از پس اون جنگل موي ۱۰۰ کيلويي بربيام. خب اينجوريام نبود که بي گدار به آب بزنم، چون اول از همه رفتم ۲ تا باطري نو ورداشتم گذاشتم تو ماشين، بعد واسه محکم کاري از اينکه کله رو ميزنه يه کمي از کنار گوش زدم ديدم نه يه چيزايي ريخت پايين... شروع کردم... اولاش بد نبود، خب منم مثل گاو انداختم از جلو برو تا پس کله تا اينکه يه ۲ ساعتي با مشقت و نفس زدن گذشت و يه دفعه نگاه کردم ديدم تمام کله ام رو زدم به غير از پشتش... خوشحال از موفقيتي که تا اون لحظه بدست اومده بود، ماشين رو انداختم واسه فاز نهايي که يه دفعه ديدم تا ماشين رو ميندازم تو موهاي پشتي غيژژژژژژژژ صداش خفه ميشه و بکس باد ميکنه!... در نظر بگيرين يه دفعه هر چي سرمايه گذاري کردين جلو چشمتون دود بشه تو هوا... حالا نگاه ميکنم به ساعت ميبينم يه ساعتي بيشتر وقت ندارم هي به خودم دلداري ميدم که الان درست ميشه اينها همش توهمه!... عقلم هم که نرسيده بود از پشت شروع کنم که به اينجا ميرسه انقد باطريش ضعيف نشه که به اين بدبختي نيفتم. آخه نه خداييش قرار هم نداشتيم از اين پس کله هه انقد مو در بياد، اونم مني که بايد با ذره بين دو تا شويد سَرِ کله ام پيدا کني... ساده گي هم حدي داره، آخه تا حالا ديده بودين يکي با پس کلهء خودش اينجوري درگير بشه و ازش نارو بخوره!... بلا نسبت با اين همه مو اين پشت و کچلي جلو، احساس پيازچه بهم دست داده بود!... حالا آخه لعنتي هيچ راهي هم واسه ديدن اون پشت با يه آينه نيست، هيچ کس هم خونه نبود که لااقل بخواي بهت از پشت فرمون بده!... نميدونين ديگه شروع کرده بودم به دادن ايده هاي احمقانه، مثلا جامو عوض ميکردم!... يا موهامو خيس ميکردم... خلاصه وضعيتي بود... در نظر بگيرين آخرش که ديگه هيچ فکري به کله ام نميرسيد، همونجور تو حموم ولو شد بودم و داشتم قاه قاه با خودم ميخنديدم که الان بچه ها ميان و منو با اين وضعيت ميبينن آي ميخنديم!... تو اون حالت لابد منتظر امام زمان بودم که تا يه ساعت ديگه ظهور کنه و واسم پشتش رو بزنه و بعدم واسم برق بندازه بره... که يه دفعه ديدم اردوان اومد خونه، خلاصه منم جلدي ازش باطري قرض کردم و با کمک اون و عمليات محيرالوقوعي که اشکم رو در آورد اون تيکه آخر هم ريختم دور. بعدم که با خود ريش تراش کله رو برق انداختم... ممممممممممممماچ!... از کلهء تو ديگ کله پزي بي مو تر!...

اما جدي خودمونيما عجب توپي شده بيشرف!... شاهدش هم اينکه روز بعدش اونقد دوستان و شاگردام بهم خنديدن که تا يه عمر بَسَم باشه!... يکي از صحنه هاي جالبش يکي از شاگردام بود که تا اومد تو يه دفعه گفت انگار اشتباه اومدم و کله اش رو انداخت رفت بيرون و من افتادم دنبالش که برش گردونم... فقط تصور کنين بعدش چجوري بايد شاگردايي که تا اون موقع جرأت نکرده بودن جلو روت به قياقه ات بخندن و حالا ولو شدن رو زمين کنترل کني!... خلاصه دنياي تجربه و کشفيات رو با اين کله کچل تو اين مدت کوتاه انباشتم که هزار تا وبلاگ باهاش ميشه سياه کرد و همشون رو يکي يکي بعدا همينجا مينويسم... برميگردم...


٭
........................................................................................

● چيز ميز خيلي تو کله ام هست که بايد همه به موقع خودشون نوشته بشن ولي هر وقت ميخوام بنويسم يا خيلي خسته ام که ميگم ۲ ساعت بخوابم بعد بنويسم که عمرن نميشه چون معمولا ترمزم ميبره و ۵، ۶ ساعت رو يه ضرب ميرم، بعد از اينکه بيدار شدم هم که ديگه يا کلاس دارم يام اونقد سرحالم که ميرم سراغ کارهام و ميگم نوشتن باشه واسه وقتي نميشه درس خوند!... بعد هم که زمان نوشتن مطلب مربوطه ميگذره و من ميمونم حالا چه جوري جاش بدم. تازه کلي هم تلنبار ميشن و همه رو که وقت نميکنم ديگه بنويسم... همينه که يه جاي داستان حزن انگيز کچل کردنم، به جملهء حکيمانهء زير قناعت ميکنم... خلاصه اينکه آخرش هم نميدونم کِي از پس اين کلهء تازه کچل بر ميام... انتظاري هم از کسي نميره ولي خب به هر حال آدم با اميد زنده است... ببينم امشب چي ميشه...


٭
........................................................................................

Sunday, September 22, 2002

کچل کچل کلاچه، روغن کله پاچه


٭
........................................................................................

Saturday, September 21, 2002

● ديگه جدي بعد از اين همه سردرد و استفراغ و بدبختي روز بعدش، اگه خدا هم بخواد عذاب بده بدجور شاکي ميشم!


٭
........................................................................................

● ديروز حکيمه رو کله اش ماکاروني پخته بود... ازون پاستاهاي مارپيچي دورنگ!... حالا نميگم خيلي هم چيز فوق العاده اي بود ولي هر چي بود از شويد پلوي کلهء خودم خوشمزه تر به نظر ميومد!... خلاصه شانس آورد من آدم پر حرفي نيستم وگرنه حتما کله شو جاي شام ميخوردم!


٭
........................................................................................

Thursday, September 19, 2002

● آخ ديدين وقتي سرشار از عشقي مثل اينکه کرده باشنت تو تيرکمون... چنان انرژيي سراسر وجودت رو ميگيره که هر آن ميگي الان چنان از جا ميکنتت که حتي سقف هم سوراخ ميکني و يه نفس گوله ميشي تا تهِ تهِ تهِ... تهِ دنيا!


٭
........................................................................................

● ميخوام يه اعترافي بکنم. من اينجوريام که نوشته هام ممکنه نشون بده نگاهم به زندگي خنده دار نيست... اين نوشته ها فقط تلاشيه براي منتقل کردن تفکر مسخره بودن دنيا به خودم، يعني يه جورايي اين ايده آل رو دوست دارم و دارم تو محيط وبلاگم تمرينش ميکنم.
الان کم کم دارم احساس ميکنم تاثير خودش رو گذاشته و واقعا الان خيلي راحتتر ميتونم خودم رو کنترل کنم، مثلا اتفاق خيلي مسخره امروز:

اينجا يه مقداري لباس شستن دردسره چون رختشورخونه خوابگاه اون سر محوطه است و بايد هِلِک و هِلِک لباسهاتو که گذاشتي تو سبد با يک دستت و با اون يکي دستت هم مايع لباسشويي رو که ريختي تو پيمانه اش و هر دم ممکنه بريزه بگيري و آروم نيم فرسخ تاتي تاتي کني تا برسي به اونجا بعدم وقتي شسته شد برگردوني. آخر هفته ها هم که اونجا قيامته و ماشين لباسشويي خالي پيدا کردن حکم کيميا رو داره. تازه ماشينهاش هم طوريند که فقط و فقط ۳ تا ۲۵ سنتي قبول ميکنند (کلا ۶ تا، ۳ تا هم واسه خشک کن) و جالب اينه که اگه فقط اسکناس داشته باشي هيچ احدالناسي اون دور و ورا نيست به دادت برسه و پولت رو خورد کنه. خلاصه به خاطر درد سرش و جمع کردن ۲۵ سنتي، زود به زود نميتونم برم لباسهام رو بشورم و واسه همين هم خيلي سعي ميکنم زود کثيف نشن...

خلاصه امروز صيح رفته بودم حموم و بلوز شلواري رو که تازه شسته بودم و اتقاقا ازون معدود لباسهاييه که دوسشون دارم پوشيدم... موقع نهار غذاي چيني گرفته بودم. غذاها رو توي يه کاسه ميريزن و ميذارن تو سيني لبه دار ميدن دستت. منم که عادت کردم غذاي چيني رو به جاي قاشق چنگال با چوب ميخورم و البته خيلي هم جون خودم ماهر شدم تو اين کار. شروع کردم به خوردن و همون اولها هم متوجه شدم يه تيکه گوشت درشت قلقلي که خيلي هم سس روش ريخته شده بود بالاي کاسه هست که هر آن ممکنه بيفته، اول ميخواستم بخورمش ولي گفتم نه بذار اول از زير کاسه شروع کنم!... بعد واسه اينکه مثلا خير سرم پيشگيري کرده باشم سيني رو يه کم کشيدم طرف خودم که اگه گوشته افتاد بيفته تو سيني که لبه داره حداقل. بعدم با احتياط رفتم با چوب زير غذا رو کند و کاو کنم که... جناب قلقلي متاسفانه زيادي قلقلي بود چون نه تنها افتاد تو سيني، بعدش مثل توپ از روي لبهء سيني پريد و افتاد رو سينه ام بعدم همينطور قل خورد تا رسيد به شلوارم، منم که احمق، انگار حالا بمبه که نکنه الان بيفته زمين بترکه، اومدم پاهامو جمع کنم بگيرمش که با تمام هيکل سُسيش ماسيد به شلوار و ...!

ديگه داشتم از هضم حماقتم ميترکيدم و ميخواستم به زمين و زمان فحش بدم که يک لحظه به خودم اومدم... بعدش فقط يک ساعت ميخنديدم!


٭
........................................................................................

آري
تا شقايق پَر پَر ميشود، زندگي بايد کرد...



٭
........................................................................................

Wednesday, September 18, 2002

وبلاگ تزاد ازون وبلاگهاييه که تازه کشفش کردم و برعکس خيلي از وبلاگهاي ديگه که ادبيات خشن دارند و آدم ممکنه اول زده بشه با اولين نگاه جذبم کرد... البته بايد از خود نويسنده اش تشکر کنم که اون قضيه پيشبيني احمقانهء ۱۱ سپتامبر رو مثل من نقد کرده بود و به همين خاطر تو نظرخواهي من پيغام گذاشته بود...

درنهايت من شخصا با اين خيلي حال کردم... حرف دل خيلي هاست و بسياز هم جالب نوشته شده.


٭
........................................................................................

از ماجراهاي من و اعضاي بدنم

اين دماغم هم که ميگيره مصيبتيه ها... ازون گرفتنها که انگار اندازه تمام وزن هيکلت آبدماغ از آسمون تو کله ات نازل ميشه، طوريکه واسه يه سالي هر چي بذل و بخشش کني بازم واسه همه هست... از يه طرف هم در نظر بگيرين لولهء ناودونش جوري بگيره که دستت رو تا مچم بکني توش انگار نه انگار... خلاصه نه راه پس داري نه راه پيش و آخرش کله اونقد سنگين ميشه که هر جا ميخواي بري اگه دماغت رو جلو نگه نداري دائم کله ميکني چپ و راست و عمرن سالم به مقصد نميرسي...

حالا قضيه ازين قراره که چند وقته همونطور که قبلا هم جار زدم، وزنم (فعلا بدون حساب اضافه بارِ دماغ!) بدجوري زده بالا و تصميم گرفتم يا آتيش بزنم به هيکل قلمبه يا به لباسهاي زمستونيم!... اينه که سعي ميکنم هر روز با کلي وعده و وعيد خرش کنم و ببرمش ورزش و نکته مهم اينه که ديگه هيچ احدي هم نميتونه مانع بنده بشه... حالا ميخواد اين دماغ صد کيلويي باشه يا هواي شرجي خفن اين چند روزه يام اون کشک و بادمجون ديروز!... خلاصه ديروز با تمام اين اوصاف رفتم بيرون دويدم و بعدش واسه نرمش از دست هواي خفه بيرون برگشتم تو اتاقم، بلوزم رو درآوردم، در رو بستم و چون هيچکدوم از بچه ها خونه نبودن منم با خيال راحت يه آهنگ ديشلم ديمبو رو تا ته بلند کردم و شروع کردم به شلنگ تخته انداختن... وسطهاي کار يه دفعه ديدم انگار معجون حرکات اضافي و اين کشک و بادمجون بدجوري هوس کردن خودي نشون بدن و الان اگه گوزه رو ول نکنم خونم گردن خودمه... از يه طرفم ديدم بابا اين دماغ موقعي که سالم بود درست حسابي که کار نميکرد چي برسه الان که گرفته، تازه بچه هام که نيستن، آهنگم که اونقد بلنده که صداي رعد و برقم توش گم ميشه... تازه بابا ديگه الان هر گاوي هم اينو قبول داره که «هيچ عطري گوز خود آدم نميشه»!... ديگه چه موقعيتي ازين بهتر!؟ هم دل کشک و بادمجون رو بدست مياوردم همم کلي با بوي بادمجونش حال ميکردم!... آخر سرم اثر انگشت که نميذاره، همه چيزو دبه ميکردم بره پي کارش!... خلاصه همهء اين افکار شيطاني باعث شد که من احمق براي هزارمين بار گول اين ماتحت بي چاک و دهن رو بخورم و بعدم بيفتم به غلط کردن!...

بله درد سرتون ندم اين گوزه چميدونم اکاليپتوس داشت توش چي بود لعنتي، با اومدنش چنان اين دماغ ما رو وا کرد و رفت اون تو که گقتم الان از همونجا که درومده بود دوباره ميزنه بيرون!... خودمم پاک گيج شده بودم، آخه تا حالا اينجوري از گوزم يه دستي نخورده بودم!... در نظر بگيرين همينطور لنگ در هوا داري نرمش ميکني يهو مثل برق شيرجه بري طرف پنجره که وازش کني... حالا مگه باز ميشه بي شرف!... آخرش هم باز شد مگه کفايت ميکرد؟؟... بعدش رفتم دسته در اتاق رو چسبيدم و هي شروع کردم تند و تند باز و بسته کردن در و باد زدن اتاق که مثلا گوزه رو باد ببره!... خلاصه چشمتون روز بد نبينه ۵۰۰ سيخ جوجه و ۲۰۰ تا شيشليک باد زدم ولي اين گوزه نه تنها از اتاقم نرفت بلکه تمام خونه رو هم پر کرد!... جدي شانس آوردم کسي خونه نبود و گرنه معلوم نبود ميخواستم چه غلطي بکنم... بلا نسبت مثل اينکه جن گوزيده باشم، انگار رفته بود تو دماغم لونه کرده بود... واي ديگه داشتم از کمبود اکسيژن همونجا پس ميفتادم که زدم به چاک تو قسمت هال خوابگاه اما طولي نکشيد که ديدم اونجام نميتونم تحمل کنم... ديگه نفهميدم چه جوري از در خوابگاه زدم بيرون... هنوز دو قدم نرفته بودم که تازه فهميدم همونجور با يه زيرپوش و دمپايي و خيس عرق تو راهروي خوابگاه وايسادم و درم پشتم قفل شده!... يه مدتي مات و مبهوت داشتم به شاهکارم فکر ميکردم که يه دفعه به خودم اومدم و گفتم برم حداقل بچه ها رو پيدا کنم. اما در ساختمون رو هنوز نصفه وا نکرده بودم که هواي شرجي بيرون چنان دماغمو پر کرد که گفتم بابا صد رحمت به همون گوز خودمون!... خلاصه آخرش اين شد که همونجور موندم تو راهرو و کم کم حالم اومد سر جاش.

چند دقيقه بعدش که همينجور داشتم تو راهرو راه ميرفتم و به در و ديوار فحش ميدادم که حالا چه غلطي بکنم، بالطبع ياد مقام معظم رهبري افتادم و بعدم ياد کلام ايشون در مورد لزوم وجود تعهد اخلاقي و وجدان کاري در کليه سطوح جامعه و ... پس با خودم گقتم يالا هيکل رو راه بنداز که علي تنها نماند... کار نيمه کاره نميشه، بايد تا دونهء آخر حرکت ها رو انجام بدي!... منم که آبرو مابرو حاليم نيست همونجور لخت دراز بکش وسط راهرويي که هر آن ممکنه يکي رد بشه و شروع کن به دراز نشست!... ديگه لازم به گقتن نيست، شکمي که با دوتا حرکت زانو خم ساده يه همچون قيامتي به پا ميکنه، با دراز نشست ميخواد چه جوري کنار بياد؟؟... نتيجه واضحه دو دقيقه بعدش من با زيرپوش دارم بيرون خوابگاه از اکسيژن اشباع شده در هواي شرجي لذت ميبرم و بَه بَه چَه چَه ميکنم که عجب هوايي بيرون داشت و من تا اونموقع پي نبرده بودم!

ام... البته آخرش زيادم بد نشد راستش، چون بعد چند دقيقه راحت رفتم پشت پنجره باز اتاقم که آهنگ هم قشنگ ميزد بيرون و روي چمنها شروع کردم به انجام حرکات موزون... خلاصه شانس آوردم رضا و ايوانا قبل از اينکه مجبور بشم ازونجام فرار کنم سر رسيدن وگرنه جداً خودمم ديگه نميدونم آخر سر از کدوم بيابون درمياوردم...


٭
........................................................................................

Tuesday, September 17, 2002

اعلاميه

توجه!... توجه! همه شاهد باشن من از همين جا دارم اعلام ميکنم که بعداً هيچگونه عذر بهانه اي نباشه ها... خيليم جديم!... ديگه آخه تحمل هم حدي داره بابا!... يک بار ديگه!... فقط يک بار ديگه!... ببينم تو کلاس من ثبت نام کردين و بعد کلاس جلو چشماي من يه دفعه برين تو حال و هواي Falling hearts و واسه هم Ctrl + G بزنين و دلِ منو بسوزونين، آني هر دو نفرتون رو ميندازم!


٭
........................................................................................

Monday, September 16, 2002

● اَاااااا ديدي؟؟ نگفتم؟... آخرشم کار خودشون رو کردن... يکي نيست بگه آخه مگه مريضي دارين... شما که قرار بود منو قبول کنين آخرش، ديگه اين همه جنگولک بازي و امتحان و بساط چي بود ريختين سر من و علافم کردين اين همه مدت؟... فکر نکردين من کلي ويلاگ بايد مي نوشتم؟؟


٭
........................................................................................

● دمت گرم رضا!... عجب کشک و بادمجوني بود!


٭
........................................................................................

Sunday, September 15, 2002

راستي ميدونستين يکي از معجزات قرآن اينه که خدا کشته شدن بيش از ۳۰۰۰ آدم بي گناه (اعم از بچه ها) رو در ۱۱ سپتامبر، تنها به جرم اينکه بنيان زندگي شون بر پايهء تقوا نبوده از ۱۴۰۰ سال پيش به پيروانش نويد داده بوده؟؟

آخه ديگه حماقت هم حدي داره... اينکه به هر حال اگه حرفش درست و منطقي باشه نتيجه اش معرفي اسلام به عنوان يک دين جنگ افروز و بي منطق و در نتيجه تضعيف دين و نه تقويتشه، که شکي درش نيست!
از طرفي هم اونقد حرفش بي پايه است که آدم وقتي ميبينه اينجوري بعضي پيروان اين دين و کتاب با هزار کلک و دروغ دارن واسش معجزه جور ميکنن واسشون متاسف ميشه و ميگه لابد بقيه اعتقاداتشونم همينجور دروغه.
حالا اگرم بخواد طرف معذرت بخواد و بگه که من حواسم نبود و فقط نقل قول کردم باز هم ميشه به اين نتيجه رسيد کسي که سر مساله به اين سادگي گول ميخوره به احتمال زياد اعتقادات ديگه اش در دين هم همينجوريه بي پايه و سطحيه!... خلاصه کلوم از هر راهي بخواين فرار کنين باز آخرش به حماقت ختم ميشه!

خب اگه به نظرخواهي اون مطلب مراجعه کنيد خودتون يه سري از نکات رو در مسخره بودن پيش گويي مورد نظر ميفهميد و فقط من ميخوام به چند نکته که اتفاقا مهمتر هم هستند و اونجا نيومدن اشاره کنم:

۱- اينجا رو ببينين: «منظور از 2001 : تعداد حروف بكار برده شده در اين سوره 2001 حرف است»... و اين جمله رو جداً با چه اعتماد به نفسي هم گفته!
يه تخمين ساده نشون ميده که تعداد حروف اين سوره (سوره توبه) خيلي بيشتر از اين حرفهاست: اول از همه تعداد آيات سوره ۱۲۹ تاست. کوتاهترين آيات اين سوره دست کم يک خط طولشونه(قرآن به خط عثمان طه). تعداد اين آيات کوتاه يه خطي در اين سوره نسبت به کل آيات بسيار کمه (۵ تا : ۱۱۹، ۸۲، ۲۲، ۱۰، ۱) که کمترينشون ۳۰ تا حرف داره. اگر بخوايم خيلي کوتاه بيايم و تمام آيات رو يک خطي بگيريم! (به طور متوسط آيات ۲ تا ۳ خط طول دارن) سر جمع ميکنه به عبارتي: ۳۰ ضربدر ۱۲۹ که ميشه ۳۸۷۰ تا... به مراتب از ۲۰۰۱ بيشتر! يعني کمِ کمِ کمش ۱۸۷۰ سال ديگه قرار بود اين اتقاق بيفته! ديگه خيلي بخوايم با خدا کنار بيايم و سال رو قمري بگيريم و مبداء تاريخ رو ميلادي (!) باز هم ميبينيم حداقل هزار سال تو زمانش اشتباه کرده!

۲- ايشون فرمودن اسم ساختمانهاي wtc، «جُرُ فِن هار» (!) است که اتفاقا خدا هم همين کلمه رو آورده!... چميدونم لابد به زبون آنگولايي! چون به عربي هم که بخواي معني کني اينجور که از رو قرآن اين حقير معلومه يعني «پرتگاه سست» و اصلا به اسم ساختمون نميخوره. به انگليسي هم که والا ميگن world trade center.

۳- من هزار تا آيه ديگه مثل همين ميتونم تو قرآن مثال بزنم که خدا توش به مجازات بي تقوايان و کافران اشاره کرده، همه هم يه طورايي مثل همين آيه کلي و مبهم هستند، به طوريکه اونها رو ميشه به هر اتفاقي نسبت داد. خلاصه قبل اين اتفاق بيشک پيش بيني اين موضوع غير ممکن بوده. با اين حساب کاري که ايشون کرده اين بوده که با دونستن ۱۱/۹ يعني تاريخ اتقاق، دو گزينه داشته: جزء ۱۱ سوره ۹ يا جزء ۹ سوره ۱۱ و تنها شانسي هم که آورده اين بوده اولي وجود داشته و تعداد سوره هاشم از ۱۰۹ بيشتر بوده... بعد هم آيه ۱۰۹ رو انتخاب کرده، اما يکدفعه قافيه تنگ اومده و بقيه اش رو به جفنگ افتاده...


٭
........................................................................................

Saturday, September 14, 2002

● موقع اسباب کشي که با مراد رفته بوديم کاميون کرايه کنيم کسي که کارمون رو راه انداخت يه آمريکايي يهودي بود که جداً کلي باهاش حال کرديم. بسيار باسواد بود و با اطلاعات و تحليلهاي سياسيش کلي مارو به حيرت انداخت. بر عکس اکثر آمريکاييها، مخصوصا کسايي که يه همچين شغلهايي دارن، درک سياسي بسيار بالايي داشت. مثلا فقط به عنوان يکي از چشمه هاي اطلاعاتش بگم که حتي از دستگيري محمد خرداديان تو ايران و حکمش که زنداني شدن تو ايران بود، خبر داشت... حالا غرض اينکه وقتي ما بهش گقتيم که اصلا مذهبي نيستيم و اکثرشم به خاطر اينه که فيزيک ميخونيم و مغزمون عادت کرده که در مورد هر چيزي شک کنه، برگشت گفت:

«حق با شماست ولي متاسفانه کسي که برنده است هميشه اونيه که تعصب داره! چرا که چنين آدمي تو کارش مصممه و هيچ چيزي جلودارش نيست در حالي که شما در هر لحظه از زندگي تون ممکنه به هدفتون شک کنيد...»

جداً چه چيزي ضامن بقاي يک کشور، نژاد يا دين خاصه؟ برتر بودنش؟ حقانيتش؟ الهي بودنش؟... يا تعصب؟... به عنوان مثال در جنگ اگه سرباز روي کشورش تعصب نداشته باشه چه جوري ميتونه کشتن انسانهايي کاملا شبيه خودش اما با مليت متفاوت رو براي خودش توجيح کنه؟ بله همينه که طرف به خاطر اين اعتقادات حتي حاضره از جون خودش هم بگذره ولي کشورش پيروز باشه... بله همينه که الان آمريکا انقد ۱۱ سپتامبر رو بزرگ ميکنه و داد ميزنه "God bless America" و گرنه چه جوري ميتونه کشتن مردم عراق به خاطر نفت رو براي ملتش توجيه کنه... بي شک به خاطر بقاي خود دينه که اديان روي حقانيت خودشون انقدر تعصب دارند و اين رو مستقيما به تمام پيروانشون منتقل ميکنند... ازشون ميخوان بقيه رو هم به دين خودشون دعوت کنند و براي حفظش بجنگند، چرا که اگر هم بميرند شهيد ميشن و چيزي از دست ندادند... اينکه پيروان متعصب اين اديان سعي ميکنند از بچه گي مغز بچه هاشون رو با تفکرات ديني پر کنند و اونها رو به قول خودشون با اخلاق ديني بار بيارن، همه نتيجه اي از تعليمات خود دين در اين زمينه است. اينجوريه که ملت نسل اندر نسل مسلمون، مسيحي يا يهودي ميشن بدون اينکه خودشون بفهمن!... حالا در نظر بگيريد بچه اي که يه عمر با اين اعتقادات بزرگ شده چقدر سخته بهش ياد داد که به اون اعتقادات هم مثل تمام اعتقادات ديگه ميشه شک کرد. خب البته از نکات ديگه اي که اينجا به کمک اديان مياد اينه که چون کاملا مبناي احساسي دارند، کسي که روش تعصب داره اگر هم کمي شک کنه باز هم هميشه ميتونه خودش رو در جهت اون عقايد توجيه کنه... خلاصه اينکه به همين خاطره که يه دين با وجود عقايد بسيار کهنه اش هزاران سال عمر ميکنه و اين هيچ ربطي به حقانيتش نداره.

خلاصه کلوم اينکه اگر در آينده فرزندي داشته باشم اصلا برام مهم نيست چه دين يا عقيده اي داشته باشه... اونچيزي که برام مهمه اينه که مغزش تحمل پذيرش هر نوع عقيده، مليت يا نژادي رو داشته باشه... و احساس ميکنم اينکار تنها با آشنا کردن اون با تفکرات مختلف و آدمهايي با مليتها و نژاد هاي متفاوت امکان پذيره... مگه اينجوري بشه قدمي در جهت رسيدن به دنيايي عاري از جنگ و بدبختي برداشت...


٭
........................................................................................

Thursday, September 12, 2002

Raindrops on roses and whiskers on kittens,
Bright copper kettels and warm woolen mittens,

Brown paper packages tied up with strings,
These are the few of my favorite things...

Cream colored ponies and crisp apple strudels,
Doorbells and sleigh bells and schnitzell with noodles,

Wild geese that fly with the moon on their wings,
These are the few of my favorite things...

When the bee stings, when the dog bites, when I'm feeling bad,
I simply remember my favorite things and then I don't feel so sad!


٭
........................................................................................

Wednesday, September 11, 2002

قضيه از اين قراره که سر اين کتاب برگزيده وبلاگهاي فارسي بنده دو تا سوال شرعي و درعين حال حياتي برام پيش اومد که ديدم جداً اگه حل نشه هم ممکنه هزاران خواننده از نعمت آشنايي با سطح شعور بنده محروم بشن و هم بنده پس از عمري زندگي با عزت جهنم لازم بشم، اين شد که مجبور شدم استفتائات خودم رو شخصا ايميل کنم:

سلام بر ملت هميشه در صحنه،

من قبل از اينکه مطالبم رو بفرستم دو تا سوال داشتم:

اول اينکه يعني چي تو يه صفحه A5 جا بشه؟ اينکه خيلي بستگي به اندازه فونت داره. نميتونستين يه مقياس بهتري معرفي کنين، مثلا اگه ميشه بگين وقتي من متن رو داخل اون قسمت مربوطه واسه فرستادن paste کردم جند سطر باشه خوبه.

دوم عرض کنم که من يه مشکل کاملا اختصاصي دارم، اونم اينکه کلمه «کون» مشکل تهاجم فرهنگي داره يا نه؟؟ منظورم کون رفسنجاني هم نيست که مشکل سياسي داشنه باشه! چون راستش اگه اون کلمه رو بخوام از مطالبم فاکتور بگيرم چيزي نميمونه!

ممنون اگه زود جواب بدين،
جين جين

اينم جوابش:

«سلام

با اينکه فکر ميکرديم ديدن اسم بعضی ها در اين گروه، بعضی های ديگرو از ارسال مطالب منصرف کنه، اما معلوم ميشه کور خونديم و امت شهيد پرور همچنان به حضور خودش در صحنه ادامه داده و پشت سر مقامهای شامخ خواهد ايستاد. بنابراين:

اندازه فونت رو 12 بگير. اگر سطرها کاملاً پر باشه در داخل قسمت مربوطه يه چيزی در حدود 17 سطر. برای جين جين تا 20 سطر هم قبول ميکنيم. امتحان در ميکروسافت ورد ارجح است.

مشکل دوم رو هم اگه ميتونی بطور کاملاً اختصاصی حل کن. خود خدا هم ميگه "کن فيکون". پس يه جوری غير مستقيم بگو.ترجيحاً نباشه بهتره. اما اگه فکر ميکنی هيچ جوری نميتونی ازش بگذری، اولويت يک رو با اون بفرست و دو تا اولويت بعدی رو بدون اون. منظور از "اون" همان"کون" است

والامر اليکم

روابط عمومی کتاب منتخب وبلاگها»


٭
........................................................................................

Tuesday, September 10, 2002

● کتري مي سوزونيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم.....


٭
........................................................................................

Monday, September 09, 2002

● يادمه اونوقتها يه کتاب «طالع بيني چيني» تو خونه مون بود که من و مريم خيلي باهاش حال ميکرديم. البته خودمون که هنوز بلد نبوديم بخونيمش، مامان برامون از روش ميخوند. براساس اون من سال اسب به دنيا اومده بودم و شخصاً هم کلي با اين قضيه حال ميکردم.... نميدونم شايد چون همش چيزهاي خوب توش نوشته بود، البته مطمئناً براي سالهاي ديگه هم همينجور مشتري پسند بود - وگرنه کتاب فروش نميرفت. خلاصه حيوون مورد علاقه من ازون به بعد شده بود اسب. تو بازيام همش نقش اسب رو بازي ميکردم... اينو يادم هيچوقت نميره که وقتي مهرداد ميومد پايين، چون اون سال سگ بدنيا اومده بود ميشد سگ و ميفتاد دنبالم. يه چيزي تو مايه هاي همون دزد و پليس خودمون... اين وسط اون هي صداي سگ در ميورد و من صداي اسب... اي يا ها ها ها ها... پيتيکوپ پيتيکوپ... ديگه کم کم خودمم باورم شده بود که خيلي قشنگ بلدم صداي اسب رو دربيارم، حتي بهتر از خودش... حتي صداي دويدنش هم دو جور در مياوردم و جاتون خالي بسته به دنده که رو يورتمه باشه يا چهارنعل صداي موتورم عوض ميکردم!... هميشه تو روياهام ميديدم که اين يارو مسابقه محله اومده کوچه ما و من هم به عنوان شيرينکاري اول براش انگشتهام رو در حالي که صافه تنها از بند اول خم ميکنم و ملت چشمهاشون از حدقه درمياد، بعدم واسشون صداي اسب در ميارم و دنيا رو کف ورميداره!... وقتي هم که رفتم کلاس نقاشي يادمه خيلي از کشيدن اسب خوشم ميومد. آخرين تابلويي که ميخواستم کار کنم هم اسب انتخاب کردم ولي ديگه حيف نشد نتونستم کارم رو تو کلاس نقاشي ادامه بدم... هميشه توي شطرنجم از مهره اسب خيلي خوشم ميومد... اِم... خب اين از تجربه کاريم... در حال حاضر هم که کتابخونه جابجا ميکنم و اسباب ميکشم... شبهام که ميرم ميدوم و با دويدنم خيلي حال ميکنم... ديگه اينکه شنيدم اسب قند دوست داره و چون منم عاشق شيريني ام، پس لابد يه چيزي هست!... جديداً موهام بلند شده، چند روز پيش پس از تحمل ساعتها رنج و سختي و کِش در رفتن و دنبالش دويدن، خودم شخصا براي اولين بار تونستم موهام رو از پشت دُم اسبي کنم!... اِم... تا يادم نرفته، چشم مامان بابام هم روشن!... قربونش بشم پسر نجيبي هم که هستم!... باشه بابا جهنم، اين ريش بزيم ميزنم!... ديگه چي ميخواين؟؟


٭
........................................................................................

Sunday, September 08, 2002

● الان تو weather channel خانم گوينده ۸ ماه رو دست کم حامله بود... اِم... من شخصا هيچوقت حامله نبودم و نخواهم بود! ولي خب حال کردم که با اون وضعيت چجوري هي اينور اونور ميرفت.


٭
........................................................................................

Saturday, September 07, 2002

● درسته خيلي ديره، ولي بر جين جين حرجي نيست:

«هر شب ستاره‌يي به زمين مي‌كشند و باز
اين آسمان غم‌زده غرق ستاره‌هاست»


شعر از سياوش کسرايي


٭
........................................................................................

● محوطه دانشگاه ما پر درخت و گل و بته است، هر جام که خالي بوده کلي چمن کاشتن... خب باالطبع به جز خيابونها. معمولا جاهايي که لازمه آدم رد شه يه جادهء آسفالت يا خاکي باريک هم گذاشتن که ملت از روش رد ميشن. من که شخصا فکر ميکنم اينا اول همه جا رو چمن کاشتن بعد تازه يادشون اومده که بايد يه راهيم واسه ملت بذارن که حداقل دانشگاه با دشت و صحرا قاطي نشه. البته هيچ اشکالي نداره بري تو چمن ها و زيادم هستن کسايي که تو چمنها درس ميخونن يا مثلا بازي ميکنن اما نکته عجيب اينه که خيلي کم ميبيني يکي واسه رفتن از اينور به اونور از وسط چمنها رد شه. حتي وقتي اين کار ميتونه کلي مسيرش رو کوتاه کنه... بيچاره ها انگار واسه راه رفتن رو چمن برنامه ريزي نشدن...!

اما من خودم شخصا همش دوست دارم از تو چمنها رد شم... آخ، مخصوصا وقتي قبلش بارون اومده باشه و چمنها خيس شده باشن... خداس!... منم که دروازه غار! دائم با دمپايي و شلوارک ول ميگردم، هي پاهام ميخوره به علف خيس و با اين ريش بزي ميرم تو حس مع مع! شبها که ديگه منو کشته... سکوت... دوست دارم چشمهام رو ببندم عطر علفها رو قلپ قلپ بريزم تو حلق... واي نگو!... دستهامو وا کنم و احساس پرواز بهم دست بده (حالا يه بارم بز بپره نميميرين که!)... تازه! دمپاييهام پلاستيکيه و وقتي پام خيس ميشه توش قيژ قيژ صدا ميکنه و ديگه... کيه که منو نگه داره!؟... واي!... اينجاشو نگفتم!... اگه حواسم پرت بشه و با همون چشم بسته با پاهام برم رو اَنهاي خيس خوردهء اين سنجابها و با کون تلپي بيفتم رو زمينِ اَني که ديگه جووووووون...!!


٭
........................................................................................

Friday, September 06, 2002

يادشان گرامي باد...




٭
........................................................................................

اين متن همونيه که قرار بود هفته پيش روز ۲۹ آگوست بنويسم:

کوجولو که بودم تولد مامان که ميشد و بابا از طرف هممون واسش کادو ميخريد، من اونو قبول نداشتم و هميشه ناراحت ميشدم که چرا من هم مثل بابا يه عالمه پول ندارم تا خودم واسه مامان يه چيزي بخرم... بعدا کم کم يادم دادن بشينم واسش نقاشي بکشم، منم ميرفتم مداد رنگيهام رو مياوردم و يکي از بهترين نقاشيهام رو که بلد بودم ميکشيدم. با اينکه آخرش خيلي هم به به و چه چه ميکرد، هنوز هم ته دلم ناراحت بودم. آخه خودم هيچوقت به عنوان کادوي تولد قبولش نداشتم و اگه يکي به من تولدم نقاشي ميداد، خداييش حالم خيلي گرفته ميشد!... ازون بدترش وقتي بود که مامان ميگفت «اصلا بياين بوس بدين که اين از همه کادوها واسم با ارزش تره!»... خلاصه بايد قيافه شاکي منو ميديدين که تو دلم ميگفتم آخه بوسم مگه ميشه هديه باشه؟؟... احساس ميکردم دارن گولم ميزنن و ميخوان فقط دلم رو خوش کنن، فکر ميکنن چون بچه ام حاليم نيست که بوس هيچ ارزشي نداره!...

خلاصه تا اينکه يادمه سوم دبستان بود که براي اولين بار خودم تنهايي رفتم مغازه و با پولهاي عيديم يه شيشه عطر «کبرا» واسه تولدش خريدم... حقيقتش اون مار کبراي طلاييش که با چشمهاي سبز براقش دور شيشهء عطر حلقه زده بود اول جذبم کرد، تا جايي که ديگه هيچ اهميتي نميدادم عطر توش ممکنه چه بويي بده... اصلا راستش هدف اصليم اين بود عطر رو بخرم که شايد وقتي تموم شد اون ماره مال خودم بشه و بتونم باهاش بازي کنم!... يادمه ۹۰۰ تومن قيمتش بود و وقتي من اسکناس ۱۰۰۰ تومني نو رو به فروشنده دادم يه نگاه مشكوكي بهم انداخت و اسکناس رو يه ساعت جلو نور اينور اونور ميکرد تا ببينه تقلبي نباشه... خلاصه دنياي عشق رو ميکردم که بالاخره خودم يه چيزي واسه تولد مامان خريدم... گرچه آخرش هم هيچوقت اون مار کبراهه مال من نشد...

تا اينکه بالاخره خرس گنده شدم و اونقد سرم شلوغ درسها و کارهام بود که حتي اصلا وقت نميکردم بيام موقع تولد مامان بشينم کنارش. هديه هم که خير سرم، وقتي مامان کادو رو وا ميکرد و تازه بابا به من يواشکي ندا ميداد اين از طرف تواه، ميفهميدم چي واسه مامان خريده بودم!... بعدم که يه روبوسي مصنوعي هُل هُلکي و زود دوباره برگرد سر کارت...

اما... اما الان وضعيت فرق ميکنه... الان اگه تولدش باشه اولين کاري که ميکنم اينه که ميخوام بهش بوس بدم!... اصلا خودم ميرم جلو بغلش ميکنم و حسابي ميبوسمش تا اصلا خودش مجبور بشه کادو تولدش رو ازم بگيره!... بعدش تازه واسش ميشينم نقاشي ميکشم، ميخوام کلي وقت بذارم و با مداد رنگيهام واسش کلي هنر نمايي کنم... آخر آخرش هم ميرم واسش با پول خودم يه عطر کبراي ديگه ميخرم ولي ايندفعه مار خوشگلش رو ميخوام خودم بردارم!... آره... برميدارم که ديگه «چشمهاي قشنگش» يادم نره...


٭
........................................................................................

Thursday, September 05, 2002

راننده خط ويژه

ملت همه چپيدن توي هم و اتوبوس انقد پره که داره ميترکه...

«ايستگاه نبود؟؟... ايستگاه پارک آبي... نبود؟؟ ديگه واينميستما!...»

اتوبوس رو نگه ميدارم و در رو وا ميکنم... چند دقيقه ميگذره ولي هيشکي پياده نميشه...

«آهاي! مگه تو نميخواستي اينجا پياده شي؟... چيه؟؟ پشيمون شدي؟... بفرماييد بنده مسخره شمام ديگه!... تو که نميخواي پياده شي، مرض داري هي زنگ ميزني؟... چرا انقد سر و صدا راه ميندازي و شلوغ ميکني مرتيکه پس؟... عجب آدمهايي پيدا ميشن ها!...»

از هيشکي هيچ صدايي بلند نميشه... همه جفت کردن...

«نه جونم نميشه!... اصلا تا پياده نشي نميرم!!... اوهوي! اصلا خوش دارم بندازمت از اتوبوسم بيرون!... يالا شَرِت کم!.. آقايون لطفا يه زحمتي بکشين اون مرتيکه بوگندو رو هل بدين بندازينش بيرون!...»

هَم همه اي ميشه، چند دقيقه اي مردم به هم فشار ميارن ولي بازهم هيشکي پياده نميشه...

«ايندفعه رو ميبخشم ولي دفعه بعد با دستهاي خودم ميام يقه ات رو ميگيرم با تيپا ميندازمت بيرون، حاليت شد؟؟... ديگه نبينم کسي زنگ بزنه پياده نشه ها!... تورو خدا ببينا! شديم علاف يه ملت که اندازه اَنم حاليشون نيست!... آهاي براي اخرين بار ميگم، ايستگاه پارک آبي؟... نبود؟؟... رفتيم!... »

آهسته حرکت ميکنم... لحظه اي بعد سرمو بر ميگردونم و با ناراحتي به ايستگاه خالي نگاه ميکنم... ايندفعه هم کسي پياده نشد... حتي يه نفر!... شورتمو ميکشم بالا و از توالت ميزنم بيرون...


٭
........................................................................................

Wednesday, September 04, 2002

● آقا جدي خيلي چاق شدم...


٭
........................................................................................

● اينم از چهارميش... اين يکي جدي جدي خيلي حال داد!... مخصوصا اينکه بعدش کيف ميکردم که چه خوب شد گفتم گور باباش و اين چند روز رو رفتم عشق و حال! امروزم که تا ۱۲ ظهرش خوابيدم و ۳ ساعت مونده به امتحان تازه بلند شدم و يه کم خوندم. تازه تا ۲ ساعت به امتحان اصلا نميدونستم کجا برگزار ميشه!... زندگي جون ميده واسه همين تجربه هاي ناشناخته و هيجان انگيز، حتي اگه امتحان شفاهي دکترا جلوي ۳ تا استاد باشه که تا به حال زيارتشون نکردي... من که از الان واسه اون يکي لحظه شماري ميکنم!


٭
........................................................................................

Tuesday, September 03, 2002

«توصيه بسيار مهم»

اگه يه موقع هوس کردين يه کتابخونهء چوبي گنده و کمي سنگين رو يه چيزي حدود ۷۰۰ متر تو خيابون، دو نفري، زير بارون، در حالي که دمپايي پاتونه و باد خفن به کلهء خيستون ميزنه و دست راستتونم با اينکه شما به راهتون ادامه ميدين قراره وسط راه عضله اش مثل سنگ بگيره، بکشين و هِلِک و هِلِک تا آخرين نقطه جونتون بيارينش تا خونه، هيچ اشکالي نداره؛ ولي يه چيزي:

يادتون باشه هيچوقت اون کتابخونه چوبي گنده و کمي سنگين رو که يه چيزي حدود ۷۰۰ متر تو خيابون، دو نفري، زير بارون، در حالي که دمپايي پاتونه و باد خفن به کلهء خيستون ميزنه و دست راستتونم با اينکه شما بهش اهميت نميدين قراره وسط راه عضله اش مثل سنگ بگيره، ميکشين و هِلِک هِلِک تا آخرين نقطه جونتون ميارينش تا خونه، در طول مسير مقابل باد نگه ندارين که يه دفعه تخته پشتش در ميره بايد بيفتين دنبالش!


٭
........................................................................................

Older Posts