جين جين


Friday, August 30, 2002

● اينم از سوميش... اون دو تاي ديگم تموم شه من همرو از يه کنار ميبوسم... خمس و زکاتشم هم دادم، پس حلاله... حرفم نباشه!


٭
........................................................................................

Thursday, August 29, 2002

● ميخواستم يه چيزي امروز اينجا بنويسم اما باشه بعد امتحان فردا... نظرخواهي هم فعلن موقوف! :)


٭
........................................................................................

Wednesday, August 28, 2002

● اينم از دوميش... هوم؟... اينا خجالت نميکشن! شعور هر چي دکتر فيزيکه بردن زير سوال با اين امتحاناشون... همينه که هر گاوي مثل من ميره نظريه ريسمان ميخونه ديگه، فکر ميکنه اونم مثل همين امتحاناس... اِم... ولي بي شوخي، دو تا سوالش بد نبود... اينم بيخود نميگما از رو تجربه بهم اثبات شده؛ از بوي خوش گوزم معلومه که يه کمي از فسفرهاي اضافه اين کله کپک زده بالاخره سوخت...!

پ.ن. حالا نگين ابله، اون گوگرده که از پايين ميزنه بيرون... بابا شيميدان!


٭
........................................................................................

● به پشت روي زمين پهن شده بودم و نفس نفس ميزدم... گردنمو سفت گرفته بود و فشار ميداد... ميدونستم اصلا قدرت خفه کردن نداره، شايدم قصدشو نداشت ولي اينکارش بدجور کلافه ام ميکرد... خيس عرق شده بودم... تا به حال اين جور با کسي گلاويز نشده بودم... چندين بار محکم دستشو زدم کنار اما بار سريعا خِرمو ميچسبيد... با خودم مونده بودم اينکه ميدونه نميتونه خفه ام کنه پس ديگه از جونم چي ميخواد؟... دستهاش از عرقي که رو گردنم نشسته بود خيس خيس شده بود... چند بار سعي کردم غلت بزنم و اينجوري بکشمش زير خودم تا بهش مسلط بشم اما نشد... اصلا ول کن نبود... مثل کَنه... انگاري ميدونست اينکارش چقدر کلافه ام ميکنه... ديگه داشت جدي جدي نفسم بند ميومد... دستهاشو که به گلوم چسبيده بود محکم گرفتم و با تمام قدرت کشيدم پايين... خِرررررررررررررت... ديگه من به قبر خودم خنديدم تو تابستون با اين لباسهاي يقه دار بخوابم!


٭
........................................................................................

Tuesday, August 27, 2002

● آقا اين دختره اِنکا عجب ضربه شستي داره بابا! نزديک بود بزنه بنده خدا وِسو رو جلو اون همه آدم ناکار کنه... آقا يکي بياد جلو اينو بگيره! يه دفعه هم که نزديک بود منو به کشتن بده، اين دختره... آخه منم ناشي هنوز نميدونستم که، يه تيکه انداختم اينم از شانس ما خوشش اومد، همينجور که هاها ميخنديد چنان کوبوند پشتم که شيش تا معلق زدم... اين دفعه ام که باز نميدونم وسو چي از دهنش درومد در حالي که غش غش ميخنديد با جامداديش افتاده بود به جون وِسو، حالا نزن کي بزن!... معلومه خب بيچاره وسو هم ميزنه به چاک. بعد حالا انگار خوشش اومده باشه ها، همونطور وسط سالن، هي وسو بُدو اين بُدو دنبالش!...

نميدونم کم کم خودمم داره باورم ميشه که انگار مشکل از گيرنده است که انقدر دور و ورم آدمهاي هشل هف ريختن!


٭
........................................................................................

● اين از اوليش... راضيم!


٭
........................................................................................

Sunday, August 25, 2002

● اوهوي! آب نريز!... بس کن بابا! چه خبرته؟؟... اوهوي! با توام!... آخه نميگي سيل مياد؟؟... نميگي غرق ميشم من؟... دفعه پيش جداً اگه زودي نرفته بودم تو تختخوابم، معلوم نبود چه بلايي سرم ميومد... تازه همونجوريش هم اونقد تو اون دريا، موجها تختم رو اينور اونور ميکردن که هر آن نزديک بود چپه بشه و بيفتم تو دريا... اگه نچسبيده بودم بهش حتما تا الان غرق شده بودم... البته خب من همش زير ملافه قايم شده بودم و وقتي بلند شدم ديدم پايه هاي تخت روي زمينه خودمم باورم نميشد... دِ... آب نريز ديگه!... حالا اوندفعه رو شانس آوردم... اوهوي با توام! همونکه اون بالايي!... آره با تو که هر وقت مياي اينجا اون بارون رو ول ميکني رو سر کچل من بدبخت... يه باره بفرماييد اين بي ظرفيت جاليزه نه کله ديگه!... آي کمک!... کمک!... کمـ...... !


٭
........................................................................................

Friday, August 23, 2002

لب بر لبِ يار ... مزّه داره!


٭
........................................................................................

نميدونم

چند روز پيش يه خواب خيلي عجيب ديدم. يه خوابي که هيچوقت يادم نمياد نظيرش رو
ديده باشم. راستش از طرفي هم نميشد بهش گفت خواب، چون هيچ اتفاق يا رويدادي رو در بر نمي گرفت... فقط افکاري بود که تو ذهنم ميگذشت. الان دقيقا يادم نمياد روي چي فکر ميکردم و فقط اينو ميدونم که وقتي از خواب پا شدم هنوز گيج ميزدم و نميدونستم که زنده ام يا مرده! مدتي رو تو خواب و بيداري سعي ميکردم جواب اين سوال رو پيدا کنم اما همش به تناقض ميرسيدم و بدتر نااميد ميشدم... آخرش هم فقط با کلمه «نميدونم» خودم رو تونستم ازون افکار نجات بدم و دوباره بخوابم... و بعدش ديگه خبري ازون افکار نبود... اما الان که فکر ميکنم ميبينم انگار واقعاً نميدونم... حتي نميدونم که اينکه نميدونم رو واقعا ميدونم يا نميدونم... پس صرفا خيلي ساده: نميدونم...


٭
........................................................................................

Thursday, August 22, 2002


If you are grouchy, irritable or just plain mean; there is going to be $10 charge for putting up with you



٭
........................................................................................

جدي جدي يک سال گذشت...


٭
........................................................................................

● بعد از اسباب کشي پريروز، من ديگه تصميم خودمو گرفتم... اصلا احساس ميکنم منو ساختن واسه رانندگي تريلي ۱۸ چرخ:

دست فرمونم خوب نيست که خوبه، نمونه اش اون پارک نازي که جلو خونه کردم، البته به شرطي که واسه محکم کاري تا يه ۱۰۰ متري هيچ جنبنده اي که جونش رو دوست داره پيداش نشه (اين شامل ماشينهاي پارک شده اطراف هم ميشه!)... ديگه اينکه، صدام کلفت نيست که هست... شيکمش رو ندارم که دارم!... فحش خارمادر بلد نيستم که بلدم، فقط مشکلم اينه که عرضه استفاده ازشون رو ندارم!... تجربه کاري ندارم که دارم، تازه اونم چي؛ بار زدن و اسباب کشي از Quinns تا Upper Manhattan بدون هيچگونه کشته و زخمي، طوري که خودمم دهنم وا مونده بود!... موقع پس دادن کاميون اشک تو چشمام جمع نشده بود که شده بود... تنها مشکلم همين سبيلمه که اونم دو ماه ديگه درست ميشه... ديگه چي ميخواين؟؟

پ.ن. متقاضيان شاگرد شوفري ميتونن رزومه شون رو ايميل کنن


٭
........................................................................................

مگه من چيم کمتره؟؟

باريکلا بچه ها!... چيزي نمونده رکورد رو بزنيم... هاها!


٭
........................................................................................

Sunday, August 18, 2002

آخ که دلم چقدر هوس عروسي کرده!

نه ازون عروسيا که تو دست و پا و قِر کمره ها!... نه!... منظورم اون عروسيام نيست که تو کونه ها!... نه اونهام نه! ... هوس اون عروسي رو کردم که تو قعر چشمهاته!


٭
........................................................................................

تيک... تاک... تيک... تاک
تيک... تاک... تيک... تاک

عمري گذشت...
و من هنوز
در کورهء داغ زمان در حال پختنم

افسوس...
افسوس که دل يخزده ام
تنها و تنها
در مايکرويو آغوش تو گرم خواهد شد!



٭
........................................................................................

Saturday, August 17, 2002

... پشملبا ؟؟؟


٭
........................................................................................

Thursday, August 15, 2002

سند مظلوميت

مکان: چت کنفرانس ياهو...
آيدا داره واسه ندا فال قهوه ميگيره، منم... خب منم... حالا ميفهمين واسه چي هستم...


آيدا - يه قيچي تو فنجونت افتاده.
ندا - خب.
آ - يعني يه بلايي سر موهات مياد يا اومده!
ن - ((:
آ - يه دستمال کاغذي هم هست توش... يعني چند دقه پيش عطسه کردي!
ن - هاها!
جين جين - ببين بيل توش نيست؟... من يه بيل لازم دارم!
آ - بيل که نه... ولي يه دسته افتاده اونجا... شايد دسته بيل باشه... يه چيزه درازه...
ن - دسته؟؟ خب خب...
ج - نه قبول نيست!... يه باره بگو قاشقه ديگه...
آ - به هر حال يه دسته است... يا دسته بيل يا قاشق يا قلمو.
ن - آهان... خب حالا سرنوشت من چي ميشه با اين دستگيره يا دسته بيل؟
آ- بعد... يه قاب افتاده برات... يعني يه تابلو داري رو ديوار روبرو pc!
ج - دِ نه ديگه، همه چي رو درست گفتي جز دسته بيل!
آ - آاااا....
ن - بابا بذار ببينيم چي ميگه بچه!
آ - هممم... با اين دسته بيل...
ج - اٍ... پس پيدا شد!
ن - خب...
آ - ... ميتوني بزني تو سر اوني که بيل ميخواد!!
ن - آهان!... آره، خودمم داشتم به همين نتيجه ميرسيدم!
ج - هاهاها!... بيخود ميکني!
آ - ... اين يه آينده خوب واسه ملت به ارمغان مياره!
ج - دهه!
آ- ... به شرطي که از دسته درست استفاده کني... با قدرت!
ن - هاهاها! ((:
ج - نخيرم اون مال منه... پسش بده... يالا!... عجبا... بيل آدمو وردارن بعد باهاش آدمو بزنن!
ن - اگه مال تواه تو فنجون من چه کار ميکنه؟؟... دهه!
ج - همش زير سر اين آيداست... انداخته اون تو!
آ - ((:
ن - خب، ميگفتي آيدا جان...
ج - بسه ديگه!... کشتين منو... کافي نيست؟؟
آ - D:
ن - نه تازه رسيده به جاهاي خوبش!! D:
ج - چه خوششون اومده!... بيخود!...

... چند دقيقه بعد ...

ج - آااااااااي..... گوليه کجايي که جين جونت رو کشتن!


٭
........................................................................................

Wednesday, August 14, 2002

● از وبلاگ جادوگر:

ميخواستم بنويسم كه ما گاهي اوقات كه عصباني ميشيم به خواهر و مادر مردم فحش ميديم. ميخواستم بنويسم كه خواهر و مادر اوني كه بهش فحش ميديم كه كاري با ما نكردن. ميخواستم بنويسم كه اين كار ما در واقع ناجوانمرديه. ميخواستم بنويسم كه ما از روي ضعف خودمون و براي اينكه نميتونيم مستقيما با خود طرف روبرو بشيم به خواهر و مادرش فحش ميديم...خوب شد ننوشتم!...

نکنه شما هم مثل من و جادوگر همينجوري فکر ميکنين؟... پس بقيه اش رو هم بخونين ببينم باز هم ميتونين جلو خودتون رو بگيرين يا نه؟؟...

عمرن، من که خيلي ادعام ميشد نتونستم... واي به وقتي که از نزديک ببينيش... ديگه يه هفته رو راحت، به هم ريختي... تازه اين که فقط گوشه اي از جنايتهاي هر روزهء اين خوکهاي کثيفه... اَااااااااااااه... دارم ميترکم...


٭
........................................................................................

Monday, August 12, 2002

Me, Myself & Andamaagh

قسمت دوم

آخه نه خدا وکيلي تا حالا ديدين دماغ با فين کردن پاک بشه؟؟ نه آخه اصلا امکان داره مگه؟ اون دماغي که با هزار بار چرخوندن انگشت تميز نميشه چطور ميخواد با باد هوا تميز شه؟ والا بلا اينکه ميگن باد آورده رو باد ميبره واسه اين نگفتن... تا حالا ديدين اونها رو که خيلي ادعاشون ميشه که سانتيمانتالن و عمرن دست تو دماغشون نميکنن چون ميترسن برق فشار قوي بگيرتشون و ديگه کم مونده دورشو سيم خاردار بکشن؟... همهء اين جنگولک بازياشون واسه من و شماست... تا جلوت هستن يه دستمال گرفتن دستشون و هي آلودگي صوتي ايجاد ميکنن ولي کافيه روتو برگردوني دستشون تا مچ تو دماغشونه! چرا؟؟... چون طبيعيه تميز نميشه!... تازه اون صداي ناهنجار رو بگو که باز صد رحمت به بوق کاميون... بدبختيي داريم اينجا به خدا سر کلاسها، گرم درسي يه دفعه چنان صداي غرشي از دماغش مياد که همه ۱۰ متر ميپرن هوا و استادم اصلا يادش ميره چي ميخواسته بگه!... بابا با ادب!... بابا بچه مثبت!... بابا اينکاره!... آخه اين وسط کي داره تو رو نگاه ميکنه که مجبوري وسط کلاس جارو برقي روشن کني؟؟ خِر خِر خِر!... باز جرات دارين بگين زشته!

قربون ايران خودمون و مدرسه هاش به خدا!... با وجود اون همه آلودگي هوا و تراکم گوز تو کلاسها، بگي از دماغ کسي جيکي بلند شه... همچين ميزدن تو سرش که اَندماغش از يه جا ديگش بزنه بيرون!... البته بگذريم که اينهم مشکلات مخصوص به خودش رو داشت، چرا که وقتي با هزار آرزو اندماغ عزيز رو پخته و آماده ميکردي واسه ماليدن به زير ميز، ميديدي اي دل غافل!... چه نشستي که چنان ترافيکي اون پايينه که ميخواي يه اندماغ بچسبوني ۶۰۰ تا اندماغ ديگه ميچسبه به دستت!... اينجاست که مجبور ميشي از بچه ها بخواي زحمت بکشن، دست به دست کنن، بچسبونن به ديوار!

آها يکي ديگه از لذتهاي دست کردن تو دماغم همين اندماغه، که جداً هم نعمتيه... حالا عرض ميکنم خدمتتون. اولا اينکه دست کردن تو دماغ هميشه به خاطر غير قابل پيش بيني بودنش، بسيار هيجان انگيزه. من که هميشه ضربان قلبم يه دفعه ميره رو ۲۰۰ که الان که دستمو ميکنم اون تو قراره چي گيرم بياد!... دقيقا مثل بازي رولت ميمونه که نميدوني شانست چيه و هميشه يه شانس باخت شديد هم وجود داره که همون خون اومدن يا گرم شدن شديد هوا باشه!... کلا ميشه نوع اندماغي که به تورت ميخوره رو به ۳ دسته تقسيم کرد:

۱- نوع خشک، که اصلا حيفه اسم اندماغ واسه اين!... والا!... بدرد لاي جرز هم نميخوره چي برسه ماليدن به در و ديوار!... چرا که کافيه يه کم انگشتاتون رو به هم بمالين که همش خورد بشه بريزه رو زمين و همه اون محصولي رو که با کلي زحمت درو کرده بودين به يکباره از کف بدين! متاسفانه اگه اين حالتش گيرتون بياد باز هم رولت رو باختين، چرا که هيچ اميدي هم به درست کردنش نيست... ِام... راستشو بخواين من با آب دهنم هم قاطي کردم اما نه تنها درست نشد، بلکه گند زد به تمام هيکلِ دستم و همش رو طوري نوچ کرد که حتي بعد از کلي قوت قلب دادن به بقل دستيم هم از بين نرفت که نرفت!... اصلا يکي نبود بگه مگه نونه که همينجوري تيليت ميکني تو آب؟؟

۲- نوع خيس، که شايد اصلا بهتر بود جاي اندماغ بهش ميگفتن شاشدماغ!... در اين حالت فين مذکور اونقد خيس و چسبناکه که نه ميشه باهاش بازي کرد و مثل توپ گردش کرد نه هم ميشه به اين راحتيا از دستش خلاص شد. ولي خوشبختانه راههاي زيادي براي ترميم کردنش وجود داره... مثلا يه راه اينه که برگردونيش سر جاي اولش! يه دو ساعت بعد که بري سراغش ميبيني که حسابي رسيده و ميتوني دوباره ورش داري... اگرم زياد عجله دارين مثل من ميتونين بذارينش تو فريز! ۱۰ دقيقه اي ميبنده و بعد ميتونين با بستني تون ميل کنين!... اِم نه!... حالام نخواستين بخورين وقتي بست ميتونين هر جور ميخواين باهاش بازي کنين و به شکلهاي مختلف درش بيارين و حتي ميتونين مثل شاباش بريزين رو سر و کلهء مردم! فقط بايد حواستون باشه که اگه خوب نبسته باشه ممکنه بچسبه به پر و پاچه خودتون... من که وقتي نه حوصله صبر کردن داشتم و نه هم فريزر دم دستم بود، باهاش دست و پا و سر و صورتم رو قيرگوني ميکردم!... يه چي ميگم يه چي ميشنوين... معجزه ميکرد!... صد تا کِرِم NIVEA هم جاش رو نميگرفت! خلاصه اينکه اگه تا حالا نکردين بدجوري از دستتون رفته...

۳- اين حالت که بهترين حالت و مطلوب ترين حالته يه چيزيه بين دو حالت قبلي که هر چي تعريف کنم کم کردم... خدا هيچ آرزو مندي رو بي نصيب نکنه.

از مزاياي ديگش اينکه، من هميشه معتقدم که وقتي ميخواي بفهمي يکي چه قدر بهت علاقه منده بهترين راهش اينه که ازش بخواي دست بکنه تو دماغت!... اين يکي از بهترين راههاي نشان دادن دوستي و يه چيزي مثل همون کشيدن چپق دوستي سرخپوستهاست... ولي نه!... حتي نشون دهنده پيماني محکمتر از دوستيه، چيزي قابل مقايسه با همون پيمان خونين معروف... خلاصه گفنه باشم اگه ميخواين با من پيمان دوستي ببندين بايد اولش حداقل پنج، شيش باري انگشتامونو بکنيم تو دماغ هم!


٭
........................................................................................

Sunday, August 11, 2002

● ديگه اينو فکر نميکردم که يه موقعي دلم واسه صداي خداحافظي که توي خونه مي پيچه تنگ شده باشه...


٭
........................................................................................

Saturday, August 10, 2002

توجه! توجه!: به دوستاني که ناراحتي قلبي توصيه ميشه از خوندن متن زير خودداري کنند!

Me, Myself & Andamaagh

قسمت اول

- اِ اِ اِ... دست نه!... دست نه! جيزه!
- اِ اين چه کاريه؟؟ نکن مامان زشته!... دماغت گنده ميشه!!
- دِ... زود برو دستهاتو بشور بي تربيت! اَه اَه نمالي اينور اونور!
- آهاي! اين چه کاريه جلو زن و بچه مردم!... مرتيکه بي ناموس! در بيار بينم!
- عجب خريه ها... آخه مگه سوراخ قحطيه؟؟ مگه نشنيدي ميگن چراغي که به خونه رواست به مسجد حرومه!!
- ...

والا چون بنده از ابتدا آدم بسيار کنجکاوي بودم تو کوچولويي هام هي اين سوال برام پيش ميومد که اين خوشگل بامزه چسبناک که تو دماغمه چيه آخه!... از هيچ کس هم که جرات نداشتم بپرسم، اين بود که خودم دست به کار شدم و در اولين تجربه فهميدم که بر خلاف تصور ديگران خيلي هم خوشمزه است!!... البته اينو که الان دارم مينويسم جداً خودم داره حالم بد ميشه! (عمرن کسي باور نکنه!) چون واقعا اندماغ هم اندماغهاي قديم!... نميدونم چرا الان هر چي دست ميکنم اين تو، اصلا رقبت نميکنم بکنم تو دهنم!!... تازه بعضي وقتهام که بارون مياد و خود اندماغ خودش راهشو ميکشه بياد تو دهنم، نيومده کلي حالم به هم ميخوره... الان جداً دارم شاخ در ميارم! آخه نميدونم اونموقع فين بنده چه خاصيتي داشت که هميشه آرزو داشتم سرما بخورم که دماغم پر بشه و بتونم سر فرصت با دستهاي شسته بشينم تا تهش دماغ رو بالا بيارم!!... تا اينکه نميدونم چي شد يه بار مامان من رو در حين خوردن ديد و نميدونم حسوديش شد، چي شد... کلي برام کلاس توجيهي گذاشت که اين فيني که تو اينجوري مثل نقل و نبات دو لپي ميدي بالا، بهش ميگم اندماغ يعني اَنِ توي دماغ!... و واقعا شانسم آوردم که مامان به دادم رسيد چون فکر کنم بتونين حدس بزنين اگه نجاتم نميداد ممکن بود دامنه فعاليتم به چه جاهايي که نرسه!!

از بحث شکم که بگذريم... الان جداً براي من اين سواله ها!: من نمي فهمم چرا انقد بايد اين کار زشت باشه؟؟ آخه بابا دماغ خودمه! دوست دارم اصلا با کله برم توش! همچين ميگن زشته که انگار دارم انگشت نازنينم رو ميکنم تو سوراخ دماغ اونها... اي بابام هي! زندگي نداريم از دست اين ملت به خدا!... بابا آخه بدبختي هم اينه که هر جاي دنيا بري همين بدبختيه! تو همين مهد تمدن و آزادي خراب شده يارو هر چه قد ميخواد ميگوزه جلو مردم، طوريکه همه از خنده ولو ميشن رو زمين، بعد تا مياي اين وسط که همه حواسشون پرته انگشتت رو يواشکي بکني تو دماغت همه خنده که سهله همه کار و زندگيشون رو ول ميکنن و چنان چپ چپ بهت نگاه ميکنن که انگار داري استريپ تيز مزمن ميکني!... حالا اينکه اصلا به بقيه چه به کنار، آخه تو رو خدا بگين کار به اين قشنگي و پر منفعتي کجاش ايراد داره؟؟ هر چيم ميگن ضرر داره بيخود ميگن...

مثلا اينکه ميگن دماغت گنده ميشه عين خزعبله. يه باره بفرماييد اين آدامس بادکنکيه اينجا چسبيده نه دماغ! تازه شم مگه من دارم به زور ميکنم انگشتمو ميکنم اون تو که بخواد بيشتر از اوني که هست باز بشه... بنازم قدرت خدا رو!... بنازم!... انگار که اين سوراخ رو واسه انگشت بنده ساختن. کيپ کيپ! اصلا بگي يه ذره لق بخوره اون تو!... يه بار يادمه ۳ ساعت مداوم دستم اون تو ميچرخيد... هم بگو دماغم يه آخ گفته باشه يا مثلا دور انگشتم رو بزنه!... اصلا و ابدا!... بگو يه ذره احساس بکنم... انگار نه انگار که انگشتم تو دماغه!

تازه شم اگه به فرض محال ديدين سوراخ دماغ خودتون گشاده، غصه نداره که دو انگشتي برين توش... اصلا سه انگشتي برين! تازه تنگم بود ناراحت نباشين، چيزي که زياده سوراخ دماغه حالا مال خودتون نميخوره ماله بغل دستيتون که خودش استفاده نمي کنه که هست، يه دو دقه دماغاتون رو به هم قرض بدين! ناموستون که نيست انقد روش حساسين!... تازه شم اصلا چه معني داره دماغت اگه خوشگله بذاري بالا طافچه هي خاک بخوره!... يه باره ترشي بنداز ديگه!... اصلا خدام قهرش مياد!... بابا خسيس!... مال دنيا پرست!... خجالت بکش!... نکنه ميخواي اون دماغ رو با خودت به گور ببري؟؟ عجبا! خودت استفاده نميکني بده دست مردم... اي بابا!

بعدم حالا دماغت گنده بشه مگه چي ميشه حالا؟؟ تازه خيلي هم خوبه! با هر نفس ميتوني گالن گالن اکسيژن بکشي تو حال کني. البته دماغ خودمو نميگما چون اگه به دماغ من باشه که دائم گرفته و فقط وقتي ميبيني مثل گرند کانيون دهن وا کرده که يکي اون دور و ورا گوزيده باشه!

اين چيزيم که ميگن دماغت خون مياد همش بيخوده والا... گرما زده ميشي دماغت خون مياد بعد ميندازي تقصير انگشت زبون بسته! جدي ميگم بابا! يادمه يه پسري بود تو دبستان که هي دستش تو دماغش بود ولي همش از گرمازدگي بود که دماغش خون ميومد!... جوري شده بود که ديگه جاي گوش دادن به هواشناسي کافي بود يه نگاه بندازيم به انگشت آقا تا بفهميم دو دقيقه ديگه قراره هوا گرم بشه يا سرد!! اصلا اين موجود يه جور استعداد نهفته هواشناسي داشت!... حالا باز بگين دست نکن تو دماغت بده! اصلا هيچ فکر کردين اگه پدر و مادرش اينجور بهش ميدون نميدادن چطور ممکن بود که اين استعداد نهفته اش اينجوري شکوفا بشه؟؟...

ادامه دارد...


٭
........................................................................................

Thursday, August 08, 2002

● اينو تو وبلاگ اميد پيدا کردم:

قليان كشيدن ممنوع!

كشيدن قليان براي جوانان زير 25 سال و زنان در منطقه دركه تهران ممنوع شد.
به گزارش «امروز»، براساس دستورالعمل نيروي انتظامي رستوران‌ها و كافه‌هاي منطقه دركه تهران موظف به نصب تابلويي شدند كه كشيدن قليان را براي افراد زير 25 سال و بانوان ممنوع اعلام مي‌كند.
هنوز گزارشي از اعمال اين ممنوعيت در نقاط تفريحي و گردشگاه‌هاي ديگر به دست ما نرسيده است.


ضمن استقبال از اين حرکت زيبا، بنده پيشنهاد ميکنم در همين راستا و با همت سربازان گمنام امام زمان، عمل زشت و منافي عفت گوزيدن هم بزودي در توالتهاي عمومي سراسر کشور ممنوع بشه.


٭
........................................................................................

Wednesday, August 07, 2002

حوا بس ناجوانمردانه سرگرم است...


٭
........................................................................................

Monday, August 05, 2002

برخورد نزديک از نوع آمريکايي!

تازه بليطم رو گرفته بودم و داشتم ميرفتم که...

«سلام، يکي رو خطه ميخواد باهات صحبت کنه!»

شناختمش. ترم پيش شاگرد خودم بود. در حالي که موبايل رو ميداد دست من، رفت که بليط بخره... يه کاره! اينجا تو نيويورک، ميون اين همه آدم، نه سلامي نه عليکي يه دفعه يه موبايل بياد دستت!... وقتي بهت رو تو صورتم ديد گفت: «بابه. از بچه هاي آزمايشگاه.»
... ها؟؟... باب!... يادم نيومد ولي...

من: سلام باب چطوري؟
باب: سلام خوبم تو چطوري؟
- منم خوبم... اِم... خب ديگه چطوري؟؟
- اِم...
- ...

يه دفعه همينطور که داشت با ماشين بليط فروشي کار ميکرد برگشت و گفت: «بهش بگو جين جين هستي از آزمايشگاه!»
... ها؟؟... مگه تا الان نميدونست؟؟...

من: اِم... جين جينم از آزمايشگاه فيزيک ديگه!
باب: اِ... خب چطوري؟
- خوبم تو چطوري؟
- منم خوبم چه ميکني؟
- هيچي مشغولم ديگه... تو چي؟
- منم...

در حالي که موبايل رو از دستم ميقاپيد: «ببخشيد من ديگه بايد برم!»... و بين جمعيت گم شد...


٭
........................................................................................

Friday, August 02, 2002



ديروز تو مدتي كه بي خانمان بودم... يعني از زماني كه كليدم رو تحويل دادم تا زماني كه كليد اتاق جديد رو گرفتم فرصتي شد پس از مدتها با تام يه كم صحبت كنم. در نظر بگيرين يه سال تو دو تا اتاق كنار هم باشيم ولي اونجور كه بايد با هم صحبت نكنيم... نميدونم اينجوريم نبود كه اصلا صحبت نكنيم ها، ولي خب آدم هميشه فكر ميكنه ”باشه يه وقت ديگه! ما كه حالا حالا ها با هم هستيم.“ ... ديروز حس اينكه ديگه ممكنه همديگرو نبينيم نشوندمون كنار هم و بعد از مدتها كشيدمون به صحبت...

نشسته بود روي يه كارتن كنار پنجره و با سيگارش خلوت كرده بود. مثل هميشه دود رو از پنجره ميداد بيرون و ساكت به رفت و آمد مردم نگاه ميكرد. منتظر ماشين بود كه وسايلش رو جابجا كنه به خونه جديد. ايندفعه به جاي ويسكي كه طبق معمول همدمش بود قوطيهاي آبجو بودن كه دونه دونه خالي ميشدن. كمابيش ميدونستيم داستان زندگي همو، پس صحبت كشيده شد به كشورهامون...

- ... قصد داري آخرش برگردي آفريقا جنوبي؟

- ام... نه راستش حالا بايد ببينم بعد از اين يه سال كارآموزي ميتونم اينجا كار بگيرم يا نه... ميدوني... از وقتي سياهها اومدن رو كار اوضاع كشور خراب شده. از سال ۹۵ كه عملا دموكراسي راه افتاد همينجور داره بدتر هم ميشه!... همه پستهاي مهم دست آدمهاييه كه قد گاو هم نميفهمن و فقط چون سياهن به اين مقام رسيدن... الان طوري شده كسايي كه مثل من سياه نيستن بايد برن گم شن! ميدوني... اينا همش نتيجه همون آپارتايده، ميخوان يه جوري انتقام بگيرن از سفيدها! ولي اگه سياه باشي نونت تو روغنه. يه چيزي بيشتر از ۵۰ درصد مردم سياهن ۳۰ درصد سفيد و بقيه هم يه كسايي مثل خودم، هنديهايي كه مهاجرت كردن اونجا. خلاصه يعني اگه جزو اون ۵۰ درصد نباشي كلاهت پس معركه است... اصلا تا حالا اسم رييس جمهور ما رو شنيده بودي؟ ميدوني كيه؟؟... هاها هيچكس نميشناستش چون كسي نيست!... يه آدم بيسواد!... همه آفريقاي جنوبي رو با ماندلا ميشناسن... ماندلا آدم بزرگيه. خيلي واسه كشور زحمت كشيد و هنوزم ميكشه ولي غير از اون همه احمقند!

- خب اينكه همون نژاد پرستيه كه ولي كاملا اونوري...

- دقيقا... ولي هيچكي نميتونه اعتراض كنه چون برعكس خودش متهم ميشه به نژادپرستي! از همه بدتر آمار جرم و جنايته... روزي نيست كه صدها جرم كوچيك و بزرگ اعم از قتل و تجاوز و دزدي و غيره صفحات روزنامه رو پر نكنه... ولي همه فقط ميخونن و جيك نميزنن. چون همه اين جرمها رو سياهها انجام ميدن... راستي تو ايران حكم اعدام وجود داره؟

- آره چطور ميگه؟

- خوش به حالتون! تو آفريقاي جنوبي كسي رو اعدام نميكنن... يه چيزي بگم باور نميكني... يه سياهه يه بار يه به يه بچه ۲ ماهه تجاوز كرده يود... ميفهمي فقط ۲ ماه سنش بود... ولي فقط زندانيش كردن كه بعد هم آزاد شد...

- خداي من!.... (دهن باز)

- ببين به غير از دزدي كه روتينه و تو اگه ندوني كجا قدم ميذاري غير ممكنه لخت برنگردي خونه، آدم ربايي غوغا ميكنه!... كه معمولا آخرش هم زنده در نميري... كافيه در ماشينت باز باشه و يه جا مثلا پشت چراغ قرمز وايسي... آني ميريزن تو ماشين اسلحه ميگيرن كنار كله ات و ميبرنت تو محله خودشون و كارتو ميسازن... داشتن اسلحه ممنوعه ولي همه دارن! باندهاي جنايتكار اسلحه هايي دارن كه هيچ پليسي جرات نميكنه بهشون نزديك بشه! بعد هم هر غلطي بخوان ميكنن... راستي چه جوري اعدام ميكنن؟ شنيده بودم با شمشير جلوي مردم كله يارو رو ميزنن ها؟؟

- چي!؟... نه بابا! دار ميزنن، سنگسار ميكنن ولي اينو ديگه جرات نميكنن!... ولي خب جلو مردم تنبيهم زياد ميكنن، مثلا شلاق ميزنن...

- اَ... ايول!! چه باحال!!... اونقد دوست دارم از نزديك ببينم!!!...

- بي خيال!!...

- نه جدي ميگم خيلي هيجان انگيزه! لابد اينجوري جرم و جنايت خيلي كمه نه؟؟

- نه بابا!... البته اونقدر هم فجيع نيست... ولي آخه مگه فكر ميكني به خاطر جرم و جنايت ميزنن؟؟... يا به دلايل سياسي ميزنن يا به خاطر اينكه با دوست دختر يا دوست پسرت بيرون بودي!... در حالي كه خيلي از دزدها و قاچاقچيها همينطور راست راست راه ميرن...

- بيخيال!... (ايندفعه دهن اون باز!)

- .........

- ميدوني آفريقاي جنوبي رو دوست دارم به خاطر آب و هواش، غذاش و البته دخترهاش!! آب و هواش طوريه كه هر وقت از سال بخواي ميتوني بري شنا كني تو اقيانوس... اصولا دو نوع فصل بيشتر نداره، تابستون و زمستون. تازه زمستونشم طوريه كه فقط صبحهاي زود و عصرها يه كمي خنك ميشه، برفم اصلا نمياد... هاها من اول كه اومده بودم اينجا وقتي ميديدم تو پاييز برگها زرد ميشن و دونه دونه ميفتن تا مدتها تو كف بودم!... يادم رفت بگم حيات وحشم كه مثل اكثر جاهاي آفريقا بسيار زيباست... هاها گفتم اينو ياد يه آمريكايي افتادم كه تا فهميد از آفريقاي جنوبيم پرسيد ”شما چجوري جرات ميكنين از خونتون در بيان؟ نميترسين خرس و شير بخورتتون!؟“... احمقها فكر ميكنن ما تو جنگل زندگي ميكنيم!...

... ميخواستم بگم حالا مگه تو جنگل زندگي نميكنين؟؟ ولي ديدم خودمون هم دست كمي ازونها نداريم...


٭
........................................................................................

● هيچ چيز به اندازه لذت کوفتگي بعد از اسباب کشي خستگي رو از تن آدم در نميکنه!


٭
........................................................................................

Older Posts