جين جين


Monday, July 29, 2002

آش پشت پا!

به نظر بنده و خيلياي ديگه، انسان بايد همواره از حداقل امکانات موجود، حداکثر استفاده رو ببره. حال از اونجايي که جديدا بعضيها يه دفعه و بدون هيچ خبر قبلي، دکونشون رو تعطيل کردن و خيلي از ما ها بيکار شديم (جون من يه نگاه به نظرخواهي بندازين... استاديومه!) روش زير جهت استفاده بهينه از وبلاگ مزبور در شرايط رکود فعلي، پيشنهاد ميشود:

مواد لازم:

- ۲۰ عدد وبلاگ Carpe Diem
- عدم شعور لازم؛ به مقدار زياد (نوع جين جينش تضمين شده است)
- صداي بلند اسپيکر؛ به ميزان دلخواه

طرز تهيه:

ابتدا صداي اسپيكر رو تنظيم ميکنيم. بعد ۲۰ عدد وبلاگي که گفته بودم با فاصله هر ۱۰ ثانيه يک بار، يکي يکي باز ميکنيد... بعدم با استفاده از همون عدم شعوري که گفتم راحت لم ميدين و به دستپخت خودتون گوش ميدين و غش غش ميخندين!!


٭
........................................................................................

Sunday, July 28, 2002

دُمهااااااااا به هممممم گِره ه ه ه ه ............................ کشيدم!


٭
........................................................................................

«دين» و «علم»؟ «خرافات» يا «واقعيت»؟

لطفا يه نگاه به اين متن و متن بالاييش تو وبلاگ جناب عنکبوت بندازيد تا بنده جواب سوالات ايشون رو بدم:

اول از همه ميخوام بدونم «واقعيت» يعني چي؟ و شما به چه چيز ميگين «واقعي» و به چي ميگين «خرافي»؟ و اين چيزي که بهش ميگن «واقعيت» چرا بايد در پيوند مستقيم با علم باشه؟ بعد از جواب به اين سوالاته كه مي تونيم بحث کنيم «حقانيت هميشگي تجربه‌ي علمي» واقعيته يا خرافات، درسته؟

خب، ما انسانها تو دنيايي زندگي مي کنيم که فقط با استفاده از حواس پنجگانه مون ميتونيم باهاش ارتباط بر قرار کنيم يا به عبارت ديگه اين حواسِ ما هستند که دنياي بيرون ما رو ميسازند و مغز هم صرفا نقش يک تحليلگر و مرتبط کننده رو ايفا ميکنه. حال سوال اينه که آيا اين چيزهايي که ما با حواسمون درک ميکنيم واقعي هستند يا مثلا اين دنيا يه چيزيه مثل يه شبيه سازي کامپيوتري(ما هم Matrix ديديم!)؟ چون ارتباط ما با محيط اطرافمون صرفا محدود به همين حواسه، طبيعيه که کسي نميتونه به اين سوال جواب بده. به عبارت ديگه از يک زاويه که نگاه کني «واقعيت» در دنيايي که ما زندگي ميکنيم معني نداره و همه چيز به همون نسبت «واقعيه» که «خرافيه»!

پس در حقيقت اينکه «واقعيت» چيست، هيچ اهميتي نداره و چيزي که مهمه تنها اون قسمت از دنياست که ما ميتونيم توسط حواسمون درک و باهاش ارتباط برقرار کنيم (خواه واقعي خواه غير واقعي). پس مردم اصولا ترجيح ميدن نام اين قسمت «قابل لمس» و در نتيجه «با اهميت» رو بذارن «واقعيت» تا اونچه در پشت پرده است و «غيرقابل دسترسي». اينکه چه چيزي پشت اين دنياست تنها زماني اهميت پيدا ميکنه که بتونيم از روي همين ارتباط ناچيز به وجودش پي ببريم و بشناسيمش. اهميت «علم» هم در همينه، يعني تلاش براي شناخت قوانين حاکم بر دنيا تا اونجاي که در توان ماست و توان ما هم محدود به همين مشاهدات علمي است. از طرفي ديگه، ما انسانها خيلي خوشبختيم که مغزمون قدرت تحليل آنچه را که با استفاده از حواسمون درک ميکنيم داره و اين رو مديون اين هستيم که تا به حال رفتار دنيا با ما عوض نشده و همين هم هست که به ما قدرت پيشبيني وقايع رو ميده. اين «قابل پيشبيني» بودن يکي از مهمترين خواص جهانه که باعث جلب «اعتماد» انسان ميشه. خوشبختانه اونقدر «پيشينه» رفتار دنيا در زمينه جلب «اعتماد» ما خوب و کامل بوده که باور اينکه زماني به ما «خيانت» بکنه بسيار سخته. تا بحال هم هر موقع «سوتفاهمي» پيش اومده، «تقصيرٍ» ما بوده و وقتي به دنبال اين گشتيم که در تحليل و مشاهده کجا رو اشتباه کرديم، موفق بوديم. پس دقت کنيد ما «حقانيت هميشگي تجربه‌ي علمي» رو «ثابت» نمي تونيم بکنيم و نميکنيم، بلکه بهش «اعتماد» ميکنيم، اعتماد محکمي که طبيعت خودش با رفتار خودش به ما القاء کرده و ميکنه.

يه نکته ديگه، ايشون استدلال کردن «عدم تاثير متافيزيك بر دنياي ما پيش‌فرض تمام تجربه‌هاي علمي است». اين جمله به هيچ وجه صحيح نيست. «تجربه علمي» نياز به هيچ پيش فرضي نداره و فقط اون چيزيه که توسط حواس ما درک ميشه؛ وقتي کميتي رو اندازه ميگيريم اينکه چه پيش فرضي در ذهن ماست، نتيجه آزمايش رو که تغيير نميده. مگر اينکه منظور دوست ما از «تجربه علمي» تحليل اين تجربيات باشه که باز هم نميتونه درست باشه، چرا که تنها «منبع» ما براي تحليل هر پديده اي فقط همين داده هاي تجربي هستند. پس تنها از روي نتايج اين آزمايشهاست که مغز ما اجازه داره رفتار دنيا رو تحليل کنه و به «نظم» حاکم بر اون پي ببره، خواه متافيزيک در نتايج آزمايش دخيل باشه خواه نباشه. پس کاري که در تجربيات علمي انجام ميشه حرکت از «آزمايش» هست به سوي «اصول و قوانين» و نه بلعکس. از طرفي راه ديگر برخورد با تجربيات علمي، ابتدا «فرض» (نه «ايمان»!) بر درستي يک اصل (با استفاده از شهود ادراکي) و سپس رسيدن به «نظم» موجود در نتايج آزمايش است ولي اين روش فقط و فقط وقتي صحيح و قابل قبوله که با تمام آزمايشات ممکن همخواني داشته باشه و در نتيجه قدرت پيش بيني به ما بده. يعني در حقيقت داده هاي کار تجربيه که به اصل ما اعتبار ميده. پس بر خلاف نظر ايشون «عدم دخالت خدا در امور جهان»، نه تنها «پيش فرض» تجربيات علمي نيست بلکه «نتيجهء» اونه: اگر دخالتي در قوانين حاکم بر جهان وجود داشت در مشاهدات تجربي ما ديده ميشد يا به عبارت ديگه ما از عدم مشاهده خلل در رفتار منظم طبيعته که به عدم دخالت خدا در اون پي ميبريم و نه بلعکس. تنها حرفي که ميشه زد اينه که خدا فقط در چارچوب اين قوانين دخالت ميکنه که در اين صورت وجود يا عدم وجود چنين خدايي براي ما کاملا بي اهميت خواهد بود. دوباره تاکيد ميکنم که ما در علم به هيچ چيز «ايمان» نداريم بلکه تمام «اصول» حاکم بر طبيعت فقط فرضيه هايي کاملا قابل اعتماد اند. بدين ترتيب ايمان هيچگونه ارتباطي با دنياي واقعي ما(آنچه قابل مشاهده است) نميتونه داشته باشه.

اينجاست که ميشه تکليف «دين» و «ماوراءالطبيعه» رو به راحتي روشن کرد. اين دو از تجربه نتيجه نميشوند (در داده هاي آزمايش رد پايي از آنها نيست و قابل پيشبيني نيز نيستند) يا به عبارت ديگه هيچ پيوندي با دنياي اطراف ما ندارند، مگر در چارچوب قوانين قابل اعتماد فعلي. پس صرفا ميتونن يه سري «فرضيه کاملا بي اهميت» در پشت دنياي قابل تجربه ما باشند که به علت عدم تاثيرشون بر دنيا، «واقعي» يا «خرافي» بودنشون براي ما هيچگونه اهميتي نداره.


پ.ن. فقط در مورد «فطرت انسان» بايد بگم که برعکس «مشاهدات تجربي» در اين دنيا، اصلا نميتونه «قابل اعتماد» باشه: اصلا فطرت چيه؟ آيا صرفا يک احساسه؟ اگر اينطوره اين احساس چگونه سنجيده ميشه؟ از کجا ميدونيم در تمام انسانها وجود داره(ما که فقط آدمهاي دور و اطرافمون رو ميبينم)؟ چطور ميتونيم مطمئن باشيم که اين احساس «بنياديه» و از خارج به ما القاء نشده؟ چقدر ميتونيم مطمئن باشيم که اين احساس در زمان عوض نميشه؟ از همه مهمتر چرا تنها پاسخ براي اين احساس دروني بايد دين باشه؟...


٭
........................................................................................

● خب انگار اين «متن عجيب» با غيب شدنش بعد ۲ روز ميخواد جداً ثابت کنه عجيبه!... شبح به اين عجيبي نوبره والا!


٭
........................................................................................

Saturday, July 27, 2002

يک عمر گذشت...


٭
........................................................................................

I Just Called to Say I Love You

No new years's day
to celebrate
no chocolate covered candy hearts to give away
no first of spring
no song to sing
in fact here's just another ordinary day
No April rain
no flowers bloom
no wedding saturday within the month of June
But what it is
Is something true
Made up of these three words that I must say to you

I just called to say I love you
I just called to say how much I care
I just called to say I love you
And I mean it from the bottom of my heart

No summer's high
No warm July
No harvest moon to light one tender August night
No autumn breeze
No falling leaves
No even time for birds to fly to southern skies
No libra sun
No Halloween
No giving thanks to all the Christmas joy you bring
But what it is
Though old so new
To fill your heart like no three words Could ever do.

I just called to say I love you
I just called to say how much I care
I just called to say I love you
And I mean it from the bottom of my heart.

I just called to say I love you
I just called to say how much I care
I just called to say I love you
And I mean it from the bottom of my heart

Of my heart
Of my heart



آهنگ از فيلم زن سرخپوش، باتشکر از شبح عزيز


٭
........................................................................................

کاش بودي پيشم ...


٭
........................................................................................

Friday, July 26, 2002

«احضار روح» يا «احضار خود»؟

يه مدتيه بحث احضار ارواح تو بلاگستون راه افتاده گفتم منم بيام نظر خودم رو بگم. چون من فيزيک خوندم و به ماواءالطبيعه هم اعتقاد ندارم، قبول کردن اين چيزها و اينکه کاسه اي زير نيم کاسه شون نباشه تا قبل از اينکه با چشماي خودم نديدم غيرممکن بود. حتي وقتي براي اولين بار تجربه کردم تا اينکه يه دفعه بعداً خودم براي خودم اجرا نکردم، باورم نشد! خلاصه ازون موقع تا حالا اين به عنوان يه معما تو ذهنم مونده، گرچه تونستم تا حدودي توجيحش کنم... خب اول ميخوام يکي از مشاهدات عجيب خودم رو از اين پديده بگم تا بعد برم سراغ تحليلش:

اولين بار که اتفاق افتاد ۴ نفر بوديم و عمليات تقريبا عين چيزي بود که داريوش خان تعريف کرد يعني با يه چيزي مثل نعلبکي و انگشت اشاره هر ۴ نفر روش. اول از همه فقط اون دوستم که بساط رو راه انداخت اعتقاد داشت و بقيه مسخره اش ميکرديم و ميگفتيم اين نعلبکي رو خودت تکون ميدي و عمدا هم بعضي وقتها چرت و پرت ميگي که ما گمراه شيم. تا اينکه خودش بعد از يه مدتي انگشتش رو ورداشت، ولي باز هم نعلبکي به همون صورت حرکت ميکرد و اينجا بود که همه فکر ميکرديم احتمالا يکي ديگه از بچه ها هم باهاش دست به يکي کرده و بقيه رو گذاشتن سر کار! خلاصه آخرهاش يکي از بچه ها گفت من ميخوام روح يکي از آشناهامون رو که خودش تو زندگيش يه پا درويش بوده و خيلي هم به خاطر ترياک و بنگي بودنش معروف فاميل بوده احضار کنم. ما هم که ديگه حوصله مون از هر چي روح بيمزه که فقط مزخرف ميگفتن سر رفته بود، استقبال کرديم! نتيجه اينکه اين جناب که اومدن برعکس بقيه که حداقل از ده کلمه حرفشون دو تا معني ميداد هر چي سوال ميکردي فقط ميفرمودن «حَب»! خلاصه ديگه حوصله مون سر رفت، ولي هر چيم خدافظي کرديم و گفتيم بابا بيخيال يکي ديگه بياد پس، نشد که نشد و مام که ديدم از حَب حَبِ يه ترياکي چيزي گيرمون نمياد بساط رو جمعش کرديم و خوابيديم...

تا اينجاش هيچ مشکلي نبود و تمام قضيه رو ميشه يه جور شوخي از طرف بچه ها در نظر گرفت، تا اينکه روز بعدش تو خونه بحث احضار روح شد و من تعريف کردم که آره يه همچين چيزي هست ولي کوچکترين چيزي از اينکه چه ارواحي احضار شدن و مخصوصا مسخره بازي اين آخري به زبون نياوردم. بقيه زياد علاقه اي نشون ندادن ولي اونقد مريم اصرار کرد که آخرش دو نفري نشستيم سر بساط و منم که بار اولم بود که آغاز کنندهء اين جنگولک بازي بودم، از قبل بهش گفتم: اگه نعلبکي حرکت نکرد به من چه! چون وارد نيستم. خلاصه اين باعث شد مريم شکش بيشتر بشه ولي آخرش با ترديد به عنوان اولين روح، روح يکي از دوستهاش رو که فوت کرده بود صدا زد و نعلبکي تکون خورد... اونچيزي که ميديدم تمام قواعدي که از کلک بودن کار بچه ها تو ذهنم بود به هم زد! نعلبکي هم چنان به جاي جواب فقط روي حروف ح و ب حرکت ميکرد و از ما «حَب» ميخواست! من که شخصا جفت کرده بود و مريم هم گيج شده بود و ميگفت اگه راست ميگي و اين روحه پس چرا انقد خزعبل ميگه؟ نتيجه اينکه اون شبم بساط ما رو جناب «حَب» به هم زد!

تعجبم از اينه که مطمئنا من تو اون لحظه اصلا به فکرش نبودم و اصلا همينش هم باعث جا خوردنم شده بود. مريم هم هيچکدوم از دوستايي که باهاشون اين کارها رو انجام ميداديم از نزديک نميشناخت که بخواد شنيده باشه و تازه فاصله اي هم بين اين دو شب نبود که بخواد خبرش تو در و همسايه بگرده. در ضمن مريم هم آدمي نيست که بخواد آدم رو سر کار بذاره و بعد گندش در نياد، وسطش حتما خودش رو لو ميده. تازه اون بهتي که بعد از اينکار تو صورتش بود، به هيچوجه نميتونست مصنوعي باشه. خلاصه من عمرن نتونستم اونموقع خودمو قانع کنم...


حالا با توجه به اينکه بهم ثابت شده که کلکي در کار نبوده اينجا چه خبره؟ من کجام؟ اينو کي کرده؟؟

اول اينکه، اگه قرار بود مثل داستان دخترک شيطان احضار با تيله انجام بشه و در ضمن تيله بدون کمک بقيه تکون بخوره که بنده همون اول قبضه ميکردم و بعد اگه زنده موندم شخصا کتابهاي فيزيکم رو ميسوزوندم و يه راست ميرفتم درويش ميشدم! پس حداقل به هيچوجه تکون خوردن خودبخود تيله رو که توهين بزرگي به روح نيوتن بدبخته! تا به چشمم نبينم نميتونم قبول کنم. چي برسه به اينکه ديگه بخواد اين حرکت نظم درستي هم داشته باشه و بتونه با آدم حرف بزنه!

توجيح ساده و مردم پسند با قبول نظريه روح:

بدن ما يه جور پل ارتباطي بين ارواح و اين دنياست. يعني اونها با روح ما ارتباط دارن و از اون طريق با مغز ما و بعد هم انگشت ما! در ضمن نتيجه ميگيريم اون تيکه از مغز که زير دست روحه (لابد همش نيست ديگه) زيادم قوي نيست و حداقل بتونه يه نعلبکي رو تازه اونم با کمک بقيه حرکت بده! تازه يه جوري که ما نفهميم خودمونيم و فکر کنيم آستينمون بود!

توجيح احمقانه در صورت عدم اعتقاد به روح:

مغز انسان خيلي پيچيده است. ما گاهي کارهايي رو ناخودآگاه (اکثرا بر اساس عادت) و خلاف اونچه که واقعا قصد داريم انجام ميديم، به عنوان مثال بارها شده وقتي ميخواهيم سريع صحبت کنيم حرف بيربطي رو بزنيم که اصلا قصدش رو نداشتيم. حالا هيچ ربطي هم به موضوع نداره ها و تازه وقتي بهمون ميگن اين چي بود گفتي، باور نميکنيم اين ما بوديم که اون جمله رو گفتيم، ولي احتمالا اگه به مخمون فشار بياريم ميبينيم تو يه آهنگي بوده که جديدا مثل خوره ها روز تا شب داشتيم گوش ميداديم! يا مثلا همين الان من قصد داشتم بنويسم «فرض کنيد داريم تو خيابون راه ميريم» ولي يه دفعه ديدم تايپ کردم «فرض کنيد داريم تو خيابون راه ميبينيم»!... هاهاها! خيلي باحال بود که اين دقيقا الان اتفاق بيفته و اگه به چشم خودم نميديدم عمرن باور نميکردم من بودم که تايپش کردم!... خب حالا که مثال خودش اومد، ميتونيم مثال راه رفتن تو خيابون رو هم بذاريم کنار!

تو اين مثالها که زدم معمولا مشکل فقط در حدود يکي ۲ کلمه است و معمولا اشتباهاتيه که ممکنه در آخر منجر به هيچ معني خاصي هم نشه. ولي ظاهرا اين امکان هم وجود داره که اگه مانع «اختيار» ما جلوش نباشه اين ناخودآگاه موجود در ذهن آدم بيشتر از اين ادامه بده. به عنوان مثال اتفاقي که در هيپنوتيزم، که يه روش علمي هم هست، ميفته و شخص بي اختيار شروع به حرف زدن ميکنه و يه عالمه حرف ميزنه که اتفاقا با معني است، ولي به هيچوجه وقتي به حالت عادي برميگرده يادش نمياد. حال چون تو اين قضيه احضار روح ما همه سعي ميکنيم اختياري در حرکت نعلبکي نداشته باشيم، آنچه آنرا حرکت ميده همين ناخودآگاه ما است و علت خطا و گاهي اوقات چرت و پرت گفتنش هم ميتونه گواهي بر اين مساله باشه. نهايتا اون «حَب» هم که ظاهرا با شوخي بچه ها بوجود اومده بود، حتما وقتي خودم ميخواستم واسه مريم اجراش کنم اونقدر در ناخودآگاهم نقش بسته بوده که احتمالا اگه اونموقع «احضار» نميشد، حتما شب خوابش رو ميديدم!

کلوم آخر اينکه اين حرفها هيچي رو نميتونه اثبات کنه ولي من شخصا ترجيح ميدم به علت وجود شواهد بيشتر دليل دوم رو قبول کنم تا اينکه بخوام خودم رو راحت کنم و يه چيزي بگم که هيچ دليلي واسش نيست. گرچه ممکنه همين حرفها هم به مذاق خيليها (از جمله خودم!) خوش نياد ولي خب از انکار کردن و روي حقيقت رو پوشوندن بيشتر بدم مياد! گرچه به کسايي که هنوز به چشمشون اين مساله رو نديدن کاملا حق ميدم که انکار کنن - خودمم جاي اونا بودم بيشک همين کار رو ميکردم!


٭
........................................................................................

● لاغر بود. هيکل بسيار زيبايي داشت. موهاي بور. چشمهاي درشت و عسليِ. تو چشمهاي زيباش غرور خاصي موج ميزد که هر کسي جرأت نميکرد راحت توشون زل بزنه... شب بود و دير وقت، حدود ساعت ۱۱. از دويدن برميگشتم و خيس عرق بودم. وقتي از دور ديدمش که کنار جاده وايساده و به سمت من نگاه ميکنه، حدس زدم بايد منتظر کسي باشه. گرچه برام عجيب بود... اين موقع شب چرا تنهايي کنار خيابون به اين خلوتي؟... برگشتم عقبم رو نگاه کردم ولي هيچکس نبود. پس سعي کردم ديگه به روي خودم نيارم... بهش نزديک و نزديکتر ميشدم، و اون همچنان داشت به طرف من نگاه ميکرد... مدتي نگذشت که متوجه شدم خود من هدف اين نگاه زيبا هستم!... هر چه ميگذشت سايه نگاه بانفوذش رو روي بدنم بيشتر حس ميکردم... شايد اشتباه ميکردم. سيل افکار جورواجور بود که به ذهنم هجوم مياورد... نکنه زيپم بازه!؟... برو بابا من که اصلا زيپ ندارم!... يه نگاه به سر و وضعم انداختم ولي هيچ چيز جز خيسي لباس، ناشي از عرق نميتونست عجيب باشه... شايد يه لحظه قيافه خسته و عرق کرده ام توجه اش رو جلب کرده... اصلا به من چه! حالا بذار نگاه کنه!... ولي هر چي ميگذشت تحملش برام سختتر و سختتر ميشد... هيچ وقت اين چنين در مرکز توجه و نگاه کنجکاوانهء يه همچين زيبارويي نبودم!... داشتم از کنارش رد ميشدم... نه! نگراني تو نگاهش نبود! يه نوع خواهش بود!... يه خواهش!... ولي آخه چي ميخواست؟... چند بار خواستم من هم همونطور تو چشماش خيره بشم و بتونم معني نگاه پر از حرفش رو بخونم، اما باز اون حس احمقانه نذاشت!... نکنه جداً ازم خوشش اومده؟؟... هاها! عمرن!... از بس تو اين وبلاگها در مورد عشق و عاشقي خوندم اين روزها فکر ميکنم همه عاشقم شدن!... آخه کي از اين ريخت و قيافه ممکنه خوشش بياد!؟... حتي وقتي چند قدمي هم از جلوش رد شدم، لغزش نگاهش رو هنوز رو پشتم احساس ميکردم... ديگه جداً نميتونستم ادامه بدم... ديگه قدرتي تو پاهام نبود... جرأت داشته باش!... برگشتم... از حرکت ناگهاني من جا خورد ولي حتي لحظه اي نگاهش رو از تو چشمهام جدا نکرد... اَه... دِ بس کن ديگه!... چيه آدم نديدي؟؟... قيافه شو!... به خدا حجب و حيا هم فقط گربه هاي تهرون!


٭
........................................................................................

Wednesday, July 24, 2002

مژده گاني

جناب بلاگر ميگن template رو نميتونن لود کنن (Error 503) و شب و روز در حال تلاشن که خودشون خير سرشون درستش کنن، بعد مياي ميبيني همه مطالبت پست شده و همش کشک بوده! اين يعني چي؟؟
در ضمن انگار نظر خواهي هم کار نميکنه. حالا چميدونم شايد اينم به همون ربط داشته باشه... خلاصه من که نفهميدم اينجا چه خبره. اگه کسي ميدونه، لطف ميکنه اگه يه ايميل بزنه و ملتي داغدار رو از نگراني نجات بده...


٭
........................................................................................

Tuesday, July 23, 2002

حکايت ما

داداشم وقتي راهنمايي ميرفت تعريف ميکرد يه بار معلم ورزششون که داشته تو نمازخونهء مدرسه امتحان دراز نشست ميگرفته، واسه اينکه بچه ها تقلب نکنن تصميم ميگيره خودش يکي يکي پاي بچه هاي رو بگيره و بشمره.
خلاصه اين وسط يه پسر تپل مپل و چاق بوده که جزء نفرات اول بايد امتحان ميداده، ولي هنوز دو تا دراز نشست نرفته بوده که يه غرش عظيم از ناحيه ما تحتش ميره هوا و يه لحظه تمام کلاس رو ميخکوب ميکنه!... لحظه اي بعد تمام بچه هاي کلاس از خنده رو زمين ولو شده بودن و جناب معلم بيچاره هم دو پا داشته، دو پا ديگه هم قرض ميکنه و در حالي که به سمت در نمازخونه ميدويده، از رو درمونده گي داد ميزنه: «نخواستيم بابا!... نمره تو گرفتي!»

حالا شده حکايت امروز مملكت ما... با اين تفاوت که ديگه تمام زحمتها گردن خودمونه... هم خودمون دراز نشستش رو ميريم، هم ميشماريم و تو شمردنش تقلب ميکنيم، هم گوزش رو ميديم، هم توش خفه ميشيم، هم شرمنده گي اش رو ميکشيم، هم فرار ميکنيم، هم کلي از دست خودمون الکي مي خنديم، همم مجبور ميشيم آخرش به خودمون نمرهء کامل بديم!... دروغ ميگم؟؟


٭
........................................................................................

Monday, July 22, 2002

آيا انفجار بزرگ واقعا آغاز دنياست؟

تا يادم نرفته، تو مدرسه نظريه ريسمان* که تو پرينستون شرکت کرده بودم يک کيهانشناس هم اومد و در مورد کيهانشناسي و رابطه اش با نظريه ريسمان صحبت کرد. چيزي که جالب بود و فکر کردم واسه هر کس ديگه هم ميتونه جالب باشه اين بود که همين اواخر يک نظريه جديد به نام جهان چرخشي Cyclic Universe توسط سايبرگ و شرکاء، به عنوان جايگزين براي نظريه انفجار بزرگ پيشنهاد شده که ظاهرا سعي ميکنه چاله چوله هاي نظريه انفجار بزرگ ( مشکل ماده و انرژي تاريک موجود در جهان و بحث تورم inflation ) رو يه جورهايي پر کنه. البته اين نظريه هنوز خيلي جوونه و کار زياد داره ولي نکته جالبش اينه که طبق اين نظريه ديگه براي دنيا ( زمان و مکان ) تولدي وجود نداره و همون جور که از اسمش هم پيداست، جهان نوسان ميکنه. يعني پس از هر انقباضي يک انبساط وجود داره و باالعکس، درست مثله يه بادکنکي که دائما - ولي به کندي - پر و خالي ميشه.... پس انفجار بزرگ ميتونه زيادم بزرگ نبوده باشه و صرفا شروع يک انبساط دوباره براي دنيايي باشه تا قبلش در حال انقباض بوده!

*String Theory، نظريه ريسمان تلاش ميکنه يک تئوري بنيادي براي تمام برهمکنشهاي جهان پيدا کنه يا به عبارت تمام نيروهاي بين ذرات بنيادي مخصوصا گرانش رو با يک نظريه واحد توضيح بده.


٭
........................................................................................

● من انتظار داشتم افراد بيشتري نکته مربوط به خاطره «طعم گيلاس» رو تو نظرخواهي بنويسند چون به هر حال اين خاطره مربوط به دست کم ۱۵ سال پيش بود و ديگه اصولا انتظار ميرفت اکثرا يه طورايي به گوششون خورده باشه:

کلکي که استاد ميزد يه نوع تردستي ساده و عوض کردن سريع انگشتهاش بود که خب، بعد که تمام بچه ها فهميدند، و چون پس از فهميدنش انجامش خيلي حال ميده، طبيعيه که سر تعداد سوراخهاي بي صاحاب داخل کلاس دعوا بشه.
اگه يه موقع به سرتون زد امتحان کنين واسه اينکه لذت کار بيشتر بشه پيشنهاد ميکنم قبلش انگشتي رو که قراره بره تو دهن به مرباي گيلاس (اينم واسه اينکه نکته انحرافي داستان با مسماء تر بشه و گرنه هر مرباي ديگه اي هم قابل قبوله!) آغشته کنين، فقط بايد حواستون جمع باشه موقع کار از حولتون جاي انگشتاتون رو يه موقع عوضي نگيرين! اين دوست اژدهاي شکلاتي هم ميتونست به جاي گريه کردن، يه کم فکر کنه يا لااقل به کاري که بقيه انجام ميدن درست نگاه کنه... اونوقت نه کارش رو از دست ميداد و نه طعم شيرين گيلاس رو!


٭
........................................................................................

Sunday, July 21, 2002

طعم گيلاس

هاها... اين مطلب اژدهاي شکلاتي منو ياد يه خاطره بامزه انداخت. يادم مياد اون موقع که بمبارانها به اوجش رسيده بود و اکثر ملت از تهران فرار ميکردن شهرستانهاي اطراف، ما هم اولين و نزديکترين جايي که گير آورديم خونه يکي از فاميلهاي يکي از همسايه هامون! بود. البته چون خيلي کوچولو بودم يادم نمياد دقيقا کدوم شهر. اونجا يه چندتا خانواده ديگه هم اومده بودن که اصلا هم همديگر رو نميشناختيم ولي خب يه جوري دور يا نزديک همه به صاحبخونه وصل ميشدن و چند شبي رو دوستانه کنار هم تو يه خونه فسقلي گذرونديم.
خلاصه، ما بچه ها از کوچيک و بزرگ کنار هم جمع ميشديم و بساط بيادماندني بازي و شوخي برپا بود. بين ما يه دانشجوي پزشکي بود که يه بار خاطره اي رو تعريف کرد که همه سرش کلي خنديدن. البته متاسفانه يه تصوير مبهمي تو ذهنم از اون خاطره هست و متاسفانه مجبور شدم چاله چوله هاش رو خودم يه جوري واستون پر کنم:


روز اول کلاس تشريح جسد انسان، استاد اومد بالا سر جسدهايي که با يه پارچه سفيد پوشيده شده بودن و به همه گفت:
«ببينين شما دانشجوي پزشکي هستين و کارتون با مريض و مرده است. پس بايد از الان ياد بگيرين هيچ ترسي از جسد نداشته باشين و اصلا هم براتون چندش آور نباشه. بايد عادت کنين خيلي خونسرد با جسد کار کنين و اصلا حالتون هم به هم نخوره... خب براي اولين درس و براي اينکه نشون بدين که عرضه دکتر شدن دارين يکي يکي مياين جلو و انگشتتون رو مي کنين تو مقعد جسدي که جلوتونه و بعدم مي کنين تو دهنتون!!... ببينين اينجوري... !!»

بعدم آستينهاشو زد بالا و جلوي چشمهاي از حدقه در اومده بچه ها انگشتش رو کرد تو سوراخ ما تحت جسدي که جلوش بود و حسابي چرخوند - لابد ميخواست بگه چون استاده، بايد لقمهء بزرگتر ورداره! - بعدم در آورد و يه راست کرد تو دهنش!

اَااااااااااااااااااه.............!!!!!!... صداي بلند «اَه!» و «اوق!» همه بچه ها رفت هوا و چند نفر همون جا حالشون به هم خورد!... منتها استاد در حالي که بادي به غبغب انداخته بود برگشت و گفت:
«خب، يالا شروع کنين، خودم هم يکي يکي ميام بالاي سرتون و بايد نشونم بدين... هر کسي هم نميتونه بهتره همين الان از دکتر شدن انصراف بده!!»

کلاس ديدني شده بود... بچه ها با قيافه هاي وحشت زده به هم ديگه نگاه ميکردن و با همون نگاه، ملتمسانه به هم تعارف ميزدن! يه چشم به کون جسد و يه چشم به استاد که هر آن ممکن بود سر برسه. تا اينکه بالاخره يه تک و توک بچه هايي که از همه هپلي تر و با اراده تر بودن با کلي اَه اَه چراغ اول رو روشن کردن.... خلاصه تو اين هير و وير و چه کنم چه کنم که همه گير کرده بوديم يه دفعه متوجه يکي از بچه هاي دلير شهرستاني شديم که با يه ولع خاصي داشت همينطور تند و تند انگشتش رو ميکرد اون تو و ميذاشت دهنش! چنانکه هر کي نميدونست فکر ميکرد داره سان شاين با طعم قهوه ميخوره! پس از مدتي همه نگاههاي نگران خشک شده به کون تبديل شده بود به نگاههاي حيرت زده به دهن همکلاسي شکمو! اونقدر در خوردن علاقه و اشتياق نشون ميداد که هيچ بعيد نبود يه دفعه انگشت کم بياره و شروع کنه ته بشقاب رو مستقيم با زبون مبارک ليسيدن! در اين حين استاد هم با نگاه تحسين برانگيزي اون رو تماشا ميکرد و سرش رو به علامت رضايت تکون ميداد. جناب شکمو که انگاري تازه متوجه دهنهاي باز معطوف به خودش شده يه دفعه سرش رو آورد بالا و لبخندي قهوه اي حواله ما و استاد داد و دوباره مشغول شد!... خلاصه از اونجايي که دانشجوهاي شريف اين مرز و بوم هيچ کاري رو که خوب بلد نباشن، تو تقلب کردن و کپ زدن از رو دست همديگه استادن، پس از حدود يه ساعت همه دبگه مثل اينکه تازه فهميده باشن چه چيز لذيذي رو هر روز با سيفون حروم ميکردن، با چنان شوقي دست به کار شده بودن و نه تنها ديگه تعارف سرشون نميشد بلکه مثل از قحطي در اومده هاي گرسنه افتاده بودن به جون جسد ها و کم مونده سر خوردن از کون مرده هاي از همه جا بي خبر لباسهاي همديگر رو جر بدن!... تا اينکه بيچاره خود استاد از ترس اينکه مبادا دانشجويان ممتاز کلاسش پس از تموم کردن پُِرس جلوي خودشون، همچنان مزه اش زير زبونشون مونده باشه و تقاضاي يه پرس گرم و تازه از تنور در اومدش رو از ما تحت جناب استاد بکنن، ختم کلاس رو سريعا اعلام ميکنه و ابتدا پايين تنه و بعد هم خود استاد ميزنن به چاک!!...

ترجيح ميدم ملت هميشه در صحنه رو بذارم تو خماري و جواب سوالي که اصولا بايد الان مختون رو جزغاله کرده باشه فردا بنويسم... اِم... البته شمام اگه فکر ميکنين تا فردا ياراي مقاومت در مقابل کنجکاويتون رو ندارين، پس يالا!... چرا معطلين؟ همين الان آستينها رو بزنين بالا!!


٭
........................................................................................

Saturday, July 20, 2002

● من ديگه ميخوام با مورچه ها خوب رفتار کنم... ميخوام ايندفعه ديگه اگه يکيشون اومد رو ساندويچم با بي رحمي فوتش نکنم اونور؛ حالا بذار از اين به بعد ساندويچم مزه مورچه بده، هان؟


٭
........................................................................................

چقدر آدم لذت ميبره! يه مشکل تو اين مملکت بود که اونم به حمدالله و به همت سربازان امام زمان، پريروز حل شد:

سوال: اگر نمازگزار براساس نياز حياتي در حين نماز تلفن همراه او زنگ بخورد و او با گوشي هندفري و با صداي بلند «الله اکبر» به فرد آن طرف خط بفهماند که در دسترس است و آن شخص با شنيدن کلمات و قرائت نماز بفهمد که چند لحظه ديگر بايد تماس بگيرد، آيا چون حواس و ارتباط نمازگزار چند لحظه با خدايش قطع ميشود نماز او با اشکال روبرو نمي شود؟

رسالت: دوست عزيز اگر ذکر الله اکبر در جايش خودش ولو با صداي بلند گفته شود نماز شخص باطل نمي شود، مگر ذکر الله اکبر در جايي که نبايد گفته شود بر زبان آورده شود. در آن صورت نماز شخص باطل است.


يه نقل از ستون پيام مردم، روزنامه رسالت، پنج شنبه ۲۷ تير ۱۳۸۱


٭
........................................................................................

● زمان بهترين رقيبه... چرا که هيچوقت شکست پذير نيست!

کنفسيوس جين جين


٭
........................................................................................

● نه!... مهم نيست ما چايي رو چه جوري ميخوريم، شيرين يا تلخ... چه فرقي ميکنه؟؟
هدف اينه که از نوشيدن تک تک جرعه هاش لذت ببريم...

٭
........................................................................................

Thursday, July 18, 2002

زندگي مثل چايي ميمونه... بسکه عادت کرديم با قند و شيريني بخوريمش، پاک يادمون رفته چقدر تلخي خوشايندي داره!

پ.ن. فکر کنم من اگه امشب اينو رو نمي نوشتم، هر چي آب تو دماغم بود فسفاته ميشد!


٭
........................................................................................

کيسه گردو - قسمت دوم

يادمه موقعي که بابا استخوانهاي مهره پشتش شکست و مجبور شد ۶ ماهي رو تو خونه استراحت مطلق باشه، کار ما خيلي سختتر شده بود چون ايندفعه علاوه بر سلامتي کامل افراد خانواده و مخصوصا بابا بايد به اکبر آقا ثابت ميکرديم که مشکل مالي هم نداريم! اون موقع بابا مدير عامل يه شرکتي بود و با وجودي که تو خونه مجبور به استراحت بود باز هم عملا شرکت رو از خونه اداره ميکرد و حتي بعضي جلسات شرکت تو خونه برگزار ميشد تا اينکه بعد استعفا داد. تازه هزينه درماني بابا هم با اونها بود چون در حين يکي از ماموريتهاي کاري اين اتفاق براش افتاده بود. يعني جداً ما تو اون موقعيت هيچگونه مشکل مادي نداشتيم ولي يادمه باز هر چي ميگفتيم، اکبر آقا فکر ميکرد ما تعارف ميکنيم و آخرش هم بايد هزار تا قسم و آيه ميخورديم (يا ميخونديم!؟) تا ولمون ميکرد. بعدم آخه از هيشکي نه، ديگه کسي از اکبر آقا که انتظار کمک مالي نداشت!

خلاصه يادمه همون موقعها يه روز عصر خسته و گرسنه داشتم از مدرسه برميگشتم خونه، به نزديکيهاي کوچه که رسيدم براي اينکه ديده نشم، يه فکر بکر به سرم زد و گفتم برم اونور خيابون بعد وقتي از کوچه رد شدم، برگردم دوباره اينور و بيام تو کوچه!... ولي ديدم اي دل غافل! ايندفعه اکبر آقا اومده بيرون و دم در وايساده. تا منو ديد سريع دست تکون داد و به ناچار رفتم پيشش. ايندفعه پس از احوال پرسي ديدم يه بسته پول گذاشت تو دستم و گفت «اين مال باباته... من ازش قرض کرده بودم.» من هم که احمق! و از همه جا بيخبر، اول کلي تعارف کردم که بابا بيخيال، گيريم قرض بوده باشه حالا چه عجله اي و از اين حرفها... ولي آخرش قبول کردم و پول رو آوردم خونه. تا رسيدم خونه، هم نذاشتن بشينم يا حتي يه چيزي بخورم! گفتن «همين الان ميري پسش ميدي، قرض چي چيه؟!... اصلا قرض هم که بود بيخود کردي گرفتي! بايد ميگفتي بابام مياد خودش ازتون ميگيره بعد!... حالا هم تا پس ندادي رات نميديم تو خونه!»
چشمتون روز بد نبينه، نميدونين بعد چقدر به خودم فحش دادم به خاطر اون غلطي که کردم... با اون خستگي و گرسنگي، هيچوقت يادم نميره، ۲ ساعت تمام، من و اکبر آقا اونجا سر پا بحث کرديم. هي از من التماس و هي از اون انکار. آخرش هم هر دو چنان دلخور و عصباني شده بوديم که کارد ميزدي خونمون در نميومد!... خب معلومه دست آخر هم هيچ نتيجه اي حاصل نشد و من دست از پا درازتر با پول برگشتم خونه!... هميشه با خودم ميگم چي ميشد ما يک کم قدرت درک اين مساله رو داشتيم که با پس نفرستادن اون پول شيريني کارش رو براش اتقدر تلخ نميکرديم؟؟... ما که به هر حال ميتونستيم بعدش به بهانه هاي مختلف قضيه رو جبران کنيم...

از وقتي اومديم خونه جديدمون ۳ سالي ميگذره. سال پيش همين موقعها کيسه گردو مثل هميشه مياد دم خونه قبلي و به گفته همسايه ها يکي به اصرار سراغ ما رو ميگيره و ميخواد هر جوري شده ما رو ببينه. بالاخره بعد از کلي التماس و در خواست بهش اعتماد ميکنن و شماره تلفن خونه جديدمون رو ميدن...

آره... کيسه گردو، گرچه با يک سال غيبت، ولي باز هم مثل سالهاي قبل بايد به موقع خودش رو برسونه پيش ما... حتي اگه ما خونمون رو عوض کرده باشيم... حتي اگه ما ۲ سالي باشه که از تو ماشين واسه اکبر آقا بوق نزده باشيم... حتي اگه ما اصلا يادمون رفته باشه که ازش خداحافظي کنيم... حتي اگه گردو ها ايندفعه توسط پسرش بياد در خونمون... حتي اگه مجبور شده باشه کلي التماس کنه تا بهش شماره تلفنمون رو بدن... حتي اگه ديگه اکبر آقايي نباشه که واسمون بلند شه و دست تکون بده...


٭
........................................................................................

● اين يارو خداست به خدا!... مرگ من يه سري به کارتونهاي فلشش بزنين.


٭
........................................................................................

Wednesday, July 17, 2002

● آخ چه حالي ميده يک ميليون و ۳۷۰ هزار تومن از پولي که آدم با رنج و بدبختي(!؟) به دست آورده يه شبه بدي به عشق و حال! خب هر کي ديگه هم بود و حالش از جنس ايروني ارزون ۲۰ دلاري که همينطور هم تو خيابونها ريخته به هم ميخورد، ميرفت دبي و چند تا خارجي تميز و بلوريش رو واسه تنوع جور ميکرد، مگه نه؟؟ حالا بابا اينها هم که قانع بودن و اکرايني دونه ۳۵۰ هزارتومني اش رو انتخاب کردن! مگه آدم چند بار واسه اولين بار ميره دبي، هان؟؟ از قديم گفتن آدم بايد همه چيز رو تجربه کنه. مگه آدم چند بار به دنيا مياد؟ مگه يک ميليون و ۳۷۰ هزار تومن در مقابل عمر آدم اصلا ارزشي داره؟؟ مگه عمر آدم چقدره که اکرايني نکرده بميره، ها؟؟ هر کسي هم هر کاري دلش خواست با پولش ميتونه بکنه. مال خودشه، زحمتش رو کشيده! بقيه گدا گودول هام اگه عرضه دارن، برن خودشون زحمت بکشن و پول در بيارن، بعد با خيال راحت برن دبي عشق و حال...

يکي نيست بگه آخه بعد از اين همه دليل مستدل، چرا باز هي حرص ميخوري!؟... اصلا به تو چه؟؟


٭
........................................................................................

● دقيقا... دقيقا :

«مشکل اصلی من معمولا کمبود وقت نيست کمبود انگيزه و حال است. وقتی انگيزه باشد از همين زمانهای کم بيشترين استفاده را ميکنم و تمرکز و بازده مغزم چند برابر ميشود و اصلا تعجب ميکنم که چرا کار به اين سادگی را اينهمه طولش داده ام. ما معمولا آنقدر اوقات تلف شده داريم که شايد سرجمع آنها از اوقات مفيدمان بيشتر بشود. معمولا در مصاحبه های شغلی برای اينکه بفهمند طرف آدم موفقی است و ذهن و برنامه ريزی منظمی دارد يا نه ميپرسند در زندگی روزمره تان چقدر اوقات تلف شده داريد.»

از مطلب ۱۴ جولاي، وبلاگ گنگ خوابديده


٭
........................................................................................

کيسه گردو

تو محله قديممون که بوديم يادمه نبش کوچه مون يه شرکت ساختماني دولتي بود که اتفاقا پلاکش با پلاک خونه ما يکي بود. فقط فرقش اين بود که اون پلاک ۱۷ توي خيابون بود ولي ما پلاک ۱۷ توي کوچه بوديم. خلاصه، ديگه روزي نبود ۱۰ تا ارباب رجوع بيچاره و سردرگم نيان در خونه مون و واسه گرفتن دو تا امضاء، يه ساعت مخمون رو خطخطي نکنن. جوري شده بود که هر وقت بيموقع، اِف اِف صداش درميومد گوشي رو ورنداشته طرف رو بايد ميفرستاديم نبش کوچه. تازه بعضي ها که اصلا به خرجشون هم نميرفت و بايد ۳ ساعت ديگه هم براشون کلاس خوندن آدرس ميذاشتيم! تازه باز ارباب رجوع ها اغلب دفعه اولشون بود و انتظار زيادي نميرفت ولي اين پستچي محله مونم که ديگه شورش رو در آورده بود، هيچ وقت نشد چند تا از نامه هاي شرکت رو نريزه تو خونه ما و نامه هاي ما رو نريزه تو شرکت!... خلاصه بساطي داشتيم!

اون شرکت پلاک ۱۷، مثل همه شرکتهاي دولتي دو تا نگهبان داشت، يکي واسه صبحها و يکي کشيک شب. جاشون هم يه اتاقک فسقلي شيشه اي دم در ساختمون بود. «اکبر آقا» شبها کشيک ميداد. يادم نيست بابا از کي و چه جوري با اکبر آشنا شده بود - شايد سر همين نامه هاي اشتباهي بود - ولي من از وقتي يادم مياد اکبر آقا شبها تا صبح اونجا بود و بابا هم بعضي شبها بعد شام ميرفت پيشش به گپ زدن و گاهي وقتها هم دست من رو ميگرفت و با خودش ميبرد. اوايل يادمه بازيِ اونجا، تو اون اتاقک نگهباني، واسم خيلي جالب بود. ولي کم کم ديگه چون همبازي نداشتم حوصله ام زود سر ميرفت و برميگشتم خونه. آخه بابا هم که سر صحبت رو با اکبر آقا باز ميکرد، ۲ ساعت رو راحت اونجا بود. با اين حال راستش، هر چي الان به کله ام فشار ميارم ميبينم اونقد سرم تو بازي خودم بوده که هيچي از حرفهاشون يادم نمياد. بگذريم، اکبر آقا آدم درشت هيکلي بود با موهاي سياه و سبيل و ته ريش جو گندمي. پوست تيره اي داشت. سايهء نور ضعيف اتاقکش هميشه رو چهره آفتاب سوخته اش گم ميشد. هنوز اون دست قوي و پرگوشتش رو وقتي باهام دست ميداد يادمه. خونه شون اون ته ته هاي تهرون بود همون جايي که ما اصلا به فکرمون هم نميرسيد ولي تمام اون راه رو هر شب ميومد و اونجا کار ميکرد و با اون حقوق چندرغازي که بهش ميدادن و به زور خرج زن و بچه هاش در ميومد، باز هم آدم کاملا سرحالي بود و از زندگيش راضي. طرز رفتار و تيپ قيافه اش ازونايي بود که هر وقت داستان داش آکل رو ميخونم يادش ميافتم.

هميشه هر وقت شبها بيرون بوديم و با ماشين بر ميگشتيم سر کوچه که ميرسيديم بابا يواش ميکرد و تا اکبر آقا رو ميديد چند تا بوق به سلامتيش ميزد، اونم يه دفعه تو اتاقکش از جاش بلند ميشد و دو تا دستشو به علامت احترام ميبرد بالا. گرچه اين اواخر که هنوز تو اون خونه بوديم ارتباط فقط به همين دو تا بوق ختم ميشد، ولي هميشه تابستونها که ميشد کيسه گوني گردوي پيشکشي اکبر آقا در خونه مون ميومد. اين سنت رو حتي اگر مقدار گردو هاي تو کيسه سال به سال کمتر و کمتر هم ميشد باز هيچوقت ترک نميکرد... بعدم که اصلا خونه مون رو عوض کرديم...

هاها... هميشه هر وقت ما بچه ها پياده از کنار شرکت رد ميشديم، سعي ميکرديم آسه بيايم و آسه بريم که چشم اکبر آقا بهمون نيفته! چون تا ما رو ميديد از تو اتاقکش دستهاشو ميبرد بالا و سلام بلندي ميکرد... البته اين تازه شروعش بود! ميومد بيرون و يک يه ربعي رو راحت ميگرفتمون به صحبت و تا کاملا مطمئن نميشد و امضاء ازمون نميگرفت که حال همه خانواده خوبه و هيچ مشکلي نداريم ولمون نميکرد! بعدش هم که حتما بايد به بابا سلام مخصوصش رو ميرسونديم. وگرنه اگه يادمون ميرفت و بعد خودش از بابا موضوع رو ميفهميد، کلامون پس معرکه بود! ديگه هم بايد به بابا جواب ميداديم، هم به خودش. خلاصه ما هم که بچه بوديم و سر به هوا، بيرون هم که ميرفتيم بازي، تا جيشمون نميگرفت که برنميگشتيم خونه! براي اينکه کمتر معطل بشيم و خودمون هم به دردسر نندازيم، حاضر بوديم همونجور بدو بدو و دست به مهره! از يه کيلومتر جلوتر از شرکت ساختموني راهمون رو کج کنيم و بندازيم تو يه کوچه ديگه و خلاصه از انتهاي خاکي کوچه خودمون، در حالي که کم مونده از سوراخهاي ديگه بزنه بيرون خودمون رو ميرسونديم خونه، ولي هرگز حاضر نبوديم تو زاويه ديد اکبر آقا آفتابي بشيم!!

ادامه دارد...


٭
........................................................................................

Sunday, July 14, 2002

● من بايد در مورد متن «قلت بنويسيم» يه چند تا نکته رو روشن کنم:

۱- من تصحيح غلطهاي يک نوشته رو نه تنها بد نميدونم، بلکه لازم هم ميدونم - به علت روان و بي اشتباه خوانده شدن متن - و حرف من صرفا اين بود که ما نبايد رو اين مساله حساس باشيم. اين کار يه مثال بسيار کوچيک از قيد و بندها و داشتن چارچوب در زندگي ماست که رعايت آنها معمولا (نه لزوما) مفيد و باعث آسون شدن کارهاست.حالا هدف من از نوشتن اون متن فقط گقتن اين بود که ما نبايد خودمون رو اونقدر اسير اين قيد و بندها کنيم که هدف اصلي رو تحت تاثير قرار بده و احيانا باعث ايجاد ناراحتي و مشکلات بعدي بشه.

۲- باز هم تكرار ميكنم! تو اين بحث کسايي که مقيد به صحيح بودن نوشته هستند رو بايد از کسايي که حساسيت بيش از اندازه روي اين مساله دارند جدا کرد. من کار گروه اول رو درست ميدونم و فقط انتقادم نسبت به گروه دومه.

۳- در مورد گروه دوم هم حتي فکر ميکنم من کمي تند رفتم و تمام وجوه مساله رو در نظر نگرفتم (اين نشون ميده که چقدر تحليل رفتار انسان مشکله و هيچوقت نميتوني مطمئن باشي درست فهميدي). دلايل اين کار بسيار بيشتر از حفظ آبروست که من بهش اشاره کردم مثلا:
الف- يه نوع وسواس (کاملا مثل وسواس به تميزي که هيچ ربطي به حفظ آبرو هم نداره و فقط شخص در صورت وجود اشتباه در متن احساس آرامش نميکنه)
ب- اين تفکر که هر گونه عدم جدي گرفتن اين اصول ميتونه باعث عادت انسان به غلط نويسي بشه
پ- بعضي ها اين اصول رو غير از يک قرارداد و چيزي در سطح اصول زندگي انسان ميدونن! (اينجور افراد در مقابل معمولا ميگن: «اصلا مگه غير از اينم ميشه!»)
ت- ....

و بايد اين هم اضافه کرد که اتفاقا معمولا دليل حفظ آبرو در مقابل ساير دلايل خيلي ضعيفتر هم هست!


٭
........................................................................................

Saturday, July 13, 2002

HELLO WORLD... here we are!



٭
........................................................................................

قلت بنويسيم!

يادمه اون اولها که مينوشتم يه بار يه ۶، ۷ نفر! از دوستهاي خوبم غلط گرفتن که چرا «حصود» رو با «س» مينويسي. منم درستش کردم ولي راستش پشيمون شدم، ولي جالب بود که اين غلط بعداً ناخوداگاه يه بار ديگه هم تکرار شد ولي ديگه ايندفعه درستش نکردم و دليلم هم اين بود که خب وقتي شما منظورم رو ميفهمين - دليلش هم اينکه غلطم رو پيدا کردين - ديگه چه نيازي به درست کردنشه!؟... هدف من از نوشتن اون متن اين بود که منظورم رو برسونم و چون تو دنياي ارتباطات وبلاگي فعلن نوشتن در قالب حروف و کلمات بهترين وسيله است، من هم حرفهام رو به ناچار ميريزم تو اين قالب. يعني يه کلوم، اين روح مطلب و زيبا بيان کردنش مهمه نه ديکتهء اون!
مگه ديکته به جز يه قرار داد نيست؟ اينکه من بايد «غلط» رو اينجوري بنويسم نه اونجوري که بالا نوشتم تنها دليلش اينه که ملت از اول اينجوري قرارداد کردن، بعد همينطوري همه اونجوري به هم ياد دادن و تا اينکه به ما رسيده. بعد اين وسط يه سري هم هي ازش بيخودي دفاع کردن اونهم معلم هاي ادبيات بودن که فکر ميکردن اگه «قلت» بنويسي زبون فارسي بر باد ميره! و گرنه الان هر جور مينوشتيش کسي بهت چپ چپ نگاه نميکرد.

خب البته من زيادم نميخوام شلوغش کنم چون در بعضي موارد صحيح نوشتن لازمه، مخصوصا وقتي ممکنه باعث شه معني کلمه مورد نظر عوض شه، تازه درست نوشتن به خواننده ها در سريعتر خوندن مطلب هم بسيار کمک ميکنه چون وقتي ما چشممون اينجوري عادت کنه با نگاه کردن به شکل کلمه اون رو ميگيريم و هيچکدوم ديگه مثل کسايي که تازه خوندن ياد گرفتن حرف به حرف کلمه رو تجزيه نميکنيم تا بفهميم چيه.
پس من اينجا نميخوام از غلط نوشتن دفاع کنم و بگم هر کي هر جور دوست داره بنويسه - گرچه ميتونه، ولي به قيمت از دست دادن خواننده هاش - بلکه حرفم اينه که يکي، دو تا غلط تو يه متن هيچي رو نشون نميده و خيلي بي انصافيه به خاطر دو تا غلط املايي يا دستوري يه متن که حاوي روح زيبايي ميتونه باشه برد زير سوال. از اون بدتر اينه که بخواي از روي اون دو تا غلط روي سواد نويسنده هم نظر بدي و شخصيتش رو ببري زير سوال! کما اينکه غلط ديکته اي نداشتن يه متن هم دليلي بر سواد بالاي خواننده اش نميشه، مثل اين ميمونه که من که خير سرم کلي فيزيک خوندم دو تا کلمهء قلمبه سلمبه بگم و فکر کنم خيلي شاهکار کردم! بابا، يه سري آدم حسابي يه کارهايي قبلا تو فيزيک کردن من هم الان دارم کارهاي اونها رو ميخونم يعني فعلا دارم با قراردادهاي جاري طبيعت آشنا ميشم و تازه وقتي ميتونم بگم واقعا باسوادم که من هم بتونم اين سواد رو در جهت کشف قوانين طبيعت و رسيدن به حقيقت بکار بگيرم و اونوقته که ميشه رو سوادم قضاوت کرد.

بگذريم، اينکه بعضي ها خيلي رو مسالهء ديکته حساسن براي من يه خورده عجيبه. اين مربوط ميشه به اينکه ما فکر ميکنيم کلا آبرومون دود شده و خواننده هاي ما با ديدن غلط املايي ما فکر ميکنن ما يا خيلي بيسواديم يا خيلي بي دقت. خب اولين نظر همونطور که گفتم مبناي درستي نداره ولي دومي هم اصلا اهميتي نداره مگه اينکه بخوايم خودمون رو غير از اون بي دقتي که هستيم نشون بديم که اين دورويي صد در صد بدتره. در حالي که اگه طرف آدم با فرهنگي باشه با يکي دو غلط کل متن رو زير سوال نميبره و همش دنبال اينه که ببينه چي ميتونه اين وسط شکار کنه، اگر هم طرف اين فرهنگ رو نداره بذار هر جور ميخواد فکر کنه گور باباي أبرويي که بخواد پيش اون يارو از بين بره! خلاصه اينکه چه آزادند اونهايي که آبرو ندارن!*

در پايان، يادمه سر «بحث فراق» که اون رو با «غ» نوشته بودم، من حتي وقتي فهميدم درستش «فراقه» ترجيح دادم درستش نکنم چون:
۱- دوست نداشتم بقيه فکر کنن من هميشه درست مينويسم.
۲- متن اونقد واضح بود که حتي با وجود عوض شدن معني کلمه باز هم کسي اشتباه نميکرد.
۳- اگه درستش ميکردم شايد هيچوقت اين متني که الان دارين ميخونين نوشته نميشد!
۴- ميخواستم اين غلط نويسيها به عنوان خاطره تو وبلاگم ثبت بشه.
۵- با عوض کردنش احساس ميكنم دارم تاريخ رو عوض ميكنم و اين حالم رو بد ميكنه!

با اين وجود من از همه دوستاني که غلطهام رو ميگيرن تشکر ميکنم و ميخوام به کارشون ادامه بدن چون کامل شدن هم در اين کنار دوست دارم و مطمئن باشين فکر نميکنم شما متن من رو سطحي خوندين چون در غير اونصورت اونقدر بهم اهميت نميدادين که برام وقت بذارين و بهم مساله رو گوشزد کنين!

.........................................................

*اين مسالهء آبرو متاسفانه داستانش خيلي بلنده و ميشه سالها در موردش ور ور کرد. مخصوصا بين ما ايرانيها که فقط بلديم واسه مردم زندگي کنيم و خودمون در درجه دوم اهميت قرار داريم... جدا بعضي وقتها که اين آبروي بي آبرو زندگي دو نفر رو ميريزه به هم ديگه خيلي غير قابل تحمل ميشه و آدم همچين از کوره در ميره که ميخواد هر چي فحشه بکشه به اين سنت مزخرف زندگي ما! فقط خدا نکنه کارت به جايي برسه که مجبور بشي واسه بقاي خودت جلوي يکي ديگه، کسي غير از خودت باشي يا واسه کسي که براي آبروت ارزشي قائل نيست آبرو داري کني!


٭
........................................................................................

Friday, July 12, 2002

● امروز تو راه اومدن، عجيب هوس بوي سيگار کرده بودم... نه... خود سيگار که نه... يعني... يعني چه جوري بگم... هوس يه آدم سيگاري کرده بودم!


٭
........................................................................................

● ادامه گزارش سفر:

۱۱- نميدونم از اين حشره هاي خوشگل که از دمشون نور ميدن ديدين يا نه؟ تو ايران که من تا حالا فقط کرم شبتاب اونم تو شمال ديدم که از خودش نور بده. ميگقتم، اينجا يه نوع جونور مثل زنيور، تو جاهايي که دار و درخت زياده هست که از ما تحتش يه نور خيره کننده ميده بيرون و اصولا تو تابستونها از سر و کول آدم ميره بالا. ديگه اينکه بسکه آروم تکون ميخوره به راحتي ميشه با دست گرفتش. نکته جالب اينه که اين چراغ زنبوري ها تو پرينستون به شدت بيشتر از داهات ما به علت فراواني جنگل و فضاي سبز تو چشم ميان و باعث ميشن آدم هي بخواد بدونه اينها از جون ما چي ميخوان که انقد هي دورمون ميگردن و بيخودي شلوغش کردن!
من يه بار يکيشونو اشتباهي کشتم و بعد جالب بود به هر جا لاشه اش ماليده شده بود تو تاريکي ميدرخشيد، اين بود که فهميدم يه ماده فسفرسانس به دمشون آويزونه ولي از اونجايي که هر وقت حال کنن نور ميدن و تازه نوري که ميدن ميتونن تنظيم کنن - شدتش بعضي وقتها واقعا خيره کننده است! - ما کلي کف کرديم که پس بالاخره اينها سيستمشون چه جوري کار ميکنه؟ مگه ميشه نوري که از ماده فسفرسانس درمياد تنظيم کرد؟ تو رو خدا اگه يکي ميدونه به داد ما برسه تا زندگيمون رو کف ورنداشته!

پ.ن. تو اينترنتم سرچيدم ولي اونم اصلا راه نداد!

۱۲- جان نَش John Nash رو که ميشناسين؟ اگه نه، کافيه بگم که فيلم A beautiful mind داستان زندگي اونه، رياضيدان بزرگ و برنده جايزه نوبل اقتصاد در سال ۱۹۹۴. آدم که بره IAS، آدمهاي گنده زياد ميبينه يکيش هم ايشون. البته ديگه اونقدر پير شده که ديگه کار خاصي تو رياضي نميکنه و حتي عضو هيات علمي دانشگاه پرينستون هم نيست ولي ديشب تو مراسم شام پاياني PiTP اومد و يه حالي به ملت نَش نديده داد! راستي زنش هم بود هموني که جوونياش جنيفر کانلي بوده... آخي... زندگي چه بي پدره! آدم دلش ميگيره...

۱۳- ببينم حالا سِر اَندرو وايلز Sir Andrew Wiles رو چي؟؟ نميدونم اصلا آخرين قضيه فرما ميدونين چي بود؟ خب حالا هر چي، فقط بگم اين مساله در نظريه اعداد ۳۰۰ سال تمام با وجود سادگي ظاهري اونقد ملت رو سر کار گذاشته بود و حرصشون رو در آورده بود که وقتي ۵ سال پيش حل شد در و ديوار رو تکون داد و ازونم بالاتر باعث شد خاله نپي که فقط بلد بود ما رو ادب کنه! يه کاره، وسط نهار بياد سر ميز ما و با انگشت جناب سِر رو به ما نشون بده و مارو از نون خوردن بندازه! تازه بعد از مراسم شام هم تو رودروايسي با خودمون بشينيم اينو ببينيم که اگه بي انصافي نباشه، جدا چيز خزعبلي بود! تنها نکته جالبش شباهت ظاهري و ادا اطواري عجيب يکي از بازيگرها به معلم آموزش دفاعي دبيرستانمون بود که اتفاقا به خاطر نقش مضحکش، من و ياشار کاملا اختيار خنده رو از کف داديم!

۱۴- آخر اينکه اگه از من بپرسن بهترين دست آوردت تو اين سفر چي بود ميگم دو چيز: يکي اون يه ليوان شراب قرمز خوشمزه و گرونقيمتي که اون شب همراه شام مجاني دادن به خورد ما گدا گودول ها، يکي هم شب بعدش که از زور گشنگي، خستگي و گرماي طاقت فرسا يه ليوان بستني با نون باگت خوردم تا خوابم ببره!


٭
........................................................................................

من مست و تو ديوانه...


٭
........................................................................................

Thursday, July 11, 2002

● ديروز در شکست قهوهء (!coffee break) بين صحبتها يه صحنه خدا ديدم:

يه دختر کوچولو موچولوي مو زرد حدود يه ساله با يه پيرهن زرد بامزه در حالي که پوشک گندش همينطور از زيرش آويزون بود و لق ميخورد، جلوي ساختموني که ما توش مشغول خوردن بوديم به سختي داشت تاتي تاتي ميکرد - ازونايي که هي مثل اردک موقع راه رفتن به چپ و راست لق ميخورن! البته حقم داشت اگه به منم يه پوشک ۲ برابر هيکلم آويزون ميکردن بهتر از اردک نبودم. بعد نميدوم چي شد که يه دفعه با اعتماد به نفس وحشتناکي تصميم گرفت که از تنها پله روبروي ساختمان بره بالا. خود اين پروسه خيلي باحال بود چون پله نسبت به نيم وجب قدش زيادم بلند نبود ولي فسقلي براي اومدن بالا مجبور شد خم بشه، دستهاش رو بذاره رو پله و بعد يکي يکي پاهاش رو! سخت ترين مرحله هم گذاشتن پاي دوم بود که بايد تعادلش رو روي ۲ دست و اون يکي پا حفظ ميکرد!
خلاصه اومد بالا ولي نيومد تو ساختمون. يه چرخي زد و بعد مثل اينکه فکر کنه به يه پله جديد رسيده خواست از همون پله که با مشقت اومده بود بالا، دوباره بره پايين! ولي انگار اين ديگه خيلي سخت بود چون ديگه هر کاري ميکرد نميتونست بدون بر هم زدن تعادلش يکي از پاهاش رو بذاره پايين، پس منصرف شد و به اقامت اجباري بالاي پله ها تن در داد!
ايندفعه اومد تو و يه راست رفت جلو و وقتي رسيد به ديوار روبرو با خونسردي زايدالوصفي جلو اون همه چشم که داشتن اين موجود بامزهء تازه وارد رو تماشا ميکردن دو ليوان جيش کرد! بعدم در حالي که با لبخند و رضايت خاصي به آنچه گذشت نگاه ميکرد، سرش رو انداخت پايين و دقيقا از همون راهي که اومده بود برگشت!


٭
........................................................................................

Sunday, July 07, 2002

● دوشنبه ۱ جولاي، ساعت از ۱۲ نصفه شب گذشته که يه دفعه بچه به شدت شروع ميکنه به وِغ وَغ و ديگه آروم نميگيره... دِ، اين بچه چش شد يه دفعه؟ تا الان که ساکت بود... حالا ساکتِ ساکت هم نه ها، ولي اگه هر چند وقت يه بار دو تا نق ميزد و يه کم بدعنقي ميکرد بعدش زود آروم ميگرفت!... اي بابا چي شده که ول نميکنه؟؟... من و تام از اتاقهامون ميزنيم بيرون و گيج همديگرو نگاه ميکنيم... اي بابا اينم وقت گير آورده ها!... يه دفعه ليو با قيافه وحشت زده از اتاق بچه در مياد و تا مارو ميبينه زودي ميگه «به خدا من کاريش نکردم يه دفعه خودش شروع کرد!»... خلاصه، ميريم بالاي سر بچه؛ من شروع ميکنم واسش شکلک در آوردن، ليو نازش ميکنه و تام هم هي دستهاشو بالا پايين ميبره و سعي ميکنه باهاش بازي کنه...نه فايده نداره!... هر ادا اطوار و مسخره بازي بلديم واسش در مياريم ولي هيچکدومش واسه آروم کردنش نتيجه نميده... نکنه بچه گشنش باشه؟؟... خلاصه من بچه ها رو ميفرستم بيرون و از زور بيچاره گي و با نااميدي کامل، گلاب به روتون، يه جاي قلمبه مو آروم ميذارم دهن بچه!!!... دو تا مک ميزنه و دوباره شروع ميکنه عر عر!... بابا حقم داره! از اين که چيز خاصي بيرون نمياد!... نه بي فايده است و اونم همينطور به زر زدن ادامه ميده!... دست از پا دراز تر ميام بيرون و بچه ها هم که ميبينن که صدا قطع نشده خودشون دست به کار ميشن اما اونام هر کاري ميکنن موفق نميشن سيرش کنن... يه دفعه تام ميگه «حتما پستونک ميخواد!» و قبل از اينکه ما بتونيم کاري بکنيم با عصبانيت برس رو ور ميداره و با فشار ميچپونه تو دهن بچه!!... واي خداي من!... يه دفعه بچه بيچاره سرفه وحشتناکي ميکنه و تُفش فرتي ميپاشه و تمام هيکلمون رو خيس ميکنه!... اَه اَه اَه، از اين افتضاح تر نميشه!... «اينجوري به بچه پستونک ميدن؟؟»... اصلا نکنه بچه خيس کرده خودشو؟ وايسا ببينم... ولي هر چي دست ميکشيم زيرش خشکه خشکه و اينم نيست... اي بابا!... مام که هيچکدوممون تا حالا بچه داري نکرديم خير سرمون!... نکنه اصلا خوابش مياد؟... روشو ميپوشونيم، چراغ رو خاموش ميکنيم و ميايم بيرون... ولي انگار نه انگار با همون قدرت قبل و حتي شديدتر جيغ و داد ميکنه!... «محلش نذارين بچه ها!»... دو ساعت ميگذره ولي همينطور ادامه ميده!...اي داد بيداد! يکي به دادمون برسه!... امشب عمرن خواب نداريم!... ديگه خودمون حوصله مون سر ميره و ميريم سراغش... يه دفعه تام ميگه «اصلا زنگ بزنيم، بيان ببينن چشه. نکنه مريضه!؟ هان؟»... همه موافقت ميکنيم و شماره تلفن درمانگاه رو ميگيريم و تمام وقايع رو از سير تا پياز توضيح ميديم... اونور خط: «ببخشيد تمام پرسنل ما الان خوابن، لطفا فردا تماس بگيرين!! شمام اصلا خودتون رو نگران نکنين تازه يه شبه اينطوري شده! ما يه مورد داشتيم که يه ماه سيفون توالتشون يه نفس کار ميکرد و تازه بعدش بهمون خبر دادن!!!»


٭
........................................................................................

Saturday, July 06, 2002

خِر خِر خِر خِر...! خِر خِر خِر خِر... ! خِر خِر خِر خِر... !

هي هي، چه حالي ميده!... مخصوصا وقتي اونقد بلند باشه که همه با حسادت بهت نگاه کنن و تو هم در حالي که سعي ميکني به خودت نياري پس از يه آروغ ۲۰ دسيبلي آرامش بخش، سرت رو با غرور بگيري بالا و با انرژي بيشتري ته موندهء هواي خوشمزه آخر ليوان رو قلپ قلپ بدي بالا...!


٭
........................................................................................

کاش ميشد شعور رو با چيزي برتر از خودش سنجيد...


٭
........................................................................................

● آهاي ايهاالناس!... آي داد! آي بيداد!... آقا يکي تکليف مارو روشن کنه! يالا!... زود باشين که دارم ميترکم!... بالاخره بايد يکي باشه درست جواب ما رو بده يا نه؟؟...



آهاي کسي ميدونه اين بالاخره «بچه» است يا «لُپه»؟؟


٭
........................................................................................

● يه صف نسبتاً طولاني جلومه...

ام ايندفعه چي بگيرم؟... وانيلي؟ نه بابا اونو که دفعه پيش گرفتم، ام... ايندفعه شکلاتي ميگيرم... نه توت فرنگي خوب نيست!... اَه اينم که همش اين ۳ تا مزه رو داره!... آره بابا همون شکلاتي ميگيرم... آره بهتره، اصلا توت فرنگي همش اسانسه ولي شکلاتي واقعا خود شکلاته!... آره اصلا واسه سلامتي بده!!... باشه! پس شد شکلاتي!... آره ديگه، اين که بديهيه! شکلاتي خيلي خوشمزه تره!... نه!؟... آره آره! شکلاتي خيلي بهتره!... آره بابا! اَه اَه توت فرنگي!!... اصلا شکلاتي يه تلخي داره که من دوست دارم... اِم، حالا توت فرنگيم اِي اونقدا بد نيستا!... نه نه نه! اصلا حرفشم نزن اونقد شيرينش ميکنن که دل آدم زده ميشه!... اگه شکلاتي نداشت چي؟؟... اوکي، اونوقت توت فرنگي ميگيرم... نه نه اونوقت اصلا وانيلي ميگيرم! من بميرم زير ذلت توت فرنگي نميرم!!... آره آره! واي الان چقدر هوس شکلاتي کردم!... هان؟ پس شکلاتي؟؟... آره بابا گفتي شکلاتي ديگه! حرف مرد يکيه!!... شکلاتي!؟... آخه توت فرنگي هم شد مزه!؟... شکلاتي!... شکلاتي!... آره شکلاتي!... شکلاتي!... ها ها الان ميرسه به من!... پس همون شکلاتي!؟... آره شکلاتي!... نه!... نه و زهر مار!!شکلاتي!... آره پس چي! شکلاتي ديگه!... پيف پيف توت فرنگي!... فقط شکلاتي!... شکلاتي؟... آره شکلاتي!... شکلاتي؟... شکلاتي!... شکلاتي!... شکلاتي!... توت فرنگي عمرن!... زنده باد شکلاتي!... آخ که دلم لک زده واسه شکلاتي!... شکلاتي!... شکلاتي!... آره شکلاتي!... شکلاتي!... شکلاتي!...شکلاتي!... شکلاتي!... اَه اَه توت فرنگي!... به به شکلاتي!... شکلاتي!... شکلاتي!... ايول شکلاتي!... شکلاتي!...شکلاتي!... شکلاتي!... شکلاتي!...شکلاتي!... شکلاتي!... ها ها! نوبت منه!... «اِم... لطفا يه ميلک شِيک توت فرنگي!!»... ها؟؟؟؟...



٭
........................................................................................

Friday, July 05, 2002

● ادامه گزارش:

۶- اين همه مزخرف ديروز گفتم ولي اصل کاري يادم رفت: من واسه اين اومدم اينجا.

۷- پرينستون دو تا ايستگاه قطار داره يکيش به نام princeton junction و اون يکي به نام همون princeton. اوليه ايستگاه اصليه و به شبکه سراسري راه آهن وصله، در ضمن يه جوري بيرون شهره ولي دوميه داخل شهره و فقط هم به اون اوليه وصله. يه قطار فسقلي دو واگنه هم هست که هي بين اين ۲ تا ميره و مياد.... خب بالطبع هر آدم عاقلي ناخودآگاه ميپرسه آخه چه دردي؟؟... درگير!
جوابش جالبه ولي گردن راوي چون خودم از کسي شنيدم: ميگن قديم نديما (شرمنده، من شعور حفظ تاريخم مثل غذا درست کردنمه!) در اوج نژاد پرستي، براي اينکه کلاس شهر پرينستون که پر از اشراف و آدمهاي کله گنده بوده با رد شدن قطار حامل گاگول ماگولها و کاکاسياه هاي بوگندو از داخلش خدشه دار نشه، تصميم ميگيرن ايستگاه قطار اصلي رو بيرون شهر بسازن!

۸- ديروز ۴ جولاي روز استقلال آمريکا و يکي از بزرگترين تعطيلات ملي بود ولي چون اصولا فيزيکدانها ميميرند اگه يه موقع کسي فکر کنه اونها، گوش شيطون کر، آدمهاي نرمالي هستند، يه ضرب و بدون استراحت از صبح تا عصر سر کار بوديم! (بقيه روزها حداقل نيم ساعت استراحت بين صحبتها بود)

۹- به مناسبت ۴ جولاي همه جا تو آمريکا آتشبازي ميکنند. ولي اين جنگولک بازي ملي اينجا ۲ روز زودتر انجام شد، چرا؟ اتفاقا اين سوالي بود که مام ميخواستيم بدونيم و اينم جوابش: واسه اينکه ملتي که ساکن شهرهاي کوچيکي مثل پرينستون هستن آتشبازي به مراتب خداتر شهرهاي بزرگ رو از دست ندن! هاها، چون اگه طرف بدونه تو شهر خودش مشابهش هست عمرن از جاش تکون نميخوره بره اون گندهه رو ببينه... يه چشمه از تنبلي خاص آمريکاييها!... خلاصه واسه من نديد بديد که خيلي باحال بود مخصوصا اينکه به خاطرش مجبور شدم کلي بدوم و عرق جبين بريزم!

۱۰- يکي از نکات مثبت اين سفر ديدن آدمهاي کله گنده تو IAS بود. يکي شون همين جناب ويتن که بنيانگذار همين شاخه از فيزيک نظري هست که ما علافها به خاطرش جمع شديم. حالا ما که جداً جوجه ايم و سهليم، الان يک جمعيت عظيم فيزيکدانها و رياضيدانهاي برجسته سراسر دنيا دارن روش کار ميکنن و خلاصه از اونهايي است که IQ اش رو بايد تو آسمونها پيدا کرد و ديگه نگيم خود خداست کم از خدا نداره. حالا به خدا نگين ولي جدا اگه حرفي بزنه به منزله وحي مُنزَل واسه ملت فيزيکدانه و مرجع حساب ميشه! خلاصه اگه تو يه عبارت بخوام توصيفش کنم: ايشون «نماينده فعلي ولي فقيه در فيزيک نظري» هستن!
چيز جالبش اينه که يه همچين آدم بينهايت باهوش رو قبل از اينکه ببيني فکر ميکني بايد رفتارش خيلي غير عادي باشه و مثلا ديروز که صحبت ميکرد من انتظار داشتم هيچي از حرفهاش رو نفهمم و جالب اينه که از همه صحبتهايي که شده بود تا الان بيشتر فهميدم. يا مثلا انتظار اشتباه از چنين آدمي نميره ولي جالب بود که همينطور که مطالبي که ميگفت رو ترنسپرنسي (transparencey) ميذاشت هي برميخورد به غلط و خودش سرِ پا درستش ميکرد! بسيار آدم جالب و اتفاقا کمي هم شوخ طبع، خوش تيپم که هست!خلاصه اينکه خيلي پسر گليه! هر چي تعريف کنم کم کردم! ولي به قول ياشار انگار بيچاره فقط دختر بازيش بد بوده اين وسط!... آخي!
نتيجه اخلاقي اينکه پاس کردن دست کم ۴ واحد «دختر بازي» براي گرفتن دکتراي فيزيک و رياضي بايد اجباري بشه!

تا بقيه گزارش سفر فعلن...


٭
........................................................................................

● ساناز خانم تو نظر خواهي بحث دين پرسيده بود:

اينکه احتمالات و آشوب و عدم قطعيت اينقدر تو طبيعت نقش داره ۱ کم باز جاي بحث نداره؟(يعني شايد ۱ عنصر غير قابل پيشبيني باز ميتونه دخالت كنه...)

اينم جواب من:
اول اينکه قبل از بررسي فيزيکي يه سيستم بايد هميشه دو تا چيز مشخص باشه: ۱- خود سيستم ۲- چگونگي تحول سيستم
با مشخص شدن «سيستم» آنچه در دنيا باقي ميمونه ميشه «محيط اطراف». پس بالطبع آنچه تحول سيستم را مشخص ميکنه برهمکنشهاي داخل خود «سيستم» و همچنين برهمکنشهاي اون با «محيط اطراف» در هر لحظه است (سر جمع ميشه برهمکنش با کل دنيا!) احتمالات و آشوب و عدم قطعيت و غيره مربوط به نوع تحول سيستم يا نوع برهمکنشهاي اون ميشه و اصلا ربطي به نوع اجزاي سيستم و محيط نداره، پس اينکه يه عنصر غير قابل پيشبيني بتونه دخالت كنه يعني اينکه بايد از يه دنياي ديگه بياد که بي معنيه!

تنها سوالي که ميتونين بکنين اينه که آيا به خاطر همون احتمالات و غيره ممکنه واسه سيستم يه اتفاق غير قابل پيش بيني از نظر فيزيکي بيفته؟ جواب منفيه، اول اينکه منظور از مشخص کردن سيستم يعني توصيف کامل اون يا به عبارت ديگه کل حالتهاي ممکن براي سيستم. پس اگه بلايي هم سر سيستم مياد بايد نهايتا يک حالت از ميون همين حالتها باشه. دوم اينکه حداکثر مشکلي که احتمالات و آشوب و عدم قطعيت در تحول واسه ما ايجاد ميکنند اينه که ميگن سيستم درنهايت با فلان احتمال در فلان حالته پس هر اتفاقي بيفته مادامي که احتمالش غير صفر باشه مشکلي نداره، مثلا سيستم هواي داخل يه اتاق رو در نظر بگيرين. همواره يه احتمال بسيار بسيار ناچيز ولي غير صفر وجود داره که تمام مولکولهاي هوا خود به خود برن جمع شن تو نصفهء سمت راست اتاق و نصفهء سمت چپ اتاق خلاء بوجود بياد! اين اتفاق از نظر فيزيکي اشکالي نداره (چون احتمال غير صفر، هر چند نزديک به صفر داره) ولي به هر حال ممکنه از نظر خيليها غير قابل پيش بيني به حساب بياد و دوست داشته باشن فکر کنن معجزه خداست! که البته اين ديگه به خودشون مربوطه!


٭
........................................................................................

بحث دين ۱۴

خب اين شايد آخرين بخش از بحث باشه، چون من اين جواب رو حدودا يه ماه پيش واسه ايشون فرستادم و تا الان که ديگه ايميلي دريافت نکردم. البته ايشون يه من گفتن که هنوز هم دوست دارن ادامه بدن، اما ظاهرا خيلي مشغولن و وقت نميکنن. به هر حال تا گرفتن جواب فعلن دکون دستگاه تعطيله...
فقط واسه کسايي که علاقه مند به فلسفه دين، علم و اخلاق هستند، يه سايت خدا پيدا کردم و به همه توصيه اش ميکنم مخصوصا به همين دوست عزيز!

طبق روال عادي برنامه: اول بحث اينجاست.

جواب نامه:

«با سلام خدمت شما، خوشبختانه شما خودتون اين دفعه مساله رو به خوبي پيش برديد و من فقط چند نکته اوليه رو لازم ميدونم که براي روشن شدن مبحث پيدايش جهان اضافه کنم تا بعد بريم سر پاسخ به شما:

در مورد نظريه انفجار بزرگ و پيدايش جهان، ببينيد همونطور که خودتون هم گفتيد چون تولد جهان به معني آغاز زمان هم هست و بحث در مورد لحظات قبل از تولد بي معني است ولي اين هم بد نيست بدونيد که در لحظات اوليه عمر جهان ما هر چه در زمان به عقبتر برگرديم زمان کندتر ميشود يعني اينکه مثلا زماني که اکنون معادل ۱ ثانيه است در آن لحظه معادل يک سال فعلي ميتواند باشد و اگر همينطور به عقبتر برويم معادل يک قرن و الا آخر، طوري که در لحظه ابتدايي تولد جهان ساعت ها متوقف شده اند و اين دقيقا لحظه شروع زمان است. خب اولين چيزي که ميتوان گفت اينست که پس رسيدن به آن لحظه غير ممکن است يا به عبارت ديگر عملا دنيا از ازل وجود داشته است. يه مثال براي روشن شدن بد نيست، دو عابر را در نظر بگيريد يکي در يک مسير نامحدود حرکت ميکند که انتهايي ندارد پس هيچ وقت به مقصد نمي رسد، ديگري مسيرش محدود است اما قدمهايش بينهايت کوچکند (بينهايت به معناي رياضي) پس او نيز هرگز به مقصد نخواهد رسيد و تا ابد به راهش ادامه ميدهد. حال جهان هم همين عابر دومي است در مسير زمان به سمت عقب، با اين تفاوت که قدمهايش ثابت نيست ولي در انتها بينهايت کوچک ميشود. پس کلا اين جهان نيازي هم به آفريدگار ندارد چرا که لحظه آفرينشي وجود ندارد.
حال بحث سر اينکه دانش بشر فعلا تا کجا را ميتواند توضيح دهد واقعا مهم نيست چون به هر حال دانش هر چقدر هم پيشرفت داشته باشد هرگز نميتواند از لحظه ابتدايي (که طبق بحث بالا عملا وجود ندارد) صحبت کند و فقط ميتواند به آن نزديک شود.

برگرديم به دلايلي که شما براي معجزه بودن قرآن آورديد و سعي کرديد آنرا ماوراء الطبيعه معرفي کنيد. اول اينکه من تعجب ميکنم که چرا شما فقط همين ۵ دليل را آورديد! چون معمولا از اين نوع نکات در قرآن زياد پيدا کرده اند ولي
الف - متاسفانه هيچکدوم آنقدر قوي نيست و معمولا آنقدر مبهم اند که درک آنها نياز به تفسيري دارد که معمولا خيلي جانبدارانه است و نوعي احساس گول خوردن به انسان دست ميدهد.
ب - تقرييا به همين شيوه ميتوان آيات و نشانه هاي بسياري در قرآن يافت که نه تنها آنرا تاييد نمي کند بلکه به عنوان يک نکته منفي مطرح ميشوند که اتفاقا شما خودتان به يه مورد اشاره کرديد!

و اما موارد خاصي که مطرح شد:

۱- گردش زمين و جاذبه اصلا به طور صريح مطرح نشده اند و خيلي قابل بحثه. بد نبود شما خود آيه رو مياورديد که بشه روش بحث کرد. به عنوان مثال يکي از آياتي که در اين زمينه به يادم مياد اونيه که ميگه خورشيد و ماه در مسيرهاي ثابت و مخصوص به خود حرکت ميکنند، که مفسران اين را تعبيري بر مدار کيهاني اونها ميدونن که به نظر من منظور فقط مدارهاي ظاهري آنها در آسمان است. اون چيزي هم که من در مورد پيدايش شب و روز در بحثهاي قبلي بهش اشاره کردم که در قرآن آمده منظورم همين تفسير خاص و دلخواهانه مسلمانها از آيات است.

۲- مگر چه داستانهايي مطرح شده؟ اکثر آنها تکرار داستانهاي کتابهاي قبل با کمي تغيير است. تازه با توجه به آنکه همه اديان الهي در خاور ميانه بوده اند اينکه داستاني از تاريخ اون منطقه زبان به زبان منتقل بشه اصلا عجيب نيست. در ضمن صحت و سقم اين داستانها و اينکه آيا هدف از طرح آنها اسطوره سازي نبوده خود جاي بحث است

۳- متاسفم عدد اتمي آهن ۲۶ است و حديد سوره ۵۷ قرآن! خب ممکنه بگين که ۵۷ عدد جرمي يکي از ايزوتوپهاي آهنه. خب چرا برابر عدد جرمي ديگر ايزوتوپها نيست؟ چرا اصلا سوره حديد نبايد همون سوره ۲۶ (برابر عدد اتمي اش) باشه؟ چرا سوره عنکبوت سوره ۸ قرآن نيست که برابر تعداد پاهاي عنکبوت باشه؟... همه اين حرفها فقط اين رو ميگه که اولا يه همچين نظمي ظاهرا وجود نداره ثانيا اگر هم چيزي پيدا بشه ميتونه کاملا شانسي باشه.

۴- اولا اينکه دانشمندان بسيار بعيد است از روي اين آيه چيزي کشف کرده باشند. تازه مگه اين آيه چه نکته مهم علمي دارد که دانشمندان را به آن جذب کند؟ اينکه جنين شبيه زالو است چه چيزي ميتونه به اونها بگه که کمکشون کنه در ساختن دستگاه سي تي اسکن و مشاهده عيني آن. در ضمن در اون لحظه جنين اونقد شکل نافرمي داره که ميتونه شبيه خيلي چيزها باشه، تازه خاصيت زالو اينه که با بدن نرمي که داره ميتونه به شکلهاي زيادي در بياد که ديگه هر چيزي رو بشه بهش تشبيه کرد. در مورد خون لخته شده هم بايد بگم که اولا اون خون لخته شده نيست چرا که خون لخته شده مرده است. در ضمن کافي است شما يک تخم مرغ را که مدتي در يک جاي گرم بوده بشکنيد تا ببينيد که نطفه اول به صورت يک تکه خون در ميايد و شکستن تخم مرغ کاريه که از دست هر کسي در هر زماني بر ميايد و زياد پيش بيني عجيب غريبي نيست که نطفه انسان هم اينگونه باشد. راستي من انتظار داشتم شما به ابتداي آيات مربوطه که ميگويد انسان را از تکه گل آفريديم هم اشاره ميکرديد و توجيه علمي آنرا متذکر ميشديد.

۵- نخير همه موجودات زنده جفت نيستند! به عنوان مثال موجوداتي چون کرم کدو که در اصطلاح علمي به آنها هرمافروديت ميگويند. يا موجودات تک سلولي مثل باکتريها. اين نه تنها يک نکته مثبت بر حقانيت قرآن نيست بلکه يک نکته منفي هم هست.

و اما در مورد ايمان قلبي به خدا:

۱- من آنرا فطري نميدانم، چرا که مثلا يک بچه کوچولو تا به او آموزش داده نشود اين نياز به اصطلاح پرستش در او ديده نميشود. مثلا شما خود بايد بارها ديده باشيد بچه هاي کوچيک وقتي احساس خطر ميکنند يا به کمک نياز دارن اولين کسي را که صدا ميکنن مادرشان است نه خدا. در ضمن راستي اگر اين حس پرستش غريزي است چرا در من و هزاران نفر امثال من احساس نميشود. خيلي ببخشيد که من اين مثال رو ميزنم و ممکنه توهين آميز باشه ولي متاسفانه تنها مثال خوبي بود که به ذهنم رسيد: اين نياز پرستش چرا نتونه مثل نيازي که همجنس بازان به همجنس خودشون احساس ميکنند صرفا يک نياز غير طبيعي باشه؟

۲- شما اين قانون را که بايد براي هر نيازي پاسخي در خارج وجود داشته باشد از کجا آورده ايد؟ مثلا يکي ميتواند احساس نياز شديدي نسبت به جوان تر شدن و رفتن به دوران بچگي داشته باشه ولي آيا چنين پاسخي براي آن در جهان وجود دارد؟ تازه حتي اگر اين مثال هم وجود نداشت باز هم استدلال شما در عموميت دادن اين قانون و نپذيرفتن استثناء جاي سوال داشت.»


٭
........................................................................................

Thursday, July 04, 2002

بحث دين ۱۳

اول بحث اينجاست.

نامه بعدي:

«با سلام خدمت دوست عزيز، بدون مقدمه ادامه بحث را شروع مي نمايم:
در اين قسمت من نه تنها فرضيه انفجار را رد نمي كنم بلكه سناريويي جديد براي آن ارائه مي دهم. يعني فرض من بر اينست كه پيدايش جهان تا لحظه n براي انسان شناخته شده است و انسان براحتي آنرا ميتواند توضيح دهد و تشريح قوانين نمايد. حال من مي گويم كه خداوند آنرا در همان لحظه كه براي انسان نامعلوم است آنرا خلق كرده است يعني باز هم آفريدگار براي آن وجود دارد اما دلائل اين نظر از ديدگاه من:

من در مورد ابزار و وسايل آفرينش جهان در قسمت قبل صحبت كردم و شما نيز پاسخ بر مبهم بودن آن داديد. منظور من اين بود كه همانطور كه هر معلولي داراي علت است پس انفجار بزرگ نيز براي وقوع خود نياز به علت وقوع و ابزار و وسايل لازم براي وقوع دارد مثلا براي ايجاد ملكول آب بايد اكسيژن و ئيدروژن و انرژي اكتيواسيون وجود داشته باشد تا اين ملكول بوجود آيد پس جهان كه داراي بينهايت ذره است نيز براي وجود بايد اين ابزار را داشته باشد. حالا يا شما بايد قبول كنيد كه

الف) اين ابزار و وسايل براي پيدايش لازم بوده است پس همينطور ميرسيم به اتم و الكترون و پروتون و نوترون كه سلسله مراتب وجودي موجودات هستند و در آخر اين سئوال مطرح مي شود كه خود اين نوترون و حتي بالاخره شايد بشر به ذره اي ريزتر نيز برسد از كجا آمده است و چگونه بوجود آمده است كه اين نظريه ما را ميرساند به وجود آفريدگاري كه به ابزار و وسايل براي آفرينش نياز ندارد يعني به همين سادگي نمي توانيد وجود ابزار و وسايل را در همه امور قبول داشته باشيد و از طرفي هم منكر وجود ابزار و
وسايل در آفرينش انفجار بزرگ و جهان باشيد كه اين دو با هم تناقض دارد.

ب) حال يك نظريه ديگر باقي مي ماند كه شايد در ابتدا اين را بپسنديد و آن هم اينست كه وجود علت و معلول تا جايي بعنوان يك قانون است و اعتبار دارد كه جهان بوجود آمده است و انسان مي تواند آنرا تشريح كند بنابراين وجود ابزار و وسايل براي آفرينش جهان نيز ميتواند در اين زمان نامعلوم منتفي باشد.

خوب اين دقيقا همان نقطه اي است كه خداوند در قرآن بر آن تاكيد دارد و آن اينست كه خداوند لااقل در هشت آيه از قرآن اشاره بر آن دارد كه آفرينش براي خداوند نياز به ابزار و وسايل ندارد و بمحض اراده او دستورش انجام مي شود پس در مورد آفرينش جهان نيز اين نظريه را ثابت مي كند كه جهان در يك لحظه در اثر اراده كسي كه داراي علم و حكمت بسيار بالايي بوده است آفريده شده است كه اين علم و حكمت از روي منظم بودن و بي عيب و نقص بودن جهان متصور مي باشد.

اما شما ممكن است در اينجا نظريه ديگري نيز داشته باشيد و آن اينست كه مي توانيم فرض نمائيم كه جهان در يك لحظه بدون ابزار و وسايل و بدون آفريننده بوجود آمده است خوب دلايلي بر رد اين نظر وجود دارد.
كتاب قرآن حدود 1400 سال پيش توسط يك فرد بيسواد كه همه تاريخ بر بيسوادي او شهادت مي دهد آورده شده است. همچنين در اين عصر نه تلسكوپ هاي غول پيكر و نه ميكروسكوپ و نه موشك هاي فضا پيما و نه ماهواره هايي كه دائما عكس هايي از فضا را به زمين مخابره كند وجود داشت.
حال با وجود اين شرائط اوليه چگونه است كه
1- در اين كتاب بقول خود شما گردش زمين و جاذبه مطرح شده است.
2- در اين كتاب داستانهاي تاريخي مطرح مي شود كه در آن زمان كسي از آن با خبر نبوده و پس از ساليان دراز و حتي هم اكنون بعضا واقعيت اين داستانها كشف مي شود.
3- چگونه شماره سوره حديد(آهن) برابر عدد اتمي اين فلز است.
4- چگونه خلقت انسان را از خون بسته (علقه)مي داند يعني شباهت جنين اوليه به زالو در حالي كه دانشمندي اخيرا با مشاهده اين آيه و تحقيق روي اين قضيه آن را كشف مي كند.
5- همه موجودات را در جهان جفت ميداند در حاليكه پس از قرنها كشف شد كه گياهان و يا موجودات دريايي و يا ... كه بهتر از من مي شناسيد جفت آفريده شده اند و توليد مثل مي
كنند و هزاران اينگونه مثال مي توان آورد.

اين آيات بيانگر چيست آيا ميتوان گفت كه خود آن شخص بيسواد آن را آورده كه اين كاملا غير منطقي است. اگر بگوئيم شخص ديگري آن را به او داده است كه در زمان جاهليت كه در كل اعراب 12 نفر بيشتر باسواد نبودند اين غير منطقي است. پس چاره اي نمي ماند جز اينكه باور كنيم كه اين كتاب وابسته به منبعي مي باشد كه علم او از علم همه جهانيان بيشتر است زيرا كه پس از 1400 سال كم كم سخنان او كشف مي شود. و مقطعي نيست كه با يقين بتوان گفت كه همه مطالب قرآن كشف شده است و اين نشانه نقص علم بشر نسبت به آن علم است.

اما در مورد اينكه ايمان را قلبي مي دانيد و ميگوئيد كه وجود خدا هيچ توجيه عقلي ندارد اتفاقا همين ايمان قلبي ما را مي تواند به يك دليل عقلي برساند. اگر شما در جهان دقت و مطالعه كرده باشيد بايد به اين نتيجه رسيده باشيد كه هر نياز اعم از غريزي يا فطري كه در درون انسان و هر موجود ديگري بذات وجود دارد داراي برطرف كننده نياز نيز در خارج مي باشد. البته فقط منظور نياز مادي نيست بلكه نياز هاي معنوي روحي رواني نيز جزء اين نيازهاست.مثلا براي تشنگي انسان آب و براي گرسنگي غذا و براي حس زيبايي دوستي ، زيبايي هاي طبيعت كه همواره مورد الهام انسانهاي لطيف الطبع مي باشد آفريده شده است. حال شما يا بايد اين قاعده را قبول كنيد كه آنگاه اين احساس قلبي نسبت به خدا نيز در اين قانون صدق مي كند يعني برطرف كننده نياز و يا ارضا كننده اين حس نيز بايد وجود داشته باشد و اين حس نيز به حس پرستش معروف است. يا اينكه آن را قبول نداريد و بايد مثال و دليل نقض آنرا ارائه نمائيد.

اما در مورد نظريه خدايي كه جهان را خلق كرده و خود كنار رفته و جهان براي خود پيش مي رود نيز بهتر است در بحث بعدي به اين مطلب بپردازيم يعني وقتي كه ثابت شد خدا وجود دارد به كم و كيف آن بپردازيم اكنون بحث بر روي هستي و نيستي مي باشد.»



٭
........................................................................................

گرچه ديره ولي ميخوام داشته باشمش، مخصوصا نظرخواهيش رو.


٭
........................................................................................

● آهاي ي ي ي ي ي ي! برين کنار! من از قحطي در اومدم! گفته باشم که بعد اگه همتون رو يکي يکي به ايميلهام چسبوندم، فرستادم، شاکي نشين! از وقتي اومدم پرينستون دريغ از يه جو اينترنت حسابي... همين الان هم شصت تا چشم ديگه مثل خودم گشنه گدا، همين طور که آب از لب و لوچه هاشون ميريزه، زل زدن به ماتحت بنده که اگه جنبيد، بيان از مسند به زيرش بکشن! بگذريم، ميخوام يه کم گزارش کنم:

۱- پرينستون با اينکه خيلي نزديک در و داهات ماست ولي نميدونم چرا انقد سرسبزتر به نظر مياد... ديگه اونقد سبزه که آدم حالش به هم ميخوره و هوس بيابون ميکنه! اينو جدا ميگما. دلم لک زده واسه يه کوير لخت با شنهاي مواج مثل دريا، که اون سرش به ناکجا آباد ميره... تووووووووووووپ!

۲- هواي اينجا و نوع پوشش گياهيش به شدت شبيه شمال کشور خودمونه البته من اين رو اينجا به علت سرسبزي زياد از حدش، بيشتر حس ميکنم تا جايي که خودم هستم وگرنه آب و هواش همونه.

۳- آها يه تفاوت اساسي که با ده کوره ما داره اينه که اينجا به وفور خرگوش ميبيني، حالا بگذريم از سنجاب که گزينه default به حساب مياد... همين طور از در و ديوار ميريزن. در عوضش من خودم کنار خوابگاهمون يه روز صبح زود يه آهوي خوشگل رو از نزديک ديدم... اون به همه اين فسقليهاي چموش ولي بامزه در!

۴- چند روزه هوا گرم و شرجي شده مثل کوره آدم پزي، شرمنده ولي... آدم ميترسه ۲ جاي نامربوطش، زبونم لال، تو شورت آب پز شه کار بده دستمون! از يه طرفم همه جا سرسبز و خوشگله مثل گلستان. خلاصه اينکه چند روزه احساس ميکنم اينها همش امتحانه و ديگه اگه تحمل کنم هر لحظه ممکنه به پيامبري مبعوث شم! راستي حالا واسه اطمينان که بعدم بيخودي نخوره تو ذوقم، حضرت ابراهيم اول افتاد تو گلستان بعد آتش گرفت يا برعکس؟؟

۵- اينجا خيلي گنده است!... من روز اول رو از ياشار دوچرخه قرض گرفتم که برم اينور اونور ولي چون طبيعتا دوچرخه اي که ياشار سوار شه واسه من شتره! ديدم اينجوري بخواد پيش بره آبپز که سهله ، ممکنه نيمرو بشه! اين بود که از خيرش گذشتم... فعلن که پياده ميام تا ببينيم چي ميشه...

اينا فعلن باشه، همين الانم ممکنه بيان دخلمو بيارن سر روده درازيم، تا فردا احتمالا...


٭
........................................................................................

سيستم هيأتي!

خوشبختانه انگار هروقت غيبم ميزنه يکي هست به داد اينجا برسه کپک نزنه... دستت درد نکنه ندا جون! :)


٭
........................................................................................



باز در وبلاگو باز گذاشتی ، اين دفه من و گربه با هم اومديم.



جنگجويان جوان قبيلهء ماسائی رو تو راه ديديم ، بهت سلام رسوندن



خوب تا نگهبان وبلاگت بيدار نشده ما بريم. التماس دعا














٭
........................................................................................

Tuesday, July 02, 2002

● من ديروز به معناي واقعي هيچکس بودم...


٭
........................................................................................

Older Posts