جين جين


Friday, May 31, 2002

جيگرکي تينا!



آخي... ميدوني چيه دايي؟... دلم گرفته... نميدونم، تو عدالت خدا موندم. هر چيم ميخوان توجيحش کنن فکر ميکنم دارن سر خودشونو شيره ميمالن... حقم داري!... حق داري اينجوري دستها تو مشت کني و با تعجب زل بزني به دنياي اطرافت. من که ۲۳ سال از عمرم ميگذره هنوزم تو کار اين دنيا و مردمش موندم، چي برسه به تو که يه سالي هم نيست که اومدي تو سرزمين عجايب. ميدوني دارم از چه چيزي شاخ در ميارم موش کوچولو!؟... از اين که همه آدم گنده هاي عجيب غريبي که ميبيني دور و ورت همه يه موقعي همينطور با دهن باز به رفتارهاي آدم بزرگهاي اطرافشون نگاه ميکردن ولي حالا خودشون شدن جزيي از اونها و اين تعجب کاملا منطقي تو براشون بي معنيه!... ميدوني چقد سخته باور کردن اينکه اين آدم بد ها همشون يه موقع مثل تو به دنيا نگاه ميکردن!؟ آدمهايي که الان هيچ احساسي نسبت به اين قيافه هاي معصوم ندارن... بعضي وقتها فکر ميکنم اينا اگه دستشون به بچگي خودشونم ميرسيد بهش رحم نميکردن!... کي باور ميکنه اينا يه زماني بچه بودن؟... کي؟؟ يه جورم که نگاه ميکني ميفهمي پس اينا که اينطوري شدن و از اول اينطور نبودن، تقصير خودشون نبوده لابد!... آره قربونت بشم، حق با توئه! بايدم به اين دنياي عجيب غريب اينجوري نگاه کرد... آخيش! ميدوني چيه فسقل بادمجون جونم!؟ من هم ميتونستم مثل خيلي از داييهاي دنيا که الان پيش تينا کوچولو هاشون هستن پيش تو باشم، ميتونستيم باهم بازي کنيم، ميتونستيم از بودن کنار همديگه قلبامون رو پر محبت کنيم، هر وقت خواستيم همديگرو ببوسيم... آي چه کارها که نميتونستيم با هم بکنيم!... ولي من هم الان که نگاه ميکنم ميبينم يه جورايي دست خودم نبود، آره ميتونست همه چيز فرق بکنه و ما بدون هيچ مشکلي کنار هم باشيم الان... به هر حال هر چي که هست من و تو عمرن نميفهميم تو اين هشل هف خونه چه خبره، فدات شم!... ولي خب، حداقلش ميتونم الان بشينم دستهامو جمع کنم و همينطوري مثل تو نيم وجبي تا آخرش با همين تعجب و دهن باز نگاه کنم به دنيا و به شاخهايي که رو سرم در مياد تو آينه بخندم... ها ها! مگه چاره ديگه اي هم هست!؟...
٭
........................................................................................

● اِ... اِ... اِ... يکي نيست بگه مگه نيويورک رو خريدي، بچه پررو
ها ها، پس قبل از اينکه رو مو بري يه سري اينجا بزن، تصدقت!

٭
........................................................................................

Wednesday, May 29, 2002

● راستي اگه ميخواين مثل من واسه عمه تون تو وبلاگتون سيستم نظرخواهي بذارين برين اينجا!

٭
........................................................................................

راهنماي استفاده از توالت در خارج از کشور

ادامه از قسمت قبل

قسمت دوم: هنوزم Urinal

از محاسن يورينال ميگفتم... واي، فقط خدا نکنه وايسادي منتظر که جيشت بياد يه دفعه يکي بياد تو توالت!... چشمتون روز بد نبينه... آني شاشبند ميشي! دليلشم خيلي ساده است...:

«دِ بدو ديگه مردم معطلن!...چيه؟ ها چيه؟ يورينال نديدي!؟...دِ پس واس چي وايسادي بِر و بِر نگاش ميکني آخه؟؟... هر کي ندونه فکر ميکنه آوردمت موزه؟!... باشه بابا، باشه! موزه ام ميبرمت!! (در اين موقع صداي جيش آقاهه بلند ميشه!)... ببين مال اين آقاهه رو، ببين چه خوب داره جيش ميکنه!! به به! ياد بگير، فقط نصف توئه!!... والا! دروغم چيه!؟... اوهوي آقاهه! نبينم نگاه کنيا! بچه ام داره جيش ميکنه!!... نه نه نه! جون تو نگاه نکرد، همينجوري گفتم به خدا!... دِ يالا ديگه!... اَه! ديگه اگه تو رو آوردم اينجا جيش کني!... حالا که اينطور شد، اصلا ميکَنم، ميندازم جلو سگ بخورتت!!... »

اي واي! اون آقاهه جيشش تموم شد داره ميره، ولي من هنوز موندم! کاش ميشد...:

«اِم... آقا ببخشيد، شما دستت تو کاره! تا کاپوت ماشين بالاست ميشه بيزحمت يه نگاهي به مال ما بندازي ببيني چشه!؟؟... آره، غلط نکنم يه چيزي گير کرده تو لوله اش!... راستي ميگم... خودمونيما... عجب دست فرموني داري!! دمت گرم!... »

واي خدا... يه دفعه ميبيني تو اين مدت ۱۰۰ نفر اومدن شاشيدن، رفتن! ديگه والا هر چي عجز و لابه، قربون صدقه، ارعاب و تهديد، طلسم و جادو بگين من امتحان ميکردم ولي مثل رودخونه که از چشمه خشک شده باشه ها! انگار نه انگار که تا ۲ دقيقه قبلش خودش داشت التماست ميکرد! پاک لج ميکرد و ميزد زير همه چي و آخرش مجبور بودي باز با هزار دوز و کلک و صداي جيش بري کنار. حالا باز خوبه اين وسط يه آشنايي، استادي، شاگردي کسي که ميشناسيش نياد تو که ديگه واويلا! همچين هولت ور ميداره که انگار واسه طرف اومدي نمايش شاش اجرا کني!

خب حالا که اينطور شد واسه حسن ختام، يه داستان مربوط به اين قضيه هم بگم از خودم و يکي از استادام؛ اين آقا هر وقت ميري باهاش صحبت کني، همچين سرش رو ميندازه پايين و هر هر ميخنده که تو ناخودآگاه دستت رو ميبري طرف زيپت که ببنديش! بالطبع هر دفعه هم که ميفهمي يه دستي خوردي، کلي اعصابت خورد ميشه که بابا اين يارو پس به چيِ ما داره ميخنده؟!... الغرض بنده يه بار رفته بودم توالت و خوشحال از اينکه هيچکي نيست مشغول کار بودم، يه دفعه ديدم استاده اومد تو. حالا منو ميگي وحشت ورم داشته بود نزديک بود همونجور در اوج کار زودي زيپ رو ببندم و تمام هيکل رو بفرستم هوا! به خدا حق داشتم آخه! گفتم ببين اين زيپم بسته بود اونجوري ميخنديد معلوم نيست الان که ديگه دو لنگه اش بازه چه قهقهه اي راه بندازه! بابا آبرو داريم به خدا!... خلاصه دردسرتون ندم، نميدونم چه سري بود که آقا محض رضاي خدا حتي يه لبخند خشک و خالي هم نزد!... اَي کنف شديم اونروز!... آي کنف شديم!... بعدش پاک مات بودم که بالاخره بايد خوشحال باشم از اينکه نخنديده يا ناراحت از اينکه شاشمون کوفتمون شده! غلط نکنم فقط مرتيکه اومده بود اين وسط نون مارو آجر کنه بره انگار! ما آخرش هم سر در نياورديم از کار اين آدم... لا اله الا الله!

٭
........................................................................................


...خلاصه عشق و عاشقي همين هاست
اما تو تعريفش هميشه دعواست

اگر دلت تپيد و لايق شدي
بدون عزيز من، که عاشق شدي...


از ابوالفضل زرويي نصرآباد، منيع نبوي آن لاين

٭
........................................................................................

سلام آقاي زيگفريد...!

٭
........................................................................................

Tuesday, May 28, 2002

راهنماي استفاده از توالت در خارج از کشور

والا قضيه از اين قراره که باز يه چند روزيه اين حسودي مزمن بنده عود کرده (اين حسودي با اون حصودي فرق ميکنه!). يه چند هفته است هر وقت ميرم وبلاگ جناب لامپ ميبينم که ديگه زده به سيم آخر و داره همينطور گالن گالن راهنماي گرفتن ويزاي دانشجويي ميده بيرون و لينک ميذاره و اين حرفها. اول از همه دمش گرم که انقد به فکر ملته (کاش مام لامپ بوديم)، دوم از همه بابا منم دلم ميخواد کمک کنم ديگه؟ مگه چيم کمتره آخه؟... کچل نيستم؟ که هستم، ايروني نيستم؟ که هستم، آمريکا درس نميخونم؟ که ميخونم، فضايل اخلاقيم سر به بيابون نميذاره؟ که ميذاره، احساس مسئوليت شديد نميکنم؟ که ميکنم،... بگذريم که اينا کلا هيچ ربطي به موضوعي که الان ميخوام مطرح کنم نداره!
خلاصه نشستم با کلي فکر و تدبير به اين نتيجه رسيدم که با توجه به استعداد و تجربيات فراوان شخصي، بهتره يه «راهنماي استفاده از توالت در خارج از کشور» بنويسم که خلق الله استفاده کنن... حالا خدا رو چه ديدي، شايد واسه سلامتي ما بعدا يه سيفون اضافه هم کشيدن! آها فعلن تا عقب نموندم يه لينک تخصصي بدم تا بريم سر اصل مطلب:

قسمت اول: Urinal يا توالت اُپن

همونطور که از قيافشون هم مشخصه اينا وسايلي هستن واسه سرعت عمل در کار جيش کردن آقايون (گرچه شنيدم واسه خانمها هم ممکنه بزودي وارد بازار بشه)، معمولا يه سيفوني هم بالاشون هست که يا يک دسته داره که ميکشي يام که يه چشم مصنوعي داره که خودش وقتي کارت رو کردي آب ميريزه. خب بريم سر تجربيات بنده:

راستش من اولين باري که چشمم خورد به اين موجودات مثل همه آدمهاي محجوب حتي اگه هيچکسم تا يه کيلومتر اونور تر نبود، جرات نميکردم برم توش جيش کنم! خنده ام نداره، خب آخه ممکنه يکي گلاب به روتون، روم به يورينال، بخواد با دوربين مخفي به يه جاي نامربوط ما زل بزنه... لا اله الا الله! آخه اينجام که ميدونين ديگه تو هر سوراخ موشي به قول خودشون واسه Security دوربين ميذارن! باز شانس آورديم اينجا ديگه مثل مملکت گل و بلبل، دين در حال از دست رفتن نيست و گرنه کم مونده بود ببخشيد ديگه تو شورت ملت هميشه در صحنه هم براي حفظ Security هفت قلم دوربين بذارن! حالا گيريم دوربينم نباشه، اون چشم مصنوعي بي چشم و رو رو چي ميگين که هر دفعه ميري بر و بر نگاه ميکنه به اونجا! ولي حالا انصافا - به کسي نگينا! - اونجا رو نگاه نميکنه، جدي ميگم! من اينو امتحان کردم يعني راستش يه بار بهش کلک زدم... همينجوري رفتم جلو صداي جيش درآوردم ولي بازم کار کرد! ها ها!... چه قد خره به خدا! شعورش به اين نميرسه که حداقل يه صداي زيپم بايد اين اولش بياد وگرنه بفرماييد بنده تو شلوارم جيش کردم ديگه! تازه يه کي نيست بگه اونجوري که ديگه سيفون نميخواد ابله!...

والا غلط نکنم اين مساله دوربين مخفي هم مثل تمام مشکلات بنده يه جوري ريشه داره تو دوران بچگيم. يادمه تو کتابهاي تن تن يه جا داستان جاسوسي و اين حرفها بود که تن تن متوجه ميشه تو هتلي که واسشون گرفتن پر دوربين مخفيه، مثلا پشت يه آينه يه دوربين کار گذاشته شده بودن و اين مسائل. خلاصه اين واسه انسانِ مملو از حجب و حيايي چون بنده پاک شده بود دردسر، به طوري که من از اون به بعد هر جا ميرفتيم احساس ميکردم توسط دوربين مخفيهاي يه آدم بيکار بدذات احاطه شدم!... واي مثلا خدا نکنه که ميخواستيم بريم بوتيکي جايي لباس بخريم. اولين عکس العمل من در مقابل مامان بابام اين بود که «خب برين بخرين ديگه، هر چي باشه من قبول دارم!» ولي راستش، با اون هيکل قلمبه اي که اون موقع بنده داشتم و روزي دست کم ۱۰ سانت قطر کمرم ميرفت بالا! معمولا هيچکس گوشش بدهکار اين حرفها نبود و آخرش مجبور بودم تن بدم به عرضهء اندام جلوي دوربين مخفي دشمن واقع در اتاق پرو!! والا هيچ وقت هدف فروشنده رو از اين کار نفهميدم! ولي خب به هرحال من که به اهداف شومش پي برده بودم قبل از پرو کلي جلوي آينه (يا همون دوربين مخفيش) دماغ سوخته بارش ميکردم و دلش رو ميسوزوندم که با در نياوردن شورتم تمام نقشه پليدش رو نقش بر آب خواهم کرد!... ها ها ها!

ادامه دارد...

٭
........................................................................................

ديگه ميخوام جدا آدم شم!
٭
........................................................................................

Monday, May 27, 2002

رو طاقچه

از عکاسخونه...



اينم از اهل وفا گير آوردم... خداست!

اينم که خيلي تکون دهنده بود...

واي! اينم که توپه!


٭
........................................................................................

● خيلي ممنون زهره جان. خيالت تخت! من که يادم نميره، راستش اونو نوشتم که يه موقع شتره يادش نره!
٭
........................................................................................

● جناب جين جين تسليت !

يادت نره:
اين شتريه که دم خونه همه مون می خوابه.
٭
........................................................................................

Sunday, May 26, 2002

● اسدل پيکاسو مرد! به همين راحتي... چقدر متفاوت بود، طوري که هر کسي فکر ميکرد اين عمرن بي سر و صدا بميره!... آره! حتما «فوت فوتکش» از ناراحتي الان همه جا رو رنگي کرده... حتما الان همه شاگرداش دارن به هم ۱۹ ميدن و داد ميزنن «نوزدِيتا!»... حتما من الان اگه بخوام کرال سينه برم دستهام به هم ميچسبن و غرق ميشم... حتما الان نقاشيهاي عجق وجق رو در و ديوار مدرسه بسکه گريه کردن همشون چکه چکه ريختن و زمين زيرشون رو رنگي کردن... حتما الان غازهاي گردن دراز تو اون نقاشي «کوبيسم مانندِ» تو دفتر نقاشيم بسکه وق وق کردن سر همه رو بردن... واي حتما الان صبحها بچه ها بدون ورزش صبحگاهي ميرن سر کلاس و بدنشون خشک ميشه... يعني الان چه کسي وظيفه بيلاخ دادن به ناظمها رو واسه نشون دادن يک دقيقه باقيمونده از بازي فوتبال به عهده گرفته؟... حتما الان...

چقدر آروم، چقدر ساکت، بدون هيچ خبري... مثل همه آدمها... آره، مثل همه... يک زماني ديگه حتي همچون مني هم نمي مونه که به احترامش چيزي تو وبلاگش بريزه... پس تا فرصت غنيمته، روحت شاد!
٭
........................................................................................

«جين جين شناسي»

جين جين و شعور اجتماعي

امروز رو توالت نشسته بودم و طبعا داشتم رو يه سري عمليات استراتژيک تمرکز ميکردم؛ رفته بودم تو حال و در همون کش و قوس، اتفاقي کله ام رو آوردم بالا و چشمم به چراغ توالت افتاد... اَي دل غافل! ديدي چي شد!؟... بله! من تو اين ۹ ماهي که اينجا بودم يک بارم اونقدر مست زور! نبودم که چشمم به جمال جناب چراغ روشن شه. آخه راستش اصولا تا زور نباشه انگار من کاري رو انجام نميدم! حتي واسه ثوابش هم که شده يه نگاه ناقابل ننداخته بودم بالا ببينم چه خبره! فکر کنم اگه سقفم نداشت توالته من تا اون موقع نمي فهميدم! خلاصه اينکه تازه فهميدم عجب چراغ باحالي داره اين توالت خوابگاه ما و من نميدونستم! هواکش دستشويي هم در حقيقت به همون جا آويزونه... در نظر بگيرين، بنده يک سال آزگار ميگوزيدم و با شگفتي بسيار خفه نمي شدم، بعد فکر مي کردم از غذاهاي بي خاصيت اينجاست! يا اينکه به دماغ بدبخت بي زبون تهمت و افتراي واهي ميبستم!... خدا گناهان مارا ببخشايد انشاءالله!
حالا اينکه چرا من مخم هميشه تو توالت به کار ميفته و فقط تو توالته که من تجربيات آموزنده کسب ميکنم، به جون بادمجون، بنده بي تقصيرم و روحمم خبر نداره... پيش مياد ديگه لامذهب! (وايستا ببينم، اصلا مگه چه اشکالي داره؟ ها!؟)

بگذريم، راستش من متاسفانه هميشه همينجوري بودم - منظورم تبلور انديشه در توالت نيستا! - از اولش يعني از وقتي يادم مياد نگاه کردنم به در و ديوار، آدمها، رفتارشون و محيط اطرافم سرسري بود و اصلا دقيق نميشدم، شايد چون برام مهم نبود؛ نميدونم، اگر مجبور نبودم حتي خونمون هم از بقيه خونه ها تو کوچه تشخيص نميدادم! بعضي وقتها که خدا بود، مثلا خواهرم که رفت ابروش رو براي اولين بار ورداشت بنده حاليم نشد و تازه منِ خرس گنده از اون موقع که بهم گفتن فهميدم فرق بين ابروي ورداشته و ور نداشته رو!! حتي در مورد خودمم همينطور بودم (ابرو رو نميگما!) مثلا چميدونم واسه من انتخاب لباس واسه مهموني مثل آب خوردن بود! دستمو ميکردم تو کشو و اولين چيزي که ميخورد به دستم ميپوشيدم! بعد چشمتون روز بد نبينه، اعتراض بود که از در و ديوار ميريخت رو کله ام:
«دِ... اين که اطو نداره!»، «تو اين لکهء به اين گندگي رو چطور نديدي!؟»، «اي بابا! باز که تو اين لباس کهنه رو پوشيدي! اينهمه لباس داري!»، «واي خداي من!! اين چيه!؟... مردم فکر ميکنن ما اصلا واسه تو لباس نميخريم!»...
و من تازه به عيبهاي لباس بدبخت پي ميبردم... چه مهمونيهايي رو با جوراب سوراخ و خشتک پاره شلوار نرفتم و از ترس، ما تحتم به صندلي خشک نشد! از رو هم که نميرفتم خير سرم که! خلاصه اينکه غير قابل تحملي بودم واسه خودم... اون سرش ناپيدا! مامان که تا اين اواخر (منظور ۳،۴ سال پيشه) هميشه از ترس انتخاب عجيب غريب من و بالطبع حفاظت از آبروي ارزشمند خانوادگي که طي سالها زحمت به دست اومده بود! خودش ميومد ميگفت «اينو بپوش!»... تا اينکه اين اواخر بالاخره آدم شدم يا اينکه حداقل اينطور احساس ميکنم؛ يعني ديگه خوشبختانه واکنشهاي شيميايي داخل اين مغز فندقي با کمال تعجب کم کم داره به سيگنالهايي از قبيل تفاوت «کت و شلوار» با «زيرپوش رکابي و پيژامه» پاسخ ميده! ولي خب هنوز هم که هنوزه مثل گاو به اطرافم نگاه ميکنم!

حالا راست کلوم اينکه، من هر وقت ميرم نيويورک به علت بالا بودن چگالي آدمها به ناچار ميشينم و نگاهشون ميکنم و همين تجربه چون جديده (چيه؟ خب نکرده بودم تا حالا!) لذت بخشه! مثلا تو مترو يا قطار ميتوني دقيق بشي تو آدمها و رفتاراشون و عجيب زيبا هستند آدمها! و عجيب احمق بودم من!... چيزي که واقعا بعضي وقتها اينجا تو اين محيط و روابط خشک جلب توجه ميکنه رفتار محبت آميز دو غريبه است نسبت به هم، مثلا يکي کيفش سنگينه بقيه کمکش ميکنن، بدون اينکه خودش بگه يا حتي يه لبخند ساده به يک بچه بامزهء کوچولو... راستشو بخواين اصلا همينه که آزارم ميده! يعني با خودم فکر ميکنم که عجب من بي تفاوت شدم نسبت به اين کارها که اين رفتارها که بايد اصولا عادي باشه برام جلوه ميکنه! از اين ميترسم که نکنه اينجور افراد دور و بر من زياد باشن و من متوجه نيازشون به کمک نشم. چرا وقتي يکي به ديگري کمک ميکنه من بايد تازه دوزايم بيفته!؟ خيلي بده به خدا! اصلا نميخوام باشه مثل همون لباس پوشيدنها! البته شايد واقعا اينجوري باشم خود خرم حاليم نيست... چرا بايد حتما يکي ار آدم کمک بخواد که کمکش کني؟ اون ديگه چه ارزشي داره؟؟ چرا آدم نبايد خودش اين فهم و شهور رو داشته باشه که از نگاه طرف بفهمه که چي ميخواد؟ شايد روش نشه اصلا بگه. چميدونم ولي خيلي احساس گناه ميکنم اينجور مواقع... خوش به حال کسايي که اين تشخيص رو دارن... جداً خوش به حالشون!... خدايا چي ميشد ما آدمتر از اين بوديم!

٭
........................................................................................

Friday, May 24, 2002

● سلام، رسيدن بخير!

از آخر بريم به اول...

چقدر خوبه آدم بعد ۵ روز مرخصي بياد ببينه يه مارمولک خوشگل اومده خونش مهموني... فقط اي کاش واقعي بود!

چه کيفي ميده آدم وقتي هدفون تو گوششه و داره بوم بوم ميکوبه، از زور خستگي تو قطار خوابش ببره و وقتي بلند شه ببينه قطار ۲۰ دقيقه است که شهرش رو رد کرده!... در انتظار قطار برگشت، نگاه کردن به غروب خورشيد تو يه شهر جديد، با صداي زيباي ني تو گوشت، بعد از يه چرت خواب حسابي! واي خدا بود!

تو اين دنيا، با وجود يک همچون مني، که عمرن!... ولي يکي از آرزوهام تو اون دنيا احتمالا اينه که يک بار هم که شده به قطارِ برگشتم از نيويورک برسم!

کتلت هيجيکي Hijiki و توفو Tufo واسه نخوردش خوردن داره! گرچه دوست داشتم بنا به توصيه خيليها سوشي بخورم که نداشت.

چقدر نيويورک رو به خاطر آدمهاش دوست دارم! اصلا از ديدن در و ديوار و معماريش اونقد لذت نميبرم که با ديدن يک دختر کوچولوي سياه پوست با موهاي بافته شدهء بامزه و يه پسر کوچولوي چشم بادومي بد عنق تو مترو حال ميکنم.

خواندن «قمارباز»، ديدن «راننده تاکسي» و «پرتقال کوکي» و يک فيلم هنري که منِ بي آبرو به خاطر آبرو، ترجيح ميدم اسمش رو نگم! اينها همه يعني يه جوري ناخونک به زندگي... يا همون وبلاگ خوندن!

... آي خوابم مياد تا بعد...

٭
........................................................................................

Thursday, May 23, 2002

● انقدر جين جين ننوشت که مارمولک اکبيريش داره از ديوار وبلاگش می ره بالا


٭
........................................................................................

Wednesday, May 22, 2002

● جين جين خودت و پيشت کردی که ديگه نمی نويسی يا گربه رو؟
٭
........................................................................................

Monday, May 20, 2002

اِ... پيشته!...پيشته!...دِ باز معلوم نيست من نبودم، کي در اين وبلاگو باز گذاشته!؟
٭
........................................................................................

ميووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو!!
٭
........................................................................................

Sunday, May 19, 2002

جين جين و دخانيات

حدود يه ماه پيش خواب ديدم دارم سيگار ميکشم اونم با يه ولع وصف ناپذيري که واسه خودم واقعا عجيب بود! در حالي که من اصلا از سيگار خوشم نيومده چون نه هيچ وقت با طعم و مزه اش حال کردم نم با اون حالت گيجي سردرد آور بعدش. ولي حالا برعکس نميدونم چرا با قليون حال ميکنم، با اين که اونم کم و بيش همين اثر رو داره. خب ولي الان بدبختانه اصلا گيرم نمياد. حالا اينکه چرا اينجوريم فکر کنم برگرده به جين جينيام و ذهنيتم اون موقع نسبت به سيگار.

راستش باباي من تا حدود ۷ سال پيش پيپ ميکشيد. بعدش يه حادثه اي براش پيش اومد که مجبور شد يه ۵، ۶ ماهي تو خونه استراحت مطلق باشه و اين باعث شد که خوشبختانه ديگه اين مساله از سرش بيفته. خلاصه بنده خاطره از اين پيپ کشيدن بابام زياد دارم که البته اونام بيشتر مربوط به کيسهء پيپ (کيف پيپ) بابام ميشدن که هميشه و همه جا همراه بابام بود. اين کيف علاوه بر خود پيپ، کيسه توتون، فندک و سنجاق پيپ هم شامل ميشد. بد نيست واسه کسايي که نميدونن بگم که اين سنجاق پيپ يه موجوديه با ۳ تا سيخ دراز، که هرکدوم از اين سيخها يه شکلي داره و يه کاري انجام ميده، مثلا فشار دادن توتون و تميز کردن پيپ و اين حرفا. حالا که اينطور شد بد نيست اينم بگم که اين فندک بابام فقط کارش روشن کردن پيپ نبود که، يه وظيفه خطير ديگه ام بر عهده اش بود که تو مهمونيا معمولا به کار ميومد... ها ها، اونم اين بود که هر وقت ما بچه ها اونجا وسط مهموني از فرط احساس آزادي زيادي ميگوزيديم تنها چيزي که ميتونست در اون موقعيت حساس دماغ شبيخون زده مهمونهاي بيچاره و آبروي باباي مارو رو نجات بده همين فندک خوشگل بود ولا غير! خب داشتم ميگفتم، باباي ما عجيب تعصبي رو پيپ و بالطبع کيسه اش داشت که باعث شده بود ما بچه ها به جز با اجازه اش و در حضورش حتي جرات نزديک شدن بهش رو هم نداشته باشيم. حالا از بد روزگار منم بدجوري عاشق اين سنجاق پيپه بودم و هميشه دوست داشتم باهاش بازي کنم. هميشه هم در هيبت يه آدم تصورش ميکردم (تو رو خدا نپرسين ديگه اگه ۲ تا از سيخها پاهاش بودن سوميه نقش چي رو بازي ميکرد!!). بگذريم، اين مسالهء علاقهء بنده اونقد خودش رو نشون داده بود که حتي اگه يه موقع بابام اتفاقي يه جا سنجاق پيپش رو جا ميذاشت اصولا بنده به عنوان پاسخ default مساله، بايد جواب پس ميدادم! خلاصه اينکه اونقد اين سنجاق پيپ دلم رو برده بود و واسم جذاب بود که هيچوقت با وجود کنجکاوي، زياد به سمت خود پيپ کشيده نشدم.

يه بابا بزرگ مهربونم داشتم که خدا بيامرزتش، ترياک ميکشيد و ما تو عالم بچگي هيرون بوديم که اين حالا موجود عجيب غريب با اين کله قلبه و اون نخود هاي قهوه اي رنگ با بوي عجيب و غريبش چي ميتونه باشه، هر وقتم ميپرسيدم جوابش اين بود که «اين يه نوع پيپه مثل هموني که بابات ميکشه فقط قيافه اش فرق ميکنه» بعدم وقتي به قيافه مبهوت بنده نگاه ميکردن که هنوزم با کنجکاوي خاصي دارم بهش نگاه ميکنم اضافه ميکردن که «اگه پيپ بابات رو بزني به آب استخر ميشه عين اين!» حالا جالب اينه که بنده هم کاملا اين مساله باورم شده بود بطوريکه يادمه چندبار تو خواب ديدم که پيپ بابامو زدم به آب استخر و شده اون شکلي! تو بيداريم که اصلا حرفشو نزنين همونيم که تو خواب ميديدم هميشه از ترس اينکه بابام بفهمه از خواب ميپريدم! ديگه يکي از سرگرميهاي ما تو نيشابور اين بود که بشينيم و با دقت به ترياک کشيدن پدربزرگم نگاه کنيم.
خب بالطبع بابابزرگم سيگارم زياد ميکشيد، اونم سيگار «هما» اگه اشتباه نکنم. خلاصه يه بار ته مه هاي سيگارش بود که انداخت رو زمين و من يواشکي ورداشتم. خلاصه تنها چيزي که تو ذهنم هست سياهي رفتن چشام بود و بعدم سرفه شديد. اون موقع اصلا برام قابل تصور نبود که اونو چه جوري ميتونن بکشن، شايد هم الان به خاطر همون پس زمينه ذهنيه که ازش خوشم نمياد و قليون بيشتر بهم حال ميده.

حالا قضيه اون خوابي که ديدم هم اين بود که اين سوپرمارکت دانشگاه جديدا يه سري سيگار برگ خوشگل آورده عينهو شکلات فرانسوي به قيمت ۷۹ سنت ناقابل. حالا من هروقت از کنار اين دلبرها رد ميشدم ياد قليون جونم ميفتادم، ميرفتم تو حال و هي اين ريش بزي (اونموقع هنوز به قول بعضيها سيرابي نشده بودم!) رو عينهو زنگوله تکون ميدادم که خاک عالم تو سر خرتون کنن، اين چيه ميکشين!؟ شعورم خوب چيزيه به خدا!... خلاصه نتيجه اين شد که اونروز بالاخره رفتم يکي خريدم! حالا موندم منگ كه باهاش چه کار کنم! ديوونه به اين ميگن! الان يه ماهه رو کمدم داره خاک ميخوره و فوق کاري که ميکنم اينه يا تو خواب بکشمش يا که تو بيداري گاهي ورش دارم بوش کنم دوباره بذارم سر جاش!
٭
........................................................................................

● من همين الان يه ايميل از پيام گرفتم که از طرف من يه ايميل ويروس دار رسيده بهش. خب منم سريعا NAV رو update کردم و تمام سيستم رو چک کردم ولي هيچي پيدا نشد (خب گرچه اين پروسه رو خودش به طور اتوماتيک انجام ميده مرتبا و براي همين منم تعجب کرده بودم از ايميل پيام). خلاصه اينکه اين جناب ويروسه ظاهرا فقط از آدرس بنده استفاده کرده واسه کرم ريختن، در حالي که نه خودم نه کامپيوترم هيچکدوم روحمونم خبر دار نبوده!
خلاصه کلوم: هر ايميلي به هر مضموني از هر کسي، چه دوست چه غريبه، دريافت کردين چک کنين که بعد مشکلي پيش نياد.


٭
........................................................................................

Saturday, May 18, 2002

... و آنگاه خداوند Web Cam را آفريد...

واي نميدونين من چه حالي ميکنم با اين فسقلي؛ روزي نيست چند تا شکلک جديد جلوش در نيارم و ضبط نکنم!... هاهاها! بعدش ميشينم قاه قاه به قيافه مضخکم ميخندم، به قول شاعر که ميگه «خود گوزم و خود خندم......عجب مرد هنرمندم!»

واي امروز که ديگه خيلي باحال بود، داشتم ريش يه متري مو ميزدم هي تا يه تيکه رو ميزدم و قيافه ام مضحک ميشد و تو آينه خنده ام ميگرفت، ميومدم زود يه عکس مينداختم تا خدايي نکرده بعدا از ديدنش محروم نشم. خل بودنم نعمتيه به خدا! مردم پول ميدن ميرن سياه بازي، من مفت و مجاني موندم به چي بخندم! خلاصه، جاتون خالي همه نوع مدلهاي ريش و سبيل رو که ميشد بهش خنديد ساختم و عکس گرفتم. حالام که همشو زدم باز به صورت خالخال جوشي زيرش نگاه ميکنم خندم ميگيره. هاها! دلتون بسوزه! شما که قيافه من همينجوري دم دستتون نيست بهش بخندين!


٭
........................................................................................

Friday, May 17, 2002

● آقا به خدا اين خروس خداست! چقد خوشحالم که اينجور آدمها وبلاگ مينويسن، من که کفم بريد اينو خوندم... دمتون گرم!
٭
........................................................................................

موقعيت: در ۴۸ ساعت گذشته ۴ ساعتش رو بيشتر نخوابيدي. از خستگي داري تلف ميشي به طوري که تا سرت رو ميذاري رفتي. بعد از ۴ ساعت...


WHO LET THE DOGS OUT!?... WOOF!... WOOF!... WOOF! WOOF! WOOF!... WHO LET THE DOGS OUT!?... WOOF!... WOOF!... WOOF! WOOF! WOOF!... WHO LET THE DOGS OUT!?... WOOF!... WOOF!... WOOF! WOOF! WOOF!...


عکس العمل: اَه... اين کدوم خريه!؟... چرا اِنقد بلنده؟؟... ۲ دقيقه بعد چون دست و پات از خواب کرخ شده و ناي تکون خوردن نداره فقط ميشه به زور يه لبخند زد... نه، نميشه طاقت آورد!... با چشمهاي بسته دستها به زووووووور بالا... چپ راست چپ راست... نه بازم فايده نداره!... حالا کون رو تکون بده!... چپ راست چپ راست!... اَ چه سخته خوابيده... چشمها به زووووووور باز!... حالا ديگه تختم تکون ميخوره!... يه دفعه ميبيني با موهاي ژوليده چشمهاي پف کرده وسط اتاقي داري شلنگ تخته ميندازي!... هي! يو هو!...



{by Baha Men}
٭
........................................................................................

Thursday, May 16, 2002

● اول از همه ميخوام از همينجا از آقا فرشاد تشکر کنم به خاطر اينکه يکي از بهترين دفاعها رو از اسلام در مقابل مطالب وبلاگ اسلام شناسي انجام داد، نه اينکه فکر کنين من خودم طرفدار اسلامما، نه! به خاطر اينکه بر عکس خيليها که فحش ميدن يا بعضيها که کتک ميزنن و هک ميکنن، اين آدم منطق داره و بسيار هم قشنگ و تقريبا بي عيب گفته که اسلامي که سايت اسلام شناسي معرفي ميکنه اسلام واقعي و کنوني نميتونه باشه (گرچه شخصا برعکس گذشته حتي اين نوع اسلام هم ديگه منو به هيچوجه قانع و راضي نميکنه) و براي من هميشه خوندن حرف مخالفي که بتونه آدم رو به فکر وادار کنه لذت بخشه، مخصوصا اگه مخت کرم بحث هم داشته باشه! کاش همه مسلمونا به باشعوري و خوش فهمي اين آقا مهندس خودمون بودن.

بگذريم، ميخواستم فقط چند تا نکته رو بگم در مورد نقدي که کرده:

۱- مشکلي که تو اسلام و اکثر اديان ديگه وجود داره همين مقابله بين عقل و حکم خدا يا پيغمبره. مثلا هيچوقت يه مرز درستي بين اين دو تا در دين اسلام تعريف نشده و آدم نميدونه که کي و چطوري بايد از عقلش استفاده کنه! به عنوان مثال نجس بودن سگ که صريخا در قران هم اومده هيچ توجيه عقلي نميتونه داشته باشه ولي حکم خداست و بايد اطاعت کرد ولي در عين حال همين قران مردم رو دعوت به تفکر و بعد انتخاب ميکنه. اين مشکل بزرگ هميشه تو اديان الهي بوده که مردم (حتي خود دانشمندها) موندن که بالاخره کجا بايد عاقلانه انتخاب کرد و کجا بايد کورکورانه اطاعت (حال چه اين اطاعت از قران باشه چه از احاديث و چه از مرجع تقليد)... من شخصا در اين جور موارد احساس تناقض بهم دست ميده!

۲- آقا بايد حق داد به اين ملت که يه همچين سايتهايي در مخالفت با اسلام درست کنن! الان دارن همينطور به اسم اسلام ميزنن تو سرشون و بهشون ظلم ميشه. تازه با اين تبليغاتيم که دايم ميکنن که اين اسلام ناب محمديه، طرف رو در نظر بگيرين، اول اينکه جاي کتکها اونقد درد ميکنه که اصلا به ذهنش نميتونه خطور کنه که اسلام چيز خوبي هم ميتونه باشه! دوم اينکه ميگه فوقش هم ذاتا خوب باشه، اگر قراره اينجور و به اين راحتي بخواد دستاويز قدرت و زورگويي بشه ميخوام صد سالم نباشه! مگه حالا آدم مجبوره حتما به اسم اسلام کار هاي خوب بکنه؟ نه، ميشه بي دين بود ولي: راستگو بود، عادل بود، به همدیگر محبت کرد، جوانمرد بود، به خانواده و بستگان خود خوبی کرد، به پدر و مادر احترام گذاشت و...

۳- در مورد موضوعيت زماني و مکاني هم بد نيست بگم که حتي با در نظر گرفتن اين قضيه هنوز بعضي از احکام اسلام براي ما قابل درک عقلي نيست مثلا ازدواج دختر بچه ۹ ساله در اون زمان. ديگه چقدر ميشه جهش ژنتيکي در سرعت رشد عقلي و جسمي ايجاد بشه که الان حداقل سن ازدواج شده ۱۸ سال؟

خلاصه اينکه دوباره هم از «اسلام شناسي» و هم از «بچه جنوب شهر» و خيلي هاي ديگه که باعث ميشن ما مخمون تو کله مون کپک نزنه ممنونم.






٭
........................................................................................

● اي بابا، باز زهره چشم منو دور ديد انگار! چقد به فکر مني تو، دختر جان!... ولي به علت استقبال شديد، لازمه چند تا نکته رو در مورد اين آگهي پايين اعلام کنم که بعد نيفتم تو هچل:

توجه توجه توجه (اينم يکي بيشتر که يعني از پاييني مهمتره)

۱- اونايي که به علت شپش و کرم زيادي تنشون ميخاره در اولويت هستند!

۲- ببينين من قرار نيست معالجتون کنم، من اگه اين کاره بودم اون مخ خودمو معالجه ميکردن که ديگه نگم هوس کردم بخارونم يکي رو!

۳- بابا من مگه زبل خان ام، دستمو دراز کنم اونوره دنيا واسه پشت شما!؟ تازه از کجا معلوم شيري، پلنگي، چيزي نباشين که ميخواين يه لقمه چپم کنين!؟ تازه شم،من اگه ميخواستم اين کار رو بکنم که ديگه از غريبه نمي خواستم، به عنوان مثال کافيه الان برين مطلب پايين رو بخونين تا ببينين بعضيها حتي نياز به کهير و اينجور چيزهام ندارن، تنشون مادر زادي ميخاره!... مگه دستم بهت نرسه!!

٭
........................................................................................

توجه توجه

به يک دختر خانم که به دليل آلرژی يا هر مشکل ديگری دچار کهيرزدگی شديد شده و بدنش به شدت می خاره نيازمنديم.
٭
........................................................................................

Tuesday, May 14, 2002

● واي...........! نميدونين چقدر دلم خواست!!... امروز تو غذاخوري عمومي دانشگاه غذا ميخوردم؛ ميز جلوم يه دختر و پسري نشسته بودن و داشتن صحبت ميکردن. يه دفعه دختره به پسره گفت که پشتش ميخاره پسره هم شروع کرد به خاروندن پشتش...
آخي! کاش منم يکي رو داشتم که فقط ميتونستم پشتش رو بخارونم! مخصوصا يکي که تنش هم حسابي بخاره!!
٭
........................................................................................

Monday, May 13, 2002

کي بود؟ کي بود؟... منِ منِ کله گنده!

ديدين درست حدس زدم، اون جن بيکاري که وضعيت اين ستون کناري رو به هم ريخته بود، خود جين جينم بود و لاغير! ها ها ها!... دليلشم همون ۲۰ متر عکس متبرکي بود که واسه جلوگيري از نجس شدن اين مکان مقدس آويزون کرده بودم اون پايين، که همونطور که ميبينين الان کوچيکش کردم. واقعا جا داره از همينجا از لامپ جونم (مد نوره العالي) به خاطر چراغ قوه اي که تو تاريکي واسه بنده نگه داشت تشکر کنم و اعلام کنم که قربونت برم که انقده خوبي! تازه همينم تو اديتور خوشگلت نوشتم. خلاصه آقا اگه زماني گذارت به طرفاي نيويورک يا نيوجرسي افتاد، فقط کافيه رد عطر رو بگيري... خودش ميرسونتت! قدمت رو تخم چشم چپم!
٭
........................................................................................

Sunday, May 12, 2002

نقدی بر داستان مارمولک ايکبيری و ديوار شپشو

چند وقت پيش می خواستم برای دختر کوچولويی يک کتاب داستان هديه بگيرم. چون دختر بچه ها معمولاً از داستانهای لطيف و شاد خوششون مياد ، يک راست رفتم سراغ قفسهء مربوط به والت ديسنی. اما با نگاه اول به کتابها خشکم زد ! سيندرلا ، پوکوهانتس ، سفيدبرفی و بقيهء بروبچه های والت ديسنی به دين حنيف گرويده و همگی محجّبه گرديده بودند!! يک ساعتی محو تماشای سيندرلا بودم که با اون مقنعهء زرد قناريش با شازدهء مربوطه والس می رقصيد و دلی می داد و قلوه ای می گرفت آن سرش ناپيدا ! من تا بحال فکر می کردم آمدن عشوه و بردن دل در عين عفاف و حجاب کامل تنها هنر خانم زنگنه است ولی سيندرلای ورپريده نشانم داد که سخت در اشتباه بودم.
بعد رفتم تو بحر پوکوهانتس که داشت شلنگ تخته می انداخت در ميان آمازون چه شلنگ تخته ای ! پدرسوختهء لنگ دراز انگار نه انگار مقنعه به اون سنگينی سرش بود اصلاً !
خلاصه اولش فکر کردم دين حنيف توسط کاروان اسلام تا آنجا هم رفته و جنگلهای تاريک آمازون را به نور خود منور نموده اما بعد فهميدم که آثار هنری مذکور کار بروبچه های ارشاد خودمونه. البته آقايون سفارش می دن و گرافيست ها می دوزن.
اما مسئوليت خطير ديگری که به عهدهء ارشاديون می باشد ، بررسی مطالب و نوشته هايی است که قبل از چاپ نزد ايشان می برند تا جواز چاپشان را صادر کنند. طبعاً در اين ميان متون ، عبارات و حتی کلمات مسئله دار و مشکوک به ايجاد انحراف و انحطاط در جامعه، حذف می شوند يا تغيير می يابند. حتی گاهی تيتر داستان تغيير می کند. نمونه اش هم همين داستان جذاب و تراژيک " مارمولک ايکبيری و ديوار شپشو " است که عنوان اصلی اش اين بوده: " مارمولک قهوه ای جذّاب و کرم از خود درخته ". کلمات تحريک آميز و انحراف انگيز "جذّاب" و "کرم" باعث شد اين داستان از همان بسمه اللهِ تيتر دچار مسئله باشد. البته در جلسه ای که بر سر تصميم گيری برای اين کتاب تشکيل شد ، عده ای معتقد بودند کلمات مارمولک و درخت نيز همچين بی اشکال نيستند. نزديک بود کار به جلسهء بعدی بکشد که خوشبختانه اين طور نشد و اين دستور به ناشر ابلاغ شد که در صورت حذف کلمات مذکور از تيتر و متن داستان ، جواز چاپ آن صادر خواهد شد. در ضمن موضوع کلی داستان هم بايد عوض می شد چون بسيار شادی آور بود و بيم آن می رفت که منجر به تحريک جامعه و راه افتادن کاروان شادی و امثال آن - به طور آشکار يا در خفا - گردد.
بدين ترتيب و در پی تغيير سوژه در قالب تراژدی، مارمولک جذّاب و شاد و شنگول به مامولک ايکبيری که حسرت های دور و دراز و آروزی رسيدن به دريا را داشت تغيير کرد.
"کرم" هم از متن و تيتر داستان حذف شد و جايش را به شپش داد و به اين ترتيب خطر کرم ريختن شخصيت های داستان بر طرف شد.
اما بنا بر احتياط مستحب ، واژهء "درخت" نيز جای خود را به ديوار داد زيرا ممکن بود تصوير مستهجن بالا رفتن دختری از آن و ديده شدن مناظر خيلی مستهجن از پايين توسط عابرين را در ذهن خواننده تداعی کند. اما چنين ايرادی بر ديوار نيست.
( دليلش هم اينکه ما خودمان صد بار از ديوار رفتيم بالا و خدا شاهده که همچين اتفاقی نيفتاد )
اما نکته ای به راستی جای تعمّق دارد ، شاشيدن آقا ( يا خانم ) مارمولک پای ديوار - که کنايه ايست از بشاش به هر چی رفاقته - و مست شدن ديوار پس از يک دورهء طولانی افسردگی ناشی از تنهايی است. به راستی چه چيزی باعث رد شدن کلمهء نجسّی چون مست از زير دستان وضودار برادران ارشاد کننده شده است؟
البته شايد منظور نويسنده اشاره ای بوده بر خلسهء عرفانی ديوار پس از مشاهدهء آن همه معصوميت مارمولک وقت نشناس ، که کم و بيش برای همهء ما پيش آمده و با آن آشنا هستيم. ( تازه گاهی يکی "شماره دو" می کند به احساسات آدم )
البته احتمال آن هم هست که در آن موقع از روز دستان برادران ارشاد بی وضو بوده و رد شدن کلمهء مربوطه به اين خاطر باشد.
اما نظر شخصی بنده اين است که فضيه پوز زنی بين جناحين مطرح بوده. حالا اين که با مستی يک ديوار شپشو و شاش مارمولک می شود پوز کسی را زد يا نه ، بايد صبر کرد و ديد.


ندای بالای ديوار
٭
........................................................................................



مهمان
آذر 1378

جين جين جان فعلاً اين شبه هديه رو از من داشته باش تا بعد.

٭
........................................................................................

● من نميفهمم ستون اين كنار چرا يه دفعه انقد باريك شده و يه كم رفته به راست در حالي كه فقط من ميتونم به template دست بزنم!
تنها چيزي كه به مخم ميرسه اينه كه يه آدمه خير اومده هكم كرده تا اينو بي ريختش كنه بره! البته خيلي عجيبه، چون پس وردم عوض نشده... كسي ميدونه اينجا چه خبره؟... نكنه خودم كردم!؟... آها! اين شد يه حرفي!
٭
........................................................................................

«قصه مارمولک ايکبيري و ديوار شپشو!»

قسمت اول اينجاست.

قسمت آخر (ششم)

من براي اينکه ثابت کنم حرف مرد يکي نيست و همچنين به علت رسيدن کرمهاي موجود در جون و خون و رون و ..ون بنده به حد اشباع، تصميم گرفتم نظرم رو عوض کنم و با وجودي که داستان پايين ديوار تموم ميشه اون رو همونجا بالاي ديوار بنويسم... شرمنده دماغ سوخته شما!
٭
........................................................................................

Saturday, May 11, 2002

قسمت پنجم از «قصه مارمولک ايکبيري و ديوار شپشو!»
٭
........................................................................................

Friday, May 10, 2002

اي بابا!... آقا به خدا!... به پير!... به پيغمبر!... اين توالتي که زهره گذاشته نشتي داره ها!... دستم به دامنتون! نيام ببينم شاشيدين تو اين وبلاگ زبون بسته!!


٭
........................................................................................

● سلام زهره هستم (به سبک پدرام و تلخون)

از اونجايی که جين جين به دو چيز خيلی علاقه داره (اگه گفتين چيا؟) معلومه توالت فرنگی و بچه ها (چه وجه تشابهی !!!)، گفتم اين خبر خوبو براش بذارم اينجا.

اين طرح جديد توالت فرنگی برای بچه هاست:



منبع SPIEGEL
٭
........................................................................................

قسمت چهارم از «قصه مارمولک ايکبيري و ديوار شپشو!»



٭
........................................................................................

Thursday, May 09, 2002

«قصه مارمولک ايکبيري و ديوار شپشو!»

قسمت اول همين پايينه.

قسمت دوم

خلاصه... اين مارمولک فسقلي ما وقتي که ديد اصلا ساده نيست و هيچکسي هم نميتونه راهنماييش کنه، دل کوچولوش گرفت. داشت کم کم از همه چيز مايوس ميشد و تصميم ميگرفت که ديگه از خير ديدن دريا بگذره... تا اينکه يه شب همينجور سرش رو انداخته بود پايين و تو فکر دريا داشت همينطور قدم ميزد که يه دفعه ديد وسط يه باغ تاريکه. يک باغ بي در و پيکر که تقريبا خراب و متروکه به نظر ميومد. هر چي دور و برش رو نگاه کرد، ديد هيچ جا رو نمي شناسه. درختهاي خشک باغ تو اون تاريکي خيلي وحشتناک شده بودن. يه کمي ترسيد و به خودش اومد. داشت اين ور و اونور رو ميپاييد که يه دفعه نگاهش افتاد به آسمون؛ ديد پر از ستاره است. ستاره هاي خوشگلي که هيچوقت درست بهشون نگاه نکرده بود، هم عين ماهي هاي زير و طلايي دريا، شاداب و سرحال از بودن در بيکراني آزاد آسمون...
جرقه اي از اميد تو دلش روشن شد؛ «بذار برم از اين ستاره ها بپرسم حتما اينها مي دونن دريا کجاست! آخه از اون بالا بالا ها همه جا رو ميشه ديد». پس شروع کرد داد زدن «آهايييييي! آهاييييييي! با شمام... صداي منو ميشنوين؟؟...» ولي هيچ جوابي نشنيد. چند بار ديگم سعي کرد ولي بازم بيهوده بود؛ انگار ستاره ها اصلا هيکل ريزه ميزه اش رو نميديدن.

با نا اميدي نگاهي به دور و برش انداخت. ته باغ يه ديوار کوتاه بود. تنها قسمتي از ديوار باغ که هنوز سر و مرو گنده سر جاش وايساده بود؛ يه ديوار کاهگلي قد کوتاه پر از سوراخ سنبه و جک و جونورايي مثل سوسک و شپش (از نوع ديواريش!). يه چندتا درختم اون کنار شاخه هاي خشکشون رو خم کرده بودن روش، انگار باهاش دعوا دارن يا ارث باباشون رو ازش ميخوان. ايکبيري کوچولو رفت پاي ديوار. خيلي دوست داشت بره بالاي ديوار تا به آسمون و ستاره هاش نزديک تر بشه. شايد اينجوري صداش به اونا برسه... شايد... شايد اصلا دستش برسه و ستاره ها خودشون ببرنش لب دريا... فقط يه کم دودل بود، آخه هيچوقت نرفته بود بالاي ديوار. مامان مارمولک هميشه بهش ميگفت: «بچه ها نميرن بالاي ديوار! ميفتن دست و پاشون ميشکنه!»... ولي... ولي آخه اين تنها اميدش بود...
خلاصه، آخرش يه نفس عميق کشيد و دلش رو زد به دريا. وقتي رسيد اون بالا اصلا باورش نميشد چيزي رو که داشت با چشماي خودش ميديد. عين رويا بود...

بقيه داستان رو الان «از بالاي ديوار» ادامه ميدم...

٭
........................................................................................

Wednesday, May 08, 2002

● هيچ صدايي زيباتر از صداي سيفون نيست!... مخصوصا وقتي جيشت داره ميريزه و پشت در بستهء تنها توالت خوابگاه چهارنفره منتظري...

نه... !

هيچ صدايي عذاب آورتر از صداي سيفون نيست!... مخصوصا وقتي جيشت داره ميريزه و پشت در بستهء تنها توالت خوابگاه چهارنفره منتظري...و بعدش صداي دوش بلند ميشه!!

٭
........................................................................................

● تبريک! تبريک! تبريک! تبريک! تبريک! تبريک! تبريک!.............
سپيده جان! خيلي خيلي خوشحال شدم! طوري که باز غلط نکنم خرج يه عروسي ديگه تو فيها خالدون افتاد گردنم! ولي مي ارزه به خدا!... آخي... جاي جين جين خالي! دلم واسه خودم سوخت!... کباب شد!... جهنم!... اصلا بهتر! اينم ميدم مهمونهاي عروسيم جاي شام بخورن!...
بگذريم، نگران شمسخ آقا هم نباش من خودم مواظبش ام... گرچه اميدوارم با اين حرفم نگران تر نکرده باشمت!!...سعي کن حسابي بهت خوش بگذره...

٭
........................................................................................

«قصه مارمولک ايکبيري و ديوار شپشو!»

نميدونم اين اسم شما رو ياد کتاب خاصي ميندازه يا نه؟ يادمه بچه که بودم عشق کتاب بودم بدجور، اونم خوره کتاب داستانهاي احمقانه! اون زمان يه سري کتاب داستان چاپ ميشد که از بس وزين بود فقط هم تو دکه هاي روزنامه فروشي پيدا ميکردي! از اسمهايي که يادم مياد مثلا «حسني و سيب زميني هاي پخته!»، «کلاغ لوس و گرگ دهن لق!» و چميدونم از همين اسمهاي آبروبر! البته يه چيزي که من بيشتر ازش لذت ميبردم نقاشي هاشون همراه داستان بود تو هر صفحه، که شايد از علاقه من به نقاشي نشات ميگرفت. به هر حال من که با اين کتابها حالي ميکردم اون دوران... يادش بخير!

حالا غرض از غرض ورزي اينکه بنده ميخوام يه داستاني رو شروع کنم تو همون مايه هاي بچه گونه که از اسمشم اون بالا مشخصه! ديگه خودتون بيزحمت حديث مفصل از اين مجمل بخونين ديگه که بعد شاکي نشين! ولي بي شوخي خيلي خرين اگه نخونين!!

راستي دو قسمت اولش رو تو وبلاگ خودم ميذارم بقيه اش رو هم بايد برين «از بالاي ديوار» ور دارين!

قسمت اول

يکي بود يکي نبود. زير گنبد کبود يه بچه مارمولک قهوه اي ايکبيري بود.
اين مارمولک کنجکاو قصه ما عاشق دريا بود، آخه از بزرگترها شنيده بود دريا خيلي بزرگه. دريا آبي و قشنگه. دريا پاک و زلاله. دريا مهربون و بخشنده است. دريا در عين حالي که خودش آرومه، آرامش بخش هم هست، ولي ميدونست دريا گاهي هم ديگه از کوره درميره و توفاني ميشه، با اين حال ايکبيري خشم دريا رو هم دوست داشت چون ميدونست بهش تحميل شده و دست خودش نيست. ايکبيري با تمام اين خصوصيات حال ميکرد. اينها باعث شده بود که مارمولک زشت قصه ما آرزوش اين باشه که يه روز دريا رو ببينه، ولي از شانسش از هر کي سراغ دريا رو ميگرفت هيچکس نميدونست کجاست. بعضيها بهش ميگفتن «خيلي دوره! عمرا پيداش بکني!» بعضيها باز بهتر بودن، ميگقتن «اوووووووو! بايد بري کلي پرس و جو کني تا بتوني پيداش کني، هه هه! مگه به اين سادگياست؟» ...

ادامه دارد...

٭
........................................................................................

Tuesday, May 07, 2002

● اين مطلب رو برين بخونين؛ کلي خنديدم چون يه تيکه اش انگار منظور با بنده اس!...ها ها ها!...

به سبک شبح عزيز: جين جين به اين بي بته گي نوبره والا!

٭
........................................................................................

● آقا به خدا اين !Yahoo ديوونه شده. هر دو دقيقه يکبار آدرس عکسها رو تو Briefcase عوض ميکنه! انگار ارث عمه شه!... لا اله الا الله...
٭
........................................................................................

Monday, May 06, 2002

● يه رستوران چيني زنجيره اي هست اينجا به نام Szechwan Express که چند تا شعبه هم تو دانشگاه ما داره و من كله گنده يکي از مشتريهاي هميشگي شم. واسه کسايي که نخوردن بايد گفت که غذاي چيني بسيار شبيه غذاهاي ايراني خودمونه، از اين نظر که اکثرا يه نوع خورشته با پلو يا رشته. حالا اين رستورانه هر روز يه چيزي حدود ۱۲ تا تنوع خورشت ثابت به علاوه دو نوع خورشت خارج از برنامه داره که ميشه با دو نوع پلو يا دو نوع رشته انتخاب کرد که اتفاقا قيمتش هم کاملا مناسبه. مثلا يه خورشتي هست، يه چيزيه که با نخود، کاري، توفو (tofu) و گوشت چرخ کرده درست ميکنن و عجيب من عاشق شکم چاکشم! والا به خدا حقم دارم؛ من که الان دستم نميرسه به خورشت بادمجون و قورمه سبزي و قيمه و ساير معشوقات شکمي سابق.

يه مزيتي که داره اين غذاهاي چيني اينه که بسيار سالمه و اکثرا داراي مقدار زيادي سبزيجات. چميدونم مثلا همين توفو که گفتم در حقيقت يه چيزيه شبيه پنير که با سويا درست ميکنن و ميتونه بسيار خوشمزه پخته بشه مثلا يه بار يه خورشت ويژه گذاشته بود که توش تکه هاي توفو رو به صورت گوشت ريز کرده بودن و عجيب خوشمزه پخته بودن، حتي لذيذتر از خود گوشت... براي همينه که من ميگم آشپزي زيادم به مواد نيست بلکه بيشتر به شعوره که الحمدلله من از هردوش خلاصم!

از تمام اينها گذشته يه چيزي که من رو بيشتر به سمت اين جور رستورانها جلب ميکنه فرهنگ ناشناخته شونه. مثلا هميشه سعي ميکنم با چوبهاي خودشون (chopstick) غذاشون رو بخورم چون خيلي بيشتر حال ميده، تازه باعث ميشه خيلي با آرامش و بدون عجله غذات رو بخوري. ديگه اينکه يک شيريني خشک مخصوص هم هميشه رو هر غذاشون ميدن به اسم Fortune-Cookie، که البته من دو تا رستوران چيني ديگه هم که اينجا رفتم ميدادن، در حالي که وقتي از يه چيني در اون مورد سوال کردم گفت اينا من درآوردي آمريکاييهاست! نکته جالب در موردش اينه که داخلش يه تيکه کاغذ فال هست که هميشه هم چيز خوب روش نوشته که مشتري شي، مثلا چميدونم «برو کار مي کن مگو چيست کار»، «يه مهمون داري تو راهه اگه نميره، فردا ميرسه»، «تو خيلي خوشگلي بقيه شعورشون نميرسه» و از همين خزعبلات ملت خر کن. ولي خب، محض ابتذال بد نيست گاهي آدم بخونتشون، گرچه من اين آخريها نگاه نکرده مينداختمشون دور. دفعه آخر که رفتم اونجا بعد از تحويل دادن تحقيقم بود که کلي هم واسش جون کنده بودم، خلاصه اصلا يه جور ديگه بود حالم - يه چيزي تو مايه هاي احساس آزادي مضاعف که همينجور از بالا و پايين ميزنه بيرون - واسه همين گفتم اين دفعه رو ديگه ميخوام همينطور عشقي ايمان بيارم و خودم رو کت بسته بسپرم به دست هر چي بهم گفت، که اين در اومد:

In God we trust; all others should pay cash!


اينم از شانس بنده، مثلا يه بار خير سرم اومدم عملا يه فال بگيرما...



٭
........................................................................................

● ها ها ها!... اصلا فکر نميکردم اينقد بامزه جوابمو بدي!!... دمت گرم!
٭
........................................................................................

● اين و اختصاصی و به خاطر جين جين گذاشتم اينجا تا آبروش نره.


TIME

A group of nudes gather for a photo shoot with US photographer Spencer Tunick. The artist's latest all-nude photo, which boasted 1,000 participants, was shot in a park in Sao Paulo, Brazil. (Saturday, 27 April, 2002)


٭
........................................................................................

Saturday, May 04, 2002

● آخ راستي، اينم بگم که من زهره رو دعوت کردم تو وبلاگم. البته نميدونم کي مياد مينويسه ولي خيلي بهش توصيه کردم آبرومو نبره!! ولي مطمئن نيستم؛ براي همين منم گفتم از همين الان بهتون خبر بدم که اگه يه موقع، خدايي نکرده، يه مطلب درست حسابي اينجا ديدين، شوکه نشين!!
٭
........................................................................................

استفاده ابزاري!

من نميدونستم اين you-know-who ي بنده، نديد، انقد خواستگار داره!! آخه از وقتي اعلام کردم ميخوام روزه مو وا کنم تعداد باز ديد کننده هام مثل چي زده بالا... عجب دنيايي شده ها... لا اله الا الله... نه که فکر کنين بنده به ماتحتم حصوديم شده ها!! نخير،... من با اين مشکل دارم که چرا بايد اين ديد توهين آميز نسبت به چنين موجود ارزشمندي بين ما ايرونيها وجود داشته باشه!! حالا شانس آوردم تو کشور اسلامي خودمون نيستم وگرنه الان بدون شک به علت «استفاده ابزاري» از اين قضيه، دکونم رو تخته کرده بودن!!

حالا واسه کسايي که امروز اومدن اينجا زيارت بايد عرض کنم که متاسفانه به علت شرکت در مراسم افطاري امشب «جين جينيه» تعطيل است!
٭
........................................................................................

Friday, May 03, 2002

● راستي! ها ها ها! حالا ميفهمم!... با توجه به مطلب پايين اون عکسه غلط نکنم بايد مربوط به همون جلسه شوراي امنيت باشه که ميخوان روي انحلال گروه تحقيق به جنين تصميم بگيرن!
ها ها ها!... نفهميدين کدوم عکس رو ميگم!؟
٭
........................................................................................

جين جين را گفتند: ادب از که آموختي؟ گفت: از ماتحتم!!!

حتي اگه صد بار هم اين داستان آموزنده رو خونده باشين، بازم ارزشش رو داره يه بار ديگم بخونينش... خداست!:

The BOSS


When the body was first made, all the parts wanted to be the BOSS. The brain said "I should be BOSS, because I control the whole body's responses, and functions". The feet said "We should be the BOSS, as we carry the brain about and get him where he wants to go". The hands said "We should be the BOSS, because we do all the work and earn all the money". And so it went on and on with the heart, the lungs and the eyes untill finally the ASSHOLE spoke up. All the parts laughed at the idea of the asshole being the BOSS. So the asshole went on a strike, blocked itself up refused to work. Within a short time the eyes became crossed, the hands clenched, the feet witched, the heart and the lungs began to panic and the brain fevered. Eventually they all decided that the asshole should be the BOSS, so the motion was passed. All the other parts did all the work while the BOSS just sat and passed out the Shit!!!



:Conclusion

!!YOU DON'T NEED BRAINS TO BE A BOSS, ANY ASSHOLE WILL DO

خدا وکيلي چند درصد از روءسا، رهبران و حکمرانان جهان رو ميشناسين که از اين قاعده مستثني باشن!؟... هان!؟



٭
........................................................................................

Thursday, May 02, 2002

آي ايهاالناس!!!!! بدانيد که من فردا شب ديگه ميخوام روزه ام رو وا کنم!... فقط ميخواستم بدونم کسي نميخواد من رو افطاري دعوت کنه تو وبلاگش!؟... نه؟؟... آخه خدا وکيلي، يعني آبروتون اونقدر ارزش داره که دل من جين جين رو به خاطرش بشکنين!؟...
٭
........................................................................................

● آقا يه سوالي: تا حالا پيتزاتون رو با سبيل خوردين؟؟... عين پنير خود پيتزا کِش مياد، فقط مزه درد ميده!!!
٭
........................................................................................

Wednesday, May 01, 2002

● هَـ هَـ هَـ ! ... الان شيرين ۲۹ ساعته نرفتم کپه لا لا مو بذارم رو بالش! و جالبه که از اين مدت با دقت بسيار خوبي ۲۰ ساعتش رو کار کردم، اونم حسابي!... ولي با اين وجود هنوزم ميتونم بشينم چت، بگم، بخندم و بزنم تو سرو کله بقيه!!... خيلي خرم به خدا!! نه!؟ هي هي هي...! واي خدا حالام نميدونم چرا لج کردم نميرم بخوابم! نميدونم چمه!! دست و پام از خستگي ميلرزه! هِـ هِـ هِـ!... يکي بياد اين ديونه رو جمع کنه بابا!!...واي خدا! مردم از خنده!!!...
٭
........................................................................................

Older Posts