جين جين


Tuesday, April 30, 2002

● دوست دارم گريه کنم... نميدونم اين لعنتي چيه جلوشو گرفته نميذاره بياد بالا... بعضي وقتها ميترسم ديگه گريه کردن رو فراموش کرده باشم... آخ خوش به حالتون که ميتونين هر وقت خواستين گريه کنين و آروم شين... عين بچه ها!... چميدونم آخه از يه طرفم شاديه بهش آويزون شده نميذاره جوم بخوره... بيچاره اين بغضه مونده بين اين زمين و آسمون و گير کرده تو گلوم... دوست دارم راهش واشه بتونه بياد و بريزه بيرون، آخه بابا اونم به خدا حق داره!... کاش ميتونستم... کاش ميتونستم... يکي نيست به اون شاديه بگه آخه خره! اينجوري که اون آزاد ميشه بعدش تو هم ميتوني خودت رو آزاد کني... به خدا اينجوري ديگه خيلي عذابه...به خدا ظلمه!... تازه دارم ميفهمم: اونايي واقعا احساس آزادي ميکنن، که احساساتشون رو آزاد ميذارن... مثل بچه ها!... هر وقت گريه شون بگيره گريه ميکنن هر وقت خنده بياد ميخندن... آزادِ آزاد!... دلم لک زده واسه يه قطره اشک... دلم لک زده واسه بچگي... دلم لک زده واسه آزادي... تو رو خدا!... فقط يه قطره!...
٭
........................................................................................

Monday, April 29, 2002

● آخ جون عدس پلو! آخ جون چاقاله! آخ جون ديدن وبلاگرها! آخ جون...
دلم سوخت..... كوفتتون بشه!!!
٭
........................................................................................

Saturday, April 27, 2002

● نميدونم دقيقا چرا، ولي اين آهنگ به من انرژي خاصي ميده... مخصوصا وقتي حالت به هم ميخوره از همه چي...
٭
........................................................................................

Thursday, April 25, 2002

بارون بارونه... زمينها تر ميشه
گلنسا جونم... حالا بهتر ميشه...

نسخه تو صندوقخونه: بيسوات جونم...كارها بهتر ميشه!...



اين عکسم که معلومه از کجا دزديدم!
٭
........................................................................................

Wednesday, April 24, 2002

زندگي همش يه اتفاقه... منتها فقط وقتي شورش رو در مياره مخت نمک گير ميشه!:

ديروز بين کلاسها يه سر اومدم خوابگاه يه چيزي بخورم برم. ولي چون اصولا من پام به اتاقم برسه خوابم ميگيره (اتاق نيست که بيشرف! واليومه!) گفتم جهنم و پتو! يک يه ساعت نيمي که به کلاس بعدي مونده ميخوابم. ساعت رو گذاشتم يه ربع قبل کلاس زنگ بزنه و گرفتم خوابيدم. يه ساعت بعد براي اولين بار تو عمرم! خودم از خواب بلند شدم يه کم دور خودم چرخيدم. بعدم شد يه ربع به کلاس. تند تند حاضر شو و بزن به چاک جاده که به کلاست برسي. به نصفه راه که رسيدم يادم اومد مثل خلها يادم رفته ساعتمو خاموش کنم و حتما الان تا قرون آخر باتريش داره واسه اهالي خوابگاه رِنگ «جين جين بيدار شو!» ميزنه. کلي با خودم ور رفتم(!!) که برنگردم کلاس دير ميشه، ديدم راه نميده. اين بود که تند تند برگشتم خوابگاه و در اتاق رو باز کردم تا دستم رو بردم طرف حاج آقا! صداش در اومد...هاپ هاپ...هم عين سگهاي خونگي تا صاحبشون رو ميبينن پارس ميکنن. خلاصه زودي برگشتم طرف دانشکده. هنوز يه کم نرفته بودم که يه دفعه ديدم يه ماشين يه کم جلوتر واسم نگه داشت، منم از خدا خواسته تا رفتم جلو ديدم اِنکا خانمه. هيچي سوار شدم بهم گفت که آره امروز هوس کردم واسه نهار برم بيرون يه چيزي بگيرم، برگشتن نميدونم چرا راه رو عوضي اومدم که تو رو اينجا ديدم. حالام دارم ميرم دانشکده، مياي!؟...

نتيجه گيري عبادي: از دعاهاي ساعتت بود که خدا اِنکا رو گيج کرد!
نتيجه گيري شخصي: خاک عالم بر سرت!! اگه بر نميگشتي حتما «پَمِلا اَندرسون» جاي اِنکا بلندت ميکرد!!!

٭
........................................................................................

● آخ قربونت برم از من ديوونه تر جونم! اونقد حال کردم با اينا که نگو! مخصوصا اينکه آهنگهاشون و يه قسمتهايي ازشونم توش هست...دستت طلا!

٭
........................................................................................

Tuesday, April 23, 2002

● سلام دوست من!... آخ که نميدوني چقدر دلم برات تنگ شده! امروز که دوباره يادت افتادم نميدوني چه جوري با بغضم کنار اومدم تا بالاخره بيخيال شد! آخه ميدوني، اوووووو........ از کِي يه نديدمت!؟ اصلا نميدونم الان که دارم اين نامه رو برات مينويسم کجايي...به دستت ميرسه يا نه!؟... آخي! اصلا نميدونم حتي اگه به دستت رسيد ميتوني اين نامه رو بخوني يا نه!؟... اون موقعها که زياد تو بغلت کتاب ميخوندم ولي تو فقط نگاه ميکردي و هيچي نميگفتي. نميدونم چرا هيچوقتم ازت در اين مورد سوال نکردم!... پس خدا کنه حداقل يکي مثل من اونجا باشه برات بخونه!

يادش بخير!...يادته هر وقت بابا از سر کار ميومد تا ماشينشو از بالا ميديديم، من و مريم مثل مارمولک ميپريديم تا زودي قايم شيم که هر وقت کليد رو انداخت و اومد تو، مثل وروجکها يواشکي بدويم، محکم بزنيم پشتش و درريم!... من هميشه دوست داشتم بيام پشت تو قايم شم، آخه هيچکس فکرشو نميکرد!... هِـ هِـ هِـ...! تازه! از لاي پاهات ميشد بابا رو خوب زير نظر گرفت و به موقع اقدام کرد! خودمونيما! اونقد چاق و گنده هم بودي که هيچ وقت بابا من رو پشت تو نميديد!... چميدونم شايدم وانمود ميکرد نميبينه، چون ديگه شده بود کار هر دفعه ام! البته تو هم خدا وکيلي سنگ تموم ميذاشتيا! اصلا خودت رو ميزدي به اون راه، انگار نه انگار که من پشتت قايم شدم!... آخ! چه کيفي ميداد وقتي مهمون غريبه داشتيم... با هم اونا رو يواشکي نگاه ميکرديم و هي به ريششون ميخنديديم!... ولي اونا ما رو نمي ديدن! واي!...فوق العاده بود!

هر وقت يادم مياد خنده ام ميگيره؛ يادته موقع «فشار دادن» تنها کسي که درکمون ميکرد تو بودي!! به همين خاطر مام اين عمليات پر مخاطره رو اون آخرا فقط و فقط زير سايه و پشتيباني تو انجام ميداديم تا از خطرات جانبيش در امان باشيم!!... تو اونقد خوب بودي که حتي اگه وسطش يه بوگنديم در ميرفت حتي دعوامون هم نميکردي!

آخ... چه حالي ميداد کتاب خوندن وقتي سرم رو ميذاشتم رو پاهات... و آغوشت چه آرامش بخش بود! گرم و نرم! دنج! راحت!...ديگه چه جايي بهتر از اونجا!؟

آخيش... دوباره دلم گرفت... کاش بازم ميتونستم ببينمت!... اي داد بيداد!... اصلا نميفهمم چرا وقتي آدمها بزرگ ميشن انقد فراموشکار و بيشعور ميشن... تو اين همه مهربون بودي و دوسِمون داشتي بعد من به اين زودي فراموشت کردم...! الان وقتي ميبينم تو اين مدت، يعني از وقتي ما بزرگ شديم و بعدش تو رفتي، ديگه حتي از مامانم سراغت رو نگرفتم پاک شرمنده ميشم!... چه کار ميتونم بکنم جز پشيموني!؟... درسته اون موقع هيچوقت درست بهت نگفتم ولي... ولي ديگه الان ميخوام بگم که به خدا دوسِت داشتم! خيليم دوسِت داشتم!... دوسِت داشتم چون تو در ازاي محبتي که به من ميکردي هيچ چيز نميخواستي و همين که ميديدي ميخنديم برات کافي بود! چقدر بزرگوار بودي!... چقدر دل با صفايي داشتي! من تازه دارم ميفهمم که بايد عشق و محبت رو از تو ياد گرفت!... صاف و بي ريا! بدون کوچکترين چشمداشتي!

واي که الان چقدر دوست دارم داد بزنم: «دوسِت دارم!»، اونم فقط و فقط به خاطر خودت! نه فکر کني براي جواب محبتهات! و نه به خاطر کمکهايي که بهم کردي! ... به خاطر وجود خودت!... چون از خودت ياد گرفتم که ميشه عشق ورزيد و هيچ نخواست!... با چشمهاي بسته!... فقط و فقط به خاطر خودت!... چون تو تنها «زيرِ ميز نهار خوريِ» خونه ما بودي!

جين جين

٭
........................................................................................

Saturday, April 20, 2002

● راستي به اين چرا ميگن ريش بزي!؟ من كه بيشتر شبيه گربه شدم!
٭
........................................................................................

● اي خدا!... آخه چرا!؟... آخه اين درسته!؟... نه آخه اين عدالته!؟... يکي رو مورچه خوار ميافريني ولي با چنان فلاکتي که در آرزوي مورچه بايد له له بزنه و آخرشم چنان بلايي سرش بياد که مجبور شه جاش اسپاگتي سق بزنه!... يکي هم مثل من اسپاگتي خورِ ذليل که يه گله مورچه همينطور از سر و کولم بره بالا و من فقط وايسم بِر و بِر مثل مجسمه بلاهت نگاهشون کنم!!
حالا جداً سوال اينه که اينا اصلا از کجاي آسمون ميفتن تو اتاق من!؟ بلا نسبت، آدم برعکس، احساس «سوراخ فوري» بودن بهش دست ميده!!... البته درسته که من خيلي استعداد مهندس کشاورزي(!!) بودنم بالا بوده و هست ولي خدا وکيلي هر چي به اين بالاخونه فشار ميارم جواب نميده که نميده... آقا به دادم برسين!.... کم مونده ديگه تو ... اِمممممممم... تو ... تو «اسمشو نبرمم!» ديگه لونه بذارن! - واي! هنوز شروع نکرده، دارم خفه ميشم زير فشار اين کنستراکسيون! - آخ!... همين الان يکي کشتم!
٭
........................................................................................

Friday, April 19, 2002

● Under Construction!

آقا اينها ميگن: چرا انقد ماتَحتيجات مي نويسي!؟ مثلا اگه يه روز نزني به صحراي کربلا ميميري!؟ مطلبت ناقص ميمونه!؟... يکباره اسم وبلاگت رو بذار «کون کون» و راحتمون کن!! نديد بديد! بابا مام داريم، ولي ديگه مثل تو انقد نازش رو نميکشيم و اينقد واسش کيلو بايت کيلو بايت «فدايت شوم» حروم نمي کنيم! نکن اين کار رو! آخر عاقبت نداره!...خدايي نکرده، زبونم لال، گوش شيطون کر! ميدوني بعد اگه لوس بشه چي ميشه!؟...ببين آخرش کار دستت ميده ها!!!....از ما گفتن!

نه، ديدم واقعا راست ميگن ها! يک عمر با عزت زندگي کن بعد........ لا اله الا...! يکي اين. يکيم ديدم بعضيها هي دارن خودسازي ميکنن و همش ميرن زير کنستراکسيون construction! گفتم لابد چيز خوبيه! بذار مام يه امتحاني بکنيم. اين شده که تصميم گرفتم به ياري خدا و با تشويق شما يه دو هفته اي رو، تا آخر امتحانها، تو وبلاگم «روزه کون» بگيرم!! و طبعا چون اگه اونو ازم بگيرن ديگه اصولا چيز خاصي واسه گفتن نميمونه!! اين ۲۰ روز رو احتمالا کمتر مينويسم ....ولي يادداشت کنينا! امروز رو «۱۹ آوريل» يا «۳۰ فروردينه»، که بعد دبه نکنين!... چون افطاري ميخوام حسابي از خجالتتون دربيام!!!
٭
........................................................................................

Thursday, April 18, 2002

● بعضي وقتها فکر ميکنم اگر مامان بابام اين وبلاگ سراسر خزعبل منو يه موقع بخونن چي ميگن!؟ اگه اين اسم تابلو رو روش نذاشته بودم عمرا باور نميکردن بچه شون افتاده اينجوري به بي ناموسي و ابتذال!...بذارين يه کم قضيه رو وا کنم؛ تو خونه ما يه وضعيتي بود که فرض کنين مجيد رو مبل لم داده بود و تمام جا رو گرفته بود بعد مثلا من ميرفتم و بهش ميگفتم «هيکلت رو جمع کن بينيم!»...واي! چشمتون روز بد نبينه! غوغايي ميشد تو اون خونه!:

بابا: «اِ...اين چه حرفيه!؟ اين چه طرز حرف زدن با برادرته!؟»
مامان: «دِ...مامان تو که اينقدر بي ادب نبودي!!!»
بابا: «يالا! زود ازش معذرت بخواه!»
مامان: «ديگه نبينم اينجوري با هم صحبت کنين ها!»
بابا: «....»
مامان: «.....»
.......

حالا در نظر بگيرين تو اين هيري ويري من به مجيد نگاه ميکنم مجيد به من بعد هر هر زيرزيرکي ميخنديم به هم! اگه يه بار ميومدن ميديدن ما وقتي تنهاييم چطوري با هم حرف ميزنيم که لابد ديگه...تتق تق تق!... به هر حال لابد اينم از شانس آبروي منه که فعلن پيش هر احدالناسي که ما رو ميشناسه رفته جز اونا!!


٭
........................................................................................

● حصود، حصود، حصود، حصود، حصود، حصود، حصود، حصود، حصود، حصود،حصود،................................................حصود!
چيه!؟ حسوديتون ميشه!؟

٭
........................................................................................

آژانس شيشه اي!

من ديگه فکر کنم بايد يه چيزي در مورد اين اسلام شناسي بگم. اونم اينكه همه چه مسلمون چه غير مسلمونش بايد اصولا از حضور يه همچين وبلاگي خوشحال باشن:
اگر غير مسلمونين و کلي ميخونين و ميخندين که فبها، ولي اگه مسلمونين دو حالت داره يا به اين چيزها که اون تو نوشته معتقديد که بايد کلي خوشحال باشيد که اطلاعاتتون زياد ميشه و هر دفعه يه دوره اي هم ميکنين؛ پس اينم فبها. ولي اگه فکر ميکنين اينها جعلين و يه سري خرافات و دروغه که واسه خراب کردن دينتون طي مدتها واردش شده چه بهتر که آشنا بشين به نقطه ضعفتون و سعي کنين درستش کنين؛ چه بهتر شما که فکر ميکنيد دينتون حقه اگر ميتونين يه سايت بزنيد و تمام اين احاديث و احکام رو نقد کنين... خدا رو چه ديدي شايد مام يه روزي به راه راست منحرف شديم!


٭
........................................................................................

● آقا به خدا راست ميگه! اونقد دخترا خوشگل شدن اينروزها که نگو!...واي! و چقدر تنوع! چقدر رنگ! چقدر شادابي! و چقدر زندگي!...واقعا آدم حال ميکنه! چميدونم اون موقع که از ايرانم اومدم تابستون بود ولي اصلا اينطور برام جلوه نکرد (در حالي که ظاهرا بايد برعکس باشه!؟) چميدونم شايد ديد خودم نسبت بهشون از اونموقع عوض شده. در هر صورت ميخواستم بگم اينطوري نميشه آقا! من اعتراض دارم! چرا اين همه تنوع طرح و رنگ بايد فقط واسه خانمها باشه!؟ ها؟؟...ديدين اين شو هاي لباس رو که چه لباسهاي قشنگ و شيکي واسه خانمها دائما داره طراحي ميشه ولي به بخش آقايون که ميرسه ميبيني از زور تنگي قافيه و گشادي دروازه! يارو خشتک شلوارش رو جر داده کله اش رو کرده توش، دستاشم کرده تو پاچه هاش، شورتشم مثل کلاه گذاشته سرش و بالطبع برو تا پايين... بعد اسمش رو گذاشته مد!... اگه دقت کنين ديگه آخر شيکي آقايون کت و شلواره! تازه اونم زور بزنن فقط بتونن مدل يقه اش رو عوض کنن يا جاي دکمه هاش رو که تغيير زيادي رو اصل قضيه به وجود نمياره. ولي واسه خانمها ريخته، تازه همين کت شلوارشم همه جورش واسه خانمها هست...بگذريم که اين در مورد مدل مو و خيلي چيزهاي ديگه هم همينطوره...

البته قبول دارم که اين کاملا بر ميگرده به تفاوت سليقه ذاتي آقايون و خانمها و تقاضاي اونا از بازار واسه توليد و طراحي لباس و اين جور چيزها. خب منم به اينش اعتراض ندارم چون خودم شخصا از اونام که مگر در مواقع خاص، زياد به قيافه و ظاهرم اهميت نميدم و همين که کونم تميز باشه واسم کفايت ميكنه!!! (خدا به دور!!) كه تازه اونم (متاسفانه يا خوشبختانه!؟) كسي نميبينه! ولي سوالي که برام به وجود اومده اينه که چي شد که در طي تاريخ تمدن بشر تا الان يه سري لباسها و آرايشهاي خاص بدون يه هيچ دليل قانع کننده اي شدن مخصوص خانمها!؟؟... مثلا دامن! تقريبا تو همه کشورها به جز چندتا استثنا که به همين خاطر معروفن دامن يه لباس کاملا زنونه محسوب ميشه. واقعا هر جوري بخواين فکر کنين هيچ دليل قانع کننده اي وجود نداره که آقايون دامن نپوشن! حالام به خدا بنده هوس نکردم دامن بپوشما.... البته مطمئن نيستم!!! ولي خب فعلن که شلوارک کارش رو انجام ميده!! اما خدا وکيلي شما کلاهتون رو بياين قاضي کنين:

هوا اونقد گرمه که تو آزمايشگاه با وجود شلوارک و بلوز آستين کوتاه، ديگه حتي تو «آنچه در تهِ» محترمتون عرق کرده!! بعد شاگردتون با دِکُلته راحت نشسته و داره غليان آب تو تک تک نقاط بدنتون رو با حيرت تماشا ميکنه و ميگه: «نه! انگار واقعا گرمته!»....نه مرگه من! شما حصوديتون نميشه!!؟... حرصتون نميگيره!؟...


٭
........................................................................................

Tuesday, April 16, 2002

اين تويي!

يادش بخير اون موقعها که من و خواهر جونم دبستان ميرفتيم يکي از سرگرميهاي اصليمون به غير از «!madam yes» بازي کردن با بچه هاي کوچه، خوندن مجله وزين! «کيهان بچه ها» بود. تو اون زمان يعني اوج جنگ و موشک بارون، يادمه تنها مجله اي بود که براي بچه هاي همسن ما منتشر ميشد و من و مريم باهاش عشقي ميکرديم بيا و ببين! يعني تو اون مايه ها که واقعا هفته به هفته لحظه شماري ميکرديم که هر سه شنبه بريم، ۵ تومن بديم و از دکه بخريمش.
تا اونجايي که يادمه من شخصا خيلي از خوندن داستانهاش لذت ميبردم و گرچه دقيق خاطرم نمياد ولي بايد واقعا داستانهاي زيبايي ميببودن که من هنوزم ازشون خاطره خوبي دارم. ديگه از بخشهايي که ما دنبال ميکرديم يه داستان مصور (comic strip) دنباله دار بود، غلط نکنم به نام «گلنار» که مثل تمام کارتونها و فيلمهاي اونموقع بالطبع دختره دنبال مادرش ميگشت و در نتيجه من هنوز که هنوزه گيجم که چرا ما يه کاره اونقد عاشق اين داستان بوديم!
حالا قضيه از اين قرار بود که اين مجله طرفهاي ثلث اول و دوم و آخر که ميشد هر هفته عکس شاگرد اولها رو چاپ ميکرد و چون همونطور که گفتم تنها مجله مناسب بچه هاي دبستاني بود همه ملت از سراسر ايران عکسهاي بچه هاشون رو ميدادن يه عنوان شاگرد ممتاز توش چاپ شه و اين باعث ميشد که چند هفته اي روند اصلي مجله به هم بخوره و نزديک ۱۵ صفحه از اين مجله ۳۰ صفحه اي اختصاص پيدا کنه به اين کار، با يه حجمي معادل ۲۰ عکس از بچه هاي کوچولو و همسن ما تو هر صفحه. اتفاقا يادمه وقتي من کلاس دوم بودم و مريم کلاس چهارم، بابا داد جايزه ثلث سوم عکس ما رو هم چاپ کردن که يادمه من اونموقع فکر ميکردم لابد ديگه از اين به بعد همه مردم کوچه و بازار منو ميشناسن و ميگن اين همون شاگرد اوله است!!
بگذريم، خب اين حجم زياد چاپ عکس طبعا باعث ميشد که چند هفته اي از محتواي مجله به شدت کاسته بشه و ديگه خبري از چيزهاي قشنگ هميشگي که ما اصلا به خاطر اونها ۵ تومن از هفتگيمون رو پاش داده بوديم توش نباشه. اينجا بود که ما از زور بيکاري عقلمون رو به کار انداختيم و کيهان بچه ها رو تبديل کرديم به اسباب يکي از مفرحترين سرگرمي هاي من و مريم تو اون دوره از زندگيمون! و از اون به بعد ديگه همش افسوس ميخورديم که چرا هر ۳۰ صفحه اش عکس ملت رو چاپ نميکنن! حالا عرض ميکنم خدمتتون:
اين بازي مفرحي که ما ميکرديم اين بود که شروع ميکرديم از صفحه اول عکسها؛ تو هر نوبت سهم هر کدوم دو صفحه روبرو از عکسهاي بچه ها بود (تا هر کس نوبتش بود نتونه به راحتي به صفحه اون يکي نگاه بندازه!)؛ ميکنه به عبارتي هر دفعه ۴۰ تا عکس! حالا هر کس تو نوبتش بايد ميگشت و ۶ تا عکس عجق وجق پيدا ميکرد و ميگفت «اين تويي!!» بعد نوبت اون يکي ميشد که از سهم خودش ۶ تا واسه حريف انتخاب کنه! فقط خدا نکنه يکيمون زودتر از کسي که نوبتش بود زود يه عکس پيدا ميکرد و ميگفت «اين تويي!» چون درست مثل اينکه ديگه کار از کار گذشته باشه و باورمون بشه که ديگه استحاله شديم و رفت پي کارش! يا طرف ميزد زير گريه و الم شنگه راه ميانداخت يام چنان دعوا مرافعه اي راه مينداختيم که بي شک مامان موقع برنامه کودک مينداختمون يه ساعتي تو توالت حالمون جا بياد!! حالا يکي از مضرات اين کار هم شده بود اينکه ديگه هر بدبخت بيچاره اي رو تو کوچه خيابون ميديم که يه کم قيافه اش به نظرمون عجيب غريب بود زود به هم ميپريديم که «اين تويي!».....«اين تويي!».....به احدي هم رحم نمي کرديم!!.....

آخ! چقد الان دلم لک زده موهامو به هم بريزم، دهنمو کج کنم، چشامو تابه تا کنم، با دستام گوشامو دراز کنم، بعد خودمو نشونت بدم داد بزنم «اين تويي!!».......«اين تويي!!»

٭
........................................................................................

سوال اساسي!



خب اول خوب نگاه بندازين به عکس بالا......سير که شدين! حالا مرگ من نگاه کنين چه سوالي از صبح تا حالا ذهنم رو اشغال کرده که باعث شد يه ذره هم از کلاس نظريه گروههاي امروز حاليم نشه:

هيچ تصورش رو کردين اگر اين همه کون يه موقع همه با هم هوس کنن بگوزن چه صدايي که ممکن نيست ايجاد بشه؟؟؟
٭
........................................................................................

کوچه

ميون اين همه کوچه که به هم پيوسته
کوچه قديمي ما کوچه بن بسته

ديوار کاهگلي يه باغ خشک
که پر از شعر هاي يادگاريه
مونده بين ما و اون رود بزرگ
که هميشه مثل بودن جاريه

صداي رود بزرگ
هميشه تو گوش ماست
اين صدا لالاييِ
خواب خوب بچه هاست

کوچه اما هر چي هست
کوچه خاطره هاست
اگه تشنه است، اگه خشک
مال ماست، کوچه ماست

توي اين کوچه به دنيا اومديم
توي اين کوچه داريم پا ميگيريم
يه روزم مثل پدر بزرگ بايد
تو همين کوچه بن بست بميريم

اما ما عاشق روديم مگه نه
نميتونيم پشت ديوار بمونيم
ما يه عمره تشنه بوديم مگه نه
نبايد آيه حسرت بخونيم

دست خسته ام رو بگير
تا ديوار گلي رو خراب کنيم

يه روزي،
هر روزي باشه،
دير و زود،
ميرسيم با هم به اون رود بزرگ
تنهاي تشنه مون رو ميزنيم
به پاکي زلال رود

دست خسته ام رو بگير
تا ديوار گلي رو خراب کنيم



يه بارم خير سرم يه شعر گذاشتم اينجا ولي نميدونم شاعرش كيه!
در هر صورت اين شعر رو از يكي از آهنگهاي داريوش ورداشتم.

٭
........................................................................................

Monday, April 15, 2002

جل الخالق!
٭
........................................................................................

● يه موقعي فکر ميکردم آدم موفق اونه که وقتي مُرد يادي ازش تو اين دنيا مونده باشه. حالا اين ميتونه هر طوري باشه مثلا يه کار بزرگ علمي يا چميدونم ساختن پل و دروازه يا حالا هر چي. اون موقع حاليم نبود؛ خب حالا که چي!؟ وقتي آدم بميره ديگه چي ميفهمه!؟ براش چه ارزش داره که چي باقي گذاشته از خودش!؟
الان اين خيلي برام بديهي شده و متاسفانه از آثارش مخربشم اينه که ديگه تا حدود زيادي بي انگيزه شدم و ديگه تلاش لازم رو تو کار و کلا زندگي! از خودم نشون نميدم...نميدونم والا!... آخر و عاقبت من گردن شکسته چي ميشه آخرش!؟....اصلا چه ارزشي داره در موردش فکر کنم، ها!؟
٭
........................................................................................

نرو بالا!

اي بابا دختر باز که رفتي اون بالا تو که؟؟ دِ... بيا پايين!....آخه چرا گوش نميدي!؟ حالا اصلا من هيچي!... شاعر ميفرمايد که...تازه نه فقط به فارسي بلکه اولش به اسپانيايي که:
(لطف کنين با صداي نکره بخونيد!)

بالا بالا بالا!...يار بالا! --------------------------- دختر نرو بالا!...يار بالا!
ميافتي از اون بالا!...يار بالا! ---------------------- بالا بالا بالا!...يار بالا!
دام دام دارادام دام!....يار بالا! ---------------------- .................!




٭
........................................................................................

Sunday, April 14, 2002

● ديشب خواب ديدم با چند نفر ديگه که نمي شناسم تو يه جايي مثل اردوگاه جنگي هستيم (يه چيزي تو مايه هاي اردوگاههاي جنگ جهاني دوم تو فيلم «Schindler's list») و يه سري از بچه هاي کوچولوي ۳ تا ۶ ساله رو سپردن دست ما که مراقبشون باشيم... بعد نميدونم چي شد، هواسمون پرت شد، ديديم يکيشون رفته بالاي يکي از برجهاي بلند و يکدفعه... پرت شد پايين و درست افتاد جلوي پاي من......

نميدونم...از اون موقع تا يادش ميافتم همينطور قلبم مثل گاو ميزنه. بي شک تاثير ديدن صحنه هاي دلخراش فلسطينه...کثافتا!...کاش ميشد کاري کرد...!shit....
٭
........................................................................................

Saturday, April 13, 2002

● آفا من اينو همينجور قلمبه از وبلاگ آقا مهدي کندم گذاشتم اينجا. ديگه بعد نگين نگفتيا:

نطق پيش از دستور

1- دوستان ما يه گروه راه انداختيم براي حمايت از كودكان خياباني و اولين كاري رو هم كه ميخواهيم انجام بدهيم راه اندازي يه وب سايت است براي سازمان هايي كه به صورت داوطلبانه به اين كودكان كمك ميكنند.
يكي از اين سازمان ها كه در تهران فعاليت دارد انجمن حمايت از كودكان كار و خيابان ميباشد.
البته اين انجمن غير دولتيه و تمام كساني كه اونجا فعاليت ميكنند صد در صد به صورت داوطلبانه هستند.

نشاني هاي مربوط به اين سازمان:
آدرس انجمن حمايت از حقوق كودكان:خيابان خرمشهر،خيابان شهيد عربعلي،كوچه دهم،شماره 26،زيرزمين غربي
محل تشكيل كلاس براي اين كودكان روزهاي جمعه از ساعت 9تا12 به نشاني خيابان شوش،ميدان شهيد هرندي(ميدان غاز) به طرف مولوي،كتابخانه و فرهنگسراي خواجوي كرماني است.
كه البته يه شماره حساب هم دارند براي كساني كه ميخواهند كمك مالي بكنند.
شماره حساب 4277 بانك ملي شعبه اسكان-انجمن حمايت از حقوق كودكان-پروژه حمايت از كودكان كار و خيابان.
البته به جز كمك مالي و راه اندازي وب سايت اين سازمان به تخصص ها و افراد ديگه اي هم نياز مبرم داره كه اين هارو توي كلوب ياهو مطرح ميكنيم.
اگه مايليد كه عضو اين گروه بشويد من توي همين صفحه سمت چپ يه قسمت واسه اين كار درست كردم.
2-به دليل پر حرفي ديگه چيزي نميگم و به همين دليل ديگه الان مطلب نمينويسم از اين رو به خاطر اينكه ديگه مطلب نميخوام بنويسم...آخ ...چرا لنگه دمپايي پرت ميكنيد باشه بابا رفتم.
راستي ...شوخي كردم...


٭
........................................................................................

روزهاي تکراري...



اين عکس کار آقاي مهدي فتحي است. اگه بازم ميخواين برين اينجا که بسيار سايت باحاليه.
٭
........................................................................................

وقتي ميرم وبلاگهاي ديگران رو ميخونم از وبلاگ خودم شرمنده ميشم که انقد شر و ور توش مينويسم...راستش رو بخواين الان هيچ انگيزه اي براي زدن حرف درست حسابي ندارم! يعني فعلا به اين نتيجه رسيدم که بهتره خودم رو آزاد بذارم؛ اونم اينجوري ترجيح ميده...خب گاهي وقتهام يه چيزهايي به ذهنم ميرسه که مجبور ميشم يه کم جدي بنويسم. ولي آخرش يه حسي باز بهم ميگه «!Take it easy»...ميترسم آخرش همين حسه يه کاري دستم بده...ميدونين آخه يه جوريم احساس گناه ميکنم!...از اين ميترسم يه موقع واقعا اونقدر غرق خوشي باشم که از بقيه آدمها يادم بره...نميدونم دارم درست ميرم يا نه!؟
٭
........................................................................................

Friday, April 12, 2002

محبوبها و محکومهاي من

نميدونم دفتر سپيد رو ميخونين يا نه ولي من که خودم با بعضي جاهاش خيلي حال کردم و ميکنم. حالا نکته اينکه عليرضا شروع کرده چيزهايي که بهشون علاقه داره مثل خواننده، نويسنده و... رو به مردم معرفي کردن؛ اسمش رو هم گذاشته «محبوبهاي من». شايد يکي از دلايلي که ازش خوشم اومد هم اين باشه که خيلي از اين محبوبهاش فتوکپي محبوبهاي بنده است. حالا هدف از غرض ورزي اينه که من حصوديم شده آقا! چه کار کنم!؟ ميخوام خودم هم يک چيزي تو اون مايه ها علم کنم اينجا، که البته حتي ميخوام يه کم رومو زيادتر کنم و يه بخش جديدم بهش اضافه کنم به نام «محکومهاي من» که توش از چيزهايي که بدم مياد ابراز انزجار کنم! البته چون من هر کاري رو که شروع کنم گند ميزنم و آبروريزي ميکنم فعلا آزمايشي دور اول رو شروع ميکنم تا ببينم چي ميشه. اين هم نتيجه ساعتها سوخت ناقص فسفر مغز بنده:

٭ محبوبهاي من-۱
عمليات : کتاب خوندن روي توالت فرنگي!


و البته بر همگان واضح و مبرهن است که ريدن کاريست مفرح و شادي آفرين!...مخصوصا وقتي مدت مديدي باشه که اندر فراغ اين معشوق کوچولو چشمهات به درِ ... خشک شده باشه! يا وقتي از فرط خوردن، نفست بالا نمياد و فقط يکي دو ميليمترِ ديگه تا مرز عمليات انتحاري! بيشتر فاصله نمونده، چه چيزي بهتر و آرامش بخش تر از اين کار؟ ها!؟ (البته بنده توصيه ميکنم براي افزايش لذت، سعي کنين بيشتر از غذاهاي دودزا مثل همون «بمب کباب کوبيده» بنده استفاده کنين!) به قول يکي از دوستان متفکر بنده:
«هيچي لذتي بالاتر از اون نيست که تا خرخره خوردي و ديگه واقعا هيـــــــــــــــــــــــــــــــچ راهي نداره! بعد بري حسابي بريني و همين که جا وا شد برگردي باز آي...بخوري!!!»
ولي خب از نظر شخص بنده حتي از اونم لذت بخشتر اينه که يه خونه خالي گير بياري! (چيه!؟...فکر بد نکنين!) با يه توالت فرنگي و يکي از بهترين کتابهات، دماغت هم گرفته باشه! (البته در مورد بنده اصلا ضروري نيست!) آخ! بري راحت بشيني روش و آي بخوني...آي بريني...آي بخوني...آي......!! نميدونين چه لذتي داره! مخصوصا اينکه اونقد فکرت باز ميشه و خلاقيتهات گل ميکنه که خودت هم به خودت شک کني! البته بهتره نخواي به فکر اين باشي که خلاصه اين بابا کِي مياد و کِي ميره و از اين حرفها!...راحت! خلاصه از ما گفتن. امتحان کنين بد نمي بينينا!
متاسفانه الان من بدبخت دلم بدجور لک زده واسه اينکار ولي تو اين خوابگاه ۴ نفره به زور يه دقيقه توالت خالي ميشه که تازه اونم تاريکه...ديگه چي برسه به اينکه بخواي بري توش «پيک نيک»!! ولي يادش بخير قبلا زياد از اين کارها ميکردم و هنوزم مزه اش زير دندونمه! (دندون!؟)

٭ محکومهاي من-۱
عمليات : بازم کتاب خوندن روي توالت فرنگي!!


خونه خلوته. فقط بابات خونه است که اونم گفته ميخواد يه دو ساعتي بخوابه...جون! بهترين فرصت! کتاب رو ورميداري و ميري تو توالت. يه کم توالت سرده ولي بيخيال ميشي و روش ميشيني و ميري تو بهر کتاب...اصلا هم نميفهمي کِي صداي «شلپ» اومد و از اين حرفها!.........يک ساعتي ميگذره.........يکدفعه درينگ درينگ......صداي تلفنه. آخ!!! يادت ميفته بابات بهت گفته يکي قراره زنگ بزنه و کار مهمي داره و تو بايد پيغام بگيري...تا مياي بلند شي يادت ميفته کونت کثيفه و يادت رفته بشوري!!......درينگ درينگ......جَلدي شير رو باز ميکني ولي اونقد هولي که آب با فشار زياد ميزنه و تمام هيکلت رو خيس ميکنه! به روي خودت نمياري و ميبريش عقب!......اي داد بيداد! هر چي ميسابي نميره!!؟ بله! تازه يادت ميفته که الان يکساعته طرف اونجاست و خوب خشک شده و رفته به خوردش!! پس چي فکر کردي زودي اومدي زودم ميخواي بري!؟......درينگ درينگ......اي بابا! ديگه شسته و نشسته! همونطور خيس! شورت رو ميکشي بالا ولي تا مياي بلند شي...آخ!... آره عزيز! همين رو کم داشتيم! به علت سرماي توالت و تکون نخوردن، جناب کون خشک شدن و ...! با هر زحمتي هست شلوارم هول هولکي تا نصفه ميکشي بالا و ميدوي!......درينگ درينگ......به دو قدمي تلفن که ميرسي از خوشحالي! پاچه شلوارت که درست بالا نکشيدي ميگيره به مبل و با مخ مياي زمين!!...بوم!...تمام بدنت تير ميکشه! ولي هر جور شده بلند ميشي و تلفن رو در آخرين لحظه اي که داره ميره رو زنگ بعدي بر ميداري...«الو!»...صدا ضعيفه...«الو!»...يه دفعه ميبيني بابات کلافه و وحشت زده از اتاقش اومد بيرون!...
«چيه؟ چرا انقد سر و صدا ميکني!؟...کيه؟»
«نميدونم صدا ضعيفه»
«بده به من!»
...تو هم در حالي گوشي رو ميدي دست بابات که داره همينطور ازش آب ميکشه! تازه اونم چه رنــــــــــــــــــــــــــــــگي!! تا متوجه ميشي محکم ميزني تو سرت! (ولي اين مطمئنا بد ترين کار تو اون موقعيته چون تا يکهفته مجبوري اون کله بدبخت رو با انواع و اقسام شامپوها بسابي که لااقل از ماتحتت قابل تشخيص باشه!!!)......
«الو!...اَه اين گوشي چقدر بو ميده!!؟...الو!»
......ديگه بسه نميگم بقيه اش رو!

٭
........................................................................................

● اين زنبيلي که ديروز ميبينين اين پايين گذاشتم، داستان داره آقا! بيخودي که نيست:
اول گذاشتمش که جا بگيرم تو صف که ساعت از ۱۲ نگذره و بتونم يه مطلب ديگه اضافه کنم به ديروز، که ديگه پشيمون شدم و متاسفانه بعدم يادم رفت ورش دارم! حالام که ديدم اونجا مونده گفتم بيخيال بذار باشه حالا چي ميشه ما که زنبيل زياد داريم!
٭
........................................................................................

Thursday, April 11, 2002

زنبيل!
٭
........................................................................................

نگوييم «...»؛ بگوييم «...»!

داستان اون کاسب پير کربلا رفته رو بايد شنيده باشين که تازه از سفر حج برگشته بود، بساطي راه انداخته بود و داشت شهر رو غذا ميداد که همه بفهمن طرف رفته مکه و ديگه شده يه پا حاجي، در و ديوار هم پر کرده بود که «حاچ علي خوش آمدي!» و از اين حرفها...بعدم که يه سخنراني گيرا از جريان سفرش واسه مهمونا کرد که تو هر جمله اش ۱۰۰ بار اسم خودش رو توش عربده ميزد که «آره، طرف گفت حاج علي فلان...به خودم گفتم حاجي!...»... در انتها وقتي داشتن همه ميرفتن يه بنده خدايي برگشت گفت «کربلايي دستت درد نکنه عجب شامي دادي!» که يه دفعه حاج علي نه ور ميداره نه ميذاره يارو رو ميگيره زير کتک که «مردک ابله! اينهمه خرج کردم رفتم مکه، حالام که دادم اينهمه کوفت کردي که تو کره خر باز ورداري بهم بگي کربلايي!!؟»...

حالا شده حکايت ما! ...آقا نه مرگ من! حيف اين اسم خوشگل «شَمسَخ آقا» نيست که هي جاش ميگين «همسر مهربان»! واقعا که!؟...منو بگو واسه شما دارم اينجا گلومو جر ميدم!...نخير!...شما لياقت ندارين!!
٭
........................................................................................

● اين لينکم واسه کمک به زهره که اين روزا سنگ تموم گذاشته! مخصوصا اينش رو ببينين، بعضي چيزهاش براي من شخصا جديد بود.
٭
........................................................................................

Wednesday, April 10, 2002

● چقدر هوس کردم وقتي ميخوابم صبح با صداي جارو برقي مامان از خواب بلند شم...همينطور صداش بلندتر ميشد و وقتي به اتاقم ميرسيد...«دِ...بلند شو ديگه چقدر ميخوابي!»...ولي بازم لج کنم و خودم رو بزنم به خواب...آخ چه کيفي ميده!
٭
........................................................................................

Tuesday, April 09, 2002

● واي خدايا! من چقدر کار سرم ريخته!...واي!....فقط اومدم اينو بنويسم زود برم! (الانم دارم همينطور بيخودي وول ميخورم و هي ميزنم تو سرم!) آخه نميدونين که...بايد کلي ورقه تصحيح کنم؛ کلي تمرين هست که بايد تحويل بدم؛ کلي از درسهام عقبم که بايد بخونم؛ بايد اين فرم tax لعنتي رو پست کنم؛ ديگه جونم براتون بگه که بايد اين تحقيقم هم تا هفته ديگه ماستمالي کنم تحويل بدم؛ ( الان دارم همينطور سرم رو مثل شهرام ناظري تکون ميدم و ميکوبم رو پام) از دست اين Kathy هم که بالاخره کار خودش رو کرد و اونقد زير پاي ما نشست که تو اين هيري ويري خر شدم برم مراقبت جلسه امتحان تازه اونم کجا؟...اون سر دهات! اين صورتم تا دوباره از حيص انتفاع خارج نشده خير کله ام بايد اصلاح کنم!...اي بابا! چرا من هنوز اينجام!؟...ديگه اينکه بايد چند تا ايميل مهم بزنم؛ جديدا هم که دوباره ميخوان بيان بازرسي خوابگاه، بايد دوباره کثافتها رو که جمع شدن پخش کنيم کسي نفهمه! اي واي! داشت يادم ميرفت...اندازه يه قشون وبلاگ سرم ريخته که بخونم! يه چيزي هم بايد جور کنم فردا آويزون کنم اينجا که يه موقع خداي نکرده فکر نکنين زبونمم مثل دمبم بريده! تازه کمبود خوابم دارم...ديشب فقط ۱۵ ساعت خوابيدم...آخ!...تازه جيشمم گرفت الان، بايد يه سر توالت هم برم!...واي خدا! چقدر من سرم شلوغه!...واي!...
٭
........................................................................................

● آقا من خيلي خفنم انگار! (قابل توجه بعضيها: منظورم از خفن challenging نيستا!)...باور نميکنين!؟...اي بابا! پس برين ببين کي به من ايميل زده! تازه يکي هم نزده دو تا زده!!
٭
........................................................................................

Monday, April 08, 2002

● امروز داشتم اينجا رو ميخوندم، توصيه هم ميکنم حتما برين بخونين. البته واسه خود من يه قرن طول کشيد تا آخرش خوندم! چون واقعا سر اکثر جمله هاش مجبور بودم ۳،۲ دقيقه واسه هضمش صبر کنم که البته ارزشش رو واقعا داشت...

خلاصه به نظر من يه جور ديگه هم ميشه به اين مساله نگاه کرد و اون اينه که:
کاري که اکثر ما وبلاگرها ميکنيم بيشتر مثل کاريه که يه نقاش آماتور انجام ميده يعني انگيزه اصلي لذت بردن از انجام کاره، بدون توجه به اين که مردم در مورد اون اثر هنري يا هنرمند چه فکري ميکنن، يا اصلا دقيقا حرفي كه ميخواستيم بزنيم ميفهمن يا نه. البته بعد با گذاشتن اثر در معرض ديد مردم و اطلاع از نظر اونا هم اين لذت تکميلتر ميشه و هم باعث ميشه که هنرمند ديگه ايزوله نباشه و بتونه در تقابل با آرا و برداشتهاي مختلف پيشرفت کنه...با اين حال اصولا هنوز هم اين نبايد خللي در کار اونا که همون کار کردن واسه دل خودشونه وارد کنه!...و فکر کنم به همين خاطره که استفاده از اسم مستعار لازم ميشه.
دروغ ميگم!؟؟

راستي!...چاکر هر چي خانم معلمه!


٭
........................................................................................

● قيافه منو با اين عينک جديد ديدين؟...نه!؟...پس نيم عمرتون بر فنا! شدم هم عين اون روان پزشکه تو دکتر کوچولوها!
٭
........................................................................................

Sunday, April 07, 2002

قِرباد!
من هميشه بعد از پارتيها به جايي که شارژ بشم دچار افسزدگي مزمن ميشم! حالا اين در حاليه که تا يه هفته قبلش اونقد خوشحالم که حتي سر کلاسم تا به فکرش ميفتم همينطور مثل ديوونه ها خودم رو ميجنبونم! آخه راستش بنده اصولا هدفم از اين مهمونيها فقط رقصيدنه نه چيز ديگه! حالا مشکل اينه که طبعا بايد يکي باشه که باهاش بشه رقصيد و اين شخص هم راستش برام مهم نيست کي باشه چميدونم ميتونه دختر باشه، پسر باشه، زشت باشه، خوشگل باشه...فقط شرطش اينه که خوب برقصه. يا حداقل مثل خودم دل به کار بده! نه اينکه مثل عروسک خيمه شب بازي فقط لق بخوره! البته شکي نيست که ترجيح با دخترهاست چون ذاتا خوب ميرقصند و يه چيز ديگم اينکه رقصِ زنونه است که با رقص مردونه خوب با هم match ميشن و يه چيز زيبا ازش در مياد و گرنه چه قشنگي داره دو تا سبيل کلفت دور هم بگردن! شايد هم دليل زيباتر بودن رقص زن و مرد اين باشه که هردو واسه ريختن قر انگيزه دارن! ميدونن قرشون رو حروم نکردن!...يکي بريزه اون يکي جمع ميکنه! گرچه من بيشترين هنرهام رو يه موقع تو يه مهموني در مقابل يکي از پسر هاي مهمون اونم واسه رو کم کني ريختم وسط! که خب البته اونم يه انگيزه قوي پشتش بود. تو اين مايه ها که ديگه آخرش سر اين بود که هر کي تونست بدون پا برقصه يا بدون دست يا بدون هردوش!! يادمه اونموقع همه فکر ميکردن ما واقعا يه مرگيمون هست!
بگذريم، داشتم ميگفتم که آره مشکل پيدا کردن حريفه. اگه دوستان باشن که خب زياد غمي نيست ولي وقتي اونام يه جوري سرشون گرم باشه، بنده ميمونم منگ که اين قر بدبخت رو که داره تو کمرم دست و پا ميزنه کجا خاليش کنم که خدا رو هم خوش بياد! خب لابد ميگين برو از يه دختر خانم که مثل تو عاطل و باطل داره ميگرده بخواه باهات برقصه! دِ همين ديگه نميشه عزيز! يعني در مورد من کار نميکنه. چون اولا يه همچين دختري رو اگه شما وسط يه مهموني ديدين به مام بگين ثواب داره! دخترها اگرم تنها باشن ترجيح ميدن با هم برقصن، مثل پسرها نيستن که به زورِ رو کم کني بخوان از هم قر بکشن بيرون! دوم اينکه من نميتونم از بين دو تا دختر غريبه که دارن با هم ميرقصن يکي شون رو انتخاب کنم واسه رقص. چون اين باعث ميشه دومي فکر کنه خيلي زشته که من اونو انتخاب نکردم يا اينکه اصلا از خوشحالي پرواز کنه که من بي ريخت سراغ اون نرفتم! البته يه مشکل ديگم داره و اون اينه که ممکنه طرف فکر کنه که من کلا ازش خوشم اومده که اصولا هم بايد همينطور باشه (لابد ميگين خره! اين چه اشکال داره!؟) در حالي که من فقط ميخوام باهاش برقصم که قول ميدم سنگ تمومم بذارم!...اشکال اين قضيه اينجاست که اگر واقعا بعدا ازش خوشم نياد جرات گفتنش رو ندارم! چميدونم شايد دارم قضيه رو خيلي سخت ميگيرم...چي بگم والا!
خلاصه همينه که من معمولا اگر آشنا و دوستان نباشن بعد از اينجور پارتيها به جاي اينکه شارژ روحي بشم دچار مشکلات عاطفي ناشي از قِر به اندازه کافي آزاد نشده ميشم! البته اين «اندازه کافي» هم براي خودش داستاني داره چون با اين حال معمولا اونقد شلنگ تخته مي اندازم که تا ۳،۲ روز تمام هيکلم درد ميکنه!!!
٭
........................................................................................

● خواب واسه من يه جور فرار از زشتيهاي دنياست. ميدونين ممکنه واسه خيليها وقتي انگيزه شون رو واسه زندگي از دست ميدن تنها راه مرگ باشه ولي در مورد من خوابه! شايد يه دليلش اين باشه که من ميتونم مثل خرس قطبي ساعتها و ساعتها بخوابم! (البته تا حالا رکوردم يه چيزي حدود ۱۶،۱۷ ساعت بيشتر نبوده! ولي به خودم ميبينم که تا يه هفته هم کشش بدم!) اين يه مزيت خيلي بزرگ نسبت به مرگ داره و اون اينه که هر وقت دوباره دلت واسه قشنگيهاي زندگي تنگ شد ميتوني راحت برگردي! ديگه اينکه ميتوني همون احساس آرامش دلخواه رو که ميخواي تو خواب بدست بياري، ميتوني بري هر جا دوست داري...ميتوني بري پيش اونايي که دوست داري، دلت براشون تنگ شده ولي الان پيشت نيستن...حتي اونايي که ديگه اصلا تو اين دنيا نيستن! ميتوني خيلي کارها که آزادي انجامش رو تو دنيا نداري اونجا انجام بدي. ميتوني به آرزوهات برسي...ميتوني راحت «زندگي» کني!...هر چند موقتي و زودگذر!
خب البته بدبختيشم اينه که از خواب بلند ميشي ميبيني واقعا خواب بودي! ميفهمي تو اين مدت چند تا کلاس مهم رو از دست دادي و کلي کار مهم بايد ميکردي که همشون رو عوضي تو خواب انجام دادي! اونجاست که ميفهمي اي داد بيداد! نه! انگار با اين دنيا از اين شوخيها نميشه کرد!!...اَه!...بي جنبه عوضي!

٭
........................................................................................

Saturday, April 06, 2002



اين عکس خودش خيلي گوياست. دوست ندارم در مورد فلسطين بنويسم چون واقعا اعصابم خورد ميشه و احساس ميکنم هيچ فايده اي هم نداره چون اونا به هر حال دارن همديگر رو ميکشن و تازه من که کسي نيستم کلي گنده ترها شم حرف زدن ولي کاري نتونستن بکنن. خودم هم هيچ نظر يا راه حل خاصي ندارم چون مساله خيلي پيچيده تر از اين حرفهاس و نظريات من از بيرون گود هيچ ارزشي نداره...فقط همينو بگم که ديگه حالم حتي از اسم جنگ به هم ميخوره...من همون مزخرفات هميشگيم رو بنويسم بهتره.

اون عکسم از لينک اين مطلب ورداشتم. با تشکر از زهره.

٭
........................................................................................

Friday, April 05, 2002

● اصلا به اين کله کچل من کلاه نيومده! اول که مونده بودم اين ۵ تا مهمون که همه قرار بود امروز بيان رو چه جوري تو اتاق فسقليم بچپونم که بهشون بد نگذره حالام که يکدفعه همه يه مشکلي براشون پيش اومد و جين جين رو تنها گذاشتن با دماغ جزغاله و شکم صابونيش....
اي داد بيداد! همينه رسم زمونه ديگه، چه ميشه کرد!؟
٭
........................................................................................

Thursday, April 04, 2002

● راستي اگر يه موقع ساعت۳ نصفه شب تو تاريکي داشتين آروم مي رفتين طرف خوابگاه پرنده هم پر نميزد بعد يه دفعه ديدين يه سياهه با هيکل گنده از دور داره مياد و همين که به شما رسيد عربه کشيد:
HEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEYYYYYYYYY!!!!!!
اصلا نترسين...بهتره بگم خودتون رو خيس نکنين...اون هم کلاسي شماست و داره بهتون سلام ميکنه!!
٭
........................................................................................

اينو خوندين؟

پ.ن. اگه تصاويرنشون داده نميشه كافيه آدرس يكي شونو كپي كنين بعد تو يه پنجره جديد وارد كنين.
٭
........................................................................................

Wednesday, April 03, 2002

بمب کباب کوبيده!

يکي از نظرياتي که که من از دير باز در مورد مواد غذايي داشتم اين بوده که حتما بايد همه چي رو امتحان کرد و اصلا هم مهم نيست که توش چيه!...بخور خوشمزه است! خب خدا وکيليم کار درست همينه ديگه...هر چيزي ارزش يه بار خوردن رو داره، دروغ ميگم؟....آره!!
والا تا همين ديروز من به اين قضيه به شدت اعتقاد داشتم و هميشه هم در فوايدش ساعتها نطق ميکردم و به همه هم توصيه ميکردم که هر آت و آشغالي رو امتحان کنن تا گوش شيطون کر، نخورده از دنيا نرن! ولي با اين بلايي که ديروز سر بنده اومد، دين و ايمانم رو در مورد اين قضيه رو بالکل از دست دادم و پاک کافر شدم رفت پي کارش!
حالا قضيه اينه که شنبه که رفته بودم خريد تو قسمت نون و کلوچه سوپر مارکت که هميشه ۳۰۰ نوع مختلف نون و چيزهاي مربوطه رديفه داشتم ميگشتم که چشم خورد به يک بسته کلوچه خيلي خوشگل. ازون خپلهايي که روشون زرد براقه و از چاقي مفرط قاچ خوردن! يه چيزي تو مايه هاي کرم (لطف كنين “ر” رو با كسره بخونين!) هم ظاهرا وسطش بود، قيمتشم خوب بود...خلاصه نميدونين چه عروسي بود! منم طبق همون نظريه اي که عرض کردم بدون معطلي يه بسته ۶ تايي ورداشتم که يه هفته اي جشنمون طول بکشه.

خلاصه ديروز صبح ديدم فرصت خوبيه واسه خوردنش. پس پنير و مربا رو گذاشتم (من از بچگي اين دو تا متناقض رو با هم ميخوردم! اصلا من طرز غذا خوردنم داستاني داشت مثلا هميشه پلو خورش که بود اول خورش رو خالي ميخوردم بعد پلو رو...نپرسين که نميدونم چرا!) و کلوچه هم آوردم در بسته پنير رو وا کردم که شروع کنم ديدم داره بوي کباب کوبيده مياد!! اول فکر کردم زده به سرم! از بس هوس کردم ماليخولياي کباب کوبيده گرفتم! بعد ديدم نه انگار جدا بوي کباب کوبيده است اولين چيزي که شک کردم طبعا پنيره بود گفتم حتما تو يخچال رفقا يه چيزي تو مايه هاي کباب کوبيده خودمون گذاشتن اين بدبختم بو گرفته! اصلا بهتر! حداقل اگر کباب گيرم نمياد بوش که گيرم مياد! بگذريم که هر چيم بو کردمش نفهميدم، تا اينکه اولين گاز رو با لذت از جناب کلوچه زدم...خب ديگه نيازي به توضيح نيست که چه جوري تا آخر خوردمش و بدبختي منم از همينجا شروع شد...

فقط من پاک گيج شدم اينا اين اسانس کباب کوبيده رو از کجاشون آورده بودن! و عجب چيزي بود بوي لامذهب اين اسانسه! احساسم اين بود اين کلوچهه تو شکمم منفجر شده و همينجــــــــــــــــــــــــــــــــور داره دود ميکنه! شما در نظر بگيرين، تا شب از تمام سوراخ سنبه هاي بنده اعم از بالا و پايين به زور و بطور پيوسته بوي کباب کوبيده ميزد بيرون!! انگار گاز پيک نيکي خورده باشي!؟...همونجوري! گرچه فکر کنم اگه اون گاز رو ميسوزوندي حتي يه تهران هم ميشد چند روزي برق داد!! حالا فجاعتشم اين بود که من دو تا کلاس داشتم ديروز و ميتونين حدس بزنين در حال پکيدن درس دادن چه لذتي داره! بامزه است نه!؟ همش گشاد گشاد راه ميري وسط کلاس که يه موقع بچه مردم خفه نشه اون وسط خونش بيفته گردنت!! بعد واسه اينکه چند دقيقه اي پاهات واشه مجبوري هي وسط کار به بهانه آب خوردن بزني بيرون واسه تنظيم باد!! بيچاره شاگردام پاک مات مونده بودن چرا من انقد هلاک و تشنه بودم ديروز! بله! توفاني بود تو اين شکم ديروز! باز خوبه اسانسش بود اگه خود کباب رو خورده بودم که حتما موقع «آب خوردن» ناغافلي ميخوردم به هر چي جلوم بود و درب و داغونش ميکردم!!...اي داد بيداد!...

نتيجه اينکه آقا ۵ تا ديگه مونده...خدا رو خوش نمياد بندازم دورا!...ضرر نداره يه بار خوردنش!!...اصلا زنگ بزنين دليور ميکنم در خونتون!

٭
........................................................................................

● الان اکثر وبلاگها دارن به شبح به خاطر تجسدش تبريک ميگن. نميدونم واسه من مثل اين ميمونه که يکي رو زنداني کنن بعد همه بهش بگن مبارکه! خودم شخصا خيلي ناراحت شدم و مراتب تسليتم رو هم بهش ايميل کردم. آخه حيف اون شبح آزاد و بلند پرواز نبود که الان شده اسير تنش!؟ سپيده تا حدودي به اين مساله اشاره کرده ولي من ميترسم مشکلات جدي تر از اينم....ميفهمين که چي ميگم؟

خدا بگم اين نداي مستجاب الدعوه رو چه کار کنه! آخه دختر اين دعا بود تو کردي!؟ آخه خدا رو خوش مياد يکي رو اينجوري زمينگير کردن؟ به جاش دعا ميکردي خدا يه شعوري به من جين جين بده که انقد با خل بازي هام بلا سر خودم نيارم!

خدا شبحي رو از هيچ بنده ايش دريغ نكنه!
٭
........................................................................................

Tuesday, April 02, 2002

● الان قشنگ ۲۴ ساعته نخوابيدم...نتيجه ساده اشم اينکه سر کلاس يه چند بار ناخودآگاه با شاگردام فارسي حرف زدم...الانم تا اينجا انگليسي ننوشتم شب خوش!
٭
........................................................................................

Monday, April 01, 2002

● شنبه صبحي با بچه ها رفتيم جلسه اي که از طرف دانشگاه براي تغيير اتاق خوابگاه واسه سال ديگه تشکيل ميشه. خوشبختانه هر چهارتامون تونستيم بريم تو يه سوييت. خب از يه طرف خوشحالم که آخ چه باحال! خوش ميگذره با هم، از يه طرفم غمباد گرفتم که سال ديگه اصلا هيجان ندارم! مي ترسم زندگي خيلي يکنواخت بشه! فکر نکنم هيچکس بفهمه من چي ميگم. آخه شما که تا حالا يه هم اتاقي ديوار به ديوارِ هميشه تو عالم هپروت نداشتين ببينين چه کيفي داره! شما که هيچوقت بوم بوم ديوار کنار تختتون همراه با آواز دل انگيز !fuck you لالايي تون نبوده ببينين چه قد آرامش بخشه! با عادتي که کردم همش تو اين فکرم نکنه اصلا اونجا ديگه خوابم نبره! آخ کدومتون مثل من شانس اينو داشتين که اتاقتون بيخ دل توالت باشه که هروقت جناب ميره توش و مثل رعد و برق ميگوزه، ۷ دور تو تختخوابتون معلق بزنين! واي ميدونم باز دلم تنگ ميشه واسه اون...واسه اون رايحه اي که دم صبح وقتي آقا يادشون ميره در توالت رو ببندن با نوازشش از خواب ناز بيدارم ميکنه! (ببين اون بو ديگه بايد خيلي خيلي عزيز باشه که دماغ بنده واسش حاضره يه تکوني به خودش بده!) مثلا ديشب اونقده حال دااا.......اااد وقتي مست و پاتيل اومده با فحش و کوبيدن به در از خواب بيدارم کرده ميگه بيا آشغالهات رو از قسمتِ من تو فريزر جمع کن منم ميرم ميبينم اونها مال من نيست! خب ميدونم اونجام ممکنه اِاااااااااي گاهي از اين اتفاقا بيفته ولي حيف که بدون ترس از آينده زود ميشه با چند تا فحش آبدار سر و ته قضيه رو هم آورد!....نه اينجوري نميشه من دق ميکنم! بايد يه فکري کرد... آهاي ايهاالناس! آتيش زدم به مالم! کي مياد سال ديگه هر شب واسه ما مستي کنه!؟ پول زيادي ميدم و صد البته ويسکي فرد اعلا!...بدو بدو که جاتو گرفتن!
٭
........................................................................................

● حالا كه همه دارن معما طرح ميكنن من کله گنده چيم كمتره!؟ ها؟
اينم يه معما به مناسبت ۱۲ فروردين روز جمهوري اسلامي (با يه روز تاخير البته):



اين عكس از كدامين يار انقلاب است!؟

اينم ايميلم.
٭
........................................................................................

Older Posts