جين جين


Sunday, March 31, 2002

● يه دوست پيدا كردم...خيلي گُله.
امروز اونقد چيز ميز ازش ياد گرفتم كه نگو!
٭
........................................................................................

Saturday, March 30, 2002

● چند روز پيش که صندوق پستم رو خالي ميکردم و مثل هميشه داشتم با يه گوني نامه هاي احمقانه اي که همشون يا واسه تبليغه يا ازت پول مي خوان کشتي ميگرفتم ديدم يه کارت پستال خوشگلم توشون هست. باور ميکنين تا اون موقع نميدونستم چقدر کيف داره آدم از رفيق جون جونيش کارت بگيره! والا تقصير خودمم نيست، آخه من تو ايرانم هيچوقت کارت اختصاصي برام نمي اومد که شعورم به اين چيزها برسه! نميدونم چي بگم ولي احساس عجيبي بود؛ با خودم گفتم يعني اين که انقدر لذت داشت، من چطور اين مدت از خيليا دريغش کردم! اي داد بيداد که چقدر محبت کردن زيبا بود و من تو اين بيست سال عمرم هيچ وقت ارزشش رو اونطوري که بايد نفهميدم...
خلاصه جَلدي رفتم يه کارت پستال خريدم که زود جواب بدم ولي بعد هر چي گشتم رو کارت که اومده بود ديدم اصلا آدرس فرستنده نداره! يعني چي؟ حتما يادش رفته بود. پس زود يه ايميل زدم بهش گفتم آدرست رو بفرست بابا، مام دل داريم گل پسر!
جوابش اين بود:

«...جين جين يه چيزي در مورد کارت بگم يوخده بخندي، من اين کارت رو ۲ دفعه فرستادم! دفعه اول آدرس خودم رو هم روش نوشتم ۳ روز بعد پستچي يه کارت برام آورد که خيلي شبيه کارت تو بود...نگو خودش بود!!!
براي همين تو کارت دومي فقط آدرس تو رو نوشتم که ديگه پستچي کون گشاد بهانه نداشته باشه :) انگار اينجا نامه رو به نزديکترين آدرس رو پاکت ميفرستن!!
anyway، حالا که خودت پايه اي آدرسم رو داشته باشي برات مينويسم، اگه اونجا يه case خوبي برام سراغ داشتي آدرسم رو بهش بده، بي بي فاطمه نگهدارت باشه! :) ...»

خلاصه کلي خنديدم. حالا برم کارت رو پست کنم تا دير نشده...فعلن.

٭
........................................................................................

● ديگه به اينجام رسيده...آهاي ملت! خجالت بکشين! الان يه مدتيه همينطور افتادين به جون هم! يعني چي!؟ چرا شما اينطوري هستين؟ جديدا هر چي وبلاگ ميخوني توش دعواست، همه همديگه رو تحقير ميکنن، از همديگه دلخور ميشن، ميخوان روي همديگه رو کم کنن. سر اين بحث همجنس بازي چه قد به همديگه فحش دادين و تحمت زدين؟ چه قد شخصيت همديگرو به گند کشيدين؟...
تو رو خدا يکي به من بگه مثلا چه اهميتي داره که نويسنده مطلب کيه يا چه کاره اس!؟ ها؟ بابا اون مطلب ارزشش به خاطر خودشه! به خاطر اينه که ببيني چطوري ميشه يه جور ديگه نگاه کرد به زندگي. اصلا چشاتون رو ببندين فکر کنين شما خودتون دارين اين حرفها رو ميزنين! حيف نيست حالا که ميتونيم انقدر متفاوت بودن رو تجربه کنيم بچسبيم به وجود خودمون و اين فرصت رو از دست بديم. گيريم يارو جنايتکار پدرسوخته يا هر کي؟ چرا نميخوايم يه بار اونجوري بودن رو تجربه کنيم! اونوقته که ميفهمين همه هر چه قد غلط از نظر ما، دارن کاملا از ديد خودشون درست رفتار ميکنن و اين مشکل ماست که نميتونيم تمام زواياي وجودشون رو درک کنيم.
پس واقعا شخصيت کسي رو خورد کردن چه دردي رو دوا ميکنه...اصلا ما چه حقي داريم نظر خودمون رو که طي يه عمر شکل گرفته به عنوان نظر صحيح يه شبه به کسي تحميل کنيم؛ ميدونين اصلا ممکنه يکي راحتتر باشه خودش رو گول بزنه و با اين کار احساس آرامش ميکنه! چرا به جاش سعي نکنيم نشونش بدين که يه جور ديگه هم ميشه به قضيه نگاه کرد از اونم بخوايم که درون خودش رو به ما نشون بده (کاري که ما خودمون ازش عاجزيم) چميدونم يه دفعه ديدي اصلا خودمون عوض شديم!
بابا آخه کي ميخواين ياد بگيرين ما اومديم اينجا مرهم دل هم باشيم نه نمک رو زخم. آخه مرگ من يه دقيقه ببينين ارزشش رو داره حالا که ميشه رفت تو جلد همديگه بيايم اين فرصت طلايي رو از خودمون سلب کنيم...و چه قدر لذت داره متفاوت ديدن دنيا! چقدر خوبه با اين روش عوض شدن و دوباره عوض شدن و دوباره عوض شدن!....مهم نيس آخرش کجاست! من به اين حرکت ميگم تکامل!
خلاصه بگم همتون رو دوست دارم، همتون... فقط و فقط چون ميذارين واسه مدتي لذت «شما» بودن رو تجربه کنم! اصلا هم دوست ندارم با هم بجنگين! :)

٭
........................................................................................

Friday, March 29, 2002

● الان اين رفيق اهل پياله ما Chris de Burgh گذاشته صداشم در حديه که همه دل و روده هات رو ميلرزونه، با رفيقشم نشستن دارن گل ميگن گل ميشنون. کلي رفتم تو حال. قربونش برم الهي! يه کار درست حسابي تو اين مدت که با همديگه بوديم کرده باشه همينه و بس! دلم لک زده بود واسه Lady in red، هيچ نوار يا سي دي هم که خير سرم با خودم نياوردم، download هم كه به خاطر كپي رايت نميشه كرد. اينجام که به هر کس ميگي Chris دوست داري يه جوري نگات ميکنه که انگار خواننده ايراني معرفي کردي! حتي تو مغازه هام نميشه نوارهاش رو پيدا کرد. ميبينين چه ظلميه!...چه از خدا بي خبرن اين ملت بي طهارت!(منم كه هي ميزنم به صحراي كربلا!)...حالا اينم غلط نکنم به خاطر رگ ضد آمريکاييش داره گوش ميده!...اي داد بي داد!

٭
........................................................................................

● اين ديگه غير قابل تحمله! اين داستان رو حتما بخونين. تا آخرش...من كه خونم بجوش اومد.
٭
........................................................................................

Thursday, March 28, 2002

● اي بابا! اين همه ديروز نوشتم که دعوام کنين، بزنين تو سرم شايد آدم شم نه تنها يه ايميل فحشم دريافت نکردم بلکه يه ايميل گرفتم که بابا ايول چه باحال!

نتيجه گيري:
غلط نکنم دوستان تا به اونجايي رسيدن که طرف در اوج فشاره، يارو يه دفعه بي خبر ترکيده و ترکشهاش به زندگيشون رنگ و بوي تازه اي داده!!! اونام بالطبع پا گذاشتن به فرار و اصل مطلب رو از دست دادن!...

اي واي، انگار باز دارم بي ادب ميشم!
٭
........................................................................................

● اين هفته تو اين Student Center دانشگاه يه ماکت با لگو گذاشتن از Downtown Manhatan که يه اتاق کامل رو گرفته. البته زياد کامل نيست ولي از جاهاي مهم چيزي کم نذاشته. جالبه که برجهاي دو قلو هم هستن توش، حقم دارن کسي که قبلا عظمت اينا رو ديده باشه خيلي سخته باور کنه که اينا ديگه دود شدن رفتن هوا.

٭
........................................................................................

Wednesday, March 27, 2002

«فشار دادن!!»

نميدونم اين لغت در مرحله اول چه چيزي رو تو مغز هر کسي ميتونه بياره ولي در مورد من احتمالا خيلي با بقيه فرق ميکنه چون منو ورميداره ميبره به کودکيم اون موقعها که ۹،۸ سالم بود و الان هر وقت يادم مياد کلي اينور اونور ميشم که اي بابا منم تو بچگي هام عجب قالتاق نامردي بودم!! چه ظلمها که نکردم! امروز صبحم تو عالم خوب و بيداري بودم که نميدونم يه دفعه از کجا اين اومد تو ذهنم و کلي اجيرم کرد. اين بود که تصميم گرفتم اينجا بيام بنويسمش. گرچه واقعا باعث آبرو ريزيه و شايد کلي به ريشم بخندين که بابا اين ديگه چه موجودي بوده بچگياش ولي خب ديگه من که با نوشته هاي احمقانه ام آبرويي واسه خودم نذاشته ام که تازه بخوام حفظش کنم...تازه از لج خودمم که شده امروز ميخوام آبروي خودمو پيش همه کسايي که دارن ميخونن اين متن رو ببرم! آخه راستش هيچکسم گردنش باريک تر از خودم نبود که بخوام بهش گير بدم و ۱۰۰ تا درشتر از اون بارم نکنه!
همونطور که مشخصه خيلي هم اين کلمه اي که ميبينين خاص نيست که مثلا انتظار داشته باشم واسه بقيه ام خاطره انگيز باشه...خلاصه اين اسمي بود که خودمون روش گذاشته بوديم، يعني من و داداشم. عرض ميکنم خدمتتون، راستش ما بچه که بوديم يکي از کاراي خلافمون به غير از ايستاده شاشيدن که اونو معمولا مامانم مچمو ميگرفت سرش! همين «فشار دادن» بود و قضيه از اين قرار بود که حتما ديدين بچه هاي کوچولو وقتي بازي ميکنن جيششون يادشون ميره! آره منم که سرگرم بازي ميشدم همين بلاها ار آسمون برام نازل ميشد که البته اگه جيش بود که مي انجاميد به همون ايستاده شاشيدن (به علت سرعت و سهل الوصول بودن حرکت و کمتر از دست دادن وقت گرانبها!) که بعدا طبعا تنبيهشم ميکشيدم ولي اگه به قول همون موقعها مون شرمنده روم به ديوار «پي پي»! بود که معمولا چون من از اول بچه نابغه اي بودم! با روش «فشار دادن» حلش ميکردم!! اونم از اين قرار بود که (دقت کنين داره مهم ميشه!!) تا جناب ميخواست تشريف بياره کون بدبخت بي زبون رو ميچسبوندم به زمين يا حالا اون صندليي که روش بودم (راستي تا اونجايي که يادمه معمولا رو صندلي بهتر کار ميکرد چون علاوه بر وزنت از دستهاتم واسه ايجاد فشار مضاعف ميتونستي استفاده کني!!) و سپس همراه با فشار عضلات قدرتمند اطراف مقعد! خودم رو آزاد ميکردم؛ يعني ميگفتم بيا اگه مردي...!!! شوکه نشين هولم ورتون نداره!!...اتفاقي که ميافتاد اين بود که جناب پي پي محترم اول با تلاشي وصف ناپذير سعي در بيرون اومدن داشت ولي در مقابل سد آهنين ساخته شده از صندلي و عضلات به هم چسبيده تحتاني بنده فقط ميتونست به مدت محدود ۳۰،۲۰ ثانيه مقاومت کنه و اين مدت همراه بود با صداي وزوز ناشي از زور زدن!!! صدايي کاملا شبيه به آهنگ دلنوازي که وقتي هر چي زورتون رو متمرکز ميکنين که در بياد ولي در نمياد تو گوشتون زمزمه ميکنه!!! يکي ديگه از علايم اين حرکت که بيشتر شبيه مديتيشنه تا هر چيزه ديگه! سرخ شدن شديد صورته! که البته طبيعيم هست!... دقت کنين که هر لحظه غفلت در اين مدت ميتونه صدمات شديدا جبران ناپذيري به دنبال داشته باشه!! البته اگه بتونين اين مدت رو طاقت بيارين وضعيت سريعا از حالت قرمز در مياد و بعدش حدود يک ربع، بيست دقيقه اي راحتين و ميتونين پيروزمندانه به بازي تون ادامه بدين!! البته بنده شخصا اونقدر پررو بودم که تا بازيم تموم نميشد عمرا رضا نميدادم برم توالت و از شرش خلاص بشم مثل اينکه بخوام لج کنم باهاش!
البته خب اين حرکت بديع رو گويا فقط من مخترعش نبودم چون چندبار يادمه وقتي با دوستام تو کوچه فوتبال بازي ميکرديم بعضياشون به بهانه اينکه خسته شدن، ميرفتن ۳،۲ دقيقه يه گوشه ميشستن سرخ ميشدن و صداي وزوز ازشون در ميومد!! که البته چشم بصيرت ميخواست درک اينهمه آيات و نشانه!! يه مثال ساده شم همين داداش کوچيک خودمون که البته اونو فکر منم ديگه خودم يادش دادم!! حالا تا اينجاش خوبه و اصلا به خاطرش عذاب وجدان که ندارم هيچي ميبينين که دارم اينجا با آب و تابم توضيح ميدم و پز ميدم که آره بچه نابغه است!!
حالا مشکل از اينجا بود که چون من و داداشم زياد با هم دعوا و کتک کاري ميکرديم يه چند بار من حسابي اينجوري بيچاره رو عظيم به کثافت کشيدم...فکر کنم ديگه گرفتين تا آخرش رو!!... البته اونم هي سعي ميکرد با همون کار از خجالتم دربياد ولي متاسفانه من هم زورم زياد بود هم سنگين بودم و ميتونستم در مقابل هر دو زور سربلند بيرون بيام! ميدونم که ديگه الان فحش رو کشيدين به تمام هيکلم... آره خيلي کار کثيفيه ولي هر چيم فکر ميکنم نميتونم الان باور کنم که چه جوري در مفابل التماس هاش که کاملا از روي عجز و ناتواني بود طاقت مي آوردم... آخه چه جوري گريه اون بيچاره رو وقتي که به زور از جاش بلندش کرده بودم و تمام هيکلش به گند کشيده شده بود تحمل ميکردم، تازه بعدشم دعواي مفصلي بود که از مامان مي شنيد...بديشم اين بود که بيچاره هيچ گونه دفاعي در برابر اون اتفاق از خودش نداشت و از اون بالاتر من هم به راحتي ميتونستم خودم رو بکشم کنار... يعني واقعا دليل همين نوشتنم هم اينجا همينه...ميخوام يه کم آبروم بره... يه کم فحش بشنوم تا آدم بشم! آخه نامرديم به خدا حدي داره! قبوله بچه بودم ولي اينجور که بوش مياد من بايد يه چيزي تو مايه هاي جنايتکار ميشدم آخرش با اون کارام، نه ايني که الان هستم...نمي دونم واقع چي شد که الان اصلا باورم نميشه که يه زماني انقد بي شرف بودم....اي داد بيداد....شرمندم داداش!
بگذريم حالا که ديگه خير سرمون بزرگ شديم و هم مجيد هم خودم ديگه يادمون زياد نمياد، كه البته اگه يادمون بياد هم همراهه با كلي خنده سر كار مضحكي كه ميكرديم! مگه باز چي بشه مثل امروز صبح که يه دفعه اونم شانسي بياد تو کله ام و دمقم كنه!
چند تا توصيه بکنم فقط اين آخرش، البته فکر ميکنم با توجه به شواهدي که عرض شد اين عمل زيبايي که توصيفش شد زياد هم دور از ذهن نبوده باشه و دوستاني که الان دارن ميخونن دست کم يکي دو بار تو بچگي شون امتحان کردن! ولي ديگه آدم مثل من بي ناموس و بي آبرو نوبره که ديگه بياد همينجور در گاله رو تو وبلاگش واکنه و اعترافات رو بريزه بيرون!! البته بيشتر منظورم با آقايونه ها! حالا اگرم تا حالا نکردين و آدم نرمالي بودين تو رو خدا امتحان نکنين و بعد بنده رو متهم کنين که آبروي چندين و چند سالمون رو بردي!!! ديگه خلاصه از ما گفتن بود! حالا نگين خودش کرده مارو از اين فيض دنيا و آخرت داره محروم ميکنه!!... والا منم الان ديگه غلط ميکنم دست به چنين کاري بزنم! اولا چون ديگه بابا شعورم خوب چيزيه به خدا! ثانيا من با اين وضع معده ام از ۱۲ ماه سال ۶ ماهش رو روم به ديوار اسهالم که طبعا اگرم ميخواستم کاري بکنم فاجعه اي رخ ميداد که بيشك تو روزنامه ها مينوشتن!! ۶ ماه ديگه شم که بازم روم به ديوار يبوست دارم که اگه بخواد بياد نه تنها جلوشو نميگيرم بلکه فرش قرمزم جلوش پهن ميکنم، کلي هم قربون صدقش ميرم و شامم ميدم به در و همسايه و رفيق رفقا!!! ثالثا همين الانشم به خاطر قحطي آب به هنگام شستن ماتحت اين شورت ما طلايي شده ديگه اونجوري که ....لااله الاالله!...اصلا به من چه بکنين! خونتون گردن خودتون!!

٭
........................................................................................

Tuesday, March 26, 2002

هم اکنون نيازمند ياري سبزتان هستيم!

بابا راست ميگه به خدا! يکي بياد منو نجات بده از دست اين مرخصي اجباري دنيوي! بابا زندگيمونو بذار بکنيم، کرم داري آخه مگه!؟ اي بابا! گيري کرديما! امروز که پاک نزديک بود کله امو دو دستي از کف بدم بره...خيلي شانس آوردم، البته هنوزم معلوم نيست که دسته بيلشون رو الان آماده نکرده باشن که يه سفر تفريحي تا فيها خالدون بنده داشته باشه!! خدا رحم کنه. اگه بتونم اين مشکل رو واسه خودم حل کنم به همتون شيرني ميدم! والا مي ارزه! ديگه آخه اين کمر ما جوون مرگ شد زير بار ذلت و خواري اين مرخصي هاي اجباري! آخه حدي داره...اي بابا!
اِيزه بدين بگم، خير کله ام بنده پريشب تا صيح پشت اين کامپيوترِ بيمايهء بيمقدار بي هيچ دليل خاصي بيدار بودم و بالطبع ديروز رو گرفتم مثل از قحطي در اومده ها ۱۳ ساعت بي زبون رو به ضرب خوابيدم يعني از ۶ صبح تا ۷ شب!! چرا انقدر زياد؟؟....وايسا ببينم مگه قراره من واسه هر غلطي که ميکنم دليل داشته باشم!...اصلا تو خودت که داري الان اين مزخرفات رو ميخوني يه دليل محکمه پسند واسه اين کار احمقانه ات داري!؟...بگذريم، با اين حماقتم کلي افتادم تو دردسر! به مثابه آن بزرگوار در گل (با لحجه دزفولي بخونين!). اول اينکه بايد يه بسته رو پست ميکردم که تا شنبه برسه به مقصد که چون بسته بزرگ بود بايد حداقل ۴ روز بهش مهلت ميدادم که باالطبع ديگه اين ريسک رو امروز نميتونستم بکنم و به اين خاطر مجبور شدم ۲۰ دلار اضافه بدم که جناب رو با اکسپرس پست کنن! نميدونين وقتي همه کارها رو کرده بودم و آماده پست بود و بارو برگشت با لبخند بهم گفت ۲۰ دلار چه برقي از يه جاي تيزم پريد (هنوزم جاش ميسوزه!!). بابا بيخيال مگه داري با تخت روون بسته رو ميفرستي! حتي اگه کلي خدم و حشم هم همراش ميکردن و جار ميزدن تو کوچه ها و گوسفند هم موقع رسيدنش قربوني ميکردن انقد نمي شد!! اي بابا! ديگه خلاصه مجبور شدم برم پول بگيرم دوباره بيام تا بفرسته! چي بگم ديگه! باز خوبه داخلي بود اگه ميخواستم بفرستم ايران که لابد بايد پول ويزا و خرج بليط و سفر هيئت محترم همراه رو هم بنده تقبل ميکردم!
تازه تموم نشده با اون کارم يه کلاسمم از دست دادم که حالا دربدر دنبال جزوه استادم که خيليم حياطيه و گرنه دقيقا همون قضيه دسته بيل...! (فقط صاحاب بيل عوض شده...دردش که همون درده!)
خب درست نگفتم که اين باعث شد که بنده ديشب تا صبح خوابم نبره و بشينم مثلا به کارام برسم که ۹۰ درصدشون احتياج به روشنايي روز داشت که بنده درمونده بودم از انجامش مثلا بايد يه چند تا نامه پست ميکردم هر چه زودتر! بايد حتما واسه کلاس امروز صبح ساعت ۸ سوالات کوييز رو به تعداد شاگردام کپي ميکردم که در اتاق کپي رو از ترس دزدايي مثل من قفل کرده بودن! والا حقم دارن سگم بزني نصفه شب نميره اونجا ورقه کپي کنه! تازه اين مساله هم هست که ديگه تا ساعت ۹ صبح بازش نميکنن بازهم به همون دليل سگه. حالا بذارين اينجاشو بگم که حداقل بعد از اين همه فحشي که به خودم دادم بگم نه بابا من زيادم ديگه...! آره اين شد که يه کم ته مونده مخم به کار افتاد و رفتم تو سايت کامپيوتر که شبانه روز بازه و با اسکنر عزيز و پرينتر عزيزتر از جانم کار رو تموم کردم؛ البته اين يکي از سختترين مراحل کار بود چون اولا يه سري از شاگردام که خونه زندگي انگار ندارن يا لابد مثل من جني شده بودن هم تو سايت بودن ثانيا به خاطر قوانين مضحک اينجا نميتوني از يه صفحه در آن واحد ۲ کپي بيشتر بگيري و مجبوري ۱۲ بار (نصف تعداد شاگردها) رو اون پرينتر مضحک کليک کني و زود بري سراغ پرينتر که تا در اومد بقاپيش که در نره! در ضمن چون سه تا پرينتر اونجا هست مجبوري هر ۱۲ بار رو مثل مرغ پرکنده بين اون سه تا طواف کني تا ببيني بالاخره والا حضرت از کدوم يکي طلوع ميکنن!...خلاصه خيلي کيف داد!
معضل بعدي اين بود که بدون اينکه شب بخوابي ميري سر کلاس و تا دلت بخواد خزعبل مي چپوني تو مخ بچه مردم! بعدم درمياي با اينکه خسته اي کارها تو انجام ميدي تا اينکه يه ساعت مونده به کلاس بعدازظهر مثل سگ (يه سگ ديگه!) خوابت مياد ميگي بذار يه ساعتي بخوابم بعد ميرم سر کلاس؛ بله! اينجا بود که بنده با خفت و خواري تن به اين معاهده ننگين دادم و جام شوکران رو نوشيدم... نه تنها کلاس بعديم رو از دست دادم کلاس بعدش رو هم از دست دادم! و در ضمن وقتي ساعت ۷ و نيم با صداي زنگ در خوابگاه که نميدونم توسط کدوم انساني (فداش بشم الهي!) به صدا در اومد بلند شدم فهميدم کلاس ساعت ۶ عصر رو که بايد درس ميدادم هم پر! ديگه نمي دونين با دمپايي و اون وضعيت فجيع چه جوري تو بارونا رسيدم اونجا فقط به اين اميد که بچه ها نرفته باشن!! البته ديگه ميتونين بفمين چقدر خوشحال شدم وقتي ديدم سر کلاسن و دارن آزمايش رو خودشون انجام ميدم و طبعا با داخل شدن دلقکي مثل من سر کلاس همه زدن زير خنده! بازم دمشون داغ! من که ديگه آبروم رفته بود! اصلا حاضر بودم اونجا به خاطر اينکه کلاس رو بهم نزده بودن اگه ميخواستن استريپ تيزم بکنم!!
باز بگين چرا فحش ميدي! طاقتم طاق شده! به اينجام ديگه رسيده....آآ! .....تو رو خدا تا دوباره نخوابيدم!....نجاتم بدين از دست اين جرثومه فساد!.....
به قول شبح، جين جينم به اين بي غيرتي نوبره والا!
٭
........................................................................................

Monday, March 25, 2002

● من امروز رو از دنيا مرخصي گرفتم!!
٭
........................................................................................

Sunday, March 24, 2002

● آخيش...بالاخره عكسه هم از بي اسم و رسمي در اومد!...ديگه فقط انگار خودم موندم بي هويت!

٭
........................................................................................

● هيچ پرسيدي رنگش چيست؟؟
٭
........................................................................................

● من عاشق اين عکسم:


Vadim Ghirda - The Associated Press, New York
An ethnic Albanian refugee from Selce, Macedonia, sits in a bus with her child as they arrive in Prizren, in southern Kosovo, on March 27. They had fled the fighting in Macedonia on foot two days earlier.

فقط نگاه کنين به قيافه اون کوچولو...يک دنيا حرف هم نميتونه جاش رو بگيره!
اين همراه با يه سري عکس ديگه توسط يکي از دوستام برام فوروارد شده بود و اينجور که معلومه برنده جايزه يکي از بهترين عکسهاي سال هم شده؛ از طرف اينجا.

با تشكر از محمد.
٭
........................................................................................

Saturday, March 23, 2002

● يه پيراهن خوشگل سبزِ گل گلي با يه جفت کفش ناز کوچولو که اونم روش گلهاي سبز در اومده، هديه به يه نيم وجبيِ نه کيلويي که اولين بهار عمرش رو تجربه ميکنه! عيد همه همفسقلي هاي تينا خانم هم که امسال اولين عيدشونه خيلي خيلي مبارک! عيديم تا ميتونين به خصوص از دايي هاتون! بگيرين که الان وقتشه!
آخيش...کاشکي ميشد بوس هم فرستاد...

٭
........................................................................................

Friday, March 22, 2002

● خب قضيه از اين قراره كه خدا داره همينطور از اون بالا مالاها فرقون فرقون رو سر بنده كارهاي از نون شب واجبتر ميريزه كه هر كس ديگه حتي سبيل كلفت تر از منم (ببينين ديگه طرف عجب موجوديه!) تا الان دوقلو رو شاخش بود! حالا عرض ميكنم:
سه شنبه كه اومدم، هم نذاشتن عرقم خشك بشه نامردا!، شب عيدي، تو اين سرما و بارون، ما رو ورداشتن بردن پارتي! حالا اونم چه پارتيي مگه ميذارن دو دقيقه بشيني خستگيت درره، اونقد عقده ايت كردن كه حتي با اون يه خروار پلوي باد كرده تو شكمت هم ديگه نميشه اون كمر رو نگه داشت! تازه تا تموم ميشه برو كلي اينور و اونور در بدر توي بَر و خيابون دنبال بار؛ كه چي؟! آقا (و بالطبع سايرين!) نصفه شبي تو سرما هوس يه ليوان آب طالبي خنك كرده! بعدم كه خسته و كوفته مياي سرت رو نذاشته خوابي. روز بعدم كه ساعت 2:16 عيده، 3 ساعت مونده به سال تحويل با بدبختي بلند ميشي دِ بدو كمك كن كه همه چي حاضر بشه. بعدم كه تا مياي ببيني چه خبره، بي خبر توپ در ميكنن! و ساير قضايا...ساعت 6 با رفقا سر بساط سبزي پلو ماهي نشستي يه دفعه كرور كرور مهمان از در و ديوار ميريزه كه تا 12 ساعت بعدش فقط ميگين و ميخندين و تخت سِزِر فلك زده رو مثل ژله مي لرزونين! بعدم كه مثل مرده ها دوباره سر نذاشته رفتي. فرداشم كه ميگذره به درس آشپزي (پختن مايه ماكاروني، اينجوري نگاه نكنين سخته!) بعدم خورده نخورده، هنوز پايين نرفته، بشين پاي ميز شِلِم و واسه رضاي خدا و با وجود تمام سختي ها و گرفتاريهاش تا كله سحر روي ملت رو كم كن!...نه شما بگين! ملت عيد دارن مام عيد داريم!... آخه اينم شد زندگي!
٭
........................................................................................

Wednesday, March 20, 2002

● آخيش بالاخره تونستم وصل شم...يه كمي زيادي ديره زيادم فرصت ندارم ولي...عيد همگي به شدت مبارك! دست همه كسايي هم كه لطف كردن ايميل زدن درد نكنه و شرمنده كه هنوز نتونستم به همشون جواب بدم...زودي بر ميگردم!

٭
........................................................................................

Tuesday, March 19, 2002

اين چه وضعشه خدايا! آخه تو ما رو «رفسنجاني» هم نيافريدي!... بابا اين گردنِ عليل ما شکست زير منت اين ريش مضحک تا بالاخره درست شد!!
٭
........................................................................................

● آقا هر کي تونست اين شکنجه رو تا آخرش تحمل کنه از نظر بنده الگوي مقاومت و ايثاره! ولا غير!...خودمونيم واقعا دوست دارم بدونم اين مردک چه تصوري از خودش داره!؟
راستي اگر هنوز عقده خود آزاري تون کاملا ارضا نشده تشريف ببرين اينجا، بهشتيه براي خودش!

٭
........................................................................................

اي بابام هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــي!!
حالا من اين شکم صابوني مو که قراره فردا با ترکيدن توپ مثل هميشه هُري بريزه پايين تنها تنها جمعش کنم؟!
٭
........................................................................................

● ديروز يه ايميل داشتم از آقاي ميلاني که لطف کرده بود و اشکال دو لُپي بنده رو تو يکي از متنهاي آخرم نشون داده بود که درست کردم. دستت درد نکنه آقا! ولي اين باعث شد بنده براي اولين بار برم وبلاگ جالب ايشون رو بخونم (شايد قبلش هم رفته بودم ولي احتمالا به خاطر مشکل «ي» چسبان که خوندن رو واقعا سخت ميکنه ولش کرده بودم. در اين مورد من شديدا اين ابَر اديتور حضرت لامپ، قربونش برم الهي!، رو که خودمم الان دارم ازش استفاده ميکنم پيشنهاد ميکنم) و تازه فهميدم ظاهرا وبلاگ منو از خيلي قبل ميخونده و چند بار هم نظرش رو در مورد حرفهاي من داده ولي بنده حاليم نشده. مثلا اينو نگاه کنين، يا اين يکي رو که خيليم جالبه. در مورد اولي فقط بگم که منظور من از فيزيک (در مقايسه با ماوراالطبيعه) ترجمه نظم طبيعت به زبان قابل فهم انسانها نبود بلکه خود اين نظم حاکم بر طبيعت بود که ديگه وجودش مستقل از ذهن ماست.

راستي چقدر خوبه اگه کسي ميخواد نظرش رو در مورد حرف ديگري تو وبلاگش بنويسه و مطمئن نيست طرف ميخونه، با ايميل بهش خبر بده.
٭
........................................................................................

Monday, March 18, 2002

● خب بسه ديگه! پاشو! پاشو! ديگه هيچيت نيست، خوب شدي! خودت هم لوس نکن! خجالت بکش! بايد اتاق کثافتت رو تميز کني! بايد کلي کارت تبريک بفرستي و چندتا تلفن هم بزني! کلي کار ديگم داري، مثلا خير سرت قرار بود به کارهاي عقب مونده ات برسي...وايساده مونيتور رو بِر بِر نگاه ميکنه.....دِ بلند شو ديگه!
٭
........................................................................................

● الان داشتم با مينا صحبت ميکردم. ميگفت شنيده که دوباره همه خانواده دوره گذاشتن که هر ماه چند باري دور هم جمع شن...نميدونين چقدر خوشحال شدم، هم چقدر ناراحت! بغض گلوم رو گرفته بود که ديگه چرا من نيستم اونجا ببينم همه دوباره «زنده» شدن!... انگار منتظر بودن من بيام اينجا شروع کنن! به هر حال اميدوارم به همه خوش بگذره....جاي منم خالي....

مگه ميشه آدم يادش بره اون موقعي هايي رو که همه «جين جين» بودن! عشقشون اين مهمونيايي بود که همه توش جمع ميشدن، از بودن با هم لذت ميبردن، با هم حرف ميزدن...ميخنديدن! بزرگ و کوچيک باهم بازي ميکردن و سر به سر هم ميذاشتن! بعدم آهنگ ميذاشتن و همه با هم ميرقصيدن؛ ما بچه ها هم که قر ميداديم! معمولا بهمون يا «جيريني» جايزه ميدادن يا بوس!! اون روزا عطر عشق خيلي بيشتر تو خونه هامون بود! اون روزا شادي و محبت از در و ديوار ميريخت! اون روزا....
هيچکس هم نميتونه چيزي رو دبه کنه و بگه اون موقع تو کوچولو بودي که اينجوري به نظرت ميومد! چون هنوزم تو اون فيلم صامتي که بابا با دوربين قديميش گرفته همه چيز معلومه!!...
نميدونم واقعا چي شد.... يه دفعه همه «بزرگ» شدن! همه «عاقل» شدن! همه «تارک دنيا» شدن! يکي نيست بگه ما حالا بچه بوديم ولي بقيه که ديگه already گنده و عاقل بودن چرا؟! همه سرشون شلوغ شد، درگير زندگي! شدن، هي از همديگه يادشون ميرفت، هي از هم دلخور ميشدن، ديگه وقتي نداشتن دور هم جمع بشن؛ همش بايد دعا ميکرديم يکي عروسي کنه مگه اينجوري باز بتوني همه رو يه جا ببيني! تازه اونم معمولا چي بود!؟ کو ديگه اون صفا و صميميتي که موج ميزد؟ همش يه نوع «شو» شده بود، شوي نشون دادن انواع و اقسام غذاها که هميشه بيشتر از نصفيش اضافي بود و خورده نميشد!...شوي چشم و هم چشمي! هدف اين بود که غذا چي بدي ملت بخورن که حال کنن! ميوه و شيريني چي بخري که ظرفشون پر بشه ندونن کدوم رو بخورن! چه جوري پذيرايي کني...مهمونام که انگار خودشون باورشون شده بود که تو وظيفه داري بهشون تعارف کني! ديگه خنده وشوخي جاي خودش رو داده بود به حرفهاي خاله زنکي، لابد چون زشته بخندي! هيچکس ديگه حوصله رقصيدن نداشت يا شايدم فکر ميکرد بي کلاسيه! يا چميدونم سر پيري گناه داره!! ديگه هيچکس دل و دماغ شادي کردن نداشت! همه فکر و ذهنشون تو کارشون و درگيريهايي بود که قراره باهاش دست و پنجه نرم کنن، ديگه همش بحث سياست و دين ميکردن و نگراني تو چهره همه پيدا بود. مام که مثلا بزرگ شده بوديم و بايد مثل بقيه گنده گنده حرف ميزديم و صاف و مودب ميشستيم سر جامون! ديگه از مهموني بدم ميومد چون کلي زحمت اضافي و بيخودي بايد براي آماده کردن همه چي ميکشيدي...آخرشم هيچ کس لذت نميبرد! خب طبيعيم هست ديگه کسي اونجور رغبت نکنه مهموني بده...وقتي همه چيز مصنوعيه حتي رفتار خودمون! انگار نه انگار که بابا ما چون همديگر رو دوست داريم دور هم جمع ميشيم، کسي که زورمون نکرده! چون ميخوايم قدر اين دو روزي که با همديگه هستيم رو بدونيم! چون ميخوايم با قدرت با هم بودنمون سختيها رو فراموش کنيم! چون ميخوايم زندگيمون رو با عشق به هم زيباتر کنيم!... نميدونم... در هر صورت درسته شرايط اجتماعي بي تاثير نيستن؛ ولي آخرش تقصير خودمونه... ما خودمون خواستيم اينطوري زندگي کنيم و شرايط رو براي خودمون سختتر کرديم...آخه بابا مردم! شما چرا انقد زود خوشي ميزنه زير دلتون و «بزرگ» ميشين!؟

٭
........................................................................................

Sunday, March 17, 2002

● الانه پيش پاتون يه درد ديگم زد بيرون و پيازداغ مصيبت امروز ما رو چندين برابر کرد. اونم اينکه آهنگ گذاشتم که مثلا حواسم پرت شه...داره بهم فشار مياره ولي از زور درد نميتوني به اون دست و گردن لامصب يه تکون کوچيک بدي که حداقل قِرمَرگ نشي!! به اين ميگن قوز بالا قوز!

راستي مامان جون! تو چه جوري اين آرتروز گردن رو تحمل ميکردي؟ حالا اين مرض من که ظاهرا موقته و اصلا در مقابل اون چيزي نيست!



٭
........................................................................................

● آي...پس اين «ترفنادين» مسخره کي اثر ميکنه...حالا بديشم اينه که تو اين غربت کسيم نيست نازت رو بکشه! تازه اينجاست که دل تنگيه هم قلمبه ميشه ميريزه روش!
٭
........................................................................................

● شوخي شوخي با «درد» هم شوخي! البته اصلا فکر نميکردم اِنقد بي جنبه باشه. شايد واقعا کار درستي نبود ولي چه قدر هم زود جوابمو داد تا نشون بده که «درد» با کسي شوخي نداره! تازه اونم اهانت به «درد»هاي بزرگي همچون ميگرن و دندان درد که احترامشون بر هر انسان عاقلي واجبه!
الان ساعت ۶ صبحه. من ساعت ۳ خوابيدم ميخواستم بازم بيدار بمونم ولي هر کاري کردم نشد چون ديروز ۳ ساعت بيشتر نخوابيده بودم پس تا سرم رو گذاشتم رفتم. ولي به همون سرعتي که خوابم برد ساعت ۵/۵، «درد» عظيمي از ناحيه گردن و دست راست از خواب بيدارم کرد تا قدرت خودش رو بهم نشون داده باشه و من رو حسابي ادب کرده باشه. الانم که از دستش فقط ميتونم پيش شما شکايت کنم، گرچه بعيد ميدونم به من حق بدين...کاش حداقل ميدونستم چه مرگمه...لعنتي!

گاهي وقتها «درد» خوبه تا آدم اينجوري مست خوشي نشه و به «درد» بقيه نخنده. در هر صورت ممنونم!....آخ!

٭
........................................................................................

Saturday, March 16, 2002

● با اجازه و عرض معذرت! از «همينه ديگه» عزيز:

اگه از قاصدك بپرسين چه دردي از همه بدتره مي گه ميگرن
اگه از همين دوستمون بپرسين مي گه دندون درد
و اگه از من بپرسين ميگم اين جوشِِ به قواره يه نعلبکي که الان رو کونم زده و هر وقت ميشينم دادم ميره به آسمونا!
البته منم دلم تنگه تنگه به خدا... ولي هيچي به پاي اون جوش بي شرف نمي رسه!


تا بعد
٭
........................................................................................

دخترجان کجايي ببيني جين جينت بالاخره آشپز شد!! مرغي پختم در زيبايي بسان طاووس!... در طعم و مزه بسان بلدرچين!... در عطر و بو بسان ... ولش کن اصلا!
به به! ممممممممممممممماچ!! انگشتامم باهاش خوردم، دو لُپي! همونطور که گفتي درستش کردم...مهم نيست که مزه اش چه جور شد چون خودت بهتر ميدوني من وقتي بگم خوشمزه در سطح شعور چشايي خودم دارم حرف ميزنم!! ولي به عنوان اولين مرغ عمرم اينکه بدون تلفات و استحاله! مثل آدم پخت و سوخته و خام از کار در نيومد (گرچه اينم بهش اطميناني نيست!) کلي جاي تقدير و تشکر داره! ديگه ميتوني بري پز بدي به همه که حداقل اگر خودت آشپز نشدي چه نوابغي همچون من که زير دستت تربيت نشدن!! ؛)
خوش بگذره پيش خاله.



٭
........................................................................................

● بابا آخه چيني انقدر غيرتي!! تازه مگه من چي کار کردم بابا! نه آخه شما بگين با ضعفاي چيني غير از صحبت کردن مگه کار ديگم ميشه کرد! تازه حرف زدنشم معمولا غير ممکنه! مگه چي بشه که تازه با اعمال شاقه و تکون دادن کل هيکل و اعضاي اضافي بدن دو سه کلمه اي حاليشون بشه! باز اينا دانشجو هستن و انگليسي بلدن وگرنه بقيه که ديگه اصلا اميدي بهشون نيست!
مساله بر ميگرده به مراسم پيتزاخوري دانشجوهاي خارجي اينجا. هر ۳ هفته يک بار همه جمع ميشن که مثلا به بهانه پيتزا با هم ديگه بيشتر آشنا بشن. بالطبع اتفاقي که ميفته اينه که فقط خاور خاور چيني و هندي مياد و يه چندتا تک و توک ک..خل بيکارم مثل من! خلاصه سيستم اينطوريه که پيتزا رو که ميارن در دو سوت ملت گرسنه مثل کفتار ميريزن سرش و هيچي نميمونه! واي اين هنديا که واقعا وحشتناکن! دقت کنيد که ميخوام کله شون رو براتون خوب بار بذارم! البته همشونم اينطوري نيستن. خب به هر حال تقصير خودشونم نيست به خدا! اين ملت هميشه خدا فقير بودن. چون هميشه کمبود داشتن وقتي که همه چيز براشون فراهمه طبيعيه که بازم حرص بزنن. بگذريم، ديگه معمولا تلاش کني يکي يا حداکثر دوتا قاچ بتوني بخوري تو اون هير و وير. حالا جديدا يه روش جديد پيدا کردن که اتفاقا خوبم عمل ميکنه اونم اينه که پيتزا رو تو ۳ نوبت با فاصله ۲۰ دقيقه ميارن که باعث ميشه ملت قبل از اينکه بخوان تا حد ترکيدن بخورن تو اين فاصله صداي معده بي زبون به کله شون برسه و احساس سيري بکنن، در نتيجه سريهاي بد ديگه به سه، چهار قاچ بسنده مي کنن!
از بحث منحرف شدم حالا؛ هيچي اين دفعه که رفتم اولش زياد کسي نيومده بود و من طبعا گيجول ميزدم تا اينکه يه چينيه که ظاهرا بي صاحابتر از مخ ما پيدا نکرده بود شروع کرد با سرعت سرسام آوري اينور اونور کردن گذشته و حال و آينده بنده! از همون اول فهميدم اين يارو يه چيزيش ميشه! اين وسطا دو تا دختر چيني که قبلن تو همين ميتينگها با هم آشنا شده بوديم اومدن منم سلام کردم يه دفعه يارو يکيشون رو نشون داد و برگشت گفت اين دوست دختر منه! چطور تو ميشناسيش!؟
منم گفتم هيچي بابا! همين جا باهم آشنا شديم. بعدش رفتيم نشستيم دور يک ميز. من احمقم نمي دونم چرا يه کاره رفتم نشستم کنار دختره! (انتظار بيجا نداشته باشين اسمشو بدونم! ياد گرفتن اسم اين چينيها جون آدمو ميگيره!) هيچي شروع کرديم باهم صحبت که چه خبر و اين حرفها. چيزي نگذشته بود که چشمتون روز بد نبينه اين پسره يه دفعه پريد وسط حرفمون و شروع ميکرد چرت و پرت گفتن که آره امان از اين دنياي لاکردار که ديگه دوست دخترها بي وفا شدن و...!
من اول دوزاريم نيفتاد بعد ديدم نه انگار خيلي جديه! هر چي ميگذشت يارو صداشو ميبرد بالاتر! ديگه آخراش که عربده ميزد! همشم نظر من رو ميخواست که اگر دوست دخترت ولت کنه چه کار ميکني؟؟ منم مونده بودم چي بگم!! حالا اين وسط قيافه دختره واقعا ديدني بود! بيچاره پاک گيج و مضطرب بود و هي از حرفهاي پسره سرخ ميشد و کله شو مينداخت پايين! خلاصه منم هي فکر ميکردم ببينم مگه چه غلطي کردم که يارو فکر کرده خداي نکرده، زبونم لال، زبونم لال! بنده باعرضه شدم و دارم مخ دختره رو ميزنم!! از يه طرفم گفتم بابا ايول درسته خودمم قدرت درک و شعورش رو نداشتم ولي بالاخره نمرديم و يكي فهميد چه قد خوشتيپم!! هيچي تو اين افکار بودم که يه دفعه يارو يه چيزي به چيني به دختره گفت که اونم از جاش بلند شد رفت اونور، آقام زودي اومد نشست سر جاش بيخ ريش بنده و چُرت مارو پاره کرد!! همين رو کم داشتيم!! حالا مگه ول ميکرد! مخ بنده شده بود طويله، همين طور سر خرش رو کج کرده بود توش! يکي از خنده دارترين حرفهاش داستان انتقام يک عاشق چيني از معشوقش براي ول کردنش بود! هر چي ميگذشت عاشق تو داستانش به خون بنده و امثال بنده! تشنه تر ميشد! خلاصه ديگه آخرهاش واقعا جفت کرده بودم و هي ميخواستم دمم رو بذارم رو کولم بزنم به چاک که يه موقع سر آش نخورده دهن که سهله زندگيم به آتيش کشيده نشه!
حالا اونروز که به خير گذشت و جون سالم بدر بردم ولي خب از اون روز همينطور تو فکرم و دارم کابوس ميبينم... البته من که خودم هيچوقت سر عقل نميام ولي خب خدا را چه ديدي، گوش شيطون کر، شايد يه موقع يکي خواست مخ مارو بزنه...!!!

٭
........................................................................................

Friday, March 15, 2002

بيخود کردن! ...تو ننويسي من شروع ميکنما!
٭
........................................................................................

● آخ چقدر خنديدم خدا! آقا اين داداش مام واسه خودش عالمي داره! البته بيچاره هم تقصيري نداره ها! الان هر کس ديگم کنکور داشت و همينجور از اول سال تو مغز بدبختش گوزيده بودن، لابد همينطوري يه دفعه اتصالي ميکرد! البته اين دفعه که ديگه آخرش بود...! مي خواسته يه برنامه اي رو install کنه، بهش گفته تو درايو C جا نداري اينم به جاي اينکه بره تو D که جا هست برنامه رو بريزه اومده دايرکتوري Program Files رو از C غلفتي کنده گذاشته تو D!!!!! مرگه من فقط برين تو کف راه حل! بعدم خر بيار و باقالي بار کن، سيستم هنگ کرده و ويندوز پاک زده به سرش! حالام که مثلا برگردوندتش سر جاش ديگه اون ويندوز، ويندوز بشو نيست!! والا منم جاي ويندوز بودم و يکي اينطوري ناموسم رو ختنه ميکرد و ميچسبوند به يه جاي ديگه بي ربطم همينطوري سر ميذاشتم به بيابون!....داداش دلم برات تنگ شده!
٭
........................................................................................

اي داد بيداد! منم اين شيريني «پاي» رو خوردم ولي حاليم نشد که، يه کاره، واسه چي ديروز ملت انقد دست و دلباز شده بودن! بگذريم، با يه روز تاخيره ولي ايهاالناس! عدد «پي»تون مبارک! البته فکر کنم امروز رو بايد به استاد «دينبلي» تبريک گفت که واسش «پي» ۳.۱۵ است نه ۳.۱۴ !!
ارادت!

٭
........................................................................................

Thursday, March 14, 2002

● ديروز داشتم گشت ميزدم که به سايت «گروه آريان» برخوردم. ممکنه اين اسم براي کسايي که الان تو ايرانن اصلا جديد نباشه، کما اينکه قبل از اينکه خودمم بيام اينجا يکي از نواراشون رو دست يکي از فاميلها ديدم (ولي گوش نکردم).
بگذريم، کلي با اين گروه و سايتشون حال کردم و چنان نمک گير شدم که گفتم بايد يه چيزي تو اين خراب شده ام بنويسم براشون! چرا!؟ اول اينکه با وجودي که هيچکدومشون رو نمي شناختم به عنوان يک جوون ايروني نزديکي خاصي بين خودم و اونا احساس ميکردم (دليل اينو ديگه نميدونم!) دوم اينکه آهنگاشون قشنگه خدا وکيلي، سوم اين مساله که چند تا جوون ايروني دور هم جمع بشن، دعواشون نشه! و انقدر خوب بتونن با هم کار کنن خيلي نوبره! چهارم اينکه تو اين محيط بسيار محدود که واسه موسيقي تو ايران هست همچين کارهايي واقعا استعداد ميخواد، چهارم متاسفانه اين کارا جرات زيادي هم ميخواد چون معروف شدن همان و جمع شدن کاسه کوزه ات به خاطر دفاع از اسلامِ از دست رفته همان!
در هر صورت اميدوارم موفق باشند.
٭
........................................................................................

داداش من! نميدونم ولي همونطور که شبح هم گفت احساس ميکنم نظر من کاملا از روي نوشته هام مشخص بود؛ اتفاقا برعکس برداشتي که تو کردي من دارم ميگم که «خدا» و «ماوراالطبيعه» ساخته ذهن بشره و معني نداره که از دريچه فيزيک بشه ديدشون و گرنه ديگه ميشدن جزئي از اين علم. اون مساله «شفا گرفتن» هم به همين خاطر من ماوراطبيعه نميدونم. وگرنه خب «پزشکي» هم ميشد ماوراالطبيعه.
٭
........................................................................................

Wednesday, March 13, 2002

● بالاخره کار خودتون رو کردين! حالا ديگه خيالتون راحت شد؟! برين خوش باشين که ديگه اون ممه رو تا مدتي لولو برد!...بابا من از اولشم گفتم که به خدا راحتم و هيچ نيازي هم به کمک شما ندارم. اگرم فکر ميکنين در عذابم بذارين به درد خودم بسازم من که به کسي اعتراضي نکردم يا حرفي نزدم. لابد خب ميگين بايد دوستها به هم کمک کنن ولي اولا من اصلا مشکلي ندارم که بخواد حل بشه و اين فقط از اونجاست که خودتون رو ميذارين جاي من و فکر ميکنين من هر شب دارم کابوس عدم دِيت date کردن ميبينم! دوم اينکه من به شدت معتقدم اين راه حلتون به هيچوجه اوضاعم رو بهتر نميکنه و حداکثر کاري که ميتونه بکنه منحرف کردن ذهنمه اونم فقط به مدت خيلي کوتاه که هيچ ارزشي نداره. اگر هم قرار باشه اين اتفاق بيفته دوست دارم برام پيش بياد نه اينکه خودم مستقيما برم دنبالش. هيچ عجله اي هم ندارم.
حالام که اصلا مساله بالکل تا مدتي منتفي است! ديروز از خواب بلند شدم ديدم بله! پاک پاک كمري شدم رفت آقا!! راحت! نميدونم بد خوابيده بودم يا چه مرگش بود. چنان گرفته بود اين صاحاب صلواتي که... خلاصه بعدشم ديدني بود، سر کلاسم وقتي راه ميرفتم لق ميخوردم و هر آن نزديک بود کله کنم رو ميز شاگردام!! در هر صورت ديگه حتي اگه بخوام دِيت کنم هم تا مدتي نميشه! کلي هم بايد وقت صرف تعميرش کنم، تازه هيچ معلوم نيست بشه مثل اولش! ...باز تو رو خدا نگين خب بعدش چي؟! تو آخرش چلغوز ميموني! اگر واقعا فکر ميکنين هيچ جوري خيالتون از طرف بنده راحت نميشه و وجدانتون هي سيخ ميزنه به مغزتون ميتونين فکر کنين که اصلا خر من از کره گي د..ل نداشت!...حالا تو رو خدا باز مساله رو جدي نگيرينا! ...وايسا ببيننم! نکنه باز اين دفعه شروع کنين به نصيحت و ما رو ببرين زير عمل پيوند عضو شريف!!! ...عجب غلطي کردما! ايهالناس مرگ من شاهد باشين: من همين جا اين مساله رو با قدرت تمام تکذيب ميکنم و فقط گفتم فرض کنين يه همچين محالي! اتفاق افتاده! اينم زودي بگم تا دير نشده: کمرم هم نيازي به دکتر نداره و خودش خوب ميشه ايشاالله! آخيش......! اصلا من ديگه بدون فکر حرف نميزنم!



٭
........................................................................................

Tuesday, March 12, 2002

● دِ...نمکم بگيردت! اي کاش همه شکلاتات آب شه! گرچه خوشم نمياد ولي اگه به کَل کَله خب مارِم بازي:

اول اينکه حاجي...نَه مَنَه «دوج»!؟ تو که خودت ميدوني، من اگه بين وسايل نقليه موتوري دوچرخه رو از ماشين تشخيص بدم کلي خودم رو تحويل ميگيرم و به مامانم ميگم برام يه خروار اسپند دود کنه!! چي برسه ديگه به مقولات پيچيده اي مثل علاقه به «دوج»! ...خدا به دور!
دوم اينکه ايها الناس! اگه جوادي به سليقه لباس و «دکتر پپِِر» خوردنه، بذار همه بهم بگن جواد! اصلا از فردا اسم وبلاگم رو ميذارم «جين جينِ جوادِ دکتر پپر خور!»... اتفاقا هدف منم از نوشتن اون مطلب غلط نکنم هوار زدن همين مساله بود!
سوم اينکه اَکچولي! Altough I don't care they call it Jersey or whatever! اگه «نيوجرسي» که داداش «نيويورکه» جواد بازاره واي به حال «رود آيلند» و سايرين!

مخلصيم،
جين جين سابق، جواد بعد از اين!


٭
........................................................................................

Monday, March 11, 2002

● آقا خوش گذشت! مثل هميشه! من هر وقت ميرم خونه شمسخ آقا و سپيده خانم کلي خرکيف ميشم. بَرَم که ميگردم باز چند روز تو کيفِ اون کيفي هستم که کردم! خلاصه اين دفعه هم علي رغم اينکه دوستان جيبم رو تا پِني آخرش خالي کردن! کلي حال داد...دم همه قيژ ويژ!
الانم خير سرم به خاطر ۲ روز غيبتم کلي کار عقب مونده ريخته سرم. تو اين مايه ها که حسابي هر چي کيف بود از اون پايين مايينام به زور بکشه بيرون!... تو رو به عبدالعظيم يکي بگه خب برو گورت رو گم کن سر کارات ديگه! ...درگير!

٭
........................................................................................

Friday, March 08, 2002

● اول از همه ميخوام از همه دوستاني که واقعا بنده رو قابل دونستن و نظرشون رو در مورد مطلب دو روز پيشِ من دادن به شدت هر چه تمامتر تشکر کنم و چون تعدادشون انگشت شماره اصلا اسمشون رو هم اينجا ميارم: شهرام، آيدا، تلخون، حسين و رويا؛ مخلص هر چي آدم با معرفته در بَست! مطمئن باشين جوابتونم اختصاصا ميدم هر چه زودتر.
فقط چندتا نکته هست که بايد عموما بگم. اولا اين که من انگار بد منظورم رو مطرح کرده بودم. اينکه من ميگم سخته باور اينکه خدا تو امور دنيا تاثير ميذاره، منظورم نفي کامل اين قضيه نيست بلکه ميگم من هيچ اثباتي براي اين موضوع ندارم. يعني ميتونم هميشه فکر کنم که پشت تمام اين اتفاقات خدا هست و داره اونا رو همونطور که گقتم تحت قوانين جاري طبيعت کنترل ميکنه ولي در عين حال ميتونه اينا همش ساخته ذهن من باشه. يعني مشکل اينجاست که واقعا معلوم نيست خدا زاييده ذهن بشره يا واقعا وجود داره. بنابراين من بهترين توجيهي که براي حقيقتي به عنوان خدا ميبينم نياز روحي مردم به وجود اين حقيقته براي آرامش و اطمينان قلبي در زندگي (حالا ميخواد واقعي باشه يا خيالي). حالا مشکل بنده هم اينه که متاسفانه چيزي که استدلال پشتش نباشه نميتونم راحت هضمش کنم و دايم فکر ميکنم دارم خودم رو گول ميزنم. ايمان به خدا يعني باور قلبي به او نه صرفا يک احتمال عقلي! خود من هر دو رو تجربه کردم و متاسفانه الان احساس ميکنم که ديگه راه برگشتي به اولي در من وجود نداره.
حالا در مورد تاثير اين طرز فکر رو مردم من بايد اعتراف کنم که يه کم تند رفتم! اعتقاد به خدا و دخالت اون در دنيا لزوما باعث تنبلي و انفعال نميشه و همچنين بالعکس لزومي نداره کسي که معتقد به خدا نيست پيشرفت بيشتري از طرف مقابل داشته باشه. اينها همش بستگي به ظرفيت خود آدم داره و اينکه چه جوري راحتتره. براي اکثر مردم وجود دين يه امر ضروريه چون بدون اون هدفي ندارن و به پوچي ميرسند. براي بعضيهام ممکنه بلعکس باشه و احساس کنن اگه فقط خودشون باشن و به اميد کسي نباشن بيشتر تلاش ميکنن و موفق ترن (يکجوري احساس محکوم بودنِ به تلاش در زندگي). حالا من داشتم اين قضيه رو از ديد و ظرفيت خودم نگاه ميکردم و با توجه به تاثيري که دين تو زندگي خودم داشته به اين نتيجه رسيدم که اين اعتقادات اکثر وقتها باعث ميشه که طرف خودش رو تسليم کامل در برابر خدا ببينه و تلاش بايد و شايد رو نکنه و علاج هر کاري رو در روي اوردن به خدا ميبينه به جاي اين که درست فکر کنه؛ يعني يه جور افراط در ايمان به خدا. به عبارت ديگه من دارم اين افراط در دين رو نقد ميکنم که اتفاقا کاملا يک ارزش ديني به حساب مياد (مبارزه با نفس). نمونه خيلي روشنش هم قرباني کردن حضرت اسماعيل توسط حضرت ابراهيمه.
شرمنده که تکراري نوشتم، ديگه تکرار نميشه!


٭
........................................................................................

Thursday, March 07, 2002

● دخترا! امروز من هوس کردم برم تو جلد کاپيتان و براتون نسخهء موقت بپيچم:
شلوار پشمي قرمز گشاد، بلوز سبز فسفري، شال آبي تيره، کفش چرم قهوه اي و جوراب سياه! موهاتونم ولش کنين يه کم باد بخوره بدبخت!

ميدونم سخته! ولي فقط در اينصورته که اگه خواستني بشين به خاطر خودِ خودتونه!
در ضمن، شرمنده بقيه ولي: اوهوي! جوادم خودتي و هفت جد و آبادته!! بادوَيزر خور!!




٭
........................................................................................

Wednesday, March 06, 2002

● آقا من امروز ميخوام به يه چيزهايي بتوپم که مطمئنا خيليها ممکنه بهشون بر بخوره و يه زمانيم بود که اگه به منم يکي ميگفت بهم برميخورد! در هر صورت من به هيچوجه قصد توهين به کسي يا نظرات اونا رو ندارم و فقط دارم طرز فکر خودم رو ميريزم بيرون:
من خيلي سخته برام باور کنم که خدا تو امور مربوط به اين دنيا و بالطبع زندگي ما دخالت ميکنه! اگه به مذاقتون خوش نمياد نظرم رو يه جور ديگه ميگم: نهايت اينه که خداوند يه سري قوانين واسه دنيا تعيين کرده بعدا هم همه چي رو به حال خودش گذاشته. شايد من چون فيزيک خوندم اينجوري بيشتر راحتم فکر کنم. به قول کاپيتان که يه بار سر بحث فال قهوه اش گفت اگر يه همچين چيزي وجود داشت الان بايد کاسه کوزه فيزيک رو جمع ميکردن چون همه قوانين فيزيک رو اين بَندن که تا موقعي که با آزمايش جور در ميان قابل قبولن. ولي همين که به جايي برسيم که ديگه قابل توجيه با تئوريهاي موجود نباشه ۲ امکان بيشتر وجود نداره يکي اينکه مشکل از تئوري است و قوانين رو بايد تصحيح کرد يا اينکه مشکل از گيرنده اس و آزمايش مشکل داره. حالا در مورد مسايل ماوراءالطبيعه (تاثير خدا بر طبيعت) فقط مورد دوم ميتونه درست باشه و گرنه ديگه ماوراءالطبيهه نبود و بايد توسط قوانين فيزيک توجيه ميشد يا حداقل فيزيکدانها بايد روش کار ميکردن. الانم اونقدر مساله رقابت بين محققين هست که اگر چنين مسايلي وجود داشتن هيچکس نميتونست به اين راحتي از کنارشون رد بشه. پس مشكل از شخصيه كه به اين مسايل معتقده و دوست داره دنيا رو اينطور براي خودش تصور كنه و گرنه من معتقدم تمام اتفاقاتي كه ميفته هر چند پيچيده يه جوري پايه واساس علمي داره و صرفا کمبود دانش ما تو اون زمينه باعث ميشه که قکر کنيم معجزه است. براي همينه که الان ديگه خوشيد گرفتگي واسه مردم معجزه نيست. حتي مثلا شفا گرفتن از امامزاده اش هم يه پايه علمي داره و اون رو ميشه با انرژي درماني(۱) توجيه کرد.
حالا اينکه ديگه بيايم بگيم پس خداوند در چارچوب قوانين طبيعي در کار دنيا تاثير ميذاره يا نه، دست خودمونه چون مادامي که هر اتقاقي با توجه به قوانين طبيعت قابل توجيهه نيازي به کنترل اضافي آنها از بالا وجود نداره. پس يک طورهايي نسبت دادن اتفاقاتي که تو اين دنيا ميفته به اون بالا از ضعف انسانه. مثلا وصل مرگ عزيزانمون يا بلاهايي که سر آدم مياد به خدا يه جور طرز فکر است که فقط براي آرام کردن انسان کاربرد داره و قابل اثبات نيست. و در حقيقت به اين علت هم طرفدار داره که انساني رو که تحت فشار روحيه و نميشه براش توجيه علمي کرد تا حدودي تسليت ميده. اين نکته هم هست که من در مقابل، هزارتا توجيه ديگم ميتونم داشته باشم که به همون قشنگي جواب بده مثلا «تقابل شيطان و فرشته ها» (هر اتفاق خوب وقتي ميفته که فرشته ها پيروز باشند و هر اتفاق بد محصول شکست اونهاست در مقابل شيطان) و خاصيت اين جور تفکراتم اينه که انعطاف پذيرند و حتي ميتونن جاي قوانين فيزيک هم کار کنن! و در نتيجه هرگز نميشه اونها رو رد کرد. پس باز هم بر ميگرده به اينکه کي با چه طرز فکري راحتتره. هر کس هم اوني رو انتخاب ميکنه و دنياش رو از درون اون دريچه اي مييبنه که باهاش راحتتره.
تا ايجاش ممکنه فکر کنيم مشکلي نيست. خب هر کسي ميتونه هر اعتقادي داشته باشه. ولي دقيقا اشتباه اينجاست چرا که اين طرز تفکر به شدت ميتونه رو زندگي يه ملتي که بهش معتقده تاثير بذاره يعني در حقيقت ديگه مساله از حالت شخصي در مياد. به عنوان نمونه تو همين ايران خودمون ديديم مثلا تو اکثر جاها وقتي که خشکسالي ميشه و يه مدتي بارون نمياد ملت ميرن نماز بارون ميخونن که خدا براشون بارون نازل کنه! يکي نيست بگه آخه آدم حسابي به جاي نماز بارون برو فکرت رو به کار بنداز و از تکنولوژي بارور کردن ابرها استفده کن يا ساده تر، آب ذخيره کن! برو اين همه آبي که سالانه تو رودخونه هاي مملکت ميره به باد رو جمع کن! يا يکي از دعاهاي معمول ماها هميشه اين بوده که خدايا همه مريضها رو شفا بده! آخه خدا وکيلي اين دعا رو از زمان حضرت آدم چند نفر از جمله پيامبرها کردن و همينطور هم دارن ملت مريضدار هي اين دعا رو ميکنن. تو همه اينا يه آدم مستجب دعوه بود کافي بود که در مطب هر چي پزشکه به علت شفاي يکدفعه تمام امراض مردم به يکباره تخته بشه! به جاي اين دعايي که خودتم ميدوني بيخوده، تلاش کن بهشون کمک کني. يا اينکه دعا ميکنن ستمگر به سزاي اعمالش برسه! و اين دقيقا يعني پذيرش ظلم! تا کي ميخوان به اميد يک نفر ديگه باشن! تا کي ميخوان منتظر حضرت مهدي يا حضرت مسيح باشن که بياد حقشون رو بگيره! براي همينه که انقد که ميزنن تو سرشون هيچي نميگن! براي همينه که صبورن و هر درد و ظلمي رو تحمل ميکنن تا بالاخره خدا يه روزي دعاشون رو مستجاب کنه! گرچه اگر مستجابم نکنه باز خيره! چون خدا بهتر ميدونه چي واسه ما خوبه چي بده!
من با هيچکدوم از اين تفکرات که اتفاقا بسيار پاک هم هستن مخالفتي ندارم ولي ميگم پشت همه اينها يه جور تفکري خوابيده که احساس مسئوليت رو از رو دوش آدم بر ميداره و ميندازه گردن خدا! ميگم اين طرز تفکر، دشمن پيشرفت آدمه! با اين طرز تفکر عمرا علم رشد نميکنه! و متاسفانه مادامي که ما خودمون رو تو اين دنيا کاملا مسؤول سرنوشت خودمون ندونيم درست نميشه. آقايون! خانمها! تا کي ميخوايم با نظر و نياز کاراتون رو راه بندازين! ايمان بيارين به خودتون! ميدونم سخته! ولي باور کنين علت عقب موندگي ما و اکثر مسلمونهاي جهان همين طرز فکر منفعله نسبت به زندگي. يه بار ديگه بگم که هر کسي ميتونه هر عقيده اي که باهاش حال ميکنه داشته باشه ولي حداقل بعدش نبايد شاکي بشه و از بدبختي هاش که خودش مسببشونه گله کنه ها!

درضمن شرمنده! ولي من تا الان به هيچ جاي هيكلمم نبود که کسي نظراتش رو در مورد خزعبلاتم برام بفرسته يا نه، ولي اين يکي فرق ميکنه و من شخصا چاکر هرکسيم که کليک بي زبون رو اينجا قربوني کنه!

------------------------------------------------------
(۱) متمرکز کردن انرژي داخلي بدن انسان توسط مغز و اعصاب روي عضو بيمار، متاسفانه خود منم اطلاعات کافي ندارم ولي کسي که از اين طريق مردم رو درمان ميکرد ديدم. اگر دقت کنيد اکثر بيماريهايي هم که به اين طريق درمان ميشن يه طوري به سيستم عصبي مربوط ميشن مثل فلج. براي گرفتن اطلاعات بيشتر کافيه برين الان تو google دنبال energy therapy بگردين، اين مثلا يکيش.
٭
........................................................................................

Monday, March 04, 2002

● آخ جون! غنيمت خانمم مغزش درست شد! چند بار هي ميخواستم به اين شعر خوشگلي که از حميد مصدق آورده بود لينک بدم که واسه خودم داشته باشم چمدونم چرا همش يادم ميرفت. اين داستانشم از آقاي يعقوبي خيلي خداس. اونم گذاشتم بيخ دلم واسه روز مبادا!
٭
........................................................................................

● آهاي مردم! يكي بياد اين ريش بوگندوي مارو يا به قول مادر بزرگم اين نيش عقرب مارو بزنه! بابا باز تو ايرون هر دو دقيقه يك بار مامان يا خواهرم سر اين ريش آويزون به ما يه متلکي چيزي بار ميکردن: «اَه اَه اَه... شدي عين اين آخوندا!»، «بسيجي! يه باره چفيه هم بنداز!»، «جوجه تيغي! من که با تو روبوسي نميکنم!»، «تو از دختراي دانشکدتون خجالت نمي کشي با اين قيافه ميري دانشگاه!!»، «آخرش يه سکينه کاماندو مياد زنت ميشه!»، ......
ديگه خيلي تلاش ميکردم زير آماج حملات دو هفته دووم مياوردم! حيف که قدر ندونستم. حالا تو اين خراب شده دريغ از يه آدم دلسوز! بابا انصافتون رو ... يعني شما يه ذره هم احساس مسئوليت تو وجودتون نيست!... بابا نگفتيم بياين بزنين ولي خب حداقل يه فحشي چيزي! دلم ترکيد!
٭
........................................................................................

Sunday, March 03, 2002

● آخ که چقد از شنبه يکشنبه بدم مياد! همش بيخودي ميگيرم ميخوابم، هيچ اتقافيم نميفته. درسم که ميخوام بخونم هر کاري ميکنم درست حسابي نميشه. تو اين دو روز راست و حسيني، پاک مخم قفل ميکنه و روش رو گل ميگيره. در حالي که تو طول هفته اصلا اينطوري در هپروت سير نميکنم.
چي بگم...خدا شفا بده!

٭
........................................................................................

Saturday, March 02, 2002

● اصولا من هر وقت با سپيده صحبت ميکنم به قول شمسخ آقا (اگر اين آقا رو نميشناسيد كليك كنيد اينجا) پاکِ پاک استحاله ميکنم به يک بچه مثبتِ قرتي! ولي راستش رو بخواين اونقد الان خوشحالم که ديگه مثبت و منفي اصــــــــــــــلا تو کتم نميره!
خلاصه! دمت گرم دختر! امشب پاک تو اون تَه مَهاي وجود ما شد سالن عروسي! آخ!!! چه خوردني داره اون شيريني. تازه فکر نکني يادم رفته ها! دو تا شيريني ديگم عقب مونده داري که يکيش همونيه که خودمم نميدونم چيه!! يکيشم به خاطر دکتراي فلسفه اي که يه شبه از ايران برات اومد و کلي ما اينجا تو سر و همسر! باهاش پز داديم!! ؛-)
درضمن اينطوري که از پوکر بازي کردن من تعريف کردي (مثلا بردن از من قابل مقايسه با پذيرشِته) خودمم داره بهم القا ميشه که نه بابا! انگار ما خيلي قمارباز بوديم شعورمون قد نميداد! اينو برو به شمسخ آقاتون بگو که هر وقت ميايم بازي کنيم واسه ما کلي سوسه مياد بعدم هي ميبازه!! :-)


٭
........................................................................................

به منِ پيازِ بيجاره کمک کنيد!
داشتيم مثل آدم...خب حداقل نه مثل پياز، زندگي مون رو ميکرديم. نميدونم آخه نونت نبود آبت نبود ديگه يه کاره اين استحاله به پيازت چي بود! آخه اصلا توي خنگ و خول رو چه به ايده! حالا تو هر چيز و نا چيزيم بايد اين نبوغ خالصش رو به کار ببره...همينطور خشک و خالي حال نميده انگار! حالا اشکاليم نداره اگر کسي رو به کشتن ندي! آخه کدوم نامسلمونِ از خدا بيخبري گفت تو، تو آشپزي استعداد داري!؟ حالا زيادم بگيم نه ولي حداقل يه جو که ديگه هر کاري ميخواد! تو که خودتم ميدوني که ماشاالله از حس چشايي و بويايي بالکل خلاصي!
اين تراژدي برميگرده به يه ماه پيش که ديگه ديدم چشام ريز شده بسکه تو اين مدت از اين رستوران چيني دانشگاه غذا خريدم! تازه گفتم واسه تنوعم بد نيست كه خودم غذاي درست حسابي درست کنم. اصلا تو مايه هاي غذاي آماده يا نيمرو و املت هم نبودم. دلم غذاي درست حسابي ميخواست، آخوند کش! (تفسير بد نشه تو رو خدا! من بدبخت رو چي به تروريست! فقط گرته برداري مستقيمه از «دختر کش»!) البته ميگم ...من که خير سرم قبلا که اين کاره نبودم شعورم ندارم از رو دستور مستور غذا درست کنم پس هر چي دم دستم باشه (هر چي بيشتر بهتر!) قاطي ميکنم يه چيزي در مياد آخرش! که هر دفعم بالطبع واسه خودش يه مزه اي ميده...به قول بعضيا من با اين مغزم چه کار کنم!!!
اين بود که ۲ هفته پيش رفتم چند بسته گوشت چرخ کرده خريدم. ايندفعه گوشت رو با تخم مرغ و فلفل دلمه اي و کمي گوجه فرنگي قاطي کردم ريختم تو ماهيتابه. حالا ايندفعه شانس ما زد و مزه اش از همه چي بيشتر شبيه کوکو شده بود! حالا اينكه چه كوكويي ديگه نميدونم!! اتفاقا تعريف از خود نباشه متاسفانه! بدک نشده بود (خب ولي هنوز زمين تا آسمون با اون چيزي که آدم تو خونه مامانش ميخوره فرق داشت.) اينجا بود که گفتم: نه بابا، حقتو خوردن به خدا! تو بايد الان تو هتل هايت سر آشپز ميبودي مَمد!...پس بذا يکم مخم رو به کار بندازم که ايندفعه چه کار کنم خوشمزه تر بشه... مامان چي ميريخت تو کوکو هاش که انقد باحال ميشد...؟
حالا خير سرم هم هيچ وقت خدا من درست حسابي مثل آدميزاد نميرفتم نگاه کنم مامان چه کار ميکنه اين بود که فقط يه تصوير ضعيفي از اين که معمولا تو گوشت چرخ کرده اش پياز رنده ميکرد تو کله ام ميومد. علاوه بر اين يه چيزي هم يادم اومد، ميگفتن که پياز بوي زُحم گوشت رو ميگيره. حالا اين قضيه بوي زحمم داستاني بود واسه خودش چون من که همونطور که قبلا هم هشدار دادم ديگه خيلي زحمت بکشم بوي ادکلن رو از گوز تشخيص بدم!! بيلِ بيل...خلاص! خب طبعا هيچوقتم نفهميدم که يعني چي هي راه راه ملت ميگن بوي زحم! مثلا وقتي ميشنيدم يکي ميگه: رون مرغ بو زحم ميده من دوست ندارم ولي سينه مرغ خوبه که بو نميده! با خودم ميگفتم برو بابا! حالا کي خواست بوشو بخوره که ناراحتي! مرغ به اين خوشمزگي بذا اصلا بوي ... بده! البته بگذريم براي خودم کلي هم نظريه داده بودم، مثلا يکيش اين بود که خب رون مرغ حتما چون چسبيده به کونش بو ميده! براي همينه که مثلا سينه اش بوي کون نميده و ميشه خورد! ولي خب چون ملت اکثرا مثل من انقدر بيناموس نيستن حتما به جاي بوي کون ميگن بوي زحم! البته همونطور که گفتم هرگز قادر به اثباتش نبودم چون متاسفانه هر چي بو ميکردم فرقي نمي فهميدم! حالا اگه کسي ميدونه بگه، بلکه خداوند خودش يک در دنيا صد در آخرت بهش سينه و کون مرغ...ببخشيد رون مرغ عطا کنه! انشاالله!

خلاصه مام ديديم اينطوريه و با توجه به تمام شواهد و قراين تمام تقصير خوشمزه نشدن غذا رو انداختم کردن همين بوي زحم مادر مرده که اصلا هم نميدونستم چيه! علاجشم فقط و فقط در پياز مي ديدم و بس! اينجا بود که لامپه بالا سرم روشن شد! خودشه!
اين بود که ايندفعه که رفتيم خريد، رفتم چنتا از اون پيازهاي عظيم سفيد انتخاب کردم (مثلا خير سرم فکر ميکردم هر چي گنده تر باشه بهتره) و آوردم خونه. آستينها رو زدم بالا و گوشت ريختم تو ظرف (حدود ۳۰۰ گرم) رنده رو ورداشتم. حالا چقدر بايد پياز رنده کنم تو اين!؟ لابد هر چي بيشتر بهتر ديگه، کمتر بوي زحم ميده؛ ولي خب بذار زيادم نريزم که بوي پياز بگيره...آره...يه دونه پياز فکر کنم بسه!!
اينجا خودتون ديگه ميتونين وضعيت بنده رو بعد رنده کردن پياز به اون هيکل تصور کنين ...خدا نصيب گرگ بيابون نکنه! اشــــــــــــکي مي ريختم! تازه کاش فقط اشک بود؛ اين آب دماغم هم که هميشه خدا به اشکم حصوديش ميشه راه افتاده بود، راه افتادني! منم که از زور سوزش چشم اصلا نميتونستم در اون حين چشامو وا کنم... براي همين شرمنده که ديگه نميتونم دقيقا بهتون بگم چقدر بايد آبدماغ توش بريزين که خوشمزه بشه!!! سرتون رو درد نيارم آخرش وقتي هر چي بود رنده کردم رفتم تمام دست و بالو شستم برگشتم ديدم بــــــــــــــله! تمام مدت من داشتم به جاي رنده کردن اين پياز بي زبون اون رو با قدرت تمامِ ناشي از سوزش چشم! فشار ميدادم به رنده و آبشو ميچلوندم! نگاه کردم به خودم ديدم درسته! اين آبم پاشيده شده به تمام هيکل و سر و صورتم و ديگه نميدونين ...حالا کاش حداقل راضي ميشدم نخورمش بعدا...
از اينجا به بعد بود که بنده با بوي پيازي که از اون موقع گرفته ام روز به روز خودم رو به هر چي پيازه نزديکتر حس ميکنم؛ آخه بعد از ۷۰،۶۰ بار حموم رفتن و ليف و کيسه اي که تو اين مدت حروم کردم نه تنها بوش نرفته و بيشتر شده! بلکه تمام حموم و صابون و شامپوم چنان بوي پيازي گرفتن که بيا و ببين! ادکلنم که ميزني انگار ادکلنت اسانس پياز داره! خدا نکنه عرقم بکني که اين ۳ تا بو معجوني ميشه مست کننده! اين توهماتم هم که نسبت به اين مساله داره همينطور روز به روز بيشتر ميشه! نکنه واقعا.....! ديروز رفته بودم توالت تو دانشکده که از اين آينه هاي عظيم داره؛ نگاه کردم ديدم نه بابا هيکلم از لطف غذا هاي آمريکايي خوب داره از پهنا رشد ميکنه و ديگه هيچي...انگار ديگه بايد واقعيت رو نسبت به اين دگرديسي قبول کنم! ...نکنه اين که من انقدر دلم هوس آبگوشت يا چلو کباب کرده به خاطر پياز شدنمه! نــــــه....کمـــــــــــک...!!؟؟

٭
........................................................................................

Older Posts