جين جين


Thursday, February 28, 2002

● آخ! جيگرتو بخورم دايي! نيم وجبي! مامان امروز تو تلفن ميگفت که ياد گرفته براي اولين بار بگه «بابا»، اولين کلمه عمرشو! حيفم اومد اينجا ننويسم، مگه آدم چند بار تو عمرش زبون وا ميکنه. البته ميگفتن هنوز واسه همين يه کلمه اونقد لباشو کج و کوله ميکنه و زور ميزنه که آدم دلش کباب ميشه واسش! (الان دارم با کف دست راستم گروپ گروپ ميکوبم رو سينه بدبخت!) بگردمت فسقلي! باز خدا رو شکر اگر ظاهرا کمي شبيه بچه گي هاي خودمه حرف زدنش به من نرفته! دمت گرم دايي!
يه چيز ديگم اينکه هر هفته که زنگ ميزنم يه چيز تازه يادگرفته، دايي سوخته! مثلا ۳ هفته پيش ياد گرفته بود براي اولين بار شصت پاشو بکنه تو دهنش! ۲ هفته پيش بالاخره تونسته بود بدون اينکه پشتش رو بگيرن بشينه! هفته پيشم تازه ياد گرفته بود براي اولين بار دست دستي کنه! اين هفته ام که حرف زدن رو افتتاح کرد! ميترسم با اين سرعت که پيش ميره ۲ هفته ديگه بگن گذاشتيمش مدرسه!
دايي! مرگ من يواش! آخه منم دل دارم! منم عشقم اينه بيام شيرين کاريها تو ببينم!
٭
........................................................................................

● به خدا شرمنده! ميخوام باز يه کم بزنم زير بي ناموسي و حرف بد بد بزنم! ولي خب چون يه جمله است اين دفعه تا بخواين بفهمين تموم شده!
ديدين ميگن فلان مساله به گوز بنده به چس پيوند! حالا شده قضيه آب و هواي اينجا.
ديروز لطف کردن و آفتابي تشريف داشتن، تازه اونقد داغ که بنده با آستين کوتاه زدم بيرون و با اين حال عرق کردم. بعد در نظر بگيريد امروز صبح کرکره رو زدم بالا ميبينم با بي چشم و رويي تمام داره برف مياد! تازه فقطم برف که نيس، از اون باداي سرد معروفشم هست که تا فيها خالدون آدمو در ميينورده! خلاصه اينجا هر جا ميخواي بري واسه زنده موندن بايد يه چمدون ۴ فصل لباس بکشي همرات. خدا نصيب همه بکنه انشاالله!
٭
........................................................................................

Wednesday, February 27, 2002

● نميدونم چند ماه پيش بود تو ايسنا يك خبر زده بودن كه يه بنده خدايي تو ايران عدد پي رو ۳.۱۵ در آورده بود و ادعا ميكرد كسايي كه غير از اين درآوردن نزديك ۱۰۰۰ ساله دروغ محض ميگن! حقشو خوردن و واسه ناسا شاخه شونه ميكشيد! يادمه چقد با رفقا خونديم و خنديدم. بچه ها ميگفتن اين ك..خل بازيها (آقا، اين تن بميره، يكي بگه مودبانه اين كلمه بي ناموس چي ميشه! به خدا ما آبرو داريم اينجا، خير سرمون!) فقط از دست ايرانيها بر مياد. حالا ميخوام بگم نه داداش! آمريكاييشم من كشف كردم امروز و البته اين دفعه به جايي كه بخندم دلم سوخت واسش چون فهميدم ك..خلي اين بيچاره ها دست خودشون نيست و يه مريضيه! و اولين كسي كه داره رنج ميبره خود بدبختشونن! حالا اينكه چه دست غيبي بنده رو امروز به اين آدم رسوند هم خودش جالبه:
امشب ساعتهاي ۸ اينا بود که اومدم وسايلم رو از اتاق کارم وردارم بيام خوابگاه که ديدم باز اون دري که طرف اتاقمه زده به سرش و هيچکي رو راه نميده ( آخه تو دانشگاه اکثر درها بعد از ساعت ۶ ديگه قفل ميشه و بايد کارت مخصوصشو بدي به خوردش تا رخصت بده، يکي چيزي تو مايه هاي همون «باز شو کنجد» open sesame خودمون!) خلاصه ديدم اينجوريه، منم رامو کشيدم از اون يکي در كه ۲۰ متري اونورتره، رفتم تو محوطه اتاقها. دقيقا دم اون در، اتاق وسو Veso است که البته درش بسته بود و منم داشتم ميرفتم که يه دفعه يکي از اين کميک استريپهاي رو ديوار نظرم رو جلب کرد در حالي كه من هيچ وقتِ خدا اصلا اهميت نميدم ملت چي آويزوندن به در و ديوارشون. هيچي، داشتم ميخوندم که يه دفعه ديدم اِنکا Enka از اتاق وسو اومد بيرون و در حالي که ميخنديد تا منو ديد گفت چه نشستي!! که يکي اومده تو اتاق وسو کلي ايده فيزيک داره ميريزه وسط فقط مشکلش اينه که نميتونه به زبون ما بيان کنه!! براي همين از ما كمك ميخواد. بعدم دستمو گرفت گفت بيا بابا! بيا! خيلي خري به حضرت عباس! اگه نياي!
خلاصه نه چک زديم نه چونه ما رو بردن تو خونه! ديدم يه مرده حدودا ۳۵ ساله وايساده پاي تخته، وسو روبرو تخته بود اونورم نسيم نشسته بود هر دو داشتن گوش ميکردن. من که رفتم تو سلام کردم يارو يه نگاهي بهم انداخت تو مايه هاي اينکه مردک تو يکي رو ديگه کم داشتيم اينجا! نسيم که زد زير خنده هرهر، وسو هم با همون خنده موذيانه هميشگيش فقط يه چشمک زد يعني بيشين! خلاصه من اولاش فقط گيجول ميخوردم که استاد شروع كرد.
درد سرتون ندم از همه چيز يه چشمه اي گقت ولي بيشتر تو مايه هاي کيهانشناشي و گرانش حرف ميزد که به هيچوجه منطقي نبود و فقط يه جور بازي با كلمات ومفاهيم. هر چيزم ميومد اگه با شکل و اين چيزها رو تخته نمي شد نشون داد با حرکت دست و پاش اجرا ميکرد. البته بگذريم كه واقعا اصلا براش مهم نبود كه ميفهميم يا نه. اينجور که خودشم ميگفت اين چيزها براش همش بديهي بود و يا به عبارت ديگه بهش وحي شده بود! مثلا ميومد يه چيز عجيب غريب ميپروند ولي تا ميپرسيدي چرا، يه کم مکث ميکرد کلشو ميخاروند ميگفت: والا من نميدونم اينا برام اونقد بديهيه که نميتونم توضيح بدم!
يه بار که خيلي ديگه....، يه نامساوي رياضي نوشت (۲ تا عدد با راديكال اضافه!) گفت به وضوح طرف راست از چپ خيلي بزرگتره. در حالي که اولا به هيچوجه واضح نبود ثانيا خيلي بزرگ بودنش پيشکش اصلا سمت راست از سمت چپ کوچکتر بود!! حالا هر چيم ميگي، شروع ميكنه برات قسم حضرت عباس خوردن! آخرشم دوبار زد رو شونم، مثل فيلمها آهي كشيد و گفت به من اعتماد کن!! بعد براي اينكه منو از شُك وارده خارج كنه و دلداري داده باشه برگشت كه ميتوني بعدا با ماشين حساب خودت بهش برسي!! بعدم كه ديد ما انقدر علاقه منديم! شروع كرد تعريف كه آره، با هر کدوم از استادا رفته صحبت کرده يه ضرب بهش گفتن برو بيرون! صد تا فحشم بارش کردن. و كلي از ما تشكر كه اولين كسايي هستيم كه دو دقيقه بيشتر دوام آورديم! ديگه تو اين مايه ها كه نمك گيرمون كرد! ديگه اون آخرا بسكه بي وقفه تو مخ ما باد در كرد! فهميديم كه درد اين آقا اين نبود که بگه چيزي کشف کرده يا از اين حرفها فقط ميخواست يکي ك..خلتر از خودش پيدا بشه مفت و مجاني به حرفاش گوش بده!
ولي خب از همه اينا گذشته کلي هم دلم به حالش سوخت! بيچاره به وضوح مريض بود. حيف كه واقعا جز گوش دادن از ما كاري بر نميومد.

٭
........................................................................................

Tuesday, February 26, 2002

● نميدونم ديشب بود يا پريشب داشتم با اين رفيق شفيقمون چت ميکردم و طبق معمول همش کلکل بود و گلواژه ممتد که رد و بدل ميشد که يه دفعه آقا مثل اين که مچ بنده رو گرفته باشه در اومد که «راستي اون id فلانتم (منظورش جين جين بود) اسم يک شراب فرانسويه! سايتشم اينه.» حالا جالب اينه که بنده روحمم خبر نداشت! آخه من کلا آدم فضولي نيستم! تازه حتما تو فرانسه اون يه چيزي تو مايه هاي «ژان ژان» تلفظ ميشه که در اين صورت، بنده هر گونه نسبت فاميلي رو با آب شنگولي مربوطه شديدا نفي ميکنم! اين اسم تمام ماهيتش به همون «جيم» ايه که ۲ بار تکرار ميشه! حالا عرض ميکنم خدمتتون:

يه چيزي حدود ۲۱ سال پيش که بنده که حدودا ۲ سالم بود و تازه زبون وا کرده بودم. به قول اکثر دوستان و آشنايان و قراين موجود ورورور حرف ميزدم ولي به هيچوجه معلوم نبود چي از دهنم مياد بيرون! و کسايي که واقعا براشون ارزش داشت که بفهمن بنده چي ميگم مجبور بودن چه مشقتهايي رو که تحمل نکنن! راستش رو بخواين خودم اين زجر عظيم رو موقع گوش دادن به نوارهاي بچگيم مستمرا کشيدم و به همين دليل گوش دادنش رو به هيچکس توصيه نميکنم! جالب اينه که اين مشکل تا ۵،۶ سالگي بنده ادامه داشته بطوريکه مادر، پدر بيچاره بنده فکر کردن بچشون بالکُل خنگه! و گويا مايوسانه رو آوردن به نظر و نياز! و خلاصه به مدد کلي معجزه و امداد غيبي بنده الان مقدورم ۲ کلمه حرف قابل فهم از دهنم بريزم بيرون که خب البته ارزش شنيدن نداره ولي حداقل زوري نمي خواد پاش بزنين که بعد شاکي باشين که کلي انرژي از دستتون رفته!!
حالا مشکل از اين قرار بود که بنده از بين اين همه حروف زيباي فارسي فقط و فقط چسبيده بودم به «جيم» و بس! يعني منطق اين بود که وقتي تلفظ «جيم» انقدر راحته خب مگه آدم مرض داره وقتي ميخواد بگه «بشقاب» نگه «جُبجاب»! يا مثلا بجاي «کفشام» نگه «جَبجام»! ديگه اون مشکل شونده اس که بفهمه يا نفهمه! به اين ميگن آزادي فردي!
اين شد که پس از مدتي بنده توسط بابام به لقب «جين جين» نايل شدم. حالا اينکه چرا «جين جين»؟ مثلا چرا به جاش «جال جال» نه؟ والا ديگه اين تو مخيله بنده نميگنجه که بابامون چه جوري اينو انتخاب کرد. و اينکه چرا اين همه مدت از بابام نپرسيدم هم الان عرض ميکنم. والا اين کلمه شده بود اسباب سر به سر گذاشتن بنده توسط بابام تو خونه! اون موقعها بابام زياد با ما بازي ميکرد (خب اين آخرا که ديگه خرس گنده شده بوديم ماشااله! و اونم ديگه حوصله نداشت) و سر به سرمون ميذاشت. هر وقت منو جين جين صدا ميزد تو عالم بچگي مثل اينکه فحش ناموسي بهم داده باشن! کفري ميشدم ميفتادم دنبالش ميزدم پشتش! بعدم در ميرفتم، حالا نوبت اون بود بياد بزنه پشتم! آخي...! دنيايي بود! خب مطمئنا من هيچوقت جرات نکردم ازش بپرسم چون دوباره يادش ميومد و شروع ميکرد ....! درعوض همش خدا خدا ميکردم يادش بره!! بله، اين اسم رو بنده بود تا اين آخرا که ديگه کم کم نميدونم چي شد اصلا همه يادشون رفت. خب بالطبع منم يادم رفت. در حال حاضرم که دستم کوتاهه متاسفانه! گرچه ميدونم الانم اگه باز بپرسم نه تنها جواب نميده بلكه دوباره شروع ميكنه...!!!!
٭
........................................................................................

Sunday, February 24, 2002

● آقا شرمنده! به خدا روم سياه! شرمنده همه هنرمندايي که واقعا به گردن بنده حق داشتن ولي يادم رفت اسمشون رو تو ليست پايين بنويسم! خيلي ممنونم از آيدا که يادم انداخت. حالا اسمشون رو پايين اضافه کردم( البته ديگه نهايت سعي خودم رو کردم کسي رو از قلم نندازم!)، اميدوارم که به بزرگي خودشون ببخشند!

٭
........................................................................................

Saturday, February 23, 2002

● آقا اين رفيق شكلاتي ما كه در مورد نسلها نوشته بود و اين كه هر كدوم تحت تاثير چي بودن، بنده رو به فكر انداخت كه اوهوي! تو با چي بزرگ شدي و با چي حال ميكردي. خب اينم نتيجه كلي فكر كردن يک مرد گنده:

من عاشق «تنسي تاكسيدو» بودم و کلي «چاملي» منو تحت تاثير خودش قرار داد!
من هنورم فکر ميکنم «زبل خان» يک شاهکار بود مخصوصا وقتي اون دستمال رو پس از خشک کردن عرقش رو سرش مي چلوند!
من براي «هاچ زنبور عسل» خيلي احترام قايل بودم! بطوريکه حتي موقع بمبارونا که دايم برق ميرفت با خواهرجونم ميرفتيم راديو رو روشن ميکرديم، کانال ۱ رو ميگرقتيم و ميشستيم کنار چراغ گازي که همه دورش جمع بودن تا لااقل اگه هيکل رعنا شو نمي بينيم با صداش حال کنيم!
من هنوز اون موشه تو گوشم داد ميزنه: «بچه ها سلامت باشييييييييييييييييييد!» البته هيچ کدوم اون لاشخوره که همش تو آشغالا بود نميشه، اون که منو کشته بود!
من هنوزم خواب اون «تندک و اردک» رو ميبينم؛ «اين يه کلاه تازه است، مال کدوم مغازه است.....» واي که چقد دلم کباب ميشد وقتي زيپ دهنش رو ميبستن!.. آخي!
براي من «جعبه اسباب بازي» از خواب صبح، صبحانه و حتي شام شب واجبتر بود!
من اونقدر به «پسر شجاع» اهميت ميدادم (البته نه خودش چون من هميشه طرفدار «شيپورچي» بودم!) که اگه يه روز از دستش ميدادم بايد حتما مريم برام همشو از سير تا پياز تعريف ميکرد وگرنه شاکي ميشدم!
من هنوزم عاشق بازي اکبر عبديم به خاطر اينکه اونم مدرسه اش مثل خودم باز دير ميشد! تازه آلوچه و اين چيزها که من دوست داشتمم وسط راش ميخريد!
من آرزوم اين بود که يه روزي برم محله بهداشت رو از نزديک ببينم مخصوصا «هپلي» رو که خيلي با وفا و دوست داشتني بود!
من هميشه تحت تاثير اراده اون «سه کله پوک» روسي بودم که هيچوقت تسليم مشکلات نميشدن و فقط تعجب ميکردن، اينجوري «عععععووووه!»
من هميشه به «بلفي و ليلي بيت» غبطه ميخوردم چون اونا ميتونستن سوار «مونگار» بشن و همينطور رو شاخه درختها بپرن ولي من نمي تونستم!
من از اون سگ کوچولو و ناز «سباستين» خيلي خوشم ميومد حتي بيشتر از خود «بل»! و هميشه دوست داشتم يه سگي مثل اون داشتم!
من يادمه هميشه با خودم ميگفتم اگر جاي «لوسين» بودم از دست اذيتهاي «آنت» منم حتما ميزدم به گردنه تا واسه «دني» دکتر بيارم!
به نظر من «مهاجران» خيلي شخصيتهاي باحالي داشت مثلا «دکتر دنتون» يا «سگ آقاي پتيبل»! و من هرگز اونو فقط به خاطر «لوسيمي» و «کوچولو» نگاه نکردم!
من در عين حالي که علاقه زيادي به «دکتر ارنست» و خونواده اش داشتم هميشه تو دلم خدا خدا ميکردم که از اون جزيره متروک نجات پيدا نکنن! چون حس غريبي به من ميگفت که اين باعث ميشه سريال تموم بشه!
آخ که اين «ميشا» باعث شده بود بازي مورد علاقه من و مريم اين باشه که با حيوون کوچولوهامون هميشه يه «دهکده حيوانات» واسه خودمون درست کنيم و مدتها سرگرم باشيم!
من «بنل» رو دوست داشتم چون مثل خودم خجالتي بود! تازه تنها سنجابي بود که با «عمو جغد شاخدار» مهربان، دوست شده بود!
من ............................


٭
........................................................................................

Friday, February 22, 2002

● آقا من امروز کلي حال کردم:
داشتم تو اين اتاق کارم office درس ميخوندم که خب طبق معمول هر ساعت زنگ شاش «شرمان» به صدا در اومد! زدم بيرون به سمت توالت که يه دفعه ديدم يکي از دانشجوها آهنگ گذاشته اونم تو اين محوطه فسقلي که همه اتاقا چفت همه. البته اين مساله اصلا برام عجيب نبود چون از اين کارها ملت زياد ميکنن مثلا همين اتاق بغليمون همش آهنگ هندي ميذاره از اونايي هي دختره واسه پسره ميخونه ميره پشت درخت بعد پسره جوابشو ميده دختره کلشو درمياره دالي ميکنه و عشوه مياد و همينطور اين كار ادامه پيدا ميكنه! خلاصه هر وقت ميذاره کلي باعث انبساط خاطر ميشه.
ولي ايندفعه اولا صدا از يه جاي ديگه ميومد ثانيا چيزي که منو به خودش جلب کرد شباهت بسيار زياد موسيقي بود به موسيقي اصيل ايراني خودمون! اول که سنتور ميزد بعدم که ضرب رو گرفت و برو که رفتي! ديگه شاش بدبخت ما خشک شد! گفتم ببين نشد ديگه اين خيلي ايرانيه! تو اين دانشکده غربتزده که غير من دانشجوي ايراني ديگه اي نيست. ديگه موسيقي اصيل ايرانيي که سازش با آدم فارسي صحبت ميکنه رو مگه جاي ديگم ميتونه داشته باشه! در اتاق بسته بود، هر چيم وايسادم که اگر آوازي داره بشنوم خبري نبود. منم گفتم علي الله. در زدم رفتم تو. پسره رو قبلا تو دانشکده زياد ديده بودم ولي با هم حتي سلام عليکم نداشتيم.

- ببخشيد. فقط از روي کنجکاوي ميپرسم. اين موسيقي کجاست؟
- ايراني!!
- آ....حدس ميزدم....
- نه آخه هر کسي نميفهمه. همه فکر ميکنن عربيه يا ترکي ولي اين با اونا فرق ميکنه.
- خب منم ايرانيم براي همين فهميدم.
- آ.... پس اون دانشجوي جديد ايراني که امسال اومده تويي! خوشبختم من «برونو» هستم . بابام اهل مراکشه و مادرم فرانسويه.
- منم خوشبختم....محمد. آره وقتي موسيقي رو شنيدم جا خوردم اصلا انتظارش رو نداشتم يک غير ايراني موسيقي مارو دوست داشته باشه.
- آره من راستش همه جور موسيقي اعم از عربي هندي فرانسوي ايراني ... گوش ميدم و موسيقي شمام دوست دارم مثلا هفته پيش چندتا سي دي جديد ايراني گرفتم.
اين وسطا بود که... «سيما بينا» يا مشابهش که تا الان ساکت نشسته بود! يه دفعه شروع کرد به خوندن «من همه مست و خراب ................
-----------------------------------
بله! اين جوري شد که بنده الان اينجا نشستم بعد عمري(حدود ۶ ماه!) دارم به جاي شهرام شبپره، شهرام ناظري گوش ميدم! چاييم گذاشتم دم. راستي بد جوريم دلم هوس قليون کرده!

٭
........................................................................................

Thursday, February 21, 2002

● بازم معرفت اكبر آقا! بالاخره يكي پيدا شد كه در مورد اين قضيه با بنده همدردي كنه، نه تنها همدردي بلكه ايميلم بزنه و راه حل ارايه بده. البته راه حلش يه كم خرج داره ولي خب اگه نتيجه بده چي ميييييييشه!! به هر حال با اجازه اكبر آقا، عين ايميل رو ميذارم اينجا كه حداقل يه جاي اينهمه خزعبلات كه هر روز ميريزم تو اين مادر مرده و بالطبع تو مخ شما بالاخره يه كار عام المنفعه هم توش كرده باشم:

«جين جين جان، ما هم گاهي به درد كون گرفتاريم و سوزشش. تنها راهش اين است كه يك قوطي پودر بچه همراهت باشد و هر وقت كاغذ مصرف مي‌كني، اولا هي كاغد نمالي به آن جاي مباركت، دوماً يك كمي پودر بچه بزني به اون جات كه تا وقتي مي‌رسي خونه ليچ نندازه و نسوزه.»




٭
........................................................................................

● من دلم واسه مامان بابام يه ذره شده، مطلب آقاي شوريده در مورد مادر پدرهاي ايراني (Feb. 19، حيف نميشه بهش مستقيم لينك داد) هم كه پاك اينور اونورم كرد.
اين واقعيت خيلي تلخه كه انسان تا وقتي يه چيزي رو از دست نده ارزش واقعيش رو درك نميكنه. تازه وقتي ازشون دور ميشي ميفهمي چه قدر عاشقشون بودي ولي شعورش رو نداشتي بفهمي!
همين.

٭
........................................................................................

Wednesday, February 20, 2002

● آقا! يه آدم با معرفت به من ايميل زده و اشكال اين رفيق ما پل Paul رو گرفته كه بابا اين 20:02 02/20 2002 خيليم تعريفي نيست! چون اين تقارن بعدا در 21:12 12/21 2112 هم اتفاق ميفته و خلاصه اين بابا زيادي ذوق زده شده! اين بود كه بنده پس از مدتها وجدانم بيدار شد، چون من اين مشكل رو قبل از اينكه مطلب رو پست كنم ميدونستم يعني در حقيقت خود جناب رييس چند ساعت بعد از ايميلش، در نامه زير حرفش رو تصحيح كرده بود ولي من ديگه اونو پست نكردم چون اصلا هدف اصليم از پست كردن اون مطلب چيز ديگه اي بود:

As several responders have noted, I had forgotten one date in the past and one in the future:

11:11 11/11 1111 November 11, 1111
21:12 21/12 2112 December 21, 2112

Thanks for the quick response. I stand corrected.

Paul

در هر صورت من فكر كنم از اين به بعد بايد بيشتر حواسم باشه. در ضمن بازم ممنون از همه كسايي كه اشكال كار آدم رو ميگيرن.


٭
........................................................................................

● به خدا خودم موندم. مثلا همين 3 تا مطلب آخر رو نگاه بكنين مرگِ من: اول در مورد رقص و ولنتاين پارتي نوشتم بعد در مورد فلسفه مرگ و زندگي، بعدم كه در فراغ شستن كون!!
نه! آخه خدا وكيلي چيِ اين وبلاگ به چيش مياد! سالاد شيرازي!!
٭
........................................................................................

”بابا! بابا! بيا منو بشور! بدو ديگه! بدو پاهام خسته شد! بابا!”
يادش بخير! هر كدوم از ما يه موقعي تو زندگي مون بوده كه تازه از كهنه و پوشك گرفته بودنمون اما هنوز عاجز بوديم از اينكه منطقه رو پس از انجام عمل خوب بشوريم كه مبادا بعدا، بوگند اَن شب مونده تو شورت، دنيا رو ور نداره. والا من خودم يادم نمياد كي دستم به كونم رسيد ولي خب يادمه كه مثل همه مشكل داشتم و چه شبها كه كون كثيف رو بالش! اِ...ببخشيد رو تخت نميذاشتم! تا اينكه باالاخره استاد شديم و كوني مي شستيم كه دنيا به عمرش نديده بود! پنجه آفتاب!! يه چيزي ميگم يه چيزي ميشنوين! ولي حالا مرگ من ببين بعد از عمري ريش سفيدي به چه فلاكتي افتاديم. ميگن زندگي بالا و پايين زياد داره، افتاديم ميون يه سري آدم زبون نفهم كون نشور كه هيچ بويي از اين هنر ارزشمندِ مردم پسند نبردن. بيخود نميگن، هنر نزد ايرانيان است و بس!
به خدا دلم لك زده واسه شستن اين ما تحت آب نديده بي زبون! مي ترسم! ميترسم اگه يه موقعي هم از شانس ما يه آبي دم دست يود باز شرطي شده باشم دست ببرم طرف اون كاغذهاي زمخت استكبار جهاني! اولاش كه كون نازپرورده ام رو اونقد با اين كاغذهاي از كلوخ بدتر ماساژ ميدادم كه بعد مثل كوره آجرپزي ميسوخت و تا صبح خواب نداشتم. با خودم ميگفتم غلط نكنم اين ملت كافر خدانشناس يه ريگي تو كفششون هست كه ميتونن اينقد راحت تحمل كنن. حالا دست خود آدم باشه، خب ميره برگ گلش رو ميخره ولي خدا نكنه گذارت به توالت عمومي بيفته كه اونوقت كمتر از اسكاچ عمرَن گيرت بياد! خدا وكيلي با چميدونم ليوان و قوطي و اين آت و آشغالام كه اصلا راه نميده، ميزني خيس ميكني تمام هيكل رو بيا و ببين! اصلا من از همون اول با آفتابه هم مشكل داشتم چي برسه به اينا، يعني فقط و فقط شيلنگ! اصلا اگه فقط آفتابه بود كه جنابِ مزاج كاملا از كار ميفتاد، ميزد زيرش و همه چيزو دبه ميكرد!! انگر نه انگار! اصلا اين شده بود واسه ما دواي اسهال!! نميدونم دقيقا اين مساله به چي برميگشت ولي يادمه جين جين كه بودم وقتي نيشابور ميرفتيم بعضي وقتها كه مجبور بودم برم تو توالتِ (يا به قول خودشون مستراح) گوشه حياط استراحت كنم! مجبور بودم با آفتابه كار كنم تازه اونم آفتابه مسي سنگين، كه وقتي آبش ميكردي 8،7 كيلو رو شاخش بود! يادمه اون توالتم لامصب تاريك بود و پر از جك و جونورِ عجيب غريب مثلا از اون عنكبوتهايي كه شخصا يه نقطه بيشتر نيستن ولي ده بيستا پاي 2 متري به همون يه نقطه آويزونه! تازه نميدونم ديدين يا نه از اون توالتهاي قديمي بود كه سيفون ندارن ولي در عوض براي دك كردن آقا! از سيستم ”لژ اسكي” استفاده ميكرد: تمام توالت مثل يه قيف خيلي دراز و عميق بود به سمت پايين كه تهش به چاه ميرسيد و سيستم اينطوري بود كه تو پاهاتو ميذاشتي دو طرف قيف يا به عبارت ديگه مي شَستي لب قيف! (من هميشه ميترسيدم يه موقع وقتي مشغولم خب آدم كه حاليش نيست، يه گوز نابجا تعادلم رو به هم بزنه و با مخ بيفتم توش!) وقتي كارت تموم ميشد خب قائدتا بايد اَنت مثل بچه آدم ميرفت تا ته، اما!....اگه شانس ميووردي و سفت بود كه فبها! در غير اين صورت يه دفعه ميديدي همونطور كه ميرفت پايين هم عين كره كه رو نون ميمالند! (شرمنده! به خدا در حال حاضر هيچ مثال زيباتري براي روشن كردن مطلب به مخم نمي رسه!) همينطور ماليده مي شد به ديواره قيف و يه ذره هم به پايين نميرسيد! خلاصه تمام ماهيت و مهندسي سيستم ميرفت زير سوال! بعد مجبور ميشدي واسه حفظ آبرو، آستينا رو بزني بالا و ....
بر گردم سر بحث شيرين خودم. بله! همه اين چيزا باعث شده بودند كه من از اين توالته وحشت خاصي داشته باشم به طوري كه به جاييكه تو كابوسهام مثل همه مردم هبولا دنبالم كنه هيولاهه ميرفت تو چاه اون توالته دهنشو وا ميكرد منم كه افتاده بودم تو توالت و هر چي تقلا ميكردم كه بيام بيرون هي روي اناي ماليده شده به ديوازه سر مي خوردم و بيشتر ميرفتم پايين! غلط نكنم اَنبند شدن بنده به محض ديدن آفتابه و امثالهم بخاطر اينه كه منو ياد اون توالته و هيولاي توش ميندازه! بله آقا، اين مشكل سر درازي داره! پس ايني كه ميبينيد الان سرومرو گنده با كون نشُسته جلوتون نِشسته ام و جيكمم درنمياد نتيجه روزها و بلكه ماهها رنج و مشقت و خون دل خوردنه و ساده به دست نيومده! به هر حال در حال حاضر متاسفانه چاره اي جز دلداري خودم ندارم، به قول يكي از رفقا: «ما ايرانيا عادت كرديم فقط نيمه خالي ليوان رو ميبينيم، هيچ فكر كردي با توجه به خط طلايي رنگي كه از اين به بعد پشت شورتت ميفته ديگه هيچوقت چپه نميپوشيش!»
٭
........................................................................................

Monday, February 18, 2002

● دستت درد نكنه كاپيتان. جالب بود.
٭
........................................................................................

Sunday, February 17, 2002

● آقا شعورم بد چيزيه به خدا! كاش ديوونه بودم. راحت، حداقل عذاب نمي كشيدم كه ميفهمم و خودم رو زدم به نفهمي. پاك پاك ديگه زدم به سيم آخر. اين فكر و خيالهاي عذاب آور هر چند وقت يك بار مياد سراغم و دهنم رو صاف ميكنه. نميدونم هر دفعه يه جوري و با هزار بدبختي مثلا سرگرم كردن خودم به كار و درس و اينترنت سعي ميكنم فراموششون كنم ولي دوباره تا سرم خلوت ميشه همشون برميگردن تو كله ام. ديگه تحمل ندارم بايد يه فكر درست حسابي بكنم، اينجوري نميشه زندگي كرد. ميدونم همه اين مشكل من رو دارن، يه عده كه اصلا حاليشون نيست، يه سري خودشون رو زدن به نفهمي، يه سري هم خودشون رو دارن گول ميزنن يا حداقل من فكر ميكنم كه اين كار رو دارن ميكنن، يه عده هم كه مثل من عذاب ميكشن. من كه ذاتا اصلا نمي تونم مثل گروه اول و سوم باشم پس مجبورم و سعي ميكنم مثل گروه دوم باشم كه نميشه لامصب! به خدا نميشه! تو رو خدا شما بگين چه كار ميكنين تا منم بكنم، به خدا من درك نميكنم كسايي كه اينجوري با خودشون كنار ميان. آخه تا كي ميتونين ادامه بدين؛
آقا ميدونم تا سيب هست زندگي بايد كرد! ولي...ولي آخه فقط همين! كار كن، پول در بيار، بخور و لذت ببر، كار كن، پول در بيار،...... بعدم بمير! بعدم اصلا هيچكس يادش نميمونه كه تو يه موقع تو اين دنيا بودي و چه غلطي كردي! مثل همه آدمايي كه هر روز ميميرن. آره بابا بي خيال برو خوش بگذرون كه همين يه زندگي رو تو اين دنيا داري! در حالي كه اگه برعكس كلي بدبختي بكشي و بميري واقعا هيچ چيزي رو از دست ندادي! چون ديگه مردي!
يا اينكه بدتر ميتوني خودت رو گول بزني كه آره! اين دنيا مزرعه آخرته. بعدم كه مردي اصلا مهم نيست كه درست فكر كردي يا نه! چون ديگه مردي! فقط تو اين دنيا با اين فكر خودت رو راحت كردي كه حداقل فكرش عذابت نده. خوش به حال اونايي كه ذهن خيالي دارن و ميتونن راحت اينجوري فكر كنن.
الان كاري كه اكثر مردم دنيا ميكنن همين فراموش كردنه يا پاك كردن صورت مساله است! هر وقتم كه يادشون مي اندازي حرف رو عوض ميكنن، ‍”بي خيال! تو به چه چيزهايي فكر ميكني!”
به خدا دوست دارم بهش فكر نكنم ولي وقتي ميبينم 117 نفر تو چند ثانيه دود مي شن هوا! يا اصلا خيلي ساده تر! وقتي يه پير مرد 90 ساله ميميره، با خودم ميگم خب فرض كن تو همين الان بميري، هيچ كسي كه نميدونه كي ميميره. هر چي تا الان درس خوندي، كار كردي، لذت بردي، دوست داشتي، تجربه كسب كردي،......،زندگي كردي تموم شد! تموم شد آقا! ديگم اصلا حاليت نخواهد بود كه يه زماني زندگي كردي! چون ديگه نيستي! پس چيه هي ميگن آدم بايد تو زندگيش تجربه كسب كنه، لذت ببره و چميدونم اين حرفها.
ميدونم كه من محكوم به زندگيم. ميدونم كه ديگه كار تموم شده و ديگه بخوام يا نخوام من جزيي بسيار ريز از اين دنيا شدم . پس چه بهتر كه فكر كنم زندگي زيباست. ميشه توش عاشق شد، محبت كرد، كمك كرد، درك كرد و.... چه بهتره كه فكر كنم فرصت زندگي رو هر كسي يه بار بيشتر نداره پس چرا بهترين استفاده رو ازش نكنه.
باور كنين دارم سعي خودمو ميكنم با وجودي كه اين جور فكر كردنم خيلي سخته وقتي ميدوني فنا پذيري، وقتي هيچ هدف نهايي برات وجود نداره، وقتي يادت مياد اون كه براش زندگي زيبا نبود و مرد، بعد از مرگ، هيچ فرقي با اوني كه از زتدگيش لذت برد و مرد، نداره. اينه كه مياي واسه آروم شدن، خودت رو خالي ميكني تو وبلاگت. بعدم ميره تا دوباره كي يادت بياد كه يه چيزي به نام مرگ هست كه يه روزيم مياد سراغ تو.
ديگه بسه.... بسه. خيلي زرت و پرت كردم. با اجازه من ديگه بايد برم از زندگي زيبام لذت ببرم البته فعلن.....بعني تا نمردم!

٭
........................................................................................

● يك ايميل از طرف رييس دانشكده فيزيك به تمام دانشجويان، اساتيد و كاركنان دانشكده:
Interesting Fact:

This coming Wednesday, February 20, at 8:02 PM is interesting in that it will be
20:02 20/02 2002.

The last time this symmetry appeared was on January 10, 1001, and it will never happen again. For what it's worth.

Paul

چه عرض كنم!

٭
........................................................................................

Saturday, February 16, 2002

● الان اونقد از دست خودم حرسم گرفته كه نگو! يه فرصت خدا براي يه تجربه جديد رو از دست دادم كه حالا حالا هام ديگه قد نميده. به خدا من آدم بشو نيستم. نميدونم چرا اينطوريم به خدا. خب اينجوري بار اومدم ديگه چه كار كنم، البته تقصير خودم بودا. از اول سرم تو كتاب و درس بوده و هنوزم هست! ياد نگرفتم هنوز از فرصتهاي اجتماعي كه برام پيش مياد درست استفاده كنم. هنوزم كه هنوزه موقع صحبت كردن با يكي كه نميشناسمش هر آن ممكنه يه دري وري بگم بهش بر بخوره اصلا به اينكه طرف دختره يا پسر هم ربطي نداره، براي همين كلا ترجيح ميدم زياد زر نزنم و در نتيجه خب هيچ اتفاقي نميفته، خيلي ساده! بعدم نخود نخود!
حالا متاسفانه تو موقعيتهاي اجتماعي ديگم كاملا همينطوريه و معمولا ترجيح ميدم از خيرش بگذرم. البته بگذريم كه تو اين چند ساله كلي رو خودم كاركردم مثلا خير سرم. آقا اين دوستان نزديك ما! با شمام! كدومتون باور ميكنه كه من تا همين حدود 3، 4 سال پيش، از رقص بدم بياد و فكر كنم كار مضحكيه! والا خودمم باورم نميشه! حالا طوري شده كه ديگه اين قر مادر مرده رو بخوامم نميتونم كنترلش كنم! (خون دل خوردم آقا جون!! شوخي كه نيست!). آها! ولي بدبختيه بنده همينجاست! دقت بفرماييد:
امشب جاتون خالي رفته بودم ولنتاين پارتي خوابگاه. به غير از خوردن و مسخره بازي بالطبع به مناسبت اين روز خجسته شروع كردن به ملت رقص سامبا ياد دادن. اولش خانم و آقاي معلم يه دمو اجرا كردن واسه مشتري جمع كردن بعدم گفتن آقايون يه طرف خانما يه طرف! من اول گفتم برم بعد گفتم آخه برم با كي برقصم. بعد ديدم نه انگار داره بهم خيلي فشار مياد! پس گفتم وايسم ببينيم چند نفر ميان، يه سبك سنگين بكنم، بعد برم. بعله چشتون روز بد نبينه اونقد اين پا اون پا كردم كه يه دفعه ديدم تعداد آقايون برابر خانمها شده و منم ديگه برم سرم بي كلا ميمونه! (حالا يكي نيست بگه ابله! تو ميرفتي، مگه خفه ات ميكردن! اصلا شايد سر يكي ديگه بي كلاه ميموند!) حالا اين رفيق چيني من گفت بزن بريم منم كه تو همون فكر بودم گفتم بي خيال بيام با خودم برقصم. ولي خودش رفت. خلاصه سرتون رو درد نيارم وقتي نوبت به اجراي رقص دو نفره رسيد اتفاقا سر همين رفيق ما بي كلاه موند! اما يه دفعه خانم معلم بهش گفت حالا كه اين طوره، بيا با خودم برقص! آقا نميدونين اون موقع اين آتيش كون ما چه زبونه اي كشيده بود!! تازه اين هنوز آخرش نبود چون ديدم بعد از هر دور رقص استاد دستور تعويض پارتنر ميدن كه زياد خسته كننده نباشه در ضمن ياد بگيري خودت رو با هركسي تنظيم كني! ديگه تو رو خدا بيشتر از اين نپرسين سر اين ما تحت گرامي بنده چي اومد امشب! اين بود كه ديگه نتونستم طاقت بيارم در حالي كه قر تو گلوم گير كرده بود! گفتم بيام اينا رو اينجا بنويسم كه دفعه بعد ديگه از اين غلطا نكنم!
٭
........................................................................................

Friday, February 15, 2002

● آقا يه سوال اساسي! من موندم چه چيزي باعث ميشه كه ما از بچه هاي كوچولو اينقدر خوشمون مياد!؟ چه چيزي تو قيافه شونه كه اينا رو انقدر ناز كرده! بامزه كرده! خوردني كرده! حالا زيادم فرقي نمي كنه بچه كي باشه. به خاطر كوچولو بودنشونه؟ به خاطر اينكه شبيه ما آدم بزرگها زمخت و كت و كلفت نيستند؟ مامانم كه مي گه اين به خاطر معصوميتيه كه تو چهرشونه. شايد! ولي خدا وكيلي من خودم شخصا از دركش كاملا عاجزم.
حالا بنده يه ماه قبل از اينكه بيام اينجا دايي شدم، اونم واسه اولين بار. خلاصه تو اين يه ماهي كه اونجا بودم با اين تينا خانم چه پادشاهي كه نمي كردم! ديگه جاي همه خالي،اوج لذتم اين بود كه عارق بگيرم! (البته بگذريم كه با وجود نهايت تلاش من واسه اين كار، دايي سوخته! اصلا تو بغل من عارق نميزد ولي تو بغل مامانم سيم ثانيه نمي كشيد! البته غلط نكنم همه تلاش رو من ميكردم ولي به اسم مامان در ميرفت!!) ميشستم با لذت تمام نگاش ميكردم، باهاش بازي ميكردم... ديگه خلاصه نهايت كيف رو من با اين بچه ميكردم. حالا بحث اينه كه من عكسايي از خانواده رو گذاشتم تو اتاقم تو خوابگاه. هر وقتم نگاه ميكنم به اين عكسا دلم واسه ديدن تك تكشون قيژ ميره ولي راستشو بخواين واسه اين فسقلي اصلا يه جور ديگه دلم تنگ شده. نميگم بيشترا! ولي اصلا با بقيه فرق ميكنه. حالا يه ماهم بيشتر باهاش نبودما، ولي همونطور كه گفتم تو قيافه بامزه اش يه چيزي هست كه آدم رو بيشتر از بقيه جذب ميكنه. چمي دونم شايدم اصلا به خاطر اون عارق گرفتنهاست! به خاطر بغل كردنهاست! چميدونم هر چي هست خيلي سخته تحمل دوريش! بعضي وقتا با خودم فكر ميكنم آخه آشغال! اين فسقلي وقتي بزرگ بشه درمورد تو چي فكر ميكنه. تو رو كه گذاشتيش اومدي اصلا داييش ميدونه يا نه! آخه تو چه جوري دلت اومد بذاريش بياي كه الان واسه يه لحظه باهاش بودن داري بال بال ميزني! آي روزگار قدار!
يه چند هفته پيش از يكي از رفقا يه ايميل اومد توش عكس بچه هاي فسقلي و ناز بود و توش نوشته بود هر كي اينو فوروارد نكنه دلش از سنگه! اين بود كه دوباره يادش افتادم. رفتم سراغ عكساي جديدي كه برام ايميل كرده بودن و ساعتها محو اونا بودم. بعدم كلي طول كشيد كه از اون حال دربيام. اينه كه اين نيم وجبي روزانه كلي ما رو ميذاره سر كار. ميدونين من تازه دارم كسايي رو كه يه شبه عاشق يكي مي شن درك ميكنم. آقا تورو خدا يكي از اون با تجربه هاش به ما بگه چه كار كنيم كه انقد دلمون واسه اين فسقلي نخاره!
٭
........................................................................................

Thursday, February 14, 2002

● چشم! چشم! به روي چهارتا تخم چشمايم!! اصلا ما كه از اولم فرموديم. مگر اين مرباي به، به همين راحتي از گلوي شخص شخيص بنده پايين مي رود كه تا به حال تهش بالا آمده باشد.
بابا مگر ما چنتا سپيده برگ بيده و همسر مهربان مربوطه داريم. راستي به آن شاطرتان بفرماييد كه بنده نون بربري خاشخاشي را بيشتر دوست دارم!!
٭
........................................................................................

● آقا اين رفيق ما از وقتي فهميده كه كاپيتان ميخواد استخدامش كنه سر از پا نمي شناسه! بيچاره فكر ميكنه بره پيش كاپيتان تو قصر بهش استخر ويسكي ميدن توش شنا كنه!
حالا راستي كاپيتان: شما كلفت نمي خواين!!؟ انگليسيم بلده ها!

٭
........................................................................................

● آقا من نمي فهمم چرا اين سياهها اين قد حرفاشونو ميخورن. من هنوزم تو فهميدن اينا خيلي مشكل دارم، حالا منظورم اين نيست كه بقيه رو توپ ميفهمم ولي هر وقت حرفاي سياها رو يه ضرب مي گيرم كلي با خودم حال ميكنم. حالا بگذريم كه چه جوريه كه اين لهجه شده مخصوص اين نژاد خاص از مردم، و اين خيلي جالبه چون بعضي وقتا از پشت تلفن ميتوني حدس بزني كه طرف سياهه يا سفيد. اين ترمم كه از شانسم تو هر 3 تا كلاسي كه درس ميدم حداقل يه دونه سياه هست يعني ديگه الان اصولا تو كونم كه سهله تو تمام هيكلم بايد عروسي باشه! راست ميگم والا! چون باعث ميشه مخم رو انگليسي انعطاف پذيرتر بشه البته بگذريم كه مقدار انرژي مصرفي هم دو برابر ميشه! خلاصه من يه جرياناتي سر همين قضيه برام پيش اومده كه بعد نيست بگم:
اون اولا يه بار اين كامپيوتر من افتاد به جنگولك بازي، منم زنگ زدم بيان خوابگاه واسه تعمير. هيچي سر ظهر بود كه يارو اومد. طرف از اون سياههاي 6 متري بود. اول يه نگاه انداخت به كامپيوتر بعد شروع كرد هي چپ و راستش كردن و كله اش رو خاروندن، منم ديدم داره دست و پا ميزنه گفتم نكنه بلد نيست وا كنه. بعد گفتم عمرن! طرف اينكاره هست مثلا. بعد يه دفعه ديدم پيچ گوشتي رو گرفته اهرم كرده، ميخواد با زور بازش كنه! منم ديدم نه بابا الان ميزنه درب و داغونش ميكنه پس زودي پرسيدم: ميخواي بازش كني؟ گفت آره! تو دلم گفتم زهرمار! خب چرا نمي پرسي!؟ سياه آمريكايي و انقد خجالتي!
خلاصه بهش ياد دادم باز كنه (حالا بگذريم كه حق داشت چون وا كردن اين صاب مرده هم دست كمي از بازكردن در غار چهل دزد بغداد نداره. كلي بايد ورد بخوني و دسته اش رو 6 بار به چپ و 10 بار به راست بپيچوني تا آخرش با كمك هاي غيبي و يا علي گويان باز بشه! البته به هر حال انتظار بي جايي نبود كه طرف حاليش باشه.) آره ديگه اين طوري كه شد من گفتم بابا بي خيال اين كيه اينا فرستادن! اين بود كه نشستم ببينم چه كار ميكنه. وقتي كار ميكرد احساس كردم يه كم بال بال ميزنه انگار راحت نيست، هوا گرم بود خب گفتم حتما گرمشه. يه دفعه برگشت گفت:
- hey, you got a restaurant here!?
(رستوران!!! بابا بي خيال وسط كار گشنه ات شده! يه كاره! خب بذار بعدش برو! البته از اين آمريكاييها بعيد نيست.)
اين نزديك خوابگاه يه food bazar ما داريم كه مال دانشگاه است. منم نقشه رو در آوردم و گفتم: ببين عزيز من! از خوابگاه كه رفتي بيرون.....
قيافه يارو در حالي كه با چشماي از حدقه بيرون زده من و نقشه رونگاه ميكرد هيچ وقت يادم نميره، يه دفعه با صداي مضحكي گفت:
- you mean there's no restroom in your dorm!!؟
- restroom!!?
بعدم قاه قاه زدم زير خنده.
- yeah restroom! come on pal! I gotta pee!
......................
زبون نفهميم بد درديه به خدا!



٭
........................................................................................

Monday, February 11, 2002

● راستي من ديروز يه كشف خيلي بزرگ كردم:
گوشت استيك رو قبل از سرخ كردن بايد كوبيد!!
٭
........................................................................................

● آقايون خانوما ياد بگيرن. ما تو اين كلاس كوانتم فيلدمون يه پيرمرد 60، 70 ساله هم مياد ميشينه كه خيليم بامزست. اول اينكه بر عكس همه جوونها و غير جوونها! كه خيلي راحت لباس ميپوشند اين حتما بايد كت و شلوار و كروات بپوشه! دوم اينكه استاد رو كچل كرده! يعني هر دو كلمه اي كه بدبخت مينويسه پاي تخته اين دستشو ميبره بالا سوال ميكنه. البته خب طبيعيه كه يكي تو اين سن انقدر سرعت ياد گيريش كند شده باشه ولي ميخوام اينو بگم كه هنوزم از رو نميره وتلاش خودش رو ميكنه. سوم اينكه فكر كنم بنده خدا گوشش سنگينه چون به مراتب بلندتر از بقيه حرف، البته حرف كه چه عرض كنم، داد مي زنه! مثلا يه بار يه جا رو تخته رو نشون ميداد مي پرسيد اونجا چي نوشتي؟ ولي چون تخته شلوغ بود استاد نمي فهميد كجا رو ميگه. براي همين استاد هي جاهاي مختلف رو نشون ميداد ميپرسيد اينجا؟ تا اينكه چشمتون روز بد نبينه!! يه دفعه ديديم مثل فنر از جاش پريد دستاشو به هم كوبيد و داد زد: آها! خودشه! خود خودشه! خود پدر سوختشه! و خب بالطبع كلاس تركيد!
البته اين تو آمريكا اصلا عجيب نيست، من خودم تا حالا شاگرد 50 ساله سر كلاسم بوده و من با اين فرهنگ بالاشون حال ميكنم كه اصلا براشون عار نيست كه با چندتا بچه نشستن سر يه كلاس و چه قد عقبتر از بقيه اند، خلاصه برين ياد بگيرين!

٭
........................................................................................

Sunday, February 10, 2002

● ديگه بسه هر چي بحث جدي كردم ميخوام ديگه ايندفعه دلقك بازي در بيارم:
آقا اون اولا كه من وبلاگ نداشتم وبلاگ دوستان رو كه ميخوندم بعضي وقتها ميخواستم جواب بدم ولي هي به خودم مي گفتم نه بذار يه دو روز ديگه وبلاگ ميزنم جوابشونو تو اون ميدم، اين شد كه خيلي از اين مسايل دچار مرور فضا زمان شد و ديگم معني نداره الان جواب دادن به خيلي هاشون ولي يكي از اون چيزهايي الان ميخوام بگم برمي گرده به حدود يه ماه پيش موقعي كه سپيده تازه وبلاگشو راه انداخته بود و چون بنده خيلي هم به خودش و هم به همسر مهربانش علاقه دارم فكر كنم هنوزم بتونم نظرم رو در موردش بگم. اين مساله برميگرده به مطلب روز 14 ژانويه كه توضيح داده بود كه چطوري شد كه وبلاگ راه انداخت و چطوري شوهر مهربان رو پس از كلي بحث به طور معجزه آسايي! راضي كرد (پيشنهاد ميكنم كسايي كه ميخوان الان اين مطلب رو بخونن برن الان يه سر آرشيوش تا يادشون بياد) بله، موقعي كه اين مطلب رو خوندم با توجه به آشنايي كه با اين دو نفر داشتم با خودم فكر كردم من كه با اينا رفيقم ولي اگه كسي كه نمي شناستشون اونو بخونه ممكنه چه تصوراتي نسبت به اين دو نفر پيدا كنه. خلاصه پيش خودم كلي خيالبافي كردم و قاه قاه خنديدم. حالا گفتم بد نيست اينجا بگم شايد واقعا كسي يه همچين تصور مضحكي پس از خوندن مطلب سپيده بهش دست داده باشه! البته خب هدف اصلي كل كل با رفقاست! خدمت شما:
توي يه خونه نسبتا كوچيك تو نيويورك شوهر سپيده خانم(1) در حالي كه يه كلاه شاپو سرشه، يه كت سورمه اي رنگ و رورفته رو بدون اينكه دستاشو توش كرده باشه انداخته رو دوشش و در حالي كه گوشه اتاق چهارزانو نشسته داره با تسبيح ميشمره و زير لب حرف ميزنه. سبيل خيلي پرپشتي داره به طوري كه هيچي از لب و دهنش معلوم نيست (لطفا با اون جناب بي لب كه اصلا از بيخ و بن لب و لوچه نداره اشتباه نشه!) فقط از تكون خوردن سبيل ميشه فهميد كه داره با خودش غرغر ميكنه. يك دفعه شمسخ آقا(2) سرشو مياره بالا و داد ميزنه: خانم پس اين شام ما چي شد؟ صداي سپيده از آشپزخونه جواب ميده: الان آقا! الان، ميارم خدمتتون.
دوربين! ميره به سمت در و سپيده در حالي كه يه چادر سفيد گلگلي(3) سرشه سيني غذا رو كه معلومه سنگينم هست مياره تو و مي ذاره جلوي آقا.
- بفرماييد!
- متشكر
شمسخ آقا شروع ميكنه به خوردن و سپيده در حالي كه اون كنار نشسته با اضطراب به صحنه نگاه ميكنه و پوست كنار ناخنهاشو ميكنه. شمسخ آقا بعد از 10 دقيقه يه ريز خوردن مثل اينكه تازه فهميده باشه برميگرده ميگه: ا... پس تو چرا نميخوري؟
- هيچي آقا ديگه از امروز واقعا ميخوام رژيم بگيرم! ديگه آخه خيلي...
و شروع ميكنه در مورد فوايد رژيم توضيح دادن ولي ظاهرا شمسخ آقا علاقه زيادي به شنيدن اين حرفها نداره حرفشو قطع ميكنه و ميگه: آها! آها! نميخواد بگي، يادم اومد.
و دوباره شروع ميكنه به خوردن. سپيده كه در اولين موقعيت نتونسته بود سر حرف رو درست باز كنه كمي دلسرد شده ولي بالاخره دوباره دل به دريا ميزنه و ميگه: آقا!
- هوم! (همونطور با دهن پر)
- ميتونم باهاتون يه مشورتي بكنم؟
- ممممممم! (يعني آره!)
- امروز صبح داشتم همينطوري تو اينترنت ميگشتم يه دفعه اين ياهو مسنجره اومد بالا ديدم ممده....
هنوز حرفش تموم نشده كه نگهان شمسخ آقا مثل آدمايي كه رو منقل نشسته باشن از جا مي پره و محتويات دهان روبه صورت كاتوره اي نثار دروديوار ميكنه بعد در حالي كه صورتش به شدت سرخ شده برميگرده و با صدايي كه صد برابر خشنترو بلندتر شده داد ميزنه: ممد!!!
سپيده كه انتظارشو نداره در حالي كه ميلرزه خودشو جمع ميكنه تو چادرش و آروم آروم ميره گوشه اتاق.
- چندبار گفتم اسم اين پسره بي همه چيز رو پيش من نيار!؟
سپيده از ترس زبونش بند اومده و حرفي نميزنه.
- پسره قرتي! انگار كار و زندگي نداره. مثلا پدر مادرش با هزار آرزو فرستادنش اينجا كه واسه خودش آدم بشه. بيچاره ها اگه ميدونستن الان داره تو اون دهات... چي بود اسمش؟... اصلا هر چي،... (مثل اينكه حرفش يادش رفته باشه، بعد از يه مكث نسبتا طولاني) اصلا من از اين پسره گوزو! بدم مياد. يادت رفته اون دفعه نصفه شب با اين رفيق علافتر از خودش از بس لودگي درآورد صاب خونه نزديك بود بساطمونو بريزه تو كوچه!
- آقا حالا شما خودتون رو ناراحت نكنين. به خدا زود ايگنورش كردم!
شمسخ آقا كه يه دفعه ميبينه بي خودي داد و هوار راه انداخته يه دفعه خشكش ميزنه و يه كم فكر ميكنه و واسه اينكه نشون نده كم آورده ظرف غذاشو ميزنه اونور و ميگه: اااه، اين خورشت كرفستم كه همش آبه!!
سپيده سرش رو ميندازه پايين و ميگه: ببخشيد... در ضمن آقا تو رو خدا يه خورده آرومتر. شما كه بهتر ميدونين الان سزر(4) خوابه!
- آها! خوب شد گفتي اصلا حواسم نبود.
سپيده كه هر جور شده ميخواد تكليفشو با قضيه وبلاگ روشن كنه، يه نفس عميق ميكشه و اين دفعه از يه راه ديگه وارد ميشه: آقا ميدونين ديشب شاملو رو خواب ديدم؟
يكدفعه شمسخ آقا چشماش گرد ميشه و با علاقه خاصي بر ميگرده ميگه: نه بابا!...خب خب؟
- هيچي آقا بهم گفت شوهر مهرباني داري. تو وبلاگت ازش تعريف كن!
لبخند رضايت به آرومي صورت شمسخ آقا رو تا بناگوش وا ميكنه (ولي هنوز كسي نميتونه لبش رو از زير سبيلش ببينه!) و صورتش سرخ ميشه بعد از چند لحظه مثل اينكه بخواد مچ سپيده رو بگيره ميگه: ولي وايسا ببينم، تو مگه وبلاگ داري؟؟
- نه آقا به خدا! اتفاقا منم بهش همين رو بر گشتم گفتم. ولي متاسفانه تا اومد جواب بده از خواب پريدم!
- عجب.....!
- اين شد كه آقا، گفتم اگه شما اجازه بدين من يه وبلاگ بزنم كه هم بتونم از شما تعريف كنم هم در مورد شاملو بنويسم.
- .......

--------------------------------------------------------

والا ميخواستم بيشتر از اين ادامه بدم اما به چند دليل منصرف شدم. اول اينكه خب ديگه تموم شد ديگه معلومه ديگه با اين حرف آخر سپيده مگه ميشه مخالفت كرد! دوم اينكه فكر كنم همين قد براي شناختن اين دو شخصيت خيالي! كافي باشه. سوم اينكه كم آوردم! همين قدم واسه من زياده. چهارم اينكه بابا! ما با اين جناب شمسخ آقا رفيقيم. بابا ديگه چه قد افشاگري! تازه تا همين الانشم من كتك رو از اين آقا خوردم!!
زت زياد.

-------------------------------------------------------
(1) اين كه مي بينين منم نوشتم شوهر سپيده خانم فكر نكنين خدايي نكرده اسمشو نميدونم. نه، ديدم خود سپيده اسمشو اصلا به طور صريح تو وبلاگش نيوورده گفتم مگه من زبونم لال، داغ تر از آشم. البته چون من خيلي كپي رايت حاليمه لازم ميدونم يه كم در موردش توضيح بدم: اين يه كلك قديميه براي اين كه صريحا اسم مردم رو صدا نزني مثلا يادم مياد موقعي كه جين جين بودم زياد نيشابور ميرفتيم(آخي! يادش بخير)اونجا اكثر خانمها مخصوصا پيرزنها واسه اينكه صريحا اسمشون جلو نامحرم نياد اينجوري صداشون ميكردن: مادر اكبرآقا ، بي بي حاج غلامرضا، ننه مريم، منزل اكبرآقا...يا اينكه اصلا يه ضرب اكبر! البته معمولا اسمي كه انتخاب ميشد اسم پسر بزرگ خانواده بود و يه چيز جالبم كه من ديدم اين بود كه توي خود خونه، زن هم واسه خطاب كردن شوهرش اسم پسرشو صدا ميكرد! خلاصه ديگه تو اون خونه انگار فقط ميز و صندلي اكبر نبودن! البته منم به ذهنم رسيد كه يه راست به همه تو داستانم بگم سپيده، كه حق كسي ضايع نشه ولي ديدم اونجوري فقط خودم ميفهمم چي نوشتم!

(2) شمسخ مخفف شوهر مهربان سپيده خانم است و اون آقا رو هم واسه اين آوردم كه ديدم صورت خوشي نداره همينجوري بنويسم شمسخ، پسر خاله ام كه نيست!

(3) اينكه چرا يه كاره چادر، برميگرده به همون دوربينه كه اول جمله گفتم و به بنده مربوط نيست. آها! حالا چرا سفيد گلگلي؟ معلومه خب بابا يه محرمي گفتن يه نامحرمي گفتن، كسي كه ديگه با شوهرش از اين حرفا نداره!

(4) Szer، از انواع لولو كه براي ساكت كردن بچه ها و مهمانها از آن استقاده ميشود.
٭
........................................................................................

Saturday, February 09, 2002

● آقاجون رك و راست يكي ازمشكلات بزرگ من با اديان الهي يا بعضي مكاتب ديگه اين تفكره كه اون دين يا مكتب خودش رو مطلقا برترين ايدئولوژي براي زندگي مي دونه و به پيروانش هم اين مساله رو طبعا منتقل ميكنه كه اين مساله در اسلام كه آخرين دين الهيه خودش رو به نظر من بيشتر از همه نشون ميده و متاسفانه مشكل سازه. مثلا باعث ميشه طرف ديگه هيچ استدلالي براش معني نداشته باشه و فكر كنه همه در بدبختي و گمراهي به سر ميبرن يا همون تعصب خودمون در مورد ديني كه بهش معتقده. بذارين يه كم روشن كنم قضيه رو، اول اينكه به نظر من (يا فكر كنم هر انسان منطقي ديگري) دين، رياضي و فيزيك و شيمي يا علوم تجربي ديگه نيست كه بر مبناي يك پايه محكم ريخته شده باشه يا حداقل اصول خودش رو روي يه چيز ملموس گذاشته باشه، يك كلوم تو دين رو نه ميتوني واسه كسي اثبات كني نه ميتوني آزمايش كني، بلكه هميشه در سطح يه نظريه باقي ميمونه و تنها كاري كه ميتوني بكني اينه كه برگردي ببيني ملتي كه از اون مكتب پيروي كردن به كجا رسيدن. تازه تو خوشت بياد يا نياد مثل اونا باشي بازم به خودت مربوطه يعني كاملا سليقه اي. اكثر مردمي كه دنبال يك دين يا مكتب ميرن اگه قشنگ توشون دقيق بشي ميبيني همشون از يه چيزيش لذت ميبرن يا بهش احساس نياز ميكنن يا خيلي ساده يه سود شخصي توش دارن، كما اينكه اگه اينطور نباشه طرف حتما با خودش درگيري داره! مثلا من خيليها رو ميشناسم كه وقتي نماز ميخونن انگار دارن پرواز ميكنن، چنان اشكي ميريزن و از عبادت و بندگي خدا لذت ميبرن كه حد نداره، بعني به معناي واقعي يك عشق مطلق. دنيا رو هم بدي حاضر نيست عقيدشو عوض كنه چون داره باهاش حال ميكنه. پس نكته اينجاست كه اول و آخر هدف هر كسي از قبول يك دين -مستقيم يا غير مسستقيم- لذته! نيازه! ارضا شدنه! خود خود آدمه نه چيز ديگه! به عبارت ديگه همش احساسيه و در نتيجه كاملا نسبي و سليقه اي. حاضرم سرم رو بدم كه هيچكس با قانون عليت (چون اينم مثل تمام استدلال هاي منطقي تو دين اصلا محكم نيست) خداشناس نشده، بلكه خيلي افراد تحت تاثير قانون نظم يا زيباشناسي كه بسيار احساسي تره قرارگرفتن و دنبال خدا رفتن. به قول خودشونم اين مساله فطريه. شدم مثل آخوندا يه چيزي رو صد بار تكرار كردم تا بهتون القا بشه! ولي واقعا دست خودم نيست خودش مياد.خب پس برگردم سر مشكل خودم: به چه حقي يه نظريه كه همش بر مبناي احساسه خودش رو مطلق ميدونه؟ خب ممكنه بگين اين لازمه هر دين الهيه چرا كه خدا يه تعريف مطلق داره پس طبيعيه دينش هم مثل خودش مطلق باشه. اين حرف كاملا درسته، ولي مشكل رو حل نميكنه چون اثبات وجود خدا خودش جزئي از دينه و بر مبناي فطرت واحساس بنا شده. پس يك فرد خدا نشناس بي دين براي پذيرفتن هر ديني هيچ راهي جز اينكه پايه رو رو احساسش بذاره نداره و پس وقتي ايمان آورد ديگه حق نداره مطلق فكر كنه! و بگه حالا كه من از بادمجون خوشم اومد هر كي خورش بادمجون دوست نداشته باشه خيلي خره! فكر كنم خيلي پرت و پلا گفتم (مخصوصا اين بادمجونه كه ديگه آخرش بود!!) و شايد نتونستم درست توضيخ بدم. ولي اميدوارم حداقل يه چند نفر پيدا بشن كه بفهمن درد من چيه. در ضمن تو رو خدا اگه من رو قابل دونستين، نظرتونم بگين.
حالا اينم بگم كه اين تناقض فقط با برداشتن مطلق گرايي از توي دين كه جزو لاينفكي از اونم هست حل ميشه (در حقيقت حل نميشه!) و اينم يعني دين مثل لباس و غذا، سليقه اي هست و هيچ مسلمون يا هر متديني نمي تونه فكر كنه من در گمراهي به سر ميبرم و بايد هر جوري كه هست هدايتم بكنه. البته بازم ميگم اگر كسي فكر ميكنه كه من دارم جفنگ ميگم تو رو خدا بهم بگه چون اينجوري هم خودم اصلا احساس خوبي از اين طرز نگاه كردن به دين ندارم! چون هر چي باشه كلي چيزاي خوشگلم مثل انسان دوستي، راستگويي، عشق و ... توش داره كه من دوست دارم!

٭
........................................................................................

Friday, February 08, 2002

● آقا اونقد حال ميده شاگرد ترم پيشت، پشت سرت، ازت تعريف كنه! تازه بهش ترم پيش C داده باشي!! از اون بالاتر شاگرده دختر باشه!!! ايني كه ميگم اگه دختر باشه، نظرش بيشتر بهت حال ميده، به خاطر اين چيزي نيست كه الان دارين بهش فكر ميكنين. بلكه به خاطر اينه كه كلا دخترا رو به اين راحتيا نميشه راضي كرد! آره ديروز Veso ميگفت تو كلاس كلي از من تعريف كرده و بهش گفته كه دلش برام تنگ شده!
گفتم زود بگم، دلتون بسوزه!
فعلن.

٭
........................................................................................

Thursday, February 07, 2002

● باز اين پسره لوس وننر حرص منو درآورد، همين مرتيكه دائماالمست رو ميگم. منو بگو دلم به حالش ميسوخت كه البته دل سوختنم داره خداييش ولي مرگه من ببينين ديروز چه الم شنگه اي راه انداخته بود:
ديشب دستهامو داشتم ميشستم در اتاقشو باز كرد در حالي كه تلوتلو ميخورد بهم گفت: بيا تو اتاق پيتزا گرفتم با هم بخوريم. منم كه تازه شام خورده بودم گفتم: مرسي سيرم. بعد يانگ اومد گفت: بيا ديگه من دارم ميرم تو هم بيا حالا فوقش نميخوري ولي يه گپي ميزنيم. هيچي منم ديدم يانگ داره ميره رفتم تو. بحث شروع شد منم سعي كردم ازش حرف بكشم كه چه مرگشه كه ديدم بله آقا بسكه خورده كليه هاش داغون شده الانم يه چند روزيه داره خون ميشاشه!
اون ناله ها و اينام مال همين درد كليه هست، ولي اينجوركه ميگفت اين مرض رو قبلنم داشته و دكترا بهش گفته بودن كه ديگه نبايد اينقد زياده روي كنه.البته يانگ اين مساله رو ميدونست و با اينكه من ازش پرسيده بودم بهم نگفته بود. هيچي ديگه منو يانگم شروع كرديم نصيحت كه بابا بس كن خودتو به كشتن ميدي و از اين حرفها. حالا اونم تصور بكنين مثل اين معتادا هستن (حالا اينم يه جور اعتياده خداييش) گفت: نميتونم، عادت كردم، نميشه. بعدم همينجوري بطري ويسكي رو گرفته بود مثل آب قلپ قلپ!! بعدم با همون لحن لاتيش با افتخار گفت كه آره من ماهي 1500 دلار خرج مستيمه! حاليمم نيست همينجوري كارت اعتباري رو ميدم ميگم حلالت! بعد در حالي كه زير تختشو نشون ميداد گفت: نگاه كنين همين الان رفتم يكي ديگه گرفتم! بعد بطري جدبد رو نشونمون داد. يانگم بچه احساساتي يه دفعه بطري رو گرفت، گفت: نميذارم بخوري! اونم كه انگار منتظر همين حركت بود بطري رو چسبيده بود و عربده ميكشيد: ولش كن، لعنتي! اصلا حالا كه اينطوره همين الان ترتيب اين يكيم ميدم! اصلا زندگي خودمه به تو چه كه ميخوام بميرم!
شده بود عين سريال آينه عبرت! منو ميگي همينطور خشكم زده بود. مونده بودم چه كار كنم. با خودم مونده بودم اين مثلا داره با كي لج ميكنه خب به درك اونم بخور! ولي بعد ديدم بابا مسته حاليش نيست. خلاصه همين كه بطري رو از دسته يانگ كشيد، بازش كرد و از لج ما! تا نصفه بطري رو يه ضرب رفت!! من كه چشام 4 تا شده بود. خلاصه مام كه ديديم اينطوريه گذاشتيم رفتيم بيرون، باز اينجوري حداقل كمتر ميخورد.
حالا ما مونديم با اين ديوونه چه كار كنيم، مخمون هم به هبچ جا قد نميده. شما اگه چيزي به فكرتون ميرسه دريغ نكنين.
٭
........................................................................................

● آقا ديروز اين خوابگامون رو بازرسي نظافت! (Sanitary Inspection) كردن. بد نيست حالا يه كمي بگم كه اصلا اين چي چي هست. والا طبق قوانين خوابگاه ساكنين اون موظفند كه اونو تميز نگه دارن!! و در راستاي اجراي اين قانون خوابگاه سالي 2 بار! با كلي بوق و كرنا و سر و صدا و داد و بيداد از 3 ماه قبل، چك ميشه كه اونم تازه اگه گه(شرمنده!) تا زير زانوت رسيده باشه ايراد نداره! ولي بيشتر جريمه داره. تازه جريمه ات هم اينه كه ميرن فردا دوباره ميان! تا اينجاش حال داد نه!؟ ولي خب ديگه دفعه بعد به سيخ ميكشنت درسته! اينه كه ملت يه كم مي جنبن كه همون دفعه اول رد كنن بره راحت شن. منم اين دفعه بهم محوطه پذيرايي و هال افتاده بود. هيچي داشتم زمين رو دستمال ميكشيدم به يه جايي رسيدم نميدونم چه معجوني رو زمين ريخته بود كه وقتي خيس خورد يه بوگندي بلند شد كه من رو ياد قناري هام انداخت!! درست بوي همون كثافتايي كه ته قفسشون ميبنده بعد بايد خيس كني و خوب بسابي كه بره! نه تو رو خدا تا حالا يكي رو ديده بودين اين جوري ياد قناريش بيفته! ولي وقتي يادشون افتادم كلي حال كردم:
اون موقعها كه جين جين بودم يادمه يه بار كه نيشابور رفته بوديم مادر بزرگم من رو ورداشت برد چهارشنبه بازار(يادش بخير! نميدونم هنوزم چهارشنبه بازار هس يا نه) و برام اونا رو خريد. والا اين كه واقعا قناري بودن يا نه هنوزم نميدونم، چون هيچ وقت نميخوندن و بعد وقتي مردن من ابله فهميدم چه مرگشون بود. يه نر و يه ماده رو كرده بودم تو يه قفس انتظار داشتم بخونن. به هزار تا دليل من از نره خوشم نميومد: اول اينكه لام تا كام سر وصدايي ازش در نميومد باز حد اقل مادهه يه جيرجيري برام ميكرد دوم اينكه ما كه بچه بوديم شعورمون نميرسيد، اينا وقتي جفتگيري ميكردن طبعا نره ميپريد رو پشت ماده و... حالا اين وسط بنده شاكي كه آخه چرا اين ديوونه شده اونو ميرنه! و دلم واسه مادهه ميسوخت كه حتما خيلي دردش مياد، حيووني! هي ميگفتم آخه چي كارش داره هي هردم بهش ميپره! سوم اينكه مادهه تخم ميذاشت منم انگار دنيا رو بهم دادن عشق ميكردم كه اينا الان رو تخم ميخوابن بچه دارميشن. بعد فردا ميومدم ميديدم كه نره داره تخم رو ميخوره انقد حرصم ميگرفت كه نگو، ميخواستم سر به تنش نباشه! البته خب بازم خيلي دير فهميدم كه اين حركت وقتي تغذيه درست نشن عاديه. فكر كنم همين 3 تا دليل كافي بود كه وقتي مادهه مرد كلي گريه كنم و وقتي بعدش اون يكي در رفت ككمم نگزه.
تا دفعه بعد كه لابد باز يكي بگوزه بوش منو ياد گذشته بندازه، زت زياد.
٭
........................................................................................

Wednesday, February 06, 2002

● ترم پيش تو يكي از كلاسهايي كه درس ميدادم يه دختره بود كه من باهاش خيلي حال مي كردم. اين آدم بسيار جدي بود و اهل شلوغ كردن و مسخره بازي هم نبود ، هميشه هم سعي ميكرد كارهاش رو درست انجام بده و خيليم باهوش بود. اما در عين حال و باحالتر از همه، همين طور كه مشغول آزمايش كردن بود و همونطور سر جاش، با خودش يشكن ميزد، ميرقصيد، آروم سوت ميزد يا آواز مي خوند. يه بار هم كه تو يكي از آزمايشها هر گروهي يكي از اين سطل پلاستيكي ها (همون سطل هاي ماست آشغال خودمون) داده بودند، اين سطل رو كرده بود تنبك وبدون اينكه مزاحم كسي بشه يه ضربي واسه خودش گرفته بود كه نگو!!! خلاصه اينكه كاش دختر هاي ايروني هم مي تونستن به همين سادگي شادي خودشونو ابراز كنن، اونوقت نه تنها خودشون حال مي كردن بلكه معلمشون هم سرحال ميومد و كلا باعث مي شد كه راندمان كلاس بره بالا. در بعد وسيعتر هم كه باعث شادابتر شدن جامعه ميشد. البته اين مشكل بيشتر بعد فرهنگي داره تا يك مشكل از طرف قوانين حكومت مثلا اسلامي ما يعتي تو عرف جامعه اين كارمتاسفانه جلف بازي يا كم عقلي به حساب مياد. دختر و پسرم نداره.
ديگه همين تا بعد.

٭
........................................................................................

● نسيم ديروز ازم پرسيد: تو يوناني هستي؟
گفتم: بابا بي خيال! حالا يه كاره چرا يوناني؟
گفت: لهجه ات شبيه يوناني هاست!
به حق چيزهاي نشنيده!!
٭
........................................................................................

● دلم گرفته. ازون موقعهاست كه مي خواي زارزار گريه كني و هيچ دليل درست حسابي هم براش نداري. احساسم مثل يك دلشوره و نگراني ميمونه، مثل اينكه بخواد يه اتفاق بدي بيفته، ولي نميدونم چي؟ شايد بازم دلم تنگ شده. اين احساس همون احساس نگرانيه كه موقع انتظار براي آدمهايي كه دوست داري هميشه برات پيش مياد. اينجا كه مياي لامصب هميشه منتظري. چمي دونم هر مرگيم هست مطمئنم كه بي خوديه.
٭
........................................................................................

Tuesday, February 05, 2002

سپيده خانم! آخه چرا اينقد به حرف ملت گوش ميدي! بابا اين حق توئه كه هرچي دوست داري بنويسي. وبلاگ خودته، چار ديواري اختياري. اگه كسي هم چيزي گفت بگو: پولشو دادم! پيشنهادهاي مردم خوبه ولي تو در هر صورت ملزم به پيروي از اونا نيستي. حالا طرف هر كي ميخواد باشه. تو داري واسه دل خودت مينويسي كه آروم بشي، در غير اين صورت كه لذتي در نوشتن نيست. تازه اونجوري خيلي خوشگلتر هم مينويسي. حالا بازم دست خودته كه به حرف من گوش بدي يا نه. مفتي كه نيست، داري پولشو ميدي!
٭
........................................................................................

Monday, February 04, 2002

● آقا جاي شما خالي باز اين رفيق ما ديشب زيادي خورده بود، نصفه شبي (طرفاي صبح) من بدبخت فكر كردم زلزله است همينطور مثل مرغ پر كنده از خواب پريده بودم اينور اونور مي رفتم ولي بازم دمش گرم اگه عربده هاي بعدش نبود كه بيشك همين جور لخت مي دويدم بيرون كه خونه رو سرم نريزه! هر دفعه هم ماشاالله يه چيز تازه ياد ميگيره اين بار غلط نكنم داشت با پاش ميكوبيد به ديوار. اين جام كه همه چي چوبيه كل خوابگاه رفته بود رو هوا. البته اين بار اولش نيست كه به ما اينجوري حال ميده، يه دفعه كه خدا بود! رفته بود كازينو، اونجا هم كه بازي كني مجانيه اين چيزها، هي دادن هي اين خورده بود بعدم اينجور كه خودش وقتي حالش جا اومد تعريف ميكرد يا ملت دعوا كرده طوري كه با اردنگي انداختنش بيرون! اصولا به طرز عجيبي ار آمزيكاييها بدش مياد، فقط نمي فهمم خب چه مرگش بوده اومده وسط اين همه آمريكايي درس خوندن. بگذريم، هيچي اين آقا اومد خوابگاه حدود 3 نصفه شب، عربده ميكشيد چه عربده هايي، خواهر مادر اين آمريكاييهاي بدبخت رو اون شب بطور پيوسته تا صبح ... بعدم كه رفت تو اتاقش و شروع كرد پرت كردن چيزاي مختلف و شكستن انواع و اقسام شكستنيها. بعد تازه جاي هيجان انگيزش وقتي بود كه اومد بيرون از اتاقش كه چمي دونم چه غلطي بكنه در پشت سرش قفل شد، اونم كه ديد اينطوريه از اون كارداي خفن گوشت بري ورداشته بود افتاده بود به جون قفل بدبخت كه وازش كنه البته خب اين وسطا چند ثانيه اي كه ظاهرا عقلش ميومد سر جاش يه چنتا لگدم ميزد به در كه لابداگه خوابه بيدار شه بياد در رو واسه خودش وا كنه! وقتي ديد ديگه امكان نداره دستش به اشياي داخل اتاقش برسه تازه يادش اومد تو آشپزخونه كه چيز ميز واسه شكستن بيشتره! خلاصه ما شب تا صبح گوشه اتاق كز كرده بوديم، رنگمون عينه گچ ديوار، هيچ كسي هم جرات اينكه حتي پاشو بذاره بيرون از اتاق نداشت، تنها اميدمون اين بود كه بالاخره يه موقعي خسته ميشه ميگيره ميخوابه. ديگه بگذريم كه وقتي اومديم بيرون چه وضعي بود زندگيمون.
حالا اين همه غيبتشو كردم ولي ميدونين چيه، دلم براش ميسوزه. احساس ميكنم يه دردي داره كه به ما نميگه البته خب دليلي هم نداره كه بگه، ولي خب همون عربده هاشم بيشتر شبيه ناله ميمونه مثل اينكه داره درد ميكشه. احساس ميكنم وقتي حالش سر جاشه يه درد يا ناراحتي رو از ما پنهون ميكنه. ميدونين آخه قلبا آدم بسيار محربونيه و واقعا اگه حالش خوب باشه بسيار معقول و مودبه كما اينكه اون دفعه پس از اينكه حالش جا اومد كلي از هممون معذرت خواست و احساس شرمندگي كرد. كاش ميتونستم كمكش كنم. حيف وقتي ميشه ازش در اين مورد سوال كرد خطرناكه!
٭
........................................................................................

● سلام،
خب بدم نمياد يك كم از مهموني ديشب بگم. اولا آپارتمان به نسبت كوچيكي داشتن كه 15و16 نفري كه دعوت بودن مجبور بودن 2 تيكه بشن و يه گروه برن تو آشپزخونه و بقيه تو هال بشينن. بعدم همگي از من بزرگتر بودن، حالا كم و بيش. همه هم كه آمريكايي بودن جز دو نفر، من و پيتر كه انگليسي بود. خدا نكنه اين آمريكايي ها هم بيفتن به صحبت با همديگه، دنيا رو ميذارن رو سرشون! به قول پيتر آمريكايي ها رو ميشه از 100 ياردي تشخيص داد و فهميد چي ميگن، وقتي ديد من بدبخت وسط اين همه سروصدا گيج و مبهوتم اينو بهم گقت كه يعني عاديه، زياد شكه نشي! واقعا خدا نصيب نكنه، طوري بود كه واقعا صدا به صدا نميرسيد و بايد عربده مي كشيدي كه اونم بدتر قضيه رو تشديد مي كرد. يك جيز ديگم گفت كه با اينكه خودم تجربه كرده بودم ولي برام جالب بود كه اونم همين نظر رو داره، گفت تو آمريكا همه چيز زياده روي شده و بيخودي گنده است يا زياده. مثلا ماشيناشون، غذاهاشون يا اصلا همين سروصداشون! يا مثلا سيستم تهويه هوا كه حرص منو هميشه درمياره، تو زمستون اونقد گرم ميكنن كه گرما زده بشي، تو تابستون هم بي شك يخ ميزني. خلاصه اين اينجا خيلي عاديه كه دونفر خارجي از غيبت آمريكايي ها لذت ببرن!

خب از اينا بگذرم، برم سر جاهاي خوبش، جاي همه خالي شام پاستا بود با سس سير و ميگو. من كه خودمو خفه كردم. بعد شام بحث گرفت سر اين خزعبلاتي كه جديدا جناب بوش بلغور فرمودن. اكثريت معتقد بودن كه طرف اصلا حرف دهنشو نمي فهمه يا به قول خودشون:
He is talking out of his ass!
حالا هر كدومم واسه خودشون دليلي داشتن مثلا اين 3 تا كشور چه ربطي به هم داشتن كه هر 3 تا رو باهم اورده و اين باعث ميشه خيلي از متحداش از جمله اروپا رو از دست بده و اينجوري دهنش صاف بشه. اين پيتر كه جالب بود مي گفت تو اروپا اگه انگليس كه از قديم يكي از متحد هاي اصلي آمريكا بود باهاش همكاري نكنه بقيه هم ديگه محل سگ بهش نميذارن! در ضمن مي گفت اين راه مبارزه با تروريسم نيست و اينجوري فقط كار خراب تر ميشه، بلكه مساله رو بايد از ريشه حل كرد و از اين حرقا. خلاصه براي من جالب بود كه باز ايول چندنفر پيدا شدن تو اين آمريكا كه به اين مسايل علاقه مند باشن و با ديد بازتري به مساله جنگ و تروريسم نگاه كنن، البته بگذريم كه اينا همه آدماي تحصيل كرده و با شعور آمريكايي بودند وگرنه اون ردنكها (redneck) كه حتي ممكنه فكر كنن ايران اسم يه همبرگر جديد مك دونالده كه الان همه حرفشوميزنن!
خلاصه ديشب خيلي حال داد.

٭
........................................................................................

Sunday, February 03, 2002

● ميدونين، وقتي تنهايي، دلت گرفته، همچين خسته هم هستي و حوصله هيچ كار درست حسابي هم نداري، چي حال ميده؟
اين يه آهنگ با حال بذاري - از اونايي كه خودت هم نخواي حريف قرت نميشي! بعد شروع كني با خودت برقصي!! البته اين كه ميگم با خودت، به خاطر اينه كه دارم به بضاعت خودم نگاه ميكنم. اگه يكي رو داري كه كولاكه! اگه يكيه كه دوستشم داري كه ديگه مممممممممممممماچ!!( الان دست راستم رو مثل لقمه آخوندي كردم آوردم دم دهنم، مي بوسمش تا وا بشه، اونم صداش بود!) اون ديگه خداست!! مي گي نه، امتحان كن!

٭
........................................................................................

Saturday, February 02, 2002

● سلام!
من امشب دعوتم خونه تام و دبي واسه شام. جاي همه خالي خواهد بود. خب فقط ميخوام يه قسمتهايي از ايميلي كه دبي ديروز به تمام مهمونا زد رو بذارم اينجا چون شخصا خودم باهاش خيلي حال كردم:

It looks like Saturday is going to be a big food fest. And maybe some drinking, too!) In light of our poverty and the fact that you all eat like pigs, we'd like to ask you to contribute to the evening's culinary offerings.

بعدم گفته كه آره من و تام اين چيزها رو مي گيريم و يه ليست بلند بالا داده كه اينا رو ديگه شما زحمت شو بكشين! بعدم زيرش نوشته:

Please so the "Reply All" thing so we don't end up w/12 loaves of bread and no dessert.

يه قسمت جالبم اون زيرش داره:

If you are allergic to any foods/have special preferences/hate anything w/a vehemence, let me know. We have 2 cats. I will vaccuum, but if you are allergic, you might want to take some drugs.

اينا همش فقط جالبيش تو اينه كه بخواي با مهمون دعوت كردن هاي ما ايرونيا مقايسه كني. حالا اينم داشته باشين بد نيست، تام گفته بود بهم كه اگه ميخواي بياي اينجا بايد فلان قطار رو بگيري و قلان كار رو بكني و...خلاصه گفت بشين حساب كن يبين چقد تو راهي كه من بيام ايستگاه قطار دنبالت. منم نشستم بررسي كردم ديدم نه اينجوري كه داره ميگه نميشه، من پدرم در مياد. ولي خلاصه دلم نمي اومد كه نرم اين بود كه گفتم ميام ولي ببين من 2.5 ساعت تو راهم يعني رفت و برگشت ميكنه به عبارتي 5 ساعت. پس نميتونم زياد بمونم. اونم جواب داد كه يس بي خيال! اگه اينطوريه ميام دنبالت. جون من فقط اوج مرام رو حال كنين - حالا اين همه داستان رو گفتم كه اين تيكه از ايميلش رو كه باحال بود بذارم اينجا:

I did invite ------ who lives in your area, but he has other plans, unfortunately. The best thing, I think, would be for you to find a very attractive undergrad living on Bush who wants to come with you and has a car. But, failing that, I will be happy to come pick you up. OK?

خلاصه كلي خنديدمم. آقا من برم حاضر شم. فعلن.




٭
........................................................................................

Friday, February 01, 2002

● - الو!
- الو سلام آذين جون، حال شما خوبه؟
- سلام من --- هستم. آذين خونه نيست، ا...ببخشيد شما؟

(صداش يكم مي لرزيد.نشناختمش. )

- من...من محمدم.

(ميشنوم كه داره با يكي صحبت ميكنه ولي متوجه نميشم.)

- ببخشيد باهاش جه كار دارين؟
- هيجي من يكي از دوستاشم. ميخواستم احوالش رو بپرسم.

(باز گوشي رو ميبره كنار و با يكي صحبت ميكنه.)

- گفتين محمد؟
- بله اگه الان خودش بود ...
- ببخشيد ولي... آذين تصادف كرده الان بيمارستانه.
- بيمارستان...

(دلم هري ميريزه...اميدوارم. نه، حتما زياد چيزيش نشده)

- حالا حالش جطوره؟
- ....
- ببخشيد افشين آقا هستن؟
- بله افشين هست.
- ميتونم باهاشون صحبت كنم؟
- افشين...

(صداش ميكنه.)

- الو!
- الو سلام افشين آقا. حال شما خوبه من محمدم.
- محمد...؟
- بله. به جا نميارين!؟ هموني كه ...
- آها ... خوبي ممد آقا؟... درسا چطوره؟ ...

(لحن صداش نشون مي ده بيچاره داغون شده....
طاقت نميارم.)

- ببخشيد حال آذين چطوره؟
- ا... آذين 3 هفته پيش يه تصادف بد كرد... الان هنوز بيمارستانه.

(خداي من! 3 هفته... يعني مگه ديگه چه بلايي مينونه سرش اومده باشه؟
ميخواستم حال آتين كوچولو روبپرسم. اصلا جرات نميكنم... فقط اميدوارم...)

- ببخشيد من مسافرت بودم همين هفته پيش اومدم. گفتم...
- خواهش ميكنم...
- حالا كدوم بيمارستانه؟ من ميتونم بيام عيادتش؟
- ا... نه تو كه رات دوره. ماشينم كه نداري...
- اشكال نداره با قطار ميتونم بيام. بلدم. شما فقط بگين كجاس؟
- ببين ممد جان من بهت زنگ ميزنم، شمارت چنده؟

(شماره رو بهش ميدم.)

- پس من باهات تماس مي گيرم.

(ميخوام بگم به خدا مي تونم بيام، فقط بگو كجا؟.. ولي ميترسم بيشتر ناراحت بشه.)

- خيلي ممنون... قربان شما
- پس خداحافظ
- خداحافظ شما.
.................

هر جي فكر ميكنم ميبينم نمي شه توجيهش كرد. يكي از بهترين آدمايي كه به عمرم ديده بودم، موقع خدافظي ازش همون دلتنگي تو سينم بود كه وقتي از خانواده ام جدا ميشدم داشتم. آخه چرا؟... آخه اون مرد بيچاره كه زير فشار اين مصيبت داغون شده چه گناهي كرده. اصلا فكرشم آدمو داغون ميكنه. جرات نميكنم خودمو جاش بذارم... هيچ توجيهي ندارم. هيچي...
ميخوام حداقل دعا كنم كه خدا واسه هيچ كسي ديگه از بلاها نازل نكنه، ميبينم از اين دعا مزخرفترو بيخودتر وجود نداره....تنها راهش كه همون كثيف ترين راهم هست اينه كه فراموش كني... عين گاو.

٭
........................................................................................

● نوشته هاي زير رو كه ميخونم، خودم حالم به هم مي خوره. مي خواستم پاكشون كنم ولي گفتم بذار باشه تا هر وقت ميخونم بفهمم كه چه قد وقتي عصباني ميشم غير قابل تحمل ميشم. بي چاره بقيه.
٭
........................................................................................

● فكر كنم كه خيلي بي خودي اعصابمو خورد كردم. در حقيقت دردم اين بود كه ميخواستم زود نوشتن رو تموم كنم برم سراغ كارهاي ديگم ولي الان دارم ميبينم كه نع! اينجوري نميشه! از اولش اومدي نسازي! اين جوري اگه ميخواي بنويسي اصلا ميخوام صد سال سياهم ننويسي، مردك بي ارزش! مثلا خير سرت داري مينويسي كه يه كم آروم بگيري. آخه تو كي مي خواد شعورت برسه كه هدف نيس كه ارزش داره مهم اينه كه تو زورتو زدي و از اينه كه چيزي در مياد.خب وقتت تلف شد كه شد. تقصير خودت كه نبود؟ به جاي اين برو وقتي مثل خرس قطبي مي گيري 600 ساعت بي زبون تخت گاز مي خوابي خودتو به فخشهاي آبدار ببند. اون وقتيه كه داره از دست ميره! (البته بگذريم كه اون موقعم كلي سر اين مسئله عصباني ميشم ولي متاسفانه اون قدي نيس كه اثردراز مدت داشته باشه). بگذريم، اون شاهكاري كه پاك شد يه چيزي بود تو اين مايه ها:
خدا بگم باعث و باني اين بدبختي رو چه كار كنه (حالا يكي نيس بگه خود فلان فلان شده ات چرا چند تا آدم بيگناه ديگه رو گرفتار اين كار كردي). كرمش كه بيفته مگه بي پدر ول ميكنه، ديگه اين آخرا نمي ذاش بخوابم تا صبح تو فكر اين بودم كه اگه من وبلاگ داشتم چه مزخرفاتي مي نوشتم. اين بود كه بالاخره گفتم علي الله! البته مثلا خير سرم از همين اول خيلي چيزا رو با خودم طي كردم كه بعدا دبه نكنم و اون دنيا مجبور نشم تمام پل صراط رو با كفش نهرين گز كنم! آخه بركت سرم اين همه راه رو كوبيدم اينجا كه درس بخونم. پس قرارما اينه كه آخر شبها حدود يه ساعت وقت بذارم روش، البته بازم هر شبي حال داشتم. اين دودري كه من هستم عمممممممرا!!! حالا ميبينين.

٭
........................................................................................

Older Posts