جين جين


Sunday, December 29, 2002

هم اتاقي

- بعضي وقتها دنيا اونقد بزرگ به نظر مياد که حتي اگه با يکي هم اتاقي باشي باز هم احساس ميکني که هيچ چيزي هرگز نميتونه شما رو به هم نزديک کنه... بعضي وقتهام برعکس يه دفعه دنيا اونقدر کوچيک و کوچيکتر ميشه که ميشه اندازه يه اتاق و خود بخود ميبينين شدين «هم اتاقي»، در حالي که واقعا تو يه اتاق زندگي نميکنين...

- بعضي وقتها هست که آدم با يکي سالهاي سال هم اتاقيه اما هنوز احساس ميکنه کوچکترين شباهتي باهاش نداره... يه وقتهايي هم هست که برعکس با يکي اونقد شباهت دارن که تصميم ميگيرن با اينکه هم اتاقي نيستن همونجا باهم پيمان «هم اتاقي» بودن ببندن...

- بعضي وقتها تنها زندگي نميکنين ولي به شدت احساس تنهايي ميکنين... بعضي وقتها هم برعکس با اينکه تنهايين و فکر ميکنين هيچکس شما رو ممکن نيست درک کنه، يه دفعه از تنهايي در مياين چون ميفهمين دو نفر با شما مدتها «هم اتاقي» بودن که اتفاقا عين شما فکر ميکردن تنها هستن و هيچکس اونها رو ممکن نيست درک کنه...

دست آخر اينکه دستهامونو بالا کنيم با هم ديگه دعا کنيم؛
اَي گه بگيرن هر چي مرز و ديواره... هي!


٭
........................................................................................

بوي خارج

يادمه کوچولو که بودم وقتي يه مهمون از خارج از کشور برامون ميومد يا مثلا بابا ميرفت ماموريت خارجي و بر ميگشت تمام خونه رو اين بوي خوش ور ميداشت. منبع بو هم اکثرا چمدون پر از سوغاتي ها بود... ما اون موقعها اسمش رو گذاشته بوديم «بوي خارج»... کار آسونيه، همين الان کافيه يه مجلهء خارجي بردارين و بين صفحه هاش رو درست بو کنين. البته اگه با باز کردنش عطرش تو صورتتون بزنه که ديگه نيازي هم به نزديک کردن دماغتون نيست... بعدا که بزرگ شدم و خودم چندبار پام رسيد به اونور مرز و برگشتم فهميدم که نه، اين بو رو خود مسافر نميتونه حس کنه... ديگه از اون بوي هيجان انگيز که نويد سوغاتي ميده خبري نيست... گويا دماغت تو طول سفر يه جوري بهش عادت ميکنه و حساسيتش رو از دست ميده... چقدر حيف...

تو اين سفر چند روزه که با بچه ها صحبت ميکرديم فهميدم که نه، انگار اين بو فقط مختص دماغ من و خونهء ما نبوده... و جالب اينکه بقيهء بچه ها هم همين اسم رو واسش انتخاب کرده بودن: «بوي خارج»!... راستي، منشاء اين بوي خوش کجاست؟


٭
........................................................................................

اين انتخاب کاپيتانه:

دخترها از نظر زيبايي کلا به سه دسته تقسيم ميشن: زشت، خوشگل، دور.

اينم انتخاب خودم:

- واي اين درد جويدن غذا اونقد زياده که اصلا نميتونم با مزه اش حال کنم.
- خب با دردش حال کن.


٭
........................................................................................

Saturday, December 28, 2002

● خب من از جعبه شکلات برگشتم خيلي هم خوش گذشت... به موقع مينويسم...


٭
........................................................................................

Wednesday, December 25, 2002

شب يلدا تو تهران، مامان اينا غيابن براي اينجانب فال گرفتن... تو رو نگاه کنين، ديگه خواجه حافظ شيرازي رو کم داشتيم که بدونه تو دل ما چي ميگذره که اونم الحمدلله حل شد!... ولي جدي خيلي حال داد، مخصوصا اينکه غيابي بود:

مرا عهديست با جانان کـه تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشـتـن دارم
صـفاي خـلوت خاطر از آن شمع چگِل جويم
فروغ چـشـم و نور دل از آن ماه ختـن دارم
بـه کام و آرزوي دل چو دارم خلوتي حاصـل
چـه فـکر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم
مرا در خانه سروي هسـت کاندر سايه قدش
فراغ از سرو بستاني و شمشاد چمـن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمين سازند
بحـمد الـلـه و المنه بتي لشکرشکن دارم
سزد کز خاتـم لعلش زنـم لاف سـليماني
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا اي پير فرزانـه مکـن مَنعَـم ز ميخانـه
کـه من در ترک پيمانه دلي پيمان شکن دارم
خدا را اي رقيب امشب زماني ديده بر هم نـه
که من با لعل خاموشش نهاني صد سخن دارم
چو در گـلزار اقبالـش خرامانم بحمدالـلـه
نـه ميل لاله و نسرين نه برگ نسـترن دارم
به رندي شهره شد حافظ ميان همدمان ليکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدين حسن دارم


٭
........................................................................................

Tuesday, December 24, 2002

● هي ي ي ي ي ي ي ي... اولين خورشت عمرم رو امروز پختم و طبق معمول هم نميدونم اسمش چيه. حتي نميدونم طبق استانداردهاي بين المللي خورشت حساب ميشه يا نه!... حالا درسته هيچي هليم اَن خودمون نميشه، اما اينم خوشمزه شد بي پدر!... تازه چند روز پيش هام اولين سوسيس بندري زندگي مو پختم و اونم عجيــــــــب کثافتي شد واس خودش... هاها، آخه سگ پز هم سوسيس بندري ميداد تو رو قرآن!؟


٭
........................................................................................

● ديروز سر tea time بحث کشيده شد به ازدواج...
رييس دانشکده در مورد يکي از استادهاي هندي صحبت ميکرد که توسط اين بنگاه هاي زوج يابي تو اينترنت همسرش رو ييدا کرده و واسه تعطيلات رفته بود هند بيارتش... بعدش اضافه کرد که ظاهرا آمار نشون ميده اينجور ازدواجها که افراد اول مشخصات خودشون و همسر دلخواهشون رو اعلام ميکنن و بعد همديگر رو پيدا ميکنن بيشتر از ازدواجهاي معمولي عمر ميکنه.
من برگشتم گفتم: آيا صرف اينکه يه ازدواج بيشتر عمر ميکنه به اين معنيه که موفقيت آميز بوده؟
استادمون جواب داد: وقتي دو نفر ديگه از رابطشون لذت نميبرن خب جدا ميشن، پس اصولا وقتي يه ازدواجي بيشتر عمر ميکنه فرض بر اينه که دارن لذت ميبرن يا لااقل من اينطور فکر ميکنم...
که بعد مسعود يکي از دوستهام که بنگلادشيه برگشت گفت: نه لزوما... چون مثلا تو فرهنگ مردم بنگلادش طلاق کار پسنديده اي نيست.
که بعد من و يکي از دوستهاي هنديم تاييدش کرديم و استادمون هم قبول کرد که بستگي به شرايط فرهنگي و قوانين کشورها داره ولي حداقل اين آمار تو آمريکا به معني موفقيت آميزتر بودن اينجور ازدواجهاست.

اما سوالي که براي من پيش اومده اينه که چرا طلاق در فرهنگ شرقي کار زشتيه؟ اين فرهنگ احمقانه که انقدر هم در شرق گسترش پيدا کرده، از کجا اومده؟


٭
........................................................................................

● يه ماه پيش ۴ تا CD آهنگ فرستادم ايران. با چند تا مجله و کتاب گذاشته بودم تو يه پاکت، طوري که ظاهر بسته زيادم مشکوک نباشه... اما تهران که رسيده بوده تو ادارهء مرکزي پست بازش کردن، مجله ها و کتابها رو سانسور و CD ها هم توقيف کردن... حالا اصلا کاري به اينش ندارن که تو CD چيه ها. منطقشون اينه که CD باشه، از خارج هم بياد پس بي برو برگرد تحديدي براي ماتحت آقا تلقي ميشه و بايد توقيفش کرد... بگذريم، خلاصه گيرنده رو صدا زدن و بعد از کلي اذيت کردن که عمرن بهت نميديم گفتن که دو تا راه داري: يا CD ها رو بايد پاک ميکنيم (!!؟؟) و آشغال باقي مونده اش رو بهت ميديم (حالا همينجوريم کم صدمه به CD ها و قابشون نزدن)... يام اينکه برشون ميگردوني همونجا که ازش اومدن... خب بالطبع اونم راضي شده به برگردوندن.

حالا بسته ديروز رسيد... ميبينم که بسته رو ۶۰ دور با سيم بستن و مهر و موم کردن که آخرش مجبور شدم با گازانبر بيفتم به جونش تا باز شه. البته اين اولين باري هم نيست که بستهء مهر و موم شده برام مياد... چيزي که باعث تعجب منه اين مهر و موم کردن و مسخره بازيشون موقع فرستادن بسته از ايرانه... نميدونم، تنها توجيهي که به ذهنم ميرسه اينه که حتما نه که خودشون مسلمونن و معتقد به امانت داري، گفتن همچين ببنديمش که کارمندهاي از خدا بي خبر و کون نشور پست آمريکا يه موقع هوس نکنن بازش کنن، نه؟؟


٭
........................................................................................

Sunday, December 22, 2002

● من اومدممممممممممممم :)

بچه دچار بیماری بی اینترنتی شده بود.

نوشته شده توسط زهره
٭
........................................................................................

Friday, December 20, 2002

● تيريپ مذهبي خفن ديدين که فکر کنه خيلي با نمکه؟

....

....

هيچي... نذار دهنم واشه...


٭
........................................................................................


D:
X:
(:
.
.
.
خــــــــــــــيلي ميخوامت داداش!


٭
........................................................................................

Thursday, December 19, 2002

● ببين چي ميگه:

«... موشه... صبر کن ببينم... اُ... آره، يادم اومد. موشه هيچ کاري نداشت، فقط عاشق شده بود!... نه ديگــــــــــــــــــــــه... اين واسه ماااااااااااااا... دل نميشـــــــــــــــــــه...»

گوش کردي؟؟ ميگه فقط عاشق شده بود... فقط!... ميبيني؟ تو شهر قصه هر کسي يه کاري داره، اما اين کارش فقط عاشقيه... همين!... ميفهمي يا نه؟؟ يعني عاشق که بشي ديگه عمرن جون داشته باشي غلط ديگه اي بکني... خلاصه اينکه هر کار و کوفت و زهرماري که دارم به درک! ميذاري کپه ام رو ۲۴ ساعتي بذارم يا نه؟؟


٭
........................................................................................

● فرق آدم با بارباپاپا اينه که هر دوشون عوض ميشن، منتها بارباپاپا قبل از عوض شدن ميدونه چي ميشه اما آدم نميدونه...


٭
........................................................................................

بعضي وقتها يه کاره وسط اين آهنگهاي دامبول دستکي هم يه چيزهايي پيدا ميشه که يه هو وسط قر ريختن آدم رو همچين از خود بي خود ميکنه که ميخواد جامه بدره (استريپ تيز کنه!) و سر به بيابون بذاره!... شوخي نميکنم والا، اين يه نمونه اش:

حال پريشون منو از سر زلفام بپرس.......نگاهتو آيينه کن، از دوتا چشمام بپرس

مرگ من قشنگ نيست؟؟


٭
........................................................................................

Wednesday, December 18, 2002

اينم آخرين قسمت ازون وبلاگ تاريخي(!)... بعدش هم که اومدم و اينجا شروع کردم به نوشتن.

Monday, December 17, 2001

● واي كه چه قد دلم براي اين تينا فسقلي تنگ شده. كاش ميتونستم فقط يه رب بغلش كنم، اون لپاي تپلشم ببوسم. لعنتي! ريدم به اين زندگي! آخه --كش به تو هم ميگن دايي! مرده شور قيافتو ببرن كه اونو ول كردي اومدي اينجا.
□ نوشته شده در ساعت 12:32 AM توسط Mohammad .


● دارم احساس ميكنم كه رفتار آمريكاييها داره روم تاثير ميذاره، البته فقط وقتي انگليسي حرف ميزنم! اصلا من كلا سعي ميكنم كه وقتي حرف ميزنن كاملا ازشون تقليد كنم، حالا ميخواد لهجشون باشه، ميخواد اصطلاحاتشون باشه يا ادا اطوارشون. فكر كنم همين روشم باعث شده كه من تا اينجا پيشرفت كنم. حالا اين رفتار خاصي كه دارم ازش حرف ميزنم اينه كه اينا علاقه خاصي دارن كه هر چي ميگن زنده برات اجرا كنن! همينطور كه حرف ميزنن همش واست ادا اطوار و شكلك در ميارن، يعني در حقيقت احساسشونو به صورت multimedia برات اجرا ميكنن! اين چيزيه كه بعضي ايرانيا بهش ميگن جلف بازي.
□ نوشته شده در ساعت 1:11 AM توسط Mohammad .


● تا يادم نرفته اينم بگم كه بعضي تصورات من كه قبل از اومدنم نسبت آمريكا داشتم كاملا عوض شده:
1- من فكر ميكردم كه آمريكا يك كشور كامل كامله، يعني همه چيز هميشه سر جاشه، همه چيز درست كار ميكنه، همه چيز و همه جا تميزه و امكانات دلخواه هميشه در دست رسه ولي كاش قيافه منو وقتي براي اولين بار كه وارد خوابگاه كثافت و درب و داغونمون شدم ميديدين! هنوزم كه هنوزه اين سيستم گرمايش سرمايشش مثل ان كار ميكنه. البته هميشه اين خوبي رو داره كه تو حق اعتراض داري!
2- من قبل از اين كه بيام مثل سگ ميترسيدم جلوي يه آمريكايي انگليسي صحبت كنم، ميترسيدم بهم بخنده يا اينكه مثلا وسط كارحوصلش سر بره بذاره بره! در حالي اصلا اينطور نيست و بعضي وقتها با يه علاقه اي به حرفات گوش ميدن كه انگار مثل خودشون آمريكايي هستي و خودتم يه لحظه فكر ميكني كه ا..... ديدي نفهميد من خارجيم!، در حالي كه دهنتو وا نكرده ميفهمن كه تو بچه اين محل نيستي!
□ نوشته شده در ساعت 2:08 AM توسط Mohammad .


٭
........................................................................................

Tuesday, December 17, 2002

چشم و همچشمي


حالا که آيدا از نوشي و جوجه هايش گذاشته تو وبلاگش، مگه ميشه من نذارم؟... ديگه قضاوت با شما که سليقهء کي بهتره:

يادداشت يک مادر متحير

امروز بی ادب شدم. اما ببينين اين چی ميگه... بهش ميگم گل پسر برام با زندگی کردن جمله بساز. ميگه يعنی چی. گفتم يعنی ما در شهر .... زندگی ميکنيم. فلانی فلان شهر است و ...
ميدونين جمله ش چی بود؟

پی پی تو سيفون زندگی ميکنه.

حالا من حاليش کنم جای پی پی تو سيفون نيست يا ادبش کنم از اين حرفا نزنه؟

آدمهايی از نسل قورباغه

بعضی از خاطرات مربوط به بچه ها زياد مودبانه نيستن ولی تا دلتون بخواد خنده دارن. راستش من يه جورايی دوست ندارم از اين چيزا بنويسم ولی به جای همتون ميخندم.
فقط میتونم يه دونه شو که يه کمی قابل سانسور شدنه براتون بنويسم.
يکی از دوستام تعريف ميکنه که وقتی بچه دومش که پسر بوده به دنيا مياد، خيلی سعی ميکرده که پوشک بچه رو جوری عوض کنه که دخترش نبينه، اما از اونجا که بچه ها هميشه برعکس حرکت ميکنن، اين کار باعث کنجکاوی بيش از حد دخترش ميشه و ميشه کاری که نبايد ميشده! دخترک با کنجکاوی به داداشش نگاه ميکنه و ميگه مامانی اين چيه؟ چرا من اين جوری نيستم. مامانه اولين چيزی که به ذهنش ميرسه ميگه: همه بچه ها اين جوری ان وقتی بزرگ ميشن دمشون می افته!
نمیدونین چند روز بعدش وقتی تو مهد کودک صحبت از قورباغه و نوزاد قورباغه ميشه اين دخترک ما چه اظهار فضلی ميکنه با معلوماتی که مامان جونش بهش داده بوده...

رعد و برق

صبح با صدای توامان پسرم و رعد و برق از خواب پريدم. جيغ زد: مامان... گيج و منگ به طرف اتاقش دويدم. اونم همين کارو کرده بود. وسط راه به هم خورديم. من تعادلم رو حفظ کردم اما اون محکم خورد زمين.
بغلش کردم و بردمش توی تخت خودم. ديدم هنوز داره پشتشو ميماله. خواستم حرفي بزنم که با بغض گفت: ماماني لطفا دفعه ديگه شما سرجات بمون، نميخواد بيای . من اگه ترسیدم خودم ميام پيشت...!

بهشت زير پای مادران است

من از اساس با اين جمله ، حداقل توی کشور خودمون مخالفم. يه وقت فکر نکنين خدای نکرده دارم سياسی ميشم ها؟.... نه بابا آدمی مثل من همين که بتونه از عهده زندگيش بربياد و به بچه هاش برسه کلی هنر کرده. اما خدا وکيلی اگه يه زنی با همسرش نسازه و بخواد طلاق بگيره همچين درست و حسابی بهشت رو از زير پاش ميکشن بيرون و طرف رو با مخ واژگون ميکنن که تا مدتها نميفهمه چی شده. بله بهتر بود ميگفتن که بهشت زير پای مادرایی ست که به خودشون اجازه نميدن با شوهره مخالفت کنن ، مادرايی که يه عمر به خاطر بچه ها ميسوزن و ميسازن. چون اگه زنی طلاق بگيره اولين چيزی که ازش سلب ميشه مادريشه. يعنی ميشه مادر هفته ای يه بار ملاقات .... ماهی يه بار... چه ميدونم در بعضی موارد هم که اصلا حرفشو نزن.
حالا... اين بحث سوختن و ساختن مادرا که يه مطلب ديگه ست. اما تا حالا دور و بر خودتونو نگاه کردين؟ مادرتون...خواهرتون...همسرتون...دخترتون...فامیلتون...همسايتون...چند نفرو ميشناسين که فقط به خاطر از دست ندادن بچه هاشون دارن به زندگی مشترک تن ميدن؟
بلا نسبت فمينيست ها ! به اونا وصله ايی مثل من نميچسبه ها!


٭
........................................................................................

Monday, December 16, 2002

جين-اسکيزوفرني

بچه که بودم زياد دچار حملهء اسکيزوفرني ميشدم!... مثلا يه دفعه فکر ميکردم تو صحنه جنگم و يه عالمه سرباز دور و ورم هستند. چمدونم نارنجک پرت ميکردم يا ميگرفتمشون زير رگبار مسلسل. بعضي وقتهام تير ميخوردم و زخمي ميشدم... خلاصه همه چيز وافعي به نظر ميومد. اما يه خاصيت مهم داشت: کاملا دست خودم بود و هر وقت ميخواستم بازي رو تموم ميکردم، اونم سريع از سرم ميفتاد و درمان ميشد...

اما ديگه اينجاش رو نميخوندم که تو اين سن اسکيزوفرني مزمن بگيرم. اونم از نوع غير اراديش که تازه يکي دو ماهيه که شروع شده و اينجور که بوش مياد تا ۴، ۵ ماه ديگه هم نه اون قراره من رو ول کنه، نه من اونو... اِم... خب البته يه مقداري طبيعيه، وقتي فشار روحي روي آدم انقد زياد باشه آخرش ميزنه به کله اش ديگه... ولي مرگ من اينجوريشو ديده بودين:

همش فکر ميکنم اَن دارم يا هي دم به دم اَنم ميگيره در حالي که هيچ خبري نيست!... هي فکر ميکنم اَنم اومده! منم ورميدارم راه به راه بهش سلام ميکنم! اما تا دست ميزنم، ميبينم هيچي نيست و کلي حالم گرفته ميشه!... هر دم اَنم رو جلو چشمم ميبينم و قربون صدقهء قيافه اش ميرم در حالي که هيچ چيز جلوم نيست... خلاصه دنيا رو قهوه اي و دلپذير ميبينم و همش زاييدهء ذهن خلاق خودمه!... چميدونم والا!... آهان، راستي تا يادم نرفته... سلام اَنه!


٭
........................................................................................

خب باز هم از اون وبلاگي که اولا داشتم اما خصوصي بود:

Sunday, December 16, 2001

● آي خدا الان خيلي خستم ولي حيفم مياد ننويسم. امروز خيلي خوش گذشت، رفتم نيويورك اونجا با اين دوست آمريكاييم تام و خانومش دبي رفتيم گشتيم خب البته من قبلا هم نيويورك رفته بودم و با بچه ها گشته بوديم ولي اين دفعه با اينكه جاهايي كه ديديم خيلياش تكراري بود اصلا يه چيز ديگه بود چون اين دفعه حجم عظيم اطلاعات بود كه دايما وارد مغزم ميشد.البته من اصولا اين جور چيزا رو به خاطر با هم بودنش دوست دارم واز گشتن و چيز ميز ديدن فقط به عنوان نمك استفاده ميكنم. واقعا كه اين دو تا آدم چه قد با محبتن و به من حال دادن امروز.مخصوصا ايتكه تو اين چهار ماهي كه اينجام عقده محبت گرفتم! در نظر بگيرين من با اين انگليسي احمقانه اي كه صحبت ميكنم طرف با علاقه گوش كنه، جوابتو بده، تازه بهت بگه تو چه قد خوب صحبت ميكني! حالا خوبه كشورشون پر خارجيه نميتوني بگي ذوق زده شدن. يه چيزي كه تو اين جماعت هست و من باهاش حال ميكنم اينه كه آدمو به خاطر خودش ميخوان نه به خاطر منافعشون. امروز منو بردن گردوندن، با اينكه خودشون (و البته بنده!) داشتن از گشنگي ميمردن 1 ساعت اينور اونور پرس و جو كردن كه بنده غذاي هندي نخورده از اين دنيا نرم! تازه پول غذام كه بديهيه اونا حساب كردن تازه آخرشم كلي ببخشيد و معذرت خواهي كه ببخشيد كلي رات برديم خسته شدي! اين همه سرويس به خاطر هيچ و پوچ! بابا تو ديگه كيستي!
□ نوشته شده در ساعت 12:15 AM توسط Mohammad .


٭
........................................................................................

Saturday, December 14, 2002

● قفس به اين بزرگي...


٭
........................................................................................

Friday, December 13, 2002

● بيد مجنون و رودخونه و... هان؟؟
هه هه اينکه چيزي نيست!... ما هم وقتي من کوچولو بودم تو حياط خونهء قبلي مون يه درخت بيد بلند داشتيم که بعد از رسيدن به اوج مثل آبشار سبزي و صفاش رو بدون هيچ چشمداشتي ميريخت رو سر آدمها. کنار استخر بود و با اينکه آب استخر روون نيست باز هم واسه نديد بديد هاي تهرون نشيني مثل ما خيلي زيبا بود... فکر کنم پنج، شيش سالم بود که بريدنش... ميگفتن اونقد ريشه هاش بلند شده که داره ديواره استخر رو ترک ميندازه و داغون ميکنه. بعد از اينکه بريدنش ديگه نه حياط اون زيبايي قبليش رو پيدا کرد و نه هم بعدش استخر رو تعمير کردن که حداقل ديگه با دلخوشي اينکه چيزي بدست آورديم ياد اون بيد زيبا بيشتر از اين آه رو از نهادمون بلند نکنه...

بگذريم، خاطرهء بازي زير اون درخت رو زياد دارم ولي تنها تصوير روشني که الان ازش تو ذهنمه دو تا عکس قديمي از دو سالگيم بود که لخت و عور و بعد از رهايي از بند حوله زير سايه اش دارم بازي ميکنم و بقيه هم دارن تو استخر شنا ميکنن... تو يکي اش که حوله رو انداخته بودم و کون لختم رو کرده بودم طرف دوربين و با دو تا دستم روي زمين مثلا داشتم بلند ميشدم وايميستادم، يکي هم که بعد از اينکه وايسادم نشون ميداد که اخم کردم و کم مونده عکاس رو از اينکه داره از فلان آويزونم عکس ميگيره، درسته بخورم!... آخيش... الان که فکر ميکنم با دستهاي خودم چه بلايي سر اون عکسها آوردم خيلي اعصابم خورد ميشه... تو دوره راهنمايي که ديگه اوج دوران مذهبي بودنم بود و اين هم همزمان بود با بلوغ جنسي و خل شدن آدم با ديدن اون عکسها خونم به جوش ميومد و کل آبرو و دين و حيثيت ام رو بر باد فنا ميديم و شاکي از بابا که آخه شما که اونموقع يه کاره ورداشتين ناموس ما رو ثبت کردين تو تاريخ، فکر نکردين الان يکي اين عکسها رو ببينه اين همه زحمتي که اين همه سال واسه پنهون کردنش از دست اجنبي کشيده بودم ثانياً دود ميشه و ميره آسمون!... خلاصه نميدونم آخرش ورداشتم چه کار کردم با اون عکسها، فقط يادمه واسه شون با خودکار يه شورت آبي کشيدم... اما آخرش فکر کنم هردوشون رو زدم يه جوري نيست و نابود کردم که اميدوارم اشتباه بکنم... حالا نميخوام بگم که بابا الان اگه عکسها بودن برام مهم نبود کسي ببينه، خب چون جدي آدم خجالت ميکشه!... ولي خب نميدونم اون عکسها که تو آلبوم جلو ديد ملت نبود که انقد گير داده بودم بهشون. چمدونم ورميداشتم قايم ميکردم واسه خودم خب، نميمردم که؟؟... حالا الان نه تنها دين و ايمونمون با اون کار حفظ نشده، بدتر حرصمم گرفته از هرچي تعصب گوز و بي تفکره!... تازه بعدم الان اگه بهشون نگاه ميکردم کلي اعتماد به نفس بهم دست ميداد که ببين چي داشتيم و چي شده!... حالا اصلا عکس خودم و اون ناموس آويزون به جهنم!... از اولي که تو اون سن عکس زياد دارم و اون دومي ام که تا آخر عمر بيخ ريشم چسبيده... آخه نامرد، حيف اون صفاي سبز بيد مجنون نبود؟؟


٭
........................................................................................

Friday, December 14, 2001

● ديروز با هزار بدبختي 4 خط تايپ كردم بعدم مثل احمقها كليك كردم روي posts. هر چي نوشته بودم دود شد رفت هوا! الانم كه مثل سگ خوابم مياد پس شب بخير.
□ نوشته شده در ساعت 2:01 AM توسط Mohammad .

........................................................................................

Wednesday, December 12, 2001

● سلام، نمي دونين با چه جون كندني اين دوكلمه رو نوشتم!
label كه نداره كي بوردم خير سرش!
□ نوشته شده در ساعت 12:48 AM توسط Mohammad .

........................................................................................

طبق اين اسناد از شروع وبلاگ نويسي من يه سال ميگذره ولي شناسنامه مو ديرتر گرفتن!


٭
........................................................................................

Thursday, December 12, 2002

● مدتي بود که چايي دم کشيده بود و گاز رو خاموش کرده بوديم. منم که ديدم زيرش خاموشه تا چايي رو ريختم، شير شدم و همونجا سر ضرب اولين قلپ رو رفتم بالا که دهنم داشت آتيش ميگرفت... به نظر من گير کردن تو يه همچين موقعيتي خيلي شبيه همون مثال معروف اَرهء گير کرده تو ماتحت خودمه... از يه طرف زبونت داره تو دهنت دست و پا ميزنه و خودش رو ميکوبونه به در و ديوار و تو همينطور داري آب پز شدن تدريجي اش رو حس ميکني و از طرفي هم ميموني چه خاکي بريزي تو سرت؛ ميخواي تف کني ميبيني همش ميپاشه به در و ديوار و هيکل دور و وري هات، نه هم ميتوني قورتش بدي که همينطور دل و روده رو بگيره تا پايين حل کنه و بعد تا ۶۰ روز غذات بشه بستني و يخ...
خلاصه بعد ۳۰ ثانيه بال بال زدن آخرش نميدونم چي شد شانسي شعورم رسيد و ليوان چاي رو دوباره آوردم جلو دهن و آروم تف کردم توش... که خب البته اگه از بلايي که اَره هه سر کونم آورد صرفنطر کنيم کلاً زيادم بد نشد، چون اولا اون آب زيپوي زردنبو رو بالاخره تونستم با توجه به اون کف روش که يه ضرب تا آخرش وايساده بود به هواي آبجو خودمو خر کنم و بدم بالا! و دوم اينکه، همين که برگردوندم تو فنجون ياد يه خاطره اي افتادم که تا ۲ ساعت بعدش فقط داشتم ميخنديم:

يادم مياد کوچولو که بودم يه شب زمستون من تنها خونه مونده بودم که يکي از دوستاي بابام زنگ در رو زد و وقتي فهميد بابا نيست ميخواست بره که من با توجه به اين که ميشناختمش و خب از مامان اينام کلي توصيه شنيده بودم که تعارف رد و بدل کنن، گفتم: بفرماييد بالا بشينين تا بابا برميگرده. اون بنده خدام چون بيرون سرد بود و کار واجبي داشت قبول کرد. خلاصه اومد و نشست. منم که واسه اولين بار بود يه مهمون اومده بود و تنها بودم، گفتم خودم پذيرايي کنم. خب نگاه کردم ديدم قوري چايي داره و منم که ديده بودم مامان چه جوري چاي ميريزه، حالا ولي حاليم نبود که اين چاي رو صبح دم کرده بودن و تازه از اونموقع هم زيرش رو خاموش کرده بودن و سرد شده بود! نه ميدونستم چاي تازه دم يعني چي، نه هم ميدونستم چاي داغ يعني چي. (همين الانم خدا وکيلي واسم هيچ توفيري نداره!). خلاصه پرسيدم: چاي ميخورين؟ اون هم با ترديد برگشت پرسيد: اِ... مگه چاي دارين؟ منم با اعتماد به نفس گفتم: آره! گفت: پس قربون دستت... بلدي بريزي؟ گفتم: آره پس چي!
خلاصه فقط اينو يادمه که پشت ديوار قايم شده بودم و داشتم تماشاش ميکردم... هيچوقت يادم نميره اون صحنه رو که قند رو گذاشت دهنش و اولين قلپ رو رفت بالا و بعد شروع کرد دست و پا زدن و بعدم تنها راه، يعني برگردوندن تو فنجون... همون داستان شيرين اَره و ماتحت!


٭
........................................................................................

Wednesday, December 11, 2002

● اين وبلاگ ظاهرا قديميه ولي من تازه پيداش کردم... اينو شديدا پيشنهاد ميکنم، اينم همينطور.


٭
........................................................................................

بخشي از خاطرات فقيه بزرگ، عالم وارسته و حکيم الهي حجت الاسلام آقا سيد حسن نجفي قوچاني (قدس) از دنياي پس از مرگ! :

«...وارد حجره شديم، حوريه اي به روي تخت نشسته بود که نور صورتش حجره را روشن و چشم را خيره مي ساخت.
هادي گفت: اين معقوده (عقد شده) توست از وادي السلام براي امشب تو آمده است. اين را گفت و از حجره بيرون شد.
من رفتم به نزد او، و او احتراما به پا ايستاد و دست مرا بوسيد و در پهلوي يکديگر نشستيم، گفتم: حسب و نسب خود را و سبب اين که مال من شده اي بيان کن.
گفت: به خاطر داري که در فلان مدرسه در بحبوحه جواني شب جمعه اي بود زني را متعه نمودي؟
گفتم: بلي.
گفت: خلقت من از آن قطرات آب غسل توست، بلکه من عکس و کپيه اي از مرتبه سوم از آنها هستم.
گفتم: توضيح بدهيد مراد خود که تازه آشنايم به اصطلاحات شما و ديگر آنکه از سخن گويي و شيرين زباني شما لذت ميبرم.
از طنازي سري پايين انداخت و تبسمي نمود که از بريق (برق زدن) دندانهايش تمام قصور روشن شد.
گفت: نه من مخلوق از آن قطرات آب غسلم، بلکه آنان در بهشت خلد هستند و زياد هم هستند. به قدري با جمال و کمال هستند که ديده شما فعلا تاب ديدن آنها را ندارد، مگر بعد ار اينکه به آنجا برسيد و از اشعه آنها در وادي السلام که نيز پرتوي از انوار جنت خلد [است] حوريه هايي انعکاس يافته که فعلا جنابعالي تاب ديدن جمال آن را نداريد و من که فعلا در خدمت شما هستم عکس جمال آنها و مرتبه نازله وجود آنها.
گفتم: هيچ ميداني از چه جهت عمل متعه اين همه خواص بر او مترتب و محبوب عندالله شده است؟
گفت: علاوه بر آن مصالح ذاتيه اي که داشت از اين که همه مردم قادر بر اداي حقوق ازدواج دائمي نبودند و در صورت عدم تشريع اين حکم بسياري مرتکب زنا ميشدند و مفاسدي زياد داشت، چنانکه علي فرمود: لولا منعها عمر لما زني الا الأشقي. (اگر عمر عقد متعه را منع نميکرد، کسي مرتکب زنا نمي گرديد، مگر کسي که واقعا شقي باشد.)
و مع ذلک در اين کار دو رکن از ايمان مندرج است؛ يکي تولا و ديگري تبرا که بدون ولايت علي و اولاد او و برائت ار دشمنانشان احدي روي رستگاري نخواهد ديد ولو عبادت ثقلين را داشته باشد و در تمام عمر دنيا قائم الليل و صائم النهار باشد، چنانکه به همين مضمون در احاديث قدسيه حضرت حق خود فرموده است و تو از من بهتر ميداني...»

در ادامه...

«...غلامي همچون خورشيد درخشان با ابريق و لگني از نقره خام وارد شد، سر و صورت مرا شستشو داد و از آن آب بوي مشک و گلاب ساطع بود، پس از آن صورت خود را در آينه ديدم که در جمال و جلال دو چندان آن حوريه اي بودم که در دفتر الهي معقود من بود، سروري و بزرگواري من بر او محقق شده که: الرجال قوامون علي النساء (مردان فرمانروايند بر زنان)...»


به نقل از کتاب «سياحت غرب»، نوشته: آقا نجفي قوچاني


٭
........................................................................................

Tuesday, December 10, 2002

چرا از سايه هاي شب بترسم؟... تو خورشيد رو به دست من سپردي.


٭
........................................................................................

Monday, December 09, 2002

● منتظريم...


٭
........................................................................................

● بايد بودين و ميديدين، چه بشکني ميزد و آوازي ميخوند! بعد هم که شروع کرد صداش رو نازک کردن و شعرهاي ترکي بچه گونه خوندن... من که حاليم نميشد ولي اون صداي نازک که با شر شر دوش و شلپ شولوپ آب قاطي شده بود من رو مدتها بهت زده پشت در حموم نگه داشت... چه دنيايي رو اين همه مدت پشت اون چهره جدي از ما قايم کرده بود!

درون آدمها خيلي با اون چيزي که به بقيه نشون ميدن متفاوته... همين هم باعث ميشه که هيچوقت به اين راحتي نتونين رفتار کسي رو از روي وبلاگش حدس بزنين و يا حتي در اکثر اوقات با ديدنش شگفت زده بشين...


٭
........................................................................................

● يکي از خنده دارترين چيزهايي که به عمرم خونده ام اينه... فقط توصيه ميکنم تا آخر بخونين که هر چي به آخرش نزديکتر ميشه با نمک تر ميشه! (لينک از تمشک)


٭
........................................................................................

Sunday, December 08, 2002

● من که خف زدم با ديدن اين شمام ببينين...

تازه با اين بازيم خيلي حال کردم... البته اولاش ديگه داشتم مايوس ميشدم و فکر کردم اون ميتونه هميشه طوري بازي کنه که ما بازنده باشيم ولي بعد يه جوري با کمک خودش بردمش! ولي بازم فکر ميکنم فقط يک راه بيشتر براي بردنش وجود نداره. اگه حال کردين، اينم قسمت دومش...

کلا خود سايت خداست!


٭
........................................................................................

چون زورم نميرسه، ميخوام يه جمله فحش بدم... اگه کسي ناراحت ميشه نخونه:

آي ريدم به اين دنياي کثافت که توش بهاي آزادي، جون آدمها و تباه شدن زندگي و عشقشونه...


٭
........................................................................................

● دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روييد

در هواي عفن آواز پرستو به چه کارت آيد؟
فکر نان بايد کرد
و هوايي که در آن
نفسي تازه کنيم

گل گندم خوب است
گل خوبي زيباست

اي دريغا که همه مزرعه دلها را
علف هرزه کين پوشانده ست

هيچکس فکر نکرد
که در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سيمان نيست
و کسي فکر نکرد
که چرا ايمان نيست

و زماني شده است
که به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست.



حميد مصدق


٭
........................................................................................

جداً راه حل چيه؟


٭
........................................................................................

Saturday, December 07, 2002

بيت

گرگ بد گنده... گرگ بد گنده...
کي از گرگ بد گنده ميترسه ؟


٭
........................................................................................

● بابا... رواني کردي... ديوانه کردي... ديوانه تر کردي... :

من می توانم در يک شب
35 ميليون تومان ناقابل
در وجه کميته امداد امام
يا دفتر مقام همام
پيشکش کنم
تا صبح فردا
350 بدهکار يک ميليون ريالی
با حکم جلب و چکهای بی محل
راهی زندان شوند

من می توانم
با صد هزار تومان پول خرد ناقابل
نوعروسی را به حجله بخت پرتاب کنم
تا مجری همه فن حريف سيما
به افتخار الطاف نيکوکارانه ام
چهارده هوار جانانه
به نيت چهارده معصوم
در فضای ملکوتی آسمان
مترنم کند ! ...


من می توانم
النگوهای نوزادم را
با حلقه های ازدواجم
و انگشتر نامزديم
در کيسه ای بريزم
تا با امداد کميته امام
از فردا در کوچه های شهر
کودک گلفروشی نباشد
با دستان يخ زده سوزناک
به التماس ...


من می توانم 35 ميليون تومان
در يک شب
بخشش کنم ، بخشش
و تو چه دانی که 35
م ی ل ی و ن
ت و م ا ن
در کدام جيب جا می شود
که تو
در آستر پاره کت نخ نمايت
جيبی نداری !


من می توانم
35
م ی ل ی و ن
ت و م ا ن
بخشش کنم به تو
که فردا
با گوشتی آلوده
با روغنی مسموم
در سايه امداد فلک امتداد من
دعوت حق را
لبيک خواهی گفت


... تا اين همه زيبايی " در پرونده ام ثبت شود " !


شرمنده شما ... شرمنده ،
که از فردا
به زحمت می افتيد
در درگاه سوپر دولوکس دريانی
و گلفروشی گلممّد گلستانی
نيش ترمزی بزنيد
به خريد گل و روزنامه و اسفند


شرمنده شما که از فردا
گلفروشی در زير باران
به التماستان نخواهد ايستاد
و دود اسفندی
اتومبيل صدميليونيتان را
از چشم زخم نخواهد رهانيد !


شرمنده شما ... شرمنده ،
که از فردا
ناچاريد صدقه هايتان را
برای تضمين عمر طولانی
و قلع و قمع شياطين پنهانی
به صندوق های کمياب کنار خيابان بريزيد
که گدايی در تقاطع چهارراههای بارانی
به دفع هفتاد نوع بلا
از جان مبارکتان
نايستاده است !


... من می توانم ...


و خدايی که در اين نزديکی ... ؟!
است ؟!!!



پ.ن. در ضمن اون لينک دائمت هم بي زحمت درست کن تنها خانم :)


٭
........................................................................................

Friday, December 06, 2002

● برف... برف... برف...

... يعني آرامش؛ آرامشي که تو باريدنش هست... آرامشي که شگفت زده ات ميکنه... آرامشي که فقط در انتظار يافت ميشه... وقتي که شبي به آرامي وسکوت سپري ميشه، صبح وقتي پرده رو ميکشي با ديدن دنياي يه دست سفيد شادي و هيجان ديدنش سراسر وجودت رو ميگيره... شادي و هيجاني که فقط تو ديدار وجود داره...

... يعني سکوت؛ سکوت بعد از بارش... فقط تويي و باد... و صداي قرچ قرچ لگد شدن برف زير قدمهات... سکوتي که ناخودآگاه تمام وجودت رو خالي ميکنه... و بعد از اون فقط تويي و يه جاي خالي تو سينه ات...

... يعني آزادي؛ وقتي که همه چيز روي زمين با برف پوشيده شده ديگه هيچ مرزي وجود نداره... همه جا يه دست سفيده... ديگه بين خيابون و کوچه و خونه ها خطي نيست... همه جا يکسان و يک رنگ... بي هيچ محدوديتي... احساس ميکني هيچ مانعي بين تو و اون نيست...

... يعني تضاد؛ زمين يک دست سفيد تو افق خودش رو ميرسونه به سرخي ابرهاي آسمون... جايي که يه دفعه همه چيز دگرگون ميشه... حتي برفم که ميخواد با هاشور زدن افق آشتيشون بده نميتونه... سرخ سرخ مثل لبخند... سفيد سفيد مثل ماه...

... يعني لطافت؛ وقتي که برف تازه رو آروم با دستهاي لختت لمس ميکني اول اصلا سرماش اذيتت نميکنه... تازه با نرمي خودش نوازشت هم ميده... تازه وقتي ميفهمي دستهات يخ زده که به خودت مياي و ميذاريشون تو جيبهات... اونجاست که جريان گرما از تو دستهات تمام وجودت رو سوزن سوزن ميکنه...

... يعني رهايي؛ مخصوصا وقتي اونقد بياد که تمام کلاسهاي بعد از ظهر دانشگاه رو تعطيل کنن... مخصوصا وقتي تو اون روز بايد تو سه تا کلاس درس ميدادي... وقتي ديگه هيچ چيزي افکارت رو به بند نميکشه... وقتي ديگه تو ميموني و اون...

... يعني زيبايي... يعني زندگي... يعني تو...


٭
........................................................................................

Thursday, December 05, 2002

● ميگن زمونه پستي و بلندي داره ها، ولي ديگه اينجوري رو نخونده بوديم...

يادمه اولين باري که با کلمهء «انباز» تو کتاب ادبياتمون آشنا شدم، چقدر معني اش برام مسخره و خنده دار ميومد... اما ديگه فکر نميکردم کار دنيا به اينجا برسه که زماني به اين نتيجه برسم که بامسماتر و زيباتر از اين کلمه هرگز تو دنيا وجود نداشته، وجود نداره و وجود هم نخواهد داشت!


٭
........................................................................................

عاشقانه

چفدر امروز دلم هوات رو کرد يه هو، عزيزم... جات خيلي خالي بود... خيلي... واقعا حيف شد... با خودم ميگفتم الان اگه بودي زودي ميدويدم و دستت رو ميگرفتم و با عجله ميوردمت که تا در نرفته ببينيش... آخه نميدوني چقدر باور کردنش سخت بود... به هر حال مگه آدم چند بار تو طول زندگي اش ممکنه انقدر از بوي جالب گوزش به هيجان بياد!؟


٭
........................................................................................

Wednesday, December 04, 2002

● اين زندگي قرمساق خيلي دو رو تر از اين حرفهاست...


٭
........................................................................................

Tuesday, December 03, 2002

● امروز تو اتاق کارم که بودم «شاتا» داشت با موبايل صحبت ميکرد. من که نميفهميدم چي ميگه ولي به شدت ناله و التماس رو تو لحن صحبتش ميشنيدم... نميدونم، بدون اينکه بدونم چشه کلي دلم به حالش مي سوخت و همين هم باعث شد که ديگه نتونم درس بخونم! همش ميخواستم بلند شم ازش بپرسم دردش چيه... خوب شد که آخرش خودش گفت وگرنه جدي زير درد گُه گيجه تلف ميشدم!


٭
........................................................................................

Monday, December 02, 2002

● ديگه جونم براتون بگه... خودت خوب ميدوني هزار و شيشصد تا دليل منطقي بوده و هست که اينجوري دوسش داري و دم به دم دلت براش غش و ضعف ميره اما تا مياي بريزي وسط، محض رضاي خدا يک دونه اش هم يادت نمياد و آخرش ميفهمي غريزي دوسش داري...


٭
........................................................................................

Sunday, December 01, 2002

● من اَنمو ميخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااممممممممممم ! :(


٭
........................................................................................

Older Posts