جين جين |
Thursday, October 31, 2002
● اينم از هالووين امسال ما: نفرات اول The Duffs (همون احمقها تو Simpsons)، نفر دوم يه آشپز بود و نفر سوم هم Austin Powers.
Wednesday, October 30, 2002
نامردي بود Austin Powers بايد اول ميشد. جدي خدا بود... هم ايده اش، هم قيافه اش و هم ادا اطوارش. البته The Duffs هم کارشون خيلي قشنگ بود. سال پيش نفر اول يه خوشه انگور شد که اون واقعا حقش بود... خب ايناش زياد مهم نيست خوبيش اين بود که جاتون خالي بعد مدتها کلي اين باسن مبارک رو جمبونديم و با بچه ها حال کرديم! 11:58 PM ٭ ........................................................................................
● امان از دست بعضي ها که اين بساط خوردن به در و ديوارشون به ما هم سرايت کرده... فقط نميدونم با اين همه چيزهاي خوب و خوردني که دور و ورمون ريخته چرا ما اين وسط چسبيديم به در و ديوار...
۱- ساعت ۹ صبح کلاس دارم. اما اين کافئين کار خودش رو کرده و ساعت ۳ نصفه شب که ميرم بخوابم با وجود خستگي اصلا خوابم نميبره... چند بار بلند ميشم و اينور اونور ميرم اما باز تا برميگردم تو تختخواب همون آشه و همون کاسه. خلاصه آخرين بار که يادمه برگشتم تو تخت ساعت ۸ بود... خب طبيعيه بلند ميشي ميبيني ساعت ۳ بعدازظهره و نه تنها کلاست رو از دست دادي ديگه عکاسي هم نميتوني بري چون ۴ ميبنده... ۲- پاميشم که برم مرکز دانشجويان خارجي دنبال يه کار اداري. ميدونم اينها ديگه تا ۵/۴ باز هستند. از يه طرف هم ميدونم امروز همونجاها يکي از اين اتاقکهاي اهداي خون ميارن و ميتونم خون هم بدم. سوار اتوبوس ميشم و خلاصه با کمي پياده روي رسيدم دم در ساختمون مرکز دانشجويان خارجي. از بيرون مشخصه که يه عده دارن کار ميکنن و چه خلوت هم هست... آخ جون!... دِ چرا در قفله پس؟؟... يه نگاه ديگه ميندازم. روي در نوشته: «ساعات کار هر روز از ۵/۸ صبح تا ۵/۴ بعد از ظهر»... شايد اشتباهي در رو قفل کردن... در ميزنم اما کسي در رو باز نميکنه... يه بار ديگه به نوشته هاي روي در نگاه ميکنم. يه کاغذ کوچيک زير اون نوشتهء قبلي هست: «به جز چهارشنبه ها که بعد از ظهرها تعطيل است»... ۳- خب جهنم هيچ کار که نشد امروز بکنم حداقل ميرم خون ميدم. زياد دور نيست. ميرم تو. يه کمي معطل ميشم تا مسئولش مياد. بعد از سلام سوالهاي روتين شروع ميشه: - کارت شناسايي لطفا؟ - بفرماييد. خودش شروع ميکنه فرم رو واسم پر کردن... - قبلا خون دادي؟ - آره. - کِي بود؟ - ام... من اينجا اولين باره خون ميخوام بدم. قبلا تو کشور خودم دادم. - کجايي هستي؟ - ايراني. به طور کاملا مشخصي، نگاهش عوض ميشه... - چند ساله اينجايي؟ - يه سال. - يه دقيقه صبر کن. ميره يه بروشور مياره و توي ليست دنبال ايران ميگرده... - گفتي دقيقا کي اومدي؟ - سال پيش... ۲۲ آگوست. - ام... اينجا نوشته ۳ سال! يعني حداقل بايد ۲ سال ديگه بايد اينجا بموني تا بتوني خون بدي!... در هر صورت خيلي ممنون از اينکه اومدي... 6:01 PM ٭ ........................................................................................
● فردا «هالووينه». اگه امکاناتش بود خيلي دوست داشتم خودم رو شبيه «اَن» درست کنم! با همون بو و رنگ و مزه... حتي با تمام اون مگسهاي دور و ورش!... هان؟... ميدونم چي ميخواين بگين... باشه بابا، پس تصحيح ميکنم:... خيلي دوست داشتم خودم رو شبيه «اَنتر» درست کنم!!
4:49 PM ٭ ........................................................................................
● پريروز که براي اولين بار موتورمو بدون گاز راه انداختم و رفتم ورزش اصلا فکر نميکردم انقد سخت باشه... نميدونستم اتقد بدنم عادت کرده باشه به دويپنگ... حالام که ديگه دستگاه انتقال و مکش حاضره، واسه مدتي از خود سوخت خبري نيست و بايد برم سراغ انرژي هاي کيهاني... منظورم انرژي خورشيدي نيست ها، ام... يعني يه جوري با فکرم وصل شم به آسمونها... چميدونم ولي فکر کنم اينجوري ميشه مدتي دووم آورد... درسته ميدونم اينها واسه فاطي تمبون نميشه اما خب... چيزي نميگذره که دوباره آفتاب ميکنه و من از تو باغ ميوه اش يه عالمه آلبالوي شيرين و پر انرژي ميچينم... هان؟؟
Tuesday, October 29, 2002
3:47 AM ٭ ........................................................................................
● چشمام از کلمات اشباع شدن... مدتيه که فقط زل زدم به کتاب ولي هيچ چي نميتونم هضم کنم. وسايلم رو جمع ميکنم و ميزنم بيرون... مدتيه که هوا تاريک شده. وقتي ميرم بيرون با ديدن بارون به اون شدت خشکم ميزنه... کاش ميموندم... دلم رو ميزنم به دريا... سوز عجيبي مياد. زيپ کتم رو با هزار زحمت ميبندم و زير لب فحش ميدم... چيزي نميگذره که بارون تبديل به تگرگ تندي ميشه... برخورد تگرگ با سر و صورتم پوستم رو به طرز عجيبي مي سوزونه... سرم رو ميکنم تو يقهء کتم، خودم رو جمع ميکنم و قدمهام تندتر ميشن... کمتر کسي بيرونه، کسايي هم که هستن اکثرا يا چتر دارن يا دارن ميدون که کمتر خيس بشن... تاريکي شب و توفان هميشه من رو فيلسوف ميکنه!... چون امشب تگرگم اضافه شده، پس زندگي ما آدمها مثل زندگي همين دونه هاي تگرگه!... تا بياي بفهمي چي به چيه و اصلا تو چه کاره اي رسيدي زمين و يا بين راه آب شدي... زندگي اي که خودش هر وفت ميخواد مياد و هر وقتم بخواد خودش ميره... زندگيي که خودش رو بهت تحميل ميکنه و هيچ اختياري هم بهت نميده... هيچي دست خودت نيست و هيچگونه قانون و راهنمايي هم براي تو که افتادي اين وسط و گيج و منگي وجود نداره... دنيايي که بايد توش از قوانينش با اينکه ميدوني کوچکترين ارزشي نداره تبعيت کني؛ بايد کار کني، پول در بياري، خرج کني، بخوري، بخوابي... و آخرشم بميري... هر لجظه ميليارد ها ذره تگرگ بوجود ميان و از بين ميرن ولي هنوز تگرگ ميباره... ما هم که زيرش خيس ميشيم اصلا برامون مهم نيست کدوم دونه بهمون خورد و کدوم نخورد... کم کم ميرسم به ساختمون مرکزي دانشجوها و ميرم توش... گرمه... گرم و لذت بخش، مخصوصا وقتي از زير باد و تگرگ رفته باشي توش... محل هميشگي نمايشگاه هنري امشب چند تا کار چوب گذاشتن... وايميستم و نگاه ميکنم به مردمي که اون لجظه از زندگيشون رو ترجيح دادن اون تو بچرخن و باريدن تگرگ براشون مهم نيست... خيلي حركاتشون برام مسخره مياد... گوشه نمايشگاه مقداري کيک واسه پذيرايي هست ولي هيچ ميلي به خوردنشون ندارم... احساس ميکنم سيرم... اشباع شدم... ميزنم بيرون به سمت خونه... تگرگ تندتر شده و حرکت و تکاپوي مردم سريعتر... ايندفعه بر خلاف قبل ترجيح ميدم قدمهام رو کندتر کنم که خوب سوزش تگرگ روي پوستم احساس بشه... هوا هم ديگه اونقدر برام سرد نيست... به در خونه که ميرسم، حيفم مياد برم تو. وايميستم تا خوب تگرگ رو حس کنم... کف دستم رو باز ميکنم که بباره روش... يکي... دوتا... سه تا... احساس ميکنم زيز اين تگرگ ميشه مدتها ايستاد، لذت برد و هرگز اشباع نشد... و يا ميشه مثل خيليها از تاريکي و توفان و تگرگ اشباع شد و پرکشيد...
Monday, October 28, 2002
9:27 PM ٭ ........................................................................................
● جالبه نميدونم چرا من هر چي خسته ترم بهتر مغزم کار ميکنه... امروز با اينکه شب اصلا نخوابيدم و بعد از ۱۶ ساعت بيداري رفتم سر کلاس «فيلد» از بقيه روزها که صبح زود و سرحال ميرفتم بيشتر مي فهميدم و کلي حال کردم چون در نظر بگيرين مباحث قبلي شم آدم درست نگيره بعد يه دفعه بره کلي بفهمه!... تازه انگليسيمم خيلي راحتتر، روونتر و صحيحتر حرف ميزدم... البته ميتونم حدس بزنم چرا، چون ديگه يه ذره هم مخم نميکشيد که بخواد نظارت بکنه و همينطور سرضرب و بدون تپق ميريخت بيرون... خلاصه به اين نتيجه رسيدم که آدم... ام آدم که چه عرض کنم، جين جين اگه از مخ آزاد باشه، کلي استعداداش شکوفا ميشه !
9:40 PM ٭ ........................................................................................
● آخرشم نفهميدم اين بستني چوبي بود يا سيبيل!
Sunday, October 27, 2002
9:17 PM ٭ ........................................................................................
● نمي دونستم اين رو اول عارف خونده و چه قشنگ هم خونده...
11:30 PM ٭ ........................................................................................
● يه کمم بريم تو جلد مراد:
رق الزجاج و رقت الخمر فتشبها فتشا کل الامر فکانما خمر و لا قدح و کانما قدح و لا خمر معني اش زياد سخت نيست با يه کم عربي ميشه فهميد... اما نکته اينه که شعر از کيه؟ 9:10 PM ٭ ........................................................................................
● آقا يکي ما رو ببره خريد تو رو خدا!
9:02 PM ٭ ........................................................................................
● آخ در مورد خواب پايين تا يادم نرفته بگم که بابا يه موقع فکر نکنين من پيغمبرم معجزه ميکنما!... والا! بلا! مادر بچه هم اون کنار نشسته بود!... درسته من تا حالا خيلي زاييدم ولي متاسفانه هيچوقت موفقيت آميز نبوده!
Saturday, October 26, 2002
1:37 AM ٭ ........................................................................................
● هاها... ديشب خواب پنج شيش ماهگي بچه اي که ندارم رو ديدم!... اصولا من خواب نمي بينم و اگرم ببينم به چبز مبهميه که هيچي ازش بعد خواب يادم نيست... حالا نميدونم ايندفعه چه خاصيتي داشت که حتي جزئيات قيافهء نازش هم يادم مونده!... هيجان بود؟ شادي بود؟ ترس بود؟... نميدونم... حالا هرچي، ولي خودمونيم جيگري بود پدر سوخته!... ووووووووووووش!
Friday, October 25, 2002
10:55 PM ٭ ........................................................................................
● هاهاها... حيفم اومد شما نخونين:
salaam, faghat khaastam begam ke in ghaziyeye "hug" kheili baahaal bood.indafe age dobaare injoori shod hamchin feshaaresh bede ke fekr nakone kashke! Farhang. نميدونم اين نظرخواهي من چش بوده که مجبور شده برام ايميل بزنه... خلاصه اينکه فرهنگ جون، دلم براي تو و همهء دوستاي خوبم مي تنگه، تنگيدني... 10:17 PM ٭ ........................................................................................
● تو رو خدا يکي منو درک کنه!
تو دانشکده کنار اتاقهامون يه قسمت هست واسه درست کردن قهوه و چايي و اين برنامه ها. البته خوراکي و اينجور چيزها هم داره. بعد سيستمش هم اينطوريه که خب هر کي چي ميخواد ميره ورميداره يا درست ميکنه، خلاصه سلف سرويسه. امشب رفتم قهوه واسه خودم بريزم که يه لحظه چشمم افتاد به يه پاکت بيسکويت که اون کنار بي سر و سامون ول شده بود. دور و ور رو نگاه کردم که اگه صاحبش اونجاهاس ازش اجازه بگيرم ولي کسي نبود، از يه طرفم ميدونستم اگه چيزي اونجا باشه يا از طرف دانشکده است يام که يکي از بچه ها نميخواسته گذاشته بقيه ملت استفاده کنن. حالا حرکت من جالبه... از يه طرف هي دارم تو دلم خودم رو قانع ميکنم که بابا اينو گذاشتن همه بخورن و ميرم سراغش، از يه طرفم هي تند تند دارم دور و ورم رو نگاه ميکنم و آروم در پاکت رو باز ميکنم که اگه يه موقع صاحابش اومد در برم!... حالا مشکل بعدي اينه که موندم چنتا وردارم... ميگم ورندارم اصلا ضايع است!... بي خيال اينو گذاشتن واسه خوردن... پس يکي ها؟... اه نه! اينکه خيلي کمه!... پس دونا وردارم که هم شيکمه راضي باشه هم يارو نفهمه!... نه بابا اين مال همه است پس اصلا ۳ تا وردارم!... چي ۴ تا؟... نه بابا گيرم مال همه باشه، کاه که از خودت نيست کاهدون که از خودته!... بابا تو ام که انگار داري شطرنج بازي ميکني!... بدو الان يارو مياد!... خلاصه ۳ تا ورداشتم در پاکت رو درست مثل اولش ميبندم و طوري خوشگل عينه اولش پاکت رو ميذارم سر جاش که اگه يارو بعدآً اومد گول بخوره!... انگار حالا طرف خنگه نميفهمه چنتا تا بيسکويت به اون گندگي از بالاش کم شده!... بعدم يه کم که فکر ميکنم ميگم حالا نه اصلا زشته بذار اگه اجازه نگرفتم حداقل يه اثري از خودم به جا بذارم و مثل مرد جلوش وايسم و اگه چيزي گفت بگم پولش رو ميدم!... پس يه کم خورده بيسکويت کنارش ميريزم که مثلا ما خيلي هم دزدکي چيزي ور نميداريم!... حالا تمام اين مدت هم دارم به وجدانم ميگم که خب اصولا اگه چيزي اينجا باشه واسه اينه که همه بخورن ديگه پس ايرادي نداره به خدا!... بعدم با وجود اينکه مطمئنم که کارم کاملا درست بوده و مال کسي رو نميخوام بخورم موقع رفتن بيسکويتها رو جوري تو مشتم ميگيرم که نکنه زبونم لال يارو وسط راه ببينتشون!... خب چي فکر کردين؟؟... طبيعيه آخرشم وفتي ميرسم به اتاق، هيچي جز «خرده بيسکويت نم زدهء ماسيده به کثافت کف دست» نصيبم نميشه که همش هم يه راست ميره تو سطل آشغال! 9:01 PM ٭ ........................................................................................
● آه... چه قهوه اي ام من امروز...
5:13 AM ٭ ........................................................................................
● ممد آقا... شوما کوجاين؟؟
Wednesday, October 23, 2002
1:42 AM ٭ ........................................................................................
● ميگم که جدي چقدر زرنگن بعضي دخترهاي ايروني... نه آخه انصافه بهش کمک کني کوييز فيزيکي که مثل خر تو گل مونده و تا يه ساعت ديگه ام بيشتر مهلت نداره جواب بده، بعد فقط برگرده بگه «مرسي!»؟... همين؟؟؟... تازه بر ميگردي هم اعتراض ميکني، ميگه خب بيا بهت يه hug ميدم!... آخه بفرماييد تو اين موقعيت بنده ميخوام hug رو بکوبم تو کله کچلم آخه؟... خسيس، يه چلوکبابي چيزي بده حداقل شکممون سير شه... با اون hug که خدايي نکرده بدتر حالمونم گرفته ميشه!!... خلاصه وقتي ميگي بي خيالِ hug، دعوت کن خونتون شام بده حداقل... حرفت تموم نشده ميپره بغلت hug رو زور چپون ميکنه که نفهمي از کجا خوردي!... حالا ديگه حرفم نميتوني بزني، بابا آخه انصافتو شکر... هم جواب کوييزش رو گرفته هم hug رو، لابد منم که خوابم!... تازه خوشش هم اومده ميگه باز هم ميام سوال ميکنم!... آقا تو رو خدا يکي بياد ما رو نجات بده!...
Tuesday, October 22, 2002
11:17 PM ٭ ........................................................................................
● چه گريزيست زمن؟
چه شتابيست به راه ؟ به چه خواهی بردن در شبی اينهمه تاريک پناه؟ مرمرين پلهء آن غرفهء عاج ای دريغا که ز ما بس دور است لحظه ها را درياب چشم فردا کور است نه چراغيست در آن پايان هرچه از دور نمايان است شايد آن نقطهء نورانی چشم گرگان بيابان است می فرومانده به جام سر به سجاده نهادن تا کی؟ او در اينجاست نهان می درخشد در می گر بهم آويزيم ما دو سرگشتهء تنها چون موج به پناهی که تو می جويی، خواهيم رسيد اندر آن لحظهء جادويی اوج! فروغ 4:18 PM ٭ ........................................................................................
● نيويورک براي من فقط يه شهر نيست يه دنياست...
Monday, October 21, 2002
3:42 AM ٭ ........................................................................................
● ها ها ها!... بالاخره نوبت من هم شد!
Sunday, October 20, 2002
خيلي خدايي فرشاد جون، دمت گرم و سرت خوش :) 10:31 AM ٭ ........................................................................................
● يه سوال، من جداً ميخوام بدونم خدا از آفرينش hymen چه قصدي داشته؟ نکنه ديد خدا هم نسبت به خانمها مثل يه کالا دست آقايون بوده؟... حالا نگين خدا کجاي کار خلقتش منطقي بوده که اين دوميش باشه! پس بذارين سوالم رو اينجوري مطرح ميکنم:
Saturday, October 19, 2002
وظيفهء بيولوژيکي hymen در خانم ها چيه؟ مگه چيزي جز يک برچسبه براي بکارت؟... اصلا چرا يه همچين برچسب بيولوژيکيي براي آقايون وجود نداره؟... يه جاي کار ميلنگه! 11:59 PM ٭ ........................................................................................
● واي، من چقدر بدبختم!... ۱۰ روز ديگه، اکتبر هم تموم ميشه... اَي داد... تا آخر ترم هيچي نمونده و من کلي کار سرم ريخته... اِ چي؟؟... چي گفتي؟؟ اكتبر تموم ميشه!؟... يو هو! يک ماه ديگه ام گذشت، زودي برميگردم!... آخ جون!... واي، من چقدر خوشبختم!
10:54 PM ٭ ........................................................................................
● سلام جگور جونم
Friday, October 18, 2002
جين جينِ در حال حاضر بدبختي هستم از پيسکاتاوي (يو اِس بخوره تو سرش با اين اسمش... اصفهان رو عشق است!) جواني بودم ۲۳ ساله، خوش تيپ، خوشرنگ و خوشبو... غلط کردم به خدا، ديگه تکرار نميشه... داري قد کوتوله و هيکلم هم بلا نسبت بشکه، در حال حاضر داراي هيچ محاسني نيستم و اين ريش قرمز بزي هم فقط به درد عمه ام ميخوره... کلهء کچلم که کاش دزد ببره راحت شم از دستش... انشاالله اون سر سوزن شعورم هم بره تو ماتحتم که ديگه حرف زيادي نزنم!... داراي سوتيهاي ويژهء: گير دادن به جگور جون تو ياهو مسنجر به خاطر امين جون که عجب گل پسريه قربونش بره دايي جين جينش... و بعدم با عوض شدن اوضاع در عرض دو دقيقه موندن مثل گاو تو گِل... دندم کور چشمم نرم شمارهء تماست رو بده خودم زنگ ميزنم از دلت در ميارم، ايميل هم ميزنم خواستي بخون نخواستي يه راست بنداز تو سطل آشغال... اصلا قربون اون سطل آشغال هم برم من. مگه من اين امين رو گير نيارم... واي واي... 8:19 PM ٭ ........................................................................................
● نگاهت ميکنم... و با تمام وجود معني ميکنم «نگاه کردن» رو.
11:57 PM ٭ ........................................................................................
● امان از دست اين حاج آقا !
Wednesday, October 16, 2002
ازون بالاتر... امان از دست حاج خانم ! 11:15 PM ٭ ........................................................................................
● اين متن يه کمي زيادي طولانيه ولي اگه کسي بخونه و نظرش رو بده جدي خيلي ميخوامش!
Tuesday, October 15, 2002
طعم پرتقال عشق يادم مياد از دوستم شهرام، ماه رمضونها يه گروهي از بچه ها بودن تو دانشگاه که قرار ميذاشتن ميرفتن يه خانهء معلولان و سالمنداني (کهريزک نبود، متاسفانه اسمش هم يادم نمياد) و افطاري رو اونجا با اونها ميخوردن و شهرام معمولا مسئول و هماهنگ کننده اشون بود... سالمندان و بيماراني که فقط تشنهء محبت و توجه بودن و همين. چقدر زيبا بود و من چقدر الان افسوس ميخورم که انقد احمق بودم و هيچوقت باهاشون نرفتم... از حماقت من که بگذريم، شهرام تعريف ميکرد از يک قسمت تو بخش معلولين به نام «ايزوله». تو اون قسمت معلوليني رو که فلج کامل بودن نگه ميداشتن. ميگفت يه سالنه که همينطور معلولين رو روي زمين تخت خوابونده اند و چون هيچ تکوني نميتونن بخورن حتما بايد يکي دائما بهشون غذا بده و تر و خشکشون کنه. ولي متاسفانه چون اصولا اينجور جاها توسط دولت زياد حمايت نميشن و پول کافي ندارن، نه غذاي درست حسابي بهشون داده ميشه و نه پرستار درست حسابي دارن. اين باعث شده که وضعيت اون بخش که اتفاقا نياز به بيشترين توجه هم داره خيلي اسف بار بشه... خلاصه تعريف ميکرد که يکي از زيباترين لحظات زندگيش رو اونجا و موقع غذا دادن به معلولين اون بخش تجربه کرده. ميگفت نميدوني چه لذتي داره وقتي با دست پرتقالي که خودت پوست کندي ميذاري دهنشون... نميدوني از اينکه دوباره پس از مدتها و حتي بعضي هاشون براي اولين بار طعم پرتقال رو ميچشند چه اشک شوقي تو چشمهاشون جمع ميشه... چند روز پيش ها ياد اين حرف شهرام افتادم و رفتم تو فکر... اولا جالب اينه که هر دو طرف، چه کسي که داره محبت ميکنه و چه کسي که نياز به محبت داره، دارن از کاري که ميکنن کمال لذت رو ميبرن... ديگه اينکه لذتي که هر دو از اين رابطه مي برن کاملا منحصر بفرد و غير قابل توصيفه. اصولا هر چه احساس نياز بيشتر باشه لذت بردن بعد از رسيدن به هدف بيشتر ميشه و مطمئنا در مورد هر دو طرف اين نياز به حد اعلاي خودش رسيده بوده. تحمل کمبودها و احساس نياز تو زندگي همه وجود داره و اصولا سختي هاي چيزي جز تحمل درد و عطش براي برآورده کردن نياز هاي جسمي و روحي نيست. معلول سختي ميکشه چون نياز جسمي به مراقبت و توجه داره چون نياز روحي داره که اون هم مثل بقيه بتونه روي پاي خودش وايسه و کارهاش رو خودش انجام بده. از اون طرف کسي که کمک ميکنه هم از نظر روحي با ديدن وضعيت معلولين آزرده ميشه و براش قابل تحمل نيست که اونها رو در اون وضعيت رها کنه... احساس مسئوليت ميکنه چون در غير اينصورت دچار عذاب وجدان ميشه... خلاصه نتيجه اي که ميخوام بگيرم اينه که به سختيها و لذات زندگي جور ديگه هم ميشه نگاه کرد... سرچشمهء هر لذتي سختي و درده و هر چقدر اون درد و ناراحتي عميقتر باشه لذت همراهش به مراتب خالص تر و شيرينتره... ممکنه يکي ترجيح بده که کمتر سختي بکشه و به مراتب لذتهاي زندگي اش بسيار کمتر و سطحي تر باشه. يکي هم ممکنه برعکس فکر کنه يا به عبارت عاميانه ترجيح بده در کوران مشکلات زندگي خودش رو «بسازه» و زندگي زيباتري هم تجربه کنه. منتها نکته اينه که اکثر اوقات مشکلات زندگي دست خود آدم نيست و از بيرون به آدم تحميل ميشه... و حرف من اينه؛ حالا که هيچ اختياري در انتخاب راهمون نداريم و محکوميم به تحمل اين سختي چرا از موقعيتي که پيش رومون قرار داده شده نهايت استفاده رو براي «ساختن» خودمون و در نتيجه هر چه زيباتر کردن زندگي مون نکنيم... در آخر دوست دارم در مورد لذت بخش ترين احساس دنيا که همون عشقه (بابا اين عشق که ميگم شامل عشق و دوستي بين دو دوست و يا افراد خانواده هم هست!) بگم که چرا از هر احساس ديگه اي پاکتر و عميقتر، زيباتر و لذت بخش تره... خيلي ساده چون دواي روحي هر دردي و مشکليه. مشکل هر چيزي که ميخواد باشه وقتي وجودت سرشار عشقه معني خودش رو از دست ميده و همه چيز زيبا ميشه. وقتي هيچ راه حلي براي مشکلات وجود نداره عشقه که آدم رو نگه ميداره و بهش نيرو ميده... خلاصه اينکه درسته که ممکنه براي بعضي مشکلات مثل بيماريهاي لاعلاج راه حلي وجود نداشته باشه ولي در عوض آرامش و لذتي که در عشق براي اون شخص وجود داره قابل مقايسه با هيچ گونه لذت ديگري در دنيا نيست... کاملا برتر از لذت عشق در افرادي که مشکل خاصي در زندگي شون وجود نداره... اينجاست که زندگي در اوج سختي و مشکلاتش خودش رو به اوج زيبايي ميرسونه... و صد در صد اون عشق بقاي بيشتري هم داره چون ارزشش براي دو طرف به انداره ارزش خود زندگي و تمام زيباييهاشه. 12:39 AM ٭ ........................................................................................
● اينو عينا از بالاي ديوار ميذارم:
Monday, October 14, 2002
دو چيز را بايد به ياد داشت: يکی اين که هر کس نظرياتش به مطالعه بيارزد، لابد از فهم و هوش بهره ای داشته است. ديگر اينکه به هيچ وجه احتمال اين نمی رود آن کس در موضوعی - هر چه باشد - به حقيقت کامل و نهايی رسيده باشد. هنگامی که شخص هوشمندی نظری اظهار می کند که در نظر ما آشکارا سخيف می نمايد، نبايد بکوشيم تا ثابت کنيم آن نظر به نحوی درست است، بلکه بايد بکوشيم تا دريابيم که آن نظر چگونه درست می نمايد. اين طرز به کار بردن تخيل تاريخی و روانی فوراً دامنهء انديشهء ما را گسترش می دهد و به ما کمک می کند تا دريابيم در جامعه ای که دارای طرز تفکر ديگری است چگونه بسياری از عقايد گرامی ما احمقانه می نمايد. از "تاريخ فلسفهء غرب" ، برتراند راسل هوم... خيلي منطقي به نظر مياد... 10:06 AM ٭ ........................................................................................
● عاشقتم... به خاطر همين احساس خالص عشق که براي اولين بار تو بهم هديه کردي... لذت بخش ترين حس زندگي ام که با دنيا هم عوضش نميکنم...
Sunday, October 13, 2002
4:25 AM ٭ ........................................................................................
● عزيرترين سوقاتيه غبار پيراهن تو
عمر دوباره منه ديدن و بوييدن تو نه من تو رو واسه خودم... نه از سر هوس ميخوام عمر دوبارهء مني ... تو رو واسه نفس ميخوام 11:26 PM ٭ ........................................................................................
● از تو تا ويروني من، از تو تا مرز شکستن
فاصله وا کردن در، فاجعه صداي بستن براي ضيافت عشق اگه شب، شبِ غزل نيست اگه نور، آينه به آينه اگه گل، بغل بغل نيست براي گلدون دستهات يه سبد رازقي دارم بهترين قلب رو تو دنيا براي عاشقي دارم 4:06 PM ٭ ........................................................................................
● Misery loves company
Friday, October 11, 2002
جدي ديدين وقتي يه جورايي دلتون گرفته هيچ چيز بيشتر از اينکه ببينين يکي ديگه هم مثل شما همين درد رو داره تسکينتون نميده... حالا حکايت اين بارونه که ميبينم واسه يکي ديگه هم مثل من جاي اينکه مثل هميشه گرفتگي دلمون رو بشوره بدتر هر چي غم تو دلمونه جمع ميکنه يه جا که ديگه حالا حالا ها اميدي به واشدنش نباشه... منو بگو مثل شبح عزيز فکر ميکردم اشکال از کله کچلمه، نگو از اين بارونه است! 1:28 AM ٭ ........................................................................................
● قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش...
11:17 PM ٭ ........................................................................................
● بارون ميباره...
Thursday, October 10, 2002
ابرها اونقد پايينن که فکر ميکني الانه نفست بند بياد. هوا تاريکه... سرده... پتو رو ميپيچم دورم و قلت ميزنم... احساس بدي دارم... احساس زنداني بودن. چاره اي نيست... خودم رو ول ميکنم تو خماري هوا تا غرقم کنه... اونم آروم آروم... ميبرتم اونجا که آسمونش هيچ سقفي نداره... 10:03 PM ٭ ........................................................................................
● هي هي چه حالي ميده بعد عمري شب بياي خونه ببيني جاي طلبکارهايي که هر روز تو تلفنت دنبال پول ميگردن، يکي اين پيغامو گذاشته:
«قربون اون کله کچلت بره آيدا!... آخه کجايي مرد حسابي؟... بدو بيا بينيم بابا... خدافظ شما» حيف اين تلفنه صورتک نداره وگرنه حتما با اين D: تمومش ميکرد!... خلاصه ازونجاي که من آدم رقيق القلبي هستم و بيشتر از اين طاقت ندارم آيدا دائماً اين چنين خالصانه قربون خودم و کله کچلم بره تصميم گرفتم به خاطر گل روي جناب پيغام گذار يه چند روزي کله کچلم رو بيشتر آفتاب بدم... بينيم و تعريف کنيم! 11:20 PM ٭ ........................................................................................
● از مزاياي مهمون...
... اينه که بعد يه سال کلي بيخود و بيجهت از ديدنش خوشحال ميشي!... ... اينه که فکر کرده آدمي، واست هديه آورده... ولي تو خيلي زود بهش ثابت ميکني اشتباه بزرگي مرتکب شده!... ... اينه که وقتي ميپرسي گشنته، ميگه «نه بابا، کلي چيز ميز تو راه خوردم.»، دو دقيقه بعدش که دوباره ميپرسي، برميگرده با خنده ميگه «آره! حالا چي داري؟»، تو هم ميگي «زهرمار!»... ... اينه که هر چي آب پرتقال داري ميبندي به نافش و جيک نميزنه... ... اينه که هر کوفتي بدي بيچاره بخوره باز بَه بَه و چه چه ميکنه... ... اينه که رفيق نيمه راه نيست و آدم رو تا مرز ترکيدن تنها نميذاره!... ... اينه که هي ميبازه هي رجز ميخونه... خلاصه اسباب مزاح آدم رو فراهم ميکنه!... ... اينه که اصلا خونه نيست: صبحها که کنفرانسه، شبهام که هر دفعه مياي گيرش بياري دو تا فحش به هم بدين خسته گي تون در ره... ميبيني شادوماد بيرون با موبايلش حرف ميزنه!... ... اينه که به بهانهء اون بري نيويورک و بعد عمري خورشت بادمجون دستپخت سپيده رو بخوري... ... اينه که به خاطر اون بري جيگر بخري، درست کني و خودتم دلي از عزا در بياري... ... اينه که جاي تعارف کردن بهش ميگي: «خيلي اَني!... بخور ديگه!... خجالت بکش مردک!... اينا رو مثلا واسه تو درست کردم!»... ... اينه که بعداً ميره کاليفرنيا از کله کچلت پيش در و همسايه تعريف ميکنه... ... اينه که بعد اينکه ميره دلت ميگيره که يه نون خور کم شده!... ... اينه که آخرش فحش ميدي به دنيايي که توش «جدايي» کلاً يک قانونه... 11:13 PM ٭ ........................................................................................
● بيت:
Sunday, October 06, 2002
«آني، ماني، پرتقالي......چيني، ميني، رفت» چفدر خوشحالم كه هنوزم احساس ميكنم ميتونم معني شو بفهمم... ! 1:10 AM ٭ ........................................................................................
● - اين سيبيل کـــجـــــــــــــه...... ؟؟
- کي ميگه کجه ؟ - اين آينه هه... - ... دشمنته ! 8:14 PM ٭ ........................................................................................
● سمـن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند
Saturday, October 05, 2002
پري رويان قرار از دل چو بستيزند بستانـند بـه فـتراک جفا دلها چو بر بندند بربندند ز زلف عنبرين جانها چو بگشايند بفشانـند به عمري يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند نـهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند سرشک گوشه گيران را چو دَريابند دُر يابند رخ مـهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانـند دواي درد عاشق را کسي کو سهل پـندارد ز فـکر آنان که در تدبير دَرمانند دَر مانـند ز چشمم لعل رماني چو ميخندند ميبارند ز رويم راز پنهاني چو ميبينند ميخوانـند چو منصور از مراد آنان کـه بَر دارند بَردارند کـه با اين درد اگر دربندِ دَرمانند دَر مانـند در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند بدين درگاه حافظ را چو ميخوانند ميرانـند 2:03 AM ٭ ........................................................................................
● :))
3:34 PM ٭ ........................................................................................
● جين جين اصلا کله کچلتو تحويل نگير. نقش باسن خيلی بيشتر از کله است. در جوامع سياسی و خصوصا آمريکا، به کرات اين موضوع ثابت شده. يه نمونه اش باسن خانم مونيکا بود که غوغا کرد نمونه ديگه شم بنده اينجا ارائه می کنم:
Mit heruntergelassenen Hosen fordern Demonstranten in Washington anlässlich des Gipfeltreffens der Finanzminister der sieben führenden Industrienationen (G 7), des Weltwährungsfonds und der Weltbank einen Schuldenerlass ("Drop the Debts") für hoch verschuldete Länder der so genannten Dritten Welt.
● ادامهء داستان از روز دوشنبه:
Friday, October 04, 2002
شُک وارده اونقد بهم زياد بود که اصلا هيچي نميفهميدم... باورم نميشد... فقط تو خودم فرو رفته بودم و هي با خودم حرف ميزدم... يه سال تمام زحمت و اضطراب وحشتناک براي گرفتن پذيرش، چندين ماه بدبختي و استرس واسه گرفتن ويزا و الان همه چيز تموم شد... اگه پذيرش رو هم ازم نگيرن و فقط از بورس محرومم کنند باز هم فرقي نميکنه چون کسي که نيست بتونه خرج تحصيلم رو بده و بايد دست از پا درازتر برگردم ايران... بعد هم اگه پرسيدن واسه چي انداختنت بيرون بگم به خاطر يه ايميل!... يه جک مسخره!... واي اگه «کتي» (منشي دانشکده) شکايت کنه چي؟... اگه به جرم ايجاد مزاحمت و توهين (harrasment) به دادگاه احضارم کنن چي؟... پول وکيل که ندارم، راحت محکوم ميشم به يک جريمه ميليوني، بعدم فرتي برو زندان يا اينکه ديپورتم ميکنن... عجب آبرو ريزيي... اصلا گور باباشون! حالا که گذشته... مردم هم بذار هر چي ميخوان بگن... چه بهتر برميگردم اصلا!... تازه دلم هم خيلي تنگ شده... فقط نميدونم به مامان بابا چي بگم... فقط حيف اونهمه زحمت و پولي که بيخود خرج شد... عجب غلطي کردم... واي خدا چه کار کنم... نميدونم چه مدتي جلوي ايستگاه اتوبوس مثل ديوونه ها هي تند تند اينور اونور ميرفتم، دور خودم ميچرخيدم و گيج ميزدم... همش خودمو لعنت ميکردم... حرارت بدنم به شدت رفته بود بالا، دست و پام به شدت ميلرزيد و نفس نفس ميزدم... آخرش تنها چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که خودم با اين حالم کاري از دستم بر نمياد و بايد از بقيه کمک بگيرم. هر چيم دير بشه بدتره... بيخيال کلاس ساعت ۱۱:۳۰ سوار اتوبوس شدم و برگشتم. يه راست رفتم اتاق بچه ها باهاشون مشورت کنم، اتفاقا وقتي قضيه رو گفتم اونها هم گيج شده بودن و باور نميکردن. فقط وقتي گفتم مهلت دارم تا دوشنبه نامه رو بنويسم اردوان گفت اين نامه خيلي جديه و بايد تو نوشتنش خيلي دقت بشه که هر حرف نابجايي ميتونه کار رو خرابتر کنه. بعدم گفت با امير تماس ميگيره چون اون تسلطش به انگليسي خيلي عاليه و ميتونيم به کمک هم نامه رو بنويسيم. بعد قرار شد من برم خونه و بهم زنگ بزنن به موقعش. منم تو اين فرصت ايميل معذرت خواهي رو واسه تمام ليست فرستادم و ازش کپي گرفتم و يه ايميل هم به داييم زدم و جريان رو گفتم چون تنها کسي بود که ميتونستم راحت ازش راهنمايي بخوام و باهاش رودروايسي هم نداشتم. بعدم اومدم خونه و خودم باهاش تماس گرفتم و قضيه رو دوباره گفتم. اونهم با حرفهاش سعي کرد آرومم کنه و بهم پيشنهاد داد خودم يه نامه بنويسم و براش بفرستم تا اون بتونه ايده بگيره و راهنماييم کنه و آخرش هم گفت احتملا لازم نيست ولي اگه لازم باشه خودش به عنوان يه آمريکايي با رئيس دانشگاه تماس ميگيره تا ببينه واقعا چکار بايد کرد. جداً اگه دلگرمي از طرف داييم نبود من از نظر روحي کارم کاملا ساخته بود... يه ساعت بعد اردوان زنگ زد و گفت امير رو پيدا کرده. من امير رو فقط يه بار تو يکي از پيک نيکهاي دانشجوهاي ايراني ديده بودم و خوب نميشناختمش و برام راحت نبود بهش زحمت بدم. ولي خب جاي تعلل هم نبود. خلاصه اول قرار شد با امير بريم سراغ يکي از معاونهاي دانشگاه که ميشناسه و ازش کمک بخوايم ولي فهميديم که مسافرته و نيست. با هم رفتيم خونه اش و اونجا با هم رو نامه کار کرديم تا حدود ساعت ۱ که من بايد سر کلاس بعديم ميرفتم و چون قرار بود کنفرانس بدم هيچ جوري نميتونستم بيخيالش بشم. تو مدتي که خونه امير بودم با مراد هم تماس گرفتم و رفتنم رو به نيويورک کنسل کردم ولي خب جدا دهنش هم صاف کردم با نحوهء اطلاع رسونيم: - ...ببينم از ما کمکي بر نمياد؟ - از تو گنده ترهاش هم هيچ کاري نميتونن بکنن! خلاصه بيچاره ها دقمرگ شدن تا چند ساعت بعدش كه قضيه رو فهميدن. بگذريم، امير لطف کرد و من رو رسوند به کلاسم. بعد از کلاس هم نامه رو تايپ کردم و فرستادم واسه داييم ولي ديگه وقت اداري گذشته بود و رسوندن نامه ميفتاد به دوشنبه صبح. اومدم خونه اما حالم خيلي بد بود ديدم نميتونم صبر کنم و تنهايي فقط فکر و خيال ميکنم و دارم ديوونه ميشم. تصميم گرفتم حالا که ديگه شنبه و يکشنبه کاري از دستم بر نمياد برم پيش مراد و سپيده که حداقل بتونم مساله رو فراموش کنم. دوباره بهشون زنگ زدم و قضيه رو براشون تعريف کردم و با هم قرار گذاشتيم فردا صبحش برم. اينکه چه جوري من اون شب خوابم برد لازم به تعريف کردن نيست ولي چقدر خوشحالم که صبح شنبه رفتم پيش بچه ها. بودن اونجا مخصوصا روز اول به آروم شدنم خيلي کمک کرد. اتفاقا ياشار هم شبش اومد و اونروز رو تا صبح يک شنبه بازي کرديم و خنديديم و خيلي خوش گذشت... اما راستش اين خوشگذشتنها طولي نکشيد... يه بُعد ديگهء قضيه که واقعا غير قابل کنترل بود جوابهايي بود که به ايميل معذرت خواهي من از طرف بچه هاي داخل ليست ميومد... در نظر بگيرين که آقايون که انتظار معذرت خواهي من رو در رابطه با اون ايميل نداشتن (چون اگه بخواين منصف هم باشيم اون عکس جداً اونقدر توهين آميز نبود) يکي يکي غيرتي ميشدن و اون ايميلي که به کتي هم فرستاده شده بود "reply all" ميکردن و در جواب من هر چي از دهنشون در ميومد ميگفتن و هر چي فحش بود نثار آمريکا و من كه جديداً آمريکايي شده بودم ميکردن! بعضي هاشون فقط لطف ميکردن به فارسي مينوشتن که من کمتر حرص بخورم. تو اون هير و وير به پيشنهاد مراد قرار شد که اون از طرف خودش يه reply all بکنه و پس از انزجارش از رفتار ملت به من حق بده و خلاصه کلي ازم تعريف کنه که خانم منشي هم بخونه و ببينه که من همهء دوستهام اينجوري ضد آمريکا و سياستهاش نيستن و عمق فاجعه رو درک ميکنن و به من حق ميدن که از فرستادن اون عکس توهين آميز پشيمون باشم... درد سرتون ندم، فرستادن اون ايميل از طف مراد همان و صد برابر شدن سيل جوابهاي ملت آمريکا ستيز به دنبالش همان... ديگه داشتم ديوونه ميشدم تا اونجايي که در آخرين حرکت يکي از دوستان عزيز و باشعور چنان بلايي سر من آورد که از شدت عصبانيت دچار تشنج شده بودم و جدي کم مونده پس بيفتم: دمدماي صبح يکشنبه که ديگه از بازي خسته شده بوديم، رفتم ايميلهامو چک کنم... در نظر داشته باشين که ايميلي که الان ميگم نه تنها واسه اون خانم فرستاده شده بود بلکه براي تمام افراد ديگه اي از ليستم که با بعضي هاشون به شدت رودروايسي داشتم هم فرستاده شده بود: يه عکس بزرگ پورنوي تغيير داده شده که جناب بن لادن داشتن از ماتحت ترتيب پرزيدنت بوش رو ميدادن و هر هر ميخنديدن! اين باعث شد من ديگه ترمزم ببره، به جرآت ميتونم بگم هيچوقت تو عمرم به اين اوج از عصبانيت نرسيده بودم... دست و پام به شدت ميلرزيد، کله ام داغ کرده بود و احساس خفگي ميکردم. فشار عصبي داشت لهم ميکرد و تنها کاري که تونستم بکنم تو اون حالت نوشتن نامه زير بود به تمام افراد تو ليست به غير از اون خانم آمريکايي: Salam bar hameye aghayoon, Aval inke begam hameye kasaani ke mano mishnakhtand vali nafahmidand man chera oon emaile ma'zeratkhahi ro zadam kheyli AHMAGH hastand. Akhe bisharafaa! shomaa bayad befahmin ke ye ettefaaghi oftaade. Man daaram zendegimo az dast midam, Lotfan khafe shid va har kas har kossheri ferestaade sari'an be englisi ma'zerat khaahi AZ HAME (manzooram tamaame kasaani ke too liste avval boodand) kone. اينم در ايميل بعدي: Agha faghat mikhastam begam hamin ke khafe shin kaafie, lotfan hich emaile digeyi nazanin. man be andazeye kaafi balaa saram oomade. بعدم يه ايميل ديگه به همه که تو رو خدا اگه تا الان اون ايميل رو وا نکردين وا نکنين ويروسيه و خلاصه دست و پا زدنهاي نهايي واسه زنده موندن(متاسفانه از عصبانيت و ترس از پيگيري تمام ايميلهامو همونجا پاک کردم و اين از معدود ايميلهاييه که از دستم در رفته و دارمش)... تا صبح دوشنبه که رفتم نامه رو بدم باز هم با کابوس گذشت... روز دوشنبه ۹ صبح دفتر رئيس پشت در اتاقش بودم... نامه رو داده بودم و منتظر بودم ببينم در جواب نامه ام چي ميگه... انتظار هيچ چيزي نداشتم جز اينکه برگرده بگه: «اينها که نوشتي که فقط معذرت خواهيه... نه قابل قبول نيست! گفتم که من دليل قانع کننده ميخوام بتونم اجازه بدم بورست ادامه پيدا کنه... فهميدي؟» يه ضربهء ديگه... جدي ديگه ميخواستم بزنم زير همه چي و بگم به درک نخواستيم نه دانشگاهتو نه اون بورس مسخره تو... مگه من چه کار کردم که بايد مستحق چنين عذابي باشم... برگشتم خونه و زنگ زدم به داييم و قرار شد خانم داييم که آمريکاييه خودش شخصا تماس بگيره با خانم رئيس و ازش توضيح بخواد که من بايد چه غلطي بکنم... نتيجه اين شد که يه ساعت بعد داييم پشت تلفن متن نامه رو ديکته کرد و ايندفعه خانم رئيس نامه رو نخونده با لبخند برگشت گفت: «خب اين شد يه چيزي!... حالا برگرد سر درس و کارت و سعي کن از هميشه بهتر باشي...» چيزي که مطمئنم نجاتم داد ضمانت يک شخص آمريکايي يعني خانم داييم بود. نامه رو هم واسه آينده ميخواست که اگه اتفاقي افتاد ديگه دستش باز باشه و کسي نتونه اعتراض کنه... به هر حال من تو نامه چيزهايي که برام بديهي بود رو مجبور شدم دوباره قسم بخورم که يه موقع يادم نره که تمام مردم دنيا از هر نژاد و دين و مليتي که باشند با هم مساويند و قابل احترام و من هيچ خطري واسه هيچکدومش ندارم... پ.ن. فقط ميخوام دوباره از داييم و خانم دايي مهربونم و همه دوستاي خوبم (امير، مراد، سپيده، اردوان، ياشار، کيان، رضا، حسين و ...) به خاطر تمام کمک ها و دلگرميهاشون (که هنوزم ادامه داره) تشکر کنم... همين. 3:34 AM ٭ ........................................................................................
● از خاطرات يک کچل (۳)
Wednesday, October 02, 2002
امروز ديگه داشتم از بوگند اين هيکل جدي جدي خفه ميشدم... اينم از معضلات اين کچليه به خدا. آخه راستش تنها دلخوشي من واسه رفتن حموم تو اين گرما يا خنک شدن بود يا شستن يه من چربي روي موهام، که هردوش متاسفانه ازم گرفته شده و ديگه هيچ انگيزه اي واسه حموم کردن نمونده!... خنک شدن که با يه نوازش دست خيس رو سطح صيقلي بالا خونه کار صد تا کولر گازي رو يه جا انجام ميده، کاملا بر عکس موي بلند که خيسش مثل پشم خرس دور کله آدم ميمونه... از طرفي وقتي مويي نيست طبعا چربي هم نيست، تازه صبحها که صورتم رو ميشورم نه که هيچ مرز مشخصي هم وجود نداره، يه دفعه ميبيني مثل گاو زدم تمام کله رو به هواي صورت صابون مالي کردم و مجبورم همه رو يه جا آب بکشم... بعد حالا بيا درستش کن!... نري حموم هيکل بو ميگيره ديگه!... خلاصه اين روزها من و شاگردام افتاديم به نذر و نياز که تا زير اين بو و گند و کثافت تلف نشديم يه کم رو اين کله مو در بياد!... حالا بغرنجي مساله اينجاست که متاسفانه از وقتي اين اتقاق افتاده اين ماتحت بيجارهء بنده بدجوري ديپرس(depress) شده... آخه حقم داره، در نظر بگيرين ظرف يه هفته يه هوو بياري سرش از خودش سفيدتر!... صافتر و تپلي تر!... ترگل و ورگل تر!... تازه اونم چي؟... بالاي مجلس هم ميشينه و آي واسه ملت دلبري ميکنه و سر و صداشم همه جا رو ورداشته، همم کلي تحويلش ميگيرن و بَه بَه و چَه چَه ميکنن... بعد اون بيچاره با تمام پيشکسوتيش و در اوج زيبايي مجبوره اون پايين با چادر چاقچول از مردم رو بگيره!... دلشم به يه گوز خوش بود که تازه اونم اگه شانس بياره وقتي در ميره نصفيش نخوره به ديوارهء شورت و کمونه نکنه، کسي که تحويل نميگيره هيچ، همه شروع ميکنن به ايراد گرفتن از دسپختش که «واه واه چه صدايي خدا به دور!» و «پيف پيف خفه شدم چه بويي!»... انگار حالا اون سليته که اون بالا نشسته خيلي خوش صدا و خوش بوئه جون هيکلش!... خلاصه با اين اوصاف بعيد ميدونم تا اين کله موهاش در بياد اين يبوست لعنتي دست از سر ما ورداره... 1:40 PM ٭ ........................................................................................
● دلتون بسوزه...
«اَنِ» من از مال همتون خوشگل تره... حتي از اَنِ خود اَنَم هم خوشگل تر! 11:14 PM ٭ ........................................................................................
● از خاطرات يک کچل (۲)
Tuesday, October 01, 2002
امروز براي پنجاه و چهارمين بار از موقعي که به مقام کچلي نائل شدم موقع ظرف شستن، با کله رفتم تو کابينت بالاي سرم... نميدونم جداً ديگه دارم به اين نتيجه منطقي ميرسم که اگه کله رو کچل کني به جاي اينکه سايزش کوچيک بشه دو برابر ميشه که همش دنگ و دونگ ميخوره به در و ديوار و کلا کنترلش خيلي سخت شده! نميدونم خودمم هاج و واج موندم چون هر چي تو آينه نگاه ميکنم با کمال تعجب کوچيکتر به نظر مياد! ولي راستش هر آدم عاقل ديگه اي هم جاي بنده بود ترجيح ميداد حرف اون آخ و اوخ دم به دقيقه رو باور کنم تا اون آينهء مرده شورِ دروغگو رو!... گرچه اگه اينجوري هم بخواد پيش بره چيزي نميکشه که با جاليز بادمجوني که رو اين کله راه ميفته ديگه اون آينه هم هيچ گهي نميتونه بخوره و مجبوره اندازه واقعي شو نشون بده!... البته خب انصافا بايد به اين کلهء بي جنبه هم حق داد، منم اگه يه دفعه ۵ کيلو از وزنم کم ميشد همينجوري بال در ميووردم و ميخوردم به در و ديوار... باز شانس آوردم از قبل اين هيکل رو به اندازهء کافي بار گذاري کرده بودم وگرنه اصلا بعيد نبود الان جاي بادکنک هليم دست بچه هاي مردم باد بخورم! اين کله کچل اين روز هاي که يه کم مو هم درآورده ديگه نميدونين چه دلبري اي ميکنه واسه صاحابش... خدا نکشتش... دست کشيدن رو مخمل زبرِش چنان حسي به آدم ميده که قابل بيان کردن نيست!... درست مثل يه مزرعه بکرِ بکر که مدتهاست دستي بهش نخورده و جون ميده واسه شخم زدن... تمام سلولها به شدت حساسن و انگار تمام قدرت حس لامسه بدن جمع شده رو اين کلهء بي مو!... اصلا يه جوري که آدم حس ميکنه اگه الان چشماشو ببندن ميتونه تمام دنيا رو زير کله بذاره و هر ناديده اي که تا اونموقع چشمهاش بهش قدرت شناخت نداده بودن بشناسه!... البته يه مشکلي که اين زبري ايجاد ميکني که مثلا امروز عجله داري و ميخواي زود لباس بپوشي و بري سر کلاس... پس با سرعت و قدرت هرچه بيشتر دست به کار ميشي ولي تا مياي بلوزت رو مثل هميشه از بالا در بياري چنان ميگيره به زبري کله ات که با همون انرژي که شروع کردي کله پا ميشي و با مخ ميفتي رو تخت!... بعدم تازه يه ساعت بايد جلوي خنده ات رو بگيري که بتوني دوباره خودت رو جمع و جور کني که به کلاست برسي! 8:38 AM ٭ ........................................................................................
● مملکتي که با يه بوس به هم ميريزه، با يه گوز سرنگون ميشه!
9:00 PM ٭ ........................................................................................
● از خاطرات يک کچل (۱)
امروز صبح که از خواب پا شدم تا چشمم به کلهء مخمليم تو آينه افتاد عجيب هوس کيوي کردم... باز اين خيلي خوبه چون راحت ميتونم برم بخرم، يادمه اون اولها که براق و صيقلي بود به طور وسوسه انگيزي هوس سيراب شيردون ميکردم... حالا تو اين خراب شده از شاخ گوسفند تا گوزش تو مغازه هاشون هست اما يه دونه سيرابي پيدا نميشه. خلاصه با هزار دوز و کلک اين شکمه رو خر کردم که بابا برگردم ايران از همون فرودگاه يه راست ميرم کله پاچه اي و دلي از عزا در ميارم... حالا باز جاي شکرش باقي بود که با اون قيافه خالخاليش يه هو هوس دل و رودهء پلنگ نکردم که ديگه کلام پس معرکه بود... نميدونم تا حالا کچل کردين يا نه که بدونين هر روز که ميگذره آدم يه استعداد جديد واسه کله اش کشف ميکنه که تا اونموقع زير موهاش مخفي بوده، مثلا يادمه اون اولها چقدر کشف پس کله خوشگلم برام هيجان انگيز بود، دقيقا مثل اينکه يه دنياي کاملا جديد رو کشف ميکني... ولي آخه جداً تيکه اي هم هست اين پدر سوخته!...صاف، سفيد، براق!... بعد در نظر بگيرين يه جا دم گردن چين خورده و بالاش که قراره دوباره برسه به جمجمه و قلمبه بشه يه گودي ناز افتاده که جون ميده واسه اينکه هي انگشت بکني توش، بگردوني و هي بمالي!!... آخ!... همچين ميبرتت تو حالت خلصه و مستت ميکنه که با صدتا بطري ودکا هم نميتونستي اونجوري بشي!... حالا جالبيش اينه که انگار اين فقط واسه من جاذبه نداره، چون هر کي از راه ميرسه بدش نمياد يه دستي هم اون به ضريح بزنه!... يادمه روز اول چه مصيبتي داشتم تو راضي کردن «وِسو» که بابا عزيز من! يه بار دست زدي تَبَرُک کردي، دِ بسه ديگه!... هي ميگه تقصير ندارم، خود آقاست که مي طلبه!... بابا طلبيده واسه يه زيارت ديگه... ببخشيد امامزاده نيست شفا بده که ميخواي يه هفته دخيل ببندي!... اي بابا!... بگذريم، واي واي اون قسمت بالاش که ميخواد برسه به بالاي کله يه تيکه صافِ صاف ميشه که جون ميده واسه اينکه اول با کف دست خوب ماساژ بدي، بعد حسابي نرم که شد دستت رو بلند کني و... شترق!... محکم بکوبوني روش!... جــــــــــــــون!... آي حال ميده لامصب!... صداش هم که خداست!... اصلا به نظر من کله کچل امثال بنده نقش غير قابل انکاري در اعتلاي موسيقي فولکوريک و عرفاني ايراني بازي ميکنن... آخ که نميدونين چه ضربي که نميشه رو اين کلهء پوک گرفت، فقط حيف که انقدر اين مظلوم واقع شده و ناشناخته باقي مونده وگرنه با توجه به لذت فوق العاده اي که در نواختن اين ساز زيبا و کم خرج وجود داره و حالت روحاني تضمين شده اي که بعد از دست کم دو ساعت مداوم نواختنش به نوازنده دست ميده! بيشک شاهد خيل عظيم دراويشي بوديم که دف رو رها کرده با کوبيدن بر کله شون سماء که سهله، معراج هم ميکردن... 11:27 AM ٭ ........................................................................................
|