جين جين


Sunday, December 29, 2002

هم اتاقي

- بعضي وقتها دنيا اونقد بزرگ به نظر مياد که حتي اگه با يکي هم اتاقي باشي باز هم احساس ميکني که هيچ چيزي هرگز نميتونه شما رو به هم نزديک کنه... بعضي وقتهام برعکس يه دفعه دنيا اونقدر کوچيک و کوچيکتر ميشه که ميشه اندازه يه اتاق و خود بخود ميبينين شدين «هم اتاقي»، در حالي که واقعا تو يه اتاق زندگي نميکنين...

- بعضي وقتها هست که آدم با يکي سالهاي سال هم اتاقيه اما هنوز احساس ميکنه کوچکترين شباهتي باهاش نداره... يه وقتهايي هم هست که برعکس با يکي اونقد شباهت دارن که تصميم ميگيرن با اينکه هم اتاقي نيستن همونجا باهم پيمان «هم اتاقي» بودن ببندن...

- بعضي وقتها تنها زندگي نميکنين ولي به شدت احساس تنهايي ميکنين... بعضي وقتها هم برعکس با اينکه تنهايين و فکر ميکنين هيچکس شما رو ممکن نيست درک کنه، يه دفعه از تنهايي در مياين چون ميفهمين دو نفر با شما مدتها «هم اتاقي» بودن که اتفاقا عين شما فکر ميکردن تنها هستن و هيچکس اونها رو ممکن نيست درک کنه...

دست آخر اينکه دستهامونو بالا کنيم با هم ديگه دعا کنيم؛
اَي گه بگيرن هر چي مرز و ديواره... هي!


٭
........................................................................................

بوي خارج

يادمه کوچولو که بودم وقتي يه مهمون از خارج از کشور برامون ميومد يا مثلا بابا ميرفت ماموريت خارجي و بر ميگشت تمام خونه رو اين بوي خوش ور ميداشت. منبع بو هم اکثرا چمدون پر از سوغاتي ها بود... ما اون موقعها اسمش رو گذاشته بوديم «بوي خارج»... کار آسونيه، همين الان کافيه يه مجلهء خارجي بردارين و بين صفحه هاش رو درست بو کنين. البته اگه با باز کردنش عطرش تو صورتتون بزنه که ديگه نيازي هم به نزديک کردن دماغتون نيست... بعدا که بزرگ شدم و خودم چندبار پام رسيد به اونور مرز و برگشتم فهميدم که نه، اين بو رو خود مسافر نميتونه حس کنه... ديگه از اون بوي هيجان انگيز که نويد سوغاتي ميده خبري نيست... گويا دماغت تو طول سفر يه جوري بهش عادت ميکنه و حساسيتش رو از دست ميده... چقدر حيف...

تو اين سفر چند روزه که با بچه ها صحبت ميکرديم فهميدم که نه، انگار اين بو فقط مختص دماغ من و خونهء ما نبوده... و جالب اينکه بقيهء بچه ها هم همين اسم رو واسش انتخاب کرده بودن: «بوي خارج»!... راستي، منشاء اين بوي خوش کجاست؟


٭
........................................................................................

اين انتخاب کاپيتانه:

دخترها از نظر زيبايي کلا به سه دسته تقسيم ميشن: زشت، خوشگل، دور.

اينم انتخاب خودم:

- واي اين درد جويدن غذا اونقد زياده که اصلا نميتونم با مزه اش حال کنم.
- خب با دردش حال کن.


٭
........................................................................................

Saturday, December 28, 2002

● خب من از جعبه شکلات برگشتم خيلي هم خوش گذشت... به موقع مينويسم...


٭
........................................................................................

Wednesday, December 25, 2002

شب يلدا تو تهران، مامان اينا غيابن براي اينجانب فال گرفتن... تو رو نگاه کنين، ديگه خواجه حافظ شيرازي رو کم داشتيم که بدونه تو دل ما چي ميگذره که اونم الحمدلله حل شد!... ولي جدي خيلي حال داد، مخصوصا اينکه غيابي بود:

مرا عهديست با جانان کـه تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشـتـن دارم
صـفاي خـلوت خاطر از آن شمع چگِل جويم
فروغ چـشـم و نور دل از آن ماه ختـن دارم
بـه کام و آرزوي دل چو دارم خلوتي حاصـل
چـه فـکر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم
مرا در خانه سروي هسـت کاندر سايه قدش
فراغ از سرو بستاني و شمشاد چمـن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمين سازند
بحـمد الـلـه و المنه بتي لشکرشکن دارم
سزد کز خاتـم لعلش زنـم لاف سـليماني
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا اي پير فرزانـه مکـن مَنعَـم ز ميخانـه
کـه من در ترک پيمانه دلي پيمان شکن دارم
خدا را اي رقيب امشب زماني ديده بر هم نـه
که من با لعل خاموشش نهاني صد سخن دارم
چو در گـلزار اقبالـش خرامانم بحمدالـلـه
نـه ميل لاله و نسرين نه برگ نسـترن دارم
به رندي شهره شد حافظ ميان همدمان ليکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدين حسن دارم


٭
........................................................................................

Tuesday, December 24, 2002

● هي ي ي ي ي ي ي ي... اولين خورشت عمرم رو امروز پختم و طبق معمول هم نميدونم اسمش چيه. حتي نميدونم طبق استانداردهاي بين المللي خورشت حساب ميشه يا نه!... حالا درسته هيچي هليم اَن خودمون نميشه، اما اينم خوشمزه شد بي پدر!... تازه چند روز پيش هام اولين سوسيس بندري زندگي مو پختم و اونم عجيــــــــب کثافتي شد واس خودش... هاها، آخه سگ پز هم سوسيس بندري ميداد تو رو قرآن!؟


٭
........................................................................................

● ديروز سر tea time بحث کشيده شد به ازدواج...
رييس دانشکده در مورد يکي از استادهاي هندي صحبت ميکرد که توسط اين بنگاه هاي زوج يابي تو اينترنت همسرش رو ييدا کرده و واسه تعطيلات رفته بود هند بيارتش... بعدش اضافه کرد که ظاهرا آمار نشون ميده اينجور ازدواجها که افراد اول مشخصات خودشون و همسر دلخواهشون رو اعلام ميکنن و بعد همديگر رو پيدا ميکنن بيشتر از ازدواجهاي معمولي عمر ميکنه.
من برگشتم گفتم: آيا صرف اينکه يه ازدواج بيشتر عمر ميکنه به اين معنيه که موفقيت آميز بوده؟
استادمون جواب داد: وقتي دو نفر ديگه از رابطشون لذت نميبرن خب جدا ميشن، پس اصولا وقتي يه ازدواجي بيشتر عمر ميکنه فرض بر اينه که دارن لذت ميبرن يا لااقل من اينطور فکر ميکنم...
که بعد مسعود يکي از دوستهام که بنگلادشيه برگشت گفت: نه لزوما... چون مثلا تو فرهنگ مردم بنگلادش طلاق کار پسنديده اي نيست.
که بعد من و يکي از دوستهاي هنديم تاييدش کرديم و استادمون هم قبول کرد که بستگي به شرايط فرهنگي و قوانين کشورها داره ولي حداقل اين آمار تو آمريکا به معني موفقيت آميزتر بودن اينجور ازدواجهاست.

اما سوالي که براي من پيش اومده اينه که چرا طلاق در فرهنگ شرقي کار زشتيه؟ اين فرهنگ احمقانه که انقدر هم در شرق گسترش پيدا کرده، از کجا اومده؟


٭
........................................................................................

● يه ماه پيش ۴ تا CD آهنگ فرستادم ايران. با چند تا مجله و کتاب گذاشته بودم تو يه پاکت، طوري که ظاهر بسته زيادم مشکوک نباشه... اما تهران که رسيده بوده تو ادارهء مرکزي پست بازش کردن، مجله ها و کتابها رو سانسور و CD ها هم توقيف کردن... حالا اصلا کاري به اينش ندارن که تو CD چيه ها. منطقشون اينه که CD باشه، از خارج هم بياد پس بي برو برگرد تحديدي براي ماتحت آقا تلقي ميشه و بايد توقيفش کرد... بگذريم، خلاصه گيرنده رو صدا زدن و بعد از کلي اذيت کردن که عمرن بهت نميديم گفتن که دو تا راه داري: يا CD ها رو بايد پاک ميکنيم (!!؟؟) و آشغال باقي مونده اش رو بهت ميديم (حالا همينجوريم کم صدمه به CD ها و قابشون نزدن)... يام اينکه برشون ميگردوني همونجا که ازش اومدن... خب بالطبع اونم راضي شده به برگردوندن.

حالا بسته ديروز رسيد... ميبينم که بسته رو ۶۰ دور با سيم بستن و مهر و موم کردن که آخرش مجبور شدم با گازانبر بيفتم به جونش تا باز شه. البته اين اولين باري هم نيست که بستهء مهر و موم شده برام مياد... چيزي که باعث تعجب منه اين مهر و موم کردن و مسخره بازيشون موقع فرستادن بسته از ايرانه... نميدونم، تنها توجيهي که به ذهنم ميرسه اينه که حتما نه که خودشون مسلمونن و معتقد به امانت داري، گفتن همچين ببنديمش که کارمندهاي از خدا بي خبر و کون نشور پست آمريکا يه موقع هوس نکنن بازش کنن، نه؟؟


٭
........................................................................................

Sunday, December 22, 2002

● من اومدممممممممممممم :)

بچه دچار بیماری بی اینترنتی شده بود.

نوشته شده توسط زهره
٭
........................................................................................

Friday, December 20, 2002

● تيريپ مذهبي خفن ديدين که فکر کنه خيلي با نمکه؟

....

....

هيچي... نذار دهنم واشه...


٭
........................................................................................


D:
X:
(:
.
.
.
خــــــــــــــيلي ميخوامت داداش!


٭
........................................................................................

Thursday, December 19, 2002

● ببين چي ميگه:

«... موشه... صبر کن ببينم... اُ... آره، يادم اومد. موشه هيچ کاري نداشت، فقط عاشق شده بود!... نه ديگــــــــــــــــــــــه... اين واسه ماااااااااااااا... دل نميشـــــــــــــــــــه...»

گوش کردي؟؟ ميگه فقط عاشق شده بود... فقط!... ميبيني؟ تو شهر قصه هر کسي يه کاري داره، اما اين کارش فقط عاشقيه... همين!... ميفهمي يا نه؟؟ يعني عاشق که بشي ديگه عمرن جون داشته باشي غلط ديگه اي بکني... خلاصه اينکه هر کار و کوفت و زهرماري که دارم به درک! ميذاري کپه ام رو ۲۴ ساعتي بذارم يا نه؟؟


٭
........................................................................................

● فرق آدم با بارباپاپا اينه که هر دوشون عوض ميشن، منتها بارباپاپا قبل از عوض شدن ميدونه چي ميشه اما آدم نميدونه...


٭
........................................................................................

بعضي وقتها يه کاره وسط اين آهنگهاي دامبول دستکي هم يه چيزهايي پيدا ميشه که يه هو وسط قر ريختن آدم رو همچين از خود بي خود ميکنه که ميخواد جامه بدره (استريپ تيز کنه!) و سر به بيابون بذاره!... شوخي نميکنم والا، اين يه نمونه اش:

حال پريشون منو از سر زلفام بپرس.......نگاهتو آيينه کن، از دوتا چشمام بپرس

مرگ من قشنگ نيست؟؟


٭
........................................................................................

Wednesday, December 18, 2002

اينم آخرين قسمت ازون وبلاگ تاريخي(!)... بعدش هم که اومدم و اينجا شروع کردم به نوشتن.

Monday, December 17, 2001

● واي كه چه قد دلم براي اين تينا فسقلي تنگ شده. كاش ميتونستم فقط يه رب بغلش كنم، اون لپاي تپلشم ببوسم. لعنتي! ريدم به اين زندگي! آخه --كش به تو هم ميگن دايي! مرده شور قيافتو ببرن كه اونو ول كردي اومدي اينجا.
□ نوشته شده در ساعت 12:32 AM توسط Mohammad .


● دارم احساس ميكنم كه رفتار آمريكاييها داره روم تاثير ميذاره، البته فقط وقتي انگليسي حرف ميزنم! اصلا من كلا سعي ميكنم كه وقتي حرف ميزنن كاملا ازشون تقليد كنم، حالا ميخواد لهجشون باشه، ميخواد اصطلاحاتشون باشه يا ادا اطوارشون. فكر كنم همين روشم باعث شده كه من تا اينجا پيشرفت كنم. حالا اين رفتار خاصي كه دارم ازش حرف ميزنم اينه كه اينا علاقه خاصي دارن كه هر چي ميگن زنده برات اجرا كنن! همينطور كه حرف ميزنن همش واست ادا اطوار و شكلك در ميارن، يعني در حقيقت احساسشونو به صورت multimedia برات اجرا ميكنن! اين چيزيه كه بعضي ايرانيا بهش ميگن جلف بازي.
□ نوشته شده در ساعت 1:11 AM توسط Mohammad .


● تا يادم نرفته اينم بگم كه بعضي تصورات من كه قبل از اومدنم نسبت آمريكا داشتم كاملا عوض شده:
1- من فكر ميكردم كه آمريكا يك كشور كامل كامله، يعني همه چيز هميشه سر جاشه، همه چيز درست كار ميكنه، همه چيز و همه جا تميزه و امكانات دلخواه هميشه در دست رسه ولي كاش قيافه منو وقتي براي اولين بار كه وارد خوابگاه كثافت و درب و داغونمون شدم ميديدين! هنوزم كه هنوزه اين سيستم گرمايش سرمايشش مثل ان كار ميكنه. البته هميشه اين خوبي رو داره كه تو حق اعتراض داري!
2- من قبل از اين كه بيام مثل سگ ميترسيدم جلوي يه آمريكايي انگليسي صحبت كنم، ميترسيدم بهم بخنده يا اينكه مثلا وسط كارحوصلش سر بره بذاره بره! در حالي اصلا اينطور نيست و بعضي وقتها با يه علاقه اي به حرفات گوش ميدن كه انگار مثل خودشون آمريكايي هستي و خودتم يه لحظه فكر ميكني كه ا..... ديدي نفهميد من خارجيم!، در حالي كه دهنتو وا نكرده ميفهمن كه تو بچه اين محل نيستي!
□ نوشته شده در ساعت 2:08 AM توسط Mohammad .


٭
........................................................................................

Tuesday, December 17, 2002

چشم و همچشمي


حالا که آيدا از نوشي و جوجه هايش گذاشته تو وبلاگش، مگه ميشه من نذارم؟... ديگه قضاوت با شما که سليقهء کي بهتره:

يادداشت يک مادر متحير

امروز بی ادب شدم. اما ببينين اين چی ميگه... بهش ميگم گل پسر برام با زندگی کردن جمله بساز. ميگه يعنی چی. گفتم يعنی ما در شهر .... زندگی ميکنيم. فلانی فلان شهر است و ...
ميدونين جمله ش چی بود؟

پی پی تو سيفون زندگی ميکنه.

حالا من حاليش کنم جای پی پی تو سيفون نيست يا ادبش کنم از اين حرفا نزنه؟

آدمهايی از نسل قورباغه

بعضی از خاطرات مربوط به بچه ها زياد مودبانه نيستن ولی تا دلتون بخواد خنده دارن. راستش من يه جورايی دوست ندارم از اين چيزا بنويسم ولی به جای همتون ميخندم.
فقط میتونم يه دونه شو که يه کمی قابل سانسور شدنه براتون بنويسم.
يکی از دوستام تعريف ميکنه که وقتی بچه دومش که پسر بوده به دنيا مياد، خيلی سعی ميکرده که پوشک بچه رو جوری عوض کنه که دخترش نبينه، اما از اونجا که بچه ها هميشه برعکس حرکت ميکنن، اين کار باعث کنجکاوی بيش از حد دخترش ميشه و ميشه کاری که نبايد ميشده! دخترک با کنجکاوی به داداشش نگاه ميکنه و ميگه مامانی اين چيه؟ چرا من اين جوری نيستم. مامانه اولين چيزی که به ذهنش ميرسه ميگه: همه بچه ها اين جوری ان وقتی بزرگ ميشن دمشون می افته!
نمیدونین چند روز بعدش وقتی تو مهد کودک صحبت از قورباغه و نوزاد قورباغه ميشه اين دخترک ما چه اظهار فضلی ميکنه با معلوماتی که مامان جونش بهش داده بوده...

رعد و برق

صبح با صدای توامان پسرم و رعد و برق از خواب پريدم. جيغ زد: مامان... گيج و منگ به طرف اتاقش دويدم. اونم همين کارو کرده بود. وسط راه به هم خورديم. من تعادلم رو حفظ کردم اما اون محکم خورد زمين.
بغلش کردم و بردمش توی تخت خودم. ديدم هنوز داره پشتشو ميماله. خواستم حرفي بزنم که با بغض گفت: ماماني لطفا دفعه ديگه شما سرجات بمون، نميخواد بيای . من اگه ترسیدم خودم ميام پيشت...!

بهشت زير پای مادران است

من از اساس با اين جمله ، حداقل توی کشور خودمون مخالفم. يه وقت فکر نکنين خدای نکرده دارم سياسی ميشم ها؟.... نه بابا آدمی مثل من همين که بتونه از عهده زندگيش بربياد و به بچه هاش برسه کلی هنر کرده. اما خدا وکيلی اگه يه زنی با همسرش نسازه و بخواد طلاق بگيره همچين درست و حسابی بهشت رو از زير پاش ميکشن بيرون و طرف رو با مخ واژگون ميکنن که تا مدتها نميفهمه چی شده. بله بهتر بود ميگفتن که بهشت زير پای مادرایی ست که به خودشون اجازه نميدن با شوهره مخالفت کنن ، مادرايی که يه عمر به خاطر بچه ها ميسوزن و ميسازن. چون اگه زنی طلاق بگيره اولين چيزی که ازش سلب ميشه مادريشه. يعنی ميشه مادر هفته ای يه بار ملاقات .... ماهی يه بار... چه ميدونم در بعضی موارد هم که اصلا حرفشو نزن.
حالا... اين بحث سوختن و ساختن مادرا که يه مطلب ديگه ست. اما تا حالا دور و بر خودتونو نگاه کردين؟ مادرتون...خواهرتون...همسرتون...دخترتون...فامیلتون...همسايتون...چند نفرو ميشناسين که فقط به خاطر از دست ندادن بچه هاشون دارن به زندگی مشترک تن ميدن؟
بلا نسبت فمينيست ها ! به اونا وصله ايی مثل من نميچسبه ها!


٭
........................................................................................

Monday, December 16, 2002

جين-اسکيزوفرني

بچه که بودم زياد دچار حملهء اسکيزوفرني ميشدم!... مثلا يه دفعه فکر ميکردم تو صحنه جنگم و يه عالمه سرباز دور و ورم هستند. چمدونم نارنجک پرت ميکردم يا ميگرفتمشون زير رگبار مسلسل. بعضي وقتهام تير ميخوردم و زخمي ميشدم... خلاصه همه چيز وافعي به نظر ميومد. اما يه خاصيت مهم داشت: کاملا دست خودم بود و هر وقت ميخواستم بازي رو تموم ميکردم، اونم سريع از سرم ميفتاد و درمان ميشد...

اما ديگه اينجاش رو نميخوندم که تو اين سن اسکيزوفرني مزمن بگيرم. اونم از نوع غير اراديش که تازه يکي دو ماهيه که شروع شده و اينجور که بوش مياد تا ۴، ۵ ماه ديگه هم نه اون قراره من رو ول کنه، نه من اونو... اِم... خب البته يه مقداري طبيعيه، وقتي فشار روحي روي آدم انقد زياد باشه آخرش ميزنه به کله اش ديگه... ولي مرگ من اينجوريشو ديده بودين:

همش فکر ميکنم اَن دارم يا هي دم به دم اَنم ميگيره در حالي که هيچ خبري نيست!... هي فکر ميکنم اَنم اومده! منم ورميدارم راه به راه بهش سلام ميکنم! اما تا دست ميزنم، ميبينم هيچي نيست و کلي حالم گرفته ميشه!... هر دم اَنم رو جلو چشمم ميبينم و قربون صدقهء قيافه اش ميرم در حالي که هيچ چيز جلوم نيست... خلاصه دنيا رو قهوه اي و دلپذير ميبينم و همش زاييدهء ذهن خلاق خودمه!... چميدونم والا!... آهان، راستي تا يادم نرفته... سلام اَنه!


٭
........................................................................................

خب باز هم از اون وبلاگي که اولا داشتم اما خصوصي بود:

Sunday, December 16, 2001

● آي خدا الان خيلي خستم ولي حيفم مياد ننويسم. امروز خيلي خوش گذشت، رفتم نيويورك اونجا با اين دوست آمريكاييم تام و خانومش دبي رفتيم گشتيم خب البته من قبلا هم نيويورك رفته بودم و با بچه ها گشته بوديم ولي اين دفعه با اينكه جاهايي كه ديديم خيلياش تكراري بود اصلا يه چيز ديگه بود چون اين دفعه حجم عظيم اطلاعات بود كه دايما وارد مغزم ميشد.البته من اصولا اين جور چيزا رو به خاطر با هم بودنش دوست دارم واز گشتن و چيز ميز ديدن فقط به عنوان نمك استفاده ميكنم. واقعا كه اين دو تا آدم چه قد با محبتن و به من حال دادن امروز.مخصوصا ايتكه تو اين چهار ماهي كه اينجام عقده محبت گرفتم! در نظر بگيرين من با اين انگليسي احمقانه اي كه صحبت ميكنم طرف با علاقه گوش كنه، جوابتو بده، تازه بهت بگه تو چه قد خوب صحبت ميكني! حالا خوبه كشورشون پر خارجيه نميتوني بگي ذوق زده شدن. يه چيزي كه تو اين جماعت هست و من باهاش حال ميكنم اينه كه آدمو به خاطر خودش ميخوان نه به خاطر منافعشون. امروز منو بردن گردوندن، با اينكه خودشون (و البته بنده!) داشتن از گشنگي ميمردن 1 ساعت اينور اونور پرس و جو كردن كه بنده غذاي هندي نخورده از اين دنيا نرم! تازه پول غذام كه بديهيه اونا حساب كردن تازه آخرشم كلي ببخشيد و معذرت خواهي كه ببخشيد كلي رات برديم خسته شدي! اين همه سرويس به خاطر هيچ و پوچ! بابا تو ديگه كيستي!
□ نوشته شده در ساعت 12:15 AM توسط Mohammad .


٭
........................................................................................

Saturday, December 14, 2002

● قفس به اين بزرگي...


٭
........................................................................................

Friday, December 13, 2002

● بيد مجنون و رودخونه و... هان؟؟
هه هه اينکه چيزي نيست!... ما هم وقتي من کوچولو بودم تو حياط خونهء قبلي مون يه درخت بيد بلند داشتيم که بعد از رسيدن به اوج مثل آبشار سبزي و صفاش رو بدون هيچ چشمداشتي ميريخت رو سر آدمها. کنار استخر بود و با اينکه آب استخر روون نيست باز هم واسه نديد بديد هاي تهرون نشيني مثل ما خيلي زيبا بود... فکر کنم پنج، شيش سالم بود که بريدنش... ميگفتن اونقد ريشه هاش بلند شده که داره ديواره استخر رو ترک ميندازه و داغون ميکنه. بعد از اينکه بريدنش ديگه نه حياط اون زيبايي قبليش رو پيدا کرد و نه هم بعدش استخر رو تعمير کردن که حداقل ديگه با دلخوشي اينکه چيزي بدست آورديم ياد اون بيد زيبا بيشتر از اين آه رو از نهادمون بلند نکنه...

بگذريم، خاطرهء بازي زير اون درخت رو زياد دارم ولي تنها تصوير روشني که الان ازش تو ذهنمه دو تا عکس قديمي از دو سالگيم بود که لخت و عور و بعد از رهايي از بند حوله زير سايه اش دارم بازي ميکنم و بقيه هم دارن تو استخر شنا ميکنن... تو يکي اش که حوله رو انداخته بودم و کون لختم رو کرده بودم طرف دوربين و با دو تا دستم روي زمين مثلا داشتم بلند ميشدم وايميستادم، يکي هم که بعد از اينکه وايسادم نشون ميداد که اخم کردم و کم مونده عکاس رو از اينکه داره از فلان آويزونم عکس ميگيره، درسته بخورم!... آخيش... الان که فکر ميکنم با دستهاي خودم چه بلايي سر اون عکسها آوردم خيلي اعصابم خورد ميشه... تو دوره راهنمايي که ديگه اوج دوران مذهبي بودنم بود و اين هم همزمان بود با بلوغ جنسي و خل شدن آدم با ديدن اون عکسها خونم به جوش ميومد و کل آبرو و دين و حيثيت ام رو بر باد فنا ميديم و شاکي از بابا که آخه شما که اونموقع يه کاره ورداشتين ناموس ما رو ثبت کردين تو تاريخ، فکر نکردين الان يکي اين عکسها رو ببينه اين همه زحمتي که اين همه سال واسه پنهون کردنش از دست اجنبي کشيده بودم ثانياً دود ميشه و ميره آسمون!... خلاصه نميدونم آخرش ورداشتم چه کار کردم با اون عکسها، فقط يادمه واسه شون با خودکار يه شورت آبي کشيدم... اما آخرش فکر کنم هردوشون رو زدم يه جوري نيست و نابود کردم که اميدوارم اشتباه بکنم... حالا نميخوام بگم که بابا الان اگه عکسها بودن برام مهم نبود کسي ببينه، خب چون جدي آدم خجالت ميکشه!... ولي خب نميدونم اون عکسها که تو آلبوم جلو ديد ملت نبود که انقد گير داده بودم بهشون. چمدونم ورميداشتم قايم ميکردم واسه خودم خب، نميمردم که؟؟... حالا الان نه تنها دين و ايمونمون با اون کار حفظ نشده، بدتر حرصمم گرفته از هرچي تعصب گوز و بي تفکره!... تازه بعدم الان اگه بهشون نگاه ميکردم کلي اعتماد به نفس بهم دست ميداد که ببين چي داشتيم و چي شده!... حالا اصلا عکس خودم و اون ناموس آويزون به جهنم!... از اولي که تو اون سن عکس زياد دارم و اون دومي ام که تا آخر عمر بيخ ريشم چسبيده... آخه نامرد، حيف اون صفاي سبز بيد مجنون نبود؟؟


٭
........................................................................................

Friday, December 14, 2001

● ديروز با هزار بدبختي 4 خط تايپ كردم بعدم مثل احمقها كليك كردم روي posts. هر چي نوشته بودم دود شد رفت هوا! الانم كه مثل سگ خوابم مياد پس شب بخير.
□ نوشته شده در ساعت 2:01 AM توسط Mohammad .

........................................................................................

Wednesday, December 12, 2001

● سلام، نمي دونين با چه جون كندني اين دوكلمه رو نوشتم!
label كه نداره كي بوردم خير سرش!
□ نوشته شده در ساعت 12:48 AM توسط Mohammad .

........................................................................................

طبق اين اسناد از شروع وبلاگ نويسي من يه سال ميگذره ولي شناسنامه مو ديرتر گرفتن!


٭
........................................................................................

Thursday, December 12, 2002

● مدتي بود که چايي دم کشيده بود و گاز رو خاموش کرده بوديم. منم که ديدم زيرش خاموشه تا چايي رو ريختم، شير شدم و همونجا سر ضرب اولين قلپ رو رفتم بالا که دهنم داشت آتيش ميگرفت... به نظر من گير کردن تو يه همچين موقعيتي خيلي شبيه همون مثال معروف اَرهء گير کرده تو ماتحت خودمه... از يه طرف زبونت داره تو دهنت دست و پا ميزنه و خودش رو ميکوبونه به در و ديوار و تو همينطور داري آب پز شدن تدريجي اش رو حس ميکني و از طرفي هم ميموني چه خاکي بريزي تو سرت؛ ميخواي تف کني ميبيني همش ميپاشه به در و ديوار و هيکل دور و وري هات، نه هم ميتوني قورتش بدي که همينطور دل و روده رو بگيره تا پايين حل کنه و بعد تا ۶۰ روز غذات بشه بستني و يخ...
خلاصه بعد ۳۰ ثانيه بال بال زدن آخرش نميدونم چي شد شانسي شعورم رسيد و ليوان چاي رو دوباره آوردم جلو دهن و آروم تف کردم توش... که خب البته اگه از بلايي که اَره هه سر کونم آورد صرفنطر کنيم کلاً زيادم بد نشد، چون اولا اون آب زيپوي زردنبو رو بالاخره تونستم با توجه به اون کف روش که يه ضرب تا آخرش وايساده بود به هواي آبجو خودمو خر کنم و بدم بالا! و دوم اينکه، همين که برگردوندم تو فنجون ياد يه خاطره اي افتادم که تا ۲ ساعت بعدش فقط داشتم ميخنديم:

يادم مياد کوچولو که بودم يه شب زمستون من تنها خونه مونده بودم که يکي از دوستاي بابام زنگ در رو زد و وقتي فهميد بابا نيست ميخواست بره که من با توجه به اين که ميشناختمش و خب از مامان اينام کلي توصيه شنيده بودم که تعارف رد و بدل کنن، گفتم: بفرماييد بالا بشينين تا بابا برميگرده. اون بنده خدام چون بيرون سرد بود و کار واجبي داشت قبول کرد. خلاصه اومد و نشست. منم که واسه اولين بار بود يه مهمون اومده بود و تنها بودم، گفتم خودم پذيرايي کنم. خب نگاه کردم ديدم قوري چايي داره و منم که ديده بودم مامان چه جوري چاي ميريزه، حالا ولي حاليم نبود که اين چاي رو صبح دم کرده بودن و تازه از اونموقع هم زيرش رو خاموش کرده بودن و سرد شده بود! نه ميدونستم چاي تازه دم يعني چي، نه هم ميدونستم چاي داغ يعني چي. (همين الانم خدا وکيلي واسم هيچ توفيري نداره!). خلاصه پرسيدم: چاي ميخورين؟ اون هم با ترديد برگشت پرسيد: اِ... مگه چاي دارين؟ منم با اعتماد به نفس گفتم: آره! گفت: پس قربون دستت... بلدي بريزي؟ گفتم: آره پس چي!
خلاصه فقط اينو يادمه که پشت ديوار قايم شده بودم و داشتم تماشاش ميکردم... هيچوقت يادم نميره اون صحنه رو که قند رو گذاشت دهنش و اولين قلپ رو رفت بالا و بعد شروع کرد دست و پا زدن و بعدم تنها راه، يعني برگردوندن تو فنجون... همون داستان شيرين اَره و ماتحت!


٭
........................................................................................

Wednesday, December 11, 2002

● اين وبلاگ ظاهرا قديميه ولي من تازه پيداش کردم... اينو شديدا پيشنهاد ميکنم، اينم همينطور.


٭
........................................................................................

بخشي از خاطرات فقيه بزرگ، عالم وارسته و حکيم الهي حجت الاسلام آقا سيد حسن نجفي قوچاني (قدس) از دنياي پس از مرگ! :

«...وارد حجره شديم، حوريه اي به روي تخت نشسته بود که نور صورتش حجره را روشن و چشم را خيره مي ساخت.
هادي گفت: اين معقوده (عقد شده) توست از وادي السلام براي امشب تو آمده است. اين را گفت و از حجره بيرون شد.
من رفتم به نزد او، و او احتراما به پا ايستاد و دست مرا بوسيد و در پهلوي يکديگر نشستيم، گفتم: حسب و نسب خود را و سبب اين که مال من شده اي بيان کن.
گفت: به خاطر داري که در فلان مدرسه در بحبوحه جواني شب جمعه اي بود زني را متعه نمودي؟
گفتم: بلي.
گفت: خلقت من از آن قطرات آب غسل توست، بلکه من عکس و کپيه اي از مرتبه سوم از آنها هستم.
گفتم: توضيح بدهيد مراد خود که تازه آشنايم به اصطلاحات شما و ديگر آنکه از سخن گويي و شيرين زباني شما لذت ميبرم.
از طنازي سري پايين انداخت و تبسمي نمود که از بريق (برق زدن) دندانهايش تمام قصور روشن شد.
گفت: نه من مخلوق از آن قطرات آب غسلم، بلکه آنان در بهشت خلد هستند و زياد هم هستند. به قدري با جمال و کمال هستند که ديده شما فعلا تاب ديدن آنها را ندارد، مگر بعد ار اينکه به آنجا برسيد و از اشعه آنها در وادي السلام که نيز پرتوي از انوار جنت خلد [است] حوريه هايي انعکاس يافته که فعلا جنابعالي تاب ديدن جمال آن را نداريد و من که فعلا در خدمت شما هستم عکس جمال آنها و مرتبه نازله وجود آنها.
گفتم: هيچ ميداني از چه جهت عمل متعه اين همه خواص بر او مترتب و محبوب عندالله شده است؟
گفت: علاوه بر آن مصالح ذاتيه اي که داشت از اين که همه مردم قادر بر اداي حقوق ازدواج دائمي نبودند و در صورت عدم تشريع اين حکم بسياري مرتکب زنا ميشدند و مفاسدي زياد داشت، چنانکه علي فرمود: لولا منعها عمر لما زني الا الأشقي. (اگر عمر عقد متعه را منع نميکرد، کسي مرتکب زنا نمي گرديد، مگر کسي که واقعا شقي باشد.)
و مع ذلک در اين کار دو رکن از ايمان مندرج است؛ يکي تولا و ديگري تبرا که بدون ولايت علي و اولاد او و برائت ار دشمنانشان احدي روي رستگاري نخواهد ديد ولو عبادت ثقلين را داشته باشد و در تمام عمر دنيا قائم الليل و صائم النهار باشد، چنانکه به همين مضمون در احاديث قدسيه حضرت حق خود فرموده است و تو از من بهتر ميداني...»

در ادامه...

«...غلامي همچون خورشيد درخشان با ابريق و لگني از نقره خام وارد شد، سر و صورت مرا شستشو داد و از آن آب بوي مشک و گلاب ساطع بود، پس از آن صورت خود را در آينه ديدم که در جمال و جلال دو چندان آن حوريه اي بودم که در دفتر الهي معقود من بود، سروري و بزرگواري من بر او محقق شده که: الرجال قوامون علي النساء (مردان فرمانروايند بر زنان)...»


به نقل از کتاب «سياحت غرب»، نوشته: آقا نجفي قوچاني


٭
........................................................................................

Tuesday, December 10, 2002

چرا از سايه هاي شب بترسم؟... تو خورشيد رو به دست من سپردي.


٭
........................................................................................

Monday, December 09, 2002

● منتظريم...


٭
........................................................................................

● بايد بودين و ميديدين، چه بشکني ميزد و آوازي ميخوند! بعد هم که شروع کرد صداش رو نازک کردن و شعرهاي ترکي بچه گونه خوندن... من که حاليم نميشد ولي اون صداي نازک که با شر شر دوش و شلپ شولوپ آب قاطي شده بود من رو مدتها بهت زده پشت در حموم نگه داشت... چه دنيايي رو اين همه مدت پشت اون چهره جدي از ما قايم کرده بود!

درون آدمها خيلي با اون چيزي که به بقيه نشون ميدن متفاوته... همين هم باعث ميشه که هيچوقت به اين راحتي نتونين رفتار کسي رو از روي وبلاگش حدس بزنين و يا حتي در اکثر اوقات با ديدنش شگفت زده بشين...


٭
........................................................................................

● يکي از خنده دارترين چيزهايي که به عمرم خونده ام اينه... فقط توصيه ميکنم تا آخر بخونين که هر چي به آخرش نزديکتر ميشه با نمک تر ميشه! (لينک از تمشک)


٭
........................................................................................

Sunday, December 08, 2002

● من که خف زدم با ديدن اين شمام ببينين...

تازه با اين بازيم خيلي حال کردم... البته اولاش ديگه داشتم مايوس ميشدم و فکر کردم اون ميتونه هميشه طوري بازي کنه که ما بازنده باشيم ولي بعد يه جوري با کمک خودش بردمش! ولي بازم فکر ميکنم فقط يک راه بيشتر براي بردنش وجود نداره. اگه حال کردين، اينم قسمت دومش...

کلا خود سايت خداست!


٭
........................................................................................

چون زورم نميرسه، ميخوام يه جمله فحش بدم... اگه کسي ناراحت ميشه نخونه:

آي ريدم به اين دنياي کثافت که توش بهاي آزادي، جون آدمها و تباه شدن زندگي و عشقشونه...


٭
........................................................................................

● دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روييد

در هواي عفن آواز پرستو به چه کارت آيد؟
فکر نان بايد کرد
و هوايي که در آن
نفسي تازه کنيم

گل گندم خوب است
گل خوبي زيباست

اي دريغا که همه مزرعه دلها را
علف هرزه کين پوشانده ست

هيچکس فکر نکرد
که در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سيمان نيست
و کسي فکر نکرد
که چرا ايمان نيست

و زماني شده است
که به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست.



حميد مصدق


٭
........................................................................................

جداً راه حل چيه؟


٭
........................................................................................

Saturday, December 07, 2002

بيت

گرگ بد گنده... گرگ بد گنده...
کي از گرگ بد گنده ميترسه ؟


٭
........................................................................................

● بابا... رواني کردي... ديوانه کردي... ديوانه تر کردي... :

من می توانم در يک شب
35 ميليون تومان ناقابل
در وجه کميته امداد امام
يا دفتر مقام همام
پيشکش کنم
تا صبح فردا
350 بدهکار يک ميليون ريالی
با حکم جلب و چکهای بی محل
راهی زندان شوند

من می توانم
با صد هزار تومان پول خرد ناقابل
نوعروسی را به حجله بخت پرتاب کنم
تا مجری همه فن حريف سيما
به افتخار الطاف نيکوکارانه ام
چهارده هوار جانانه
به نيت چهارده معصوم
در فضای ملکوتی آسمان
مترنم کند ! ...


من می توانم
النگوهای نوزادم را
با حلقه های ازدواجم
و انگشتر نامزديم
در کيسه ای بريزم
تا با امداد کميته امام
از فردا در کوچه های شهر
کودک گلفروشی نباشد
با دستان يخ زده سوزناک
به التماس ...


من می توانم 35 ميليون تومان
در يک شب
بخشش کنم ، بخشش
و تو چه دانی که 35
م ی ل ی و ن
ت و م ا ن
در کدام جيب جا می شود
که تو
در آستر پاره کت نخ نمايت
جيبی نداری !


من می توانم
35
م ی ل ی و ن
ت و م ا ن
بخشش کنم به تو
که فردا
با گوشتی آلوده
با روغنی مسموم
در سايه امداد فلک امتداد من
دعوت حق را
لبيک خواهی گفت


... تا اين همه زيبايی " در پرونده ام ثبت شود " !


شرمنده شما ... شرمنده ،
که از فردا
به زحمت می افتيد
در درگاه سوپر دولوکس دريانی
و گلفروشی گلممّد گلستانی
نيش ترمزی بزنيد
به خريد گل و روزنامه و اسفند


شرمنده شما که از فردا
گلفروشی در زير باران
به التماستان نخواهد ايستاد
و دود اسفندی
اتومبيل صدميليونيتان را
از چشم زخم نخواهد رهانيد !


شرمنده شما ... شرمنده ،
که از فردا
ناچاريد صدقه هايتان را
برای تضمين عمر طولانی
و قلع و قمع شياطين پنهانی
به صندوق های کمياب کنار خيابان بريزيد
که گدايی در تقاطع چهارراههای بارانی
به دفع هفتاد نوع بلا
از جان مبارکتان
نايستاده است !


... من می توانم ...


و خدايی که در اين نزديکی ... ؟!
است ؟!!!



پ.ن. در ضمن اون لينک دائمت هم بي زحمت درست کن تنها خانم :)


٭
........................................................................................

Friday, December 06, 2002

● برف... برف... برف...

... يعني آرامش؛ آرامشي که تو باريدنش هست... آرامشي که شگفت زده ات ميکنه... آرامشي که فقط در انتظار يافت ميشه... وقتي که شبي به آرامي وسکوت سپري ميشه، صبح وقتي پرده رو ميکشي با ديدن دنياي يه دست سفيد شادي و هيجان ديدنش سراسر وجودت رو ميگيره... شادي و هيجاني که فقط تو ديدار وجود داره...

... يعني سکوت؛ سکوت بعد از بارش... فقط تويي و باد... و صداي قرچ قرچ لگد شدن برف زير قدمهات... سکوتي که ناخودآگاه تمام وجودت رو خالي ميکنه... و بعد از اون فقط تويي و يه جاي خالي تو سينه ات...

... يعني آزادي؛ وقتي که همه چيز روي زمين با برف پوشيده شده ديگه هيچ مرزي وجود نداره... همه جا يه دست سفيده... ديگه بين خيابون و کوچه و خونه ها خطي نيست... همه جا يکسان و يک رنگ... بي هيچ محدوديتي... احساس ميکني هيچ مانعي بين تو و اون نيست...

... يعني تضاد؛ زمين يک دست سفيد تو افق خودش رو ميرسونه به سرخي ابرهاي آسمون... جايي که يه دفعه همه چيز دگرگون ميشه... حتي برفم که ميخواد با هاشور زدن افق آشتيشون بده نميتونه... سرخ سرخ مثل لبخند... سفيد سفيد مثل ماه...

... يعني لطافت؛ وقتي که برف تازه رو آروم با دستهاي لختت لمس ميکني اول اصلا سرماش اذيتت نميکنه... تازه با نرمي خودش نوازشت هم ميده... تازه وقتي ميفهمي دستهات يخ زده که به خودت مياي و ميذاريشون تو جيبهات... اونجاست که جريان گرما از تو دستهات تمام وجودت رو سوزن سوزن ميکنه...

... يعني رهايي؛ مخصوصا وقتي اونقد بياد که تمام کلاسهاي بعد از ظهر دانشگاه رو تعطيل کنن... مخصوصا وقتي تو اون روز بايد تو سه تا کلاس درس ميدادي... وقتي ديگه هيچ چيزي افکارت رو به بند نميکشه... وقتي ديگه تو ميموني و اون...

... يعني زيبايي... يعني زندگي... يعني تو...


٭
........................................................................................

Thursday, December 05, 2002

● ميگن زمونه پستي و بلندي داره ها، ولي ديگه اينجوري رو نخونده بوديم...

يادمه اولين باري که با کلمهء «انباز» تو کتاب ادبياتمون آشنا شدم، چقدر معني اش برام مسخره و خنده دار ميومد... اما ديگه فکر نميکردم کار دنيا به اينجا برسه که زماني به اين نتيجه برسم که بامسماتر و زيباتر از اين کلمه هرگز تو دنيا وجود نداشته، وجود نداره و وجود هم نخواهد داشت!


٭
........................................................................................

عاشقانه

چفدر امروز دلم هوات رو کرد يه هو، عزيزم... جات خيلي خالي بود... خيلي... واقعا حيف شد... با خودم ميگفتم الان اگه بودي زودي ميدويدم و دستت رو ميگرفتم و با عجله ميوردمت که تا در نرفته ببينيش... آخه نميدوني چقدر باور کردنش سخت بود... به هر حال مگه آدم چند بار تو طول زندگي اش ممکنه انقدر از بوي جالب گوزش به هيجان بياد!؟


٭
........................................................................................

Wednesday, December 04, 2002

● اين زندگي قرمساق خيلي دو رو تر از اين حرفهاست...


٭
........................................................................................

Tuesday, December 03, 2002

● امروز تو اتاق کارم که بودم «شاتا» داشت با موبايل صحبت ميکرد. من که نميفهميدم چي ميگه ولي به شدت ناله و التماس رو تو لحن صحبتش ميشنيدم... نميدونم، بدون اينکه بدونم چشه کلي دلم به حالش مي سوخت و همين هم باعث شد که ديگه نتونم درس بخونم! همش ميخواستم بلند شم ازش بپرسم دردش چيه... خوب شد که آخرش خودش گفت وگرنه جدي زير درد گُه گيجه تلف ميشدم!


٭
........................................................................................

Monday, December 02, 2002

● ديگه جونم براتون بگه... خودت خوب ميدوني هزار و شيشصد تا دليل منطقي بوده و هست که اينجوري دوسش داري و دم به دم دلت براش غش و ضعف ميره اما تا مياي بريزي وسط، محض رضاي خدا يک دونه اش هم يادت نمياد و آخرش ميفهمي غريزي دوسش داري...


٭
........................................................................................

Sunday, December 01, 2002

● من اَنمو ميخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااممممممممممم ! :(


٭
........................................................................................

Saturday, November 30, 2002

ما خرسدليم نه بزدل!

سوم راهنمايي که بودم همش تو مدرسه با دوستم محمود دنبال شر ميگشتيم. کارمون شده بود کرم ريختن و مسخره کردن همه. حالا زياد فرقيم نميکرد... بچه ها، معلمها يا ناظم و مدير. از طرفي هم خيلي آب زير کاه بوديم و جز به تعداد انگشت شمار گير دفتر و ناظم نيفتاديم. البته اون دوران شايد نسبت به خيلي از بچه هاي کلاسمون هم کمتر شر بوديم، اما تو زندگي خودم ميشه گفت کله ام بيشتر از هر وقت ديگه اي بوي قرمه سبزي ميداد. يادمه کلاس کاراته هم ميرفتم و کلي تو مدرسه ادعام ميشد و گه گاه دعوا که ميشد کم نميووردم.

يه معلم شيمي داشتيم که بهش ميگفتيم «دماغ»، چون بيچاره دماغ بزرگي داشت. البته خب مثل تمام معلمها اين تنها اسمش نبود. من و محمود سر کلاس اين آقا حالي ميکرديم! چون آدمي بود که خيلي دوست داشت کلاسش با هيجان و پر از شوخي و تفريح باشه و ما هم که خب عشق مسخره بازي بوديم... يه روز سر کلاس داشت در مورد پيوندهاي هيدروژني صحبت ميکرد و ميخواست نشون بده که به خاطر شکل خاص پيوندهاي هيدروژني، کريستال يخ روي سطحش داراي حفره هايي به اندازهء اتمهاي اکسيژنه. واسه همين يه کاريکاتور بزرگ که خودش کشيده بود در آورد که يک بچه خرس داره روي کريستال يخ اسکي ميکنه و ازونور مادرش رو نشون ميداد که داره بهش ميگه: مواظب باش نيفتي تو چاله! (منظور همون حفرهاي ميکروسکوپيک کريستال يخ بود) که بچه خرس در جواب ميگفت: نگران نباش، ما خرسدليم نه بزدل!... يادم نميره که سر مسخره بودن اين جملهء آخر چقدر من و محمود خنديدم، طوري که سرامون رو کرده بوديم زير ميز که ديده نشيم و آخرش هم فکر کنم مارو انداخت بيرون از کلاس. جالب اين بود که حتي ازون به بعد هم ديگه نتونستيم سر هيچ کلاسي دووم بياريم و کافي بود به هم نگاه کنيم که ياد اون جمله بيفتيم و خلاص!... تا اينکه بالاخره تصميم گرفتيم واسه راحت شدن از شر اون جمله بريم تو سالن بزرگ مدرسه جلوي همه بچه ها که داشتن ورزش ميکردن جمله رو داد بزنيم که شايد مسخره بودنش بريزه! آخه اون سالن هم خاصيتش طوري هم بود که اگه کسي فرياد ميزد صدا طوري توش مييچيد که همهء مدرسه ميشنيدن. خلاصه هر چي بود گذشت و کم کم اين جمله برامون معني کاملا متفاوتي پيدا کرد: معني رفاقت و دوستي. بعد از اون بود که تصميم گرفتيم با «ابي» يکي ديگه از بچه ها يه گروه احمقانه تشکيل بديم به نام «خرسدلان» و جملهء رمزمون هم بذاريم «ما خرسدليم نه بزدل». خاصيت اين جمله هم اين بود که هر وقت ميخواستيم به همديگه گير بديم و کرم بريزيم کافي بود اين جمله رو داد بزنيم تا بچه ها حس رفاقتشون بيدار بشه و دست از کرم ريختن بکشن!

هيچ وقت يادم نميره، يه بار که زودتر رفته بودم مدرسه، ابي رو ديدم و تصميم گرفتيم يه کم محمود رو اذيت کنيم. اين بود که رفتيم پنبه گير آورديم، کرديم تو گوشمون و وايساديم منتظر و تا محمود اومد ريختيم سرش و حالا نزن کي بزن!... يادمه بدبخت فرياد «ما خرسدليم نه بزدليم»ش دنيا رو پر کرده بود جوري که کلي از بچه ها جمع شده بودن ما رو تماشا ميکردن و قاه قاه ميخنديدن... اما ما هم همش به پنبهء تو گوشمون اشاره ميکرديم که مثلا نميشنويم!... خلاصه ول کن نبوديم و دماري از روزگار محمود بيچاره درآورديم!

جدا ياد اون دوران بخير... چند سال که گذشت نگاه کردم ديدم ديگه ازون «خرسدل» فقط «دل»ش باقي مونده. ديگه «خرس» که سهل بود، گاو و گوسفند و بزدل هم نبودم... سرم به کار خودم بود و کرم زياديم واسه ريختن نداشتم.... اما الان که نگاه ميکنم ميبينم اي دل غافل!... ديگه کار به جايي رسيده که حتي ازون «دل» اش هم ديگه چيزي برام باقي نمونده!... خلاصه... ديگه اين «دل» واسه ما «دل» نميشه، چي برسه به «خرسدل»!


٭
........................................................................................

Friday, November 29, 2002

● اين دفعه ديگه جدي جدي بزن روشن شي...


٭
........................................................................................

● دارم آب نبات چوبي ميخورم... آب نبات چوبي هر چي که باشه هميشه واسه من مزهء باحال شربت آنتي بيوتيک ميده!... کوچولو که بودم دکتر کودکان خانواده مون يه خانوم دکتر مهربون بود به نام «دکتر ايرانپور»... آدم خيلي جالبي بود، يادمه تازه که خوندن نوشتن ياد گرفته بودم وقتي موقع انتظار واسه اولين بار جملهء بالاي اتاق معاينه اش رو خوندم کلي کف کردم: «ورود آقايان حزب اللهي ممنوع!» ... يا يه چيزي تو همين مايه ها... آخه دوست داشت تو مطبش راحت باشه و بي حجاب بگرده. بعدا شنيدم که چند بار بهش گير داده بودن، اما باز هم از رو نرفته بود... بگذريم، دکتر خيلي خوبي بود ولي چيزي که من خيلي دوست داشتم اون آب نبات چوبي اي بود که هر وقت ميخواست نسخه بنويسه از کشوي ميزش در مي أورد و ميذاشت جلوم... يکي اين، يکي هم گواهي واسه جيم شدن از مدرسه بود که اصلا باعث ميشد که من هر وقت مريض ميشدم کلي حال کنم و ذوق بزنم!

آخ راستي، يه چيز خيلي حياتي که مزهء اين آب نبات چوبي رو صد برابر خوشمزه تر کرده رو يادم رفت: کلا خانم دکتر زياد اهل آمپول دادن نبود!


٭
........................................................................................

● ديدين وقتي عشق به يه حدي ميرسه اين احساس به آدم دست ميده که انگار از مدتها قبل معشوقش رو ميشناخته... گويا هر دو براي هم خلق شدند و هنگام آفرينش هر دو در يک کالبد به دنيا اومدن و الان هم بخشي از وجود همديگه هستن؟

هيچي فقط ميخواستم بگم خيلي حال ميده... دلتون بسوزه!


٭
........................................................................................

● بوي شکوفه هاي بهاري هميشه خاطره انگيزه... حياط بزرگ عزيزجونم و شکوفه هاي خوشگل زردآلو و گيلاسش... واي! عيدها که مي رفتيم نيشابور هميشه تا در حياط رو برامون باز ميکردن شگفت زده ميشديم... نميدونم چه خاصيتي داشت اون حياط که هر دفعه، از دفعه پيش زيباتر به نظر ميومد و هميشه غافل گير ميشديم. باغچه هايي که اون موقع پر از شکوفه و گلهاي رنگ و وارنگ شده بود، چنان ما رو که از تهران پر از دود و کثافت فرار کرده بوديم مست ميکرد که تا چند روز غرق لذت بوديم. ما هم که بچه بوديم و اکثر وقتمون رو به بازي تو حياط ميگذرونديم... روزهاي گرم، آب پاشي کردن حياط، پهن کردن قالي رو بالکن و ذره ذره عشق کردن با هواي مرطوب از عطر گلها... هنوز هم ميشه بعضي از اون شکوفه هاي خوشگل و برگ هاي درختهاي مختلف حياط عزيزجونم رو که با انبوه خاطره هاي اون دوران لاي کتابهاي قديمي خشک شدن، بو کرد و رفت به اون دوران... يادش بخير!

اما امروز به جاي شکوفهء بهاري، بوي شکوفهء پاييزي خشک شده بدجوري من رو از خود بي خود کرده بود... و به جاي اينکه منو ببره به گذشته هاي دور و خاطرات زيباش، برد به چند ماه پيش و خاطرات نه چندان زيباش!... آره داشتم توالت فرنگي رو بعد چند ماه ميشستم که نميدونم چي شد، يه دفعه شکوفهء خشک شدهء پاشيده اطراف توالت خيس خورد و بوي گندش منو ياد اونروزي انداخت که تمام ماکاروني ديشب رو سر نصف بطري «ابسولوت ماندرين»، تو ۳ دور رو سر توالت بالا آوردم... يادش بخير!


٭
........................................................................................

Wednesday, November 27, 2002

سه شنبه ۲۶ نوامبر، ادارهء اقامت آمريکا، نيوارک(Newark):


"When justice does its public part
it educates the human heart
The erring human heart in turn
must do its private part and learn."

اينو رو بيرون رو زمين نوشتن، دور يه مجسمهء بزرگ از سر فرشتهء عدالت با چشمهاي بسته... به جرم ايراني بودن رفتيم واسه بازجويي. هوا به شدت سرده و باد تا فيها خالدون آدمو در مينورده. ساعت ۵:۴۰ از خونه حرکت کرده بوديم و ۶:۳۰ صبح اونجا رسيديم. با اين وجود صف خيلي بلندي بيرون ساختمون تشکيل شده بود و بيشتر از ۸۰ نفري جلوي ما بودن، همه هم خارجي بودن و اغلب هم از کشورهاي آمريکاي لاتين. ميدونستيم که اگه دير بريم بهمون نميرسه چون کارمندها خيلي کُندن و يه تعداد محدودي آدم رو در روز قبول نميکنن... در حالي که از سرما پيچيديم به خودمون و داريم ورجه وورجه ميکنيم، يه مرد سياه پوست مياد جلو...

- ببخشيد شما انگيسي بلدين؟
- بله.
- ميدونين من از ديشب اومدم اينجا خوابيدم توي صف و جام هم نفر دومه ولي الان خواهرم باهام تماس گرفته و مجبورم برم. ميفهمين؟ نفر دوم...
- ...
- ببينم مطمئني که انگليسي ميفهمي؟؟
- آره داداش، ولي نميفهمم چي ميخواي!
- اي بابا پس متوجه حرفم نشدي... ببين گفتم که من نفر دوم بودم. منتها الان خواهرم باهام تماس گرفته و يه مشکلي داره که من بايد زود برم پيشش، يعني ديگه نميتونم وايسم تو صف ميفهمي که؟.... نفر دوم!...
- ...نه آقا ممنون جام خوبه!


سرش رو ميندازه پايين و ميره سراغ نفر بعدي...

حدود ساعت ۷.۵ در رو باز ميکنن و هر ساعتي ۳۰ نفري ميرن تو و ميره تا يه ساعت بعد... ۲ ساعتي از مدتي که اومديم گذشته و به شدت از سرما کلافه شديم. ياد شهرک آزمايش ميفتم که يه بار همونجوري از ساعت ۴ تا ۷ صبح تو بارونها تو صف سگ لرز زده بودم و آخرش هم اون تو همه آدم رو تحقير ميکردن... خسته شده بودم و خوابم ميومد، آخه من احمق شب قبلش رو هم اصلا نخوابيده بودم و داشتم کارهام رو ميکردم... ازون بدتر شاش درد عجيبي گرفته بودم و کم کم داشت گرسنه ام هم ميشد... اما نميدونم چرا هميشه چيزهايي هست که آدم با ديدنشون تحملش زيادتر ميشه... يه پيرمرد بي خانمان سياه تو اون سرما از مردم گرسنهء تو صف طلب غذا مي کرد...

ساعت ۹.۵ بالاخره ميريم تو. نوبت بازرسيه. يه سياه پوست هرکول و بسيار بي ادب مسوول اين کاره در حالي که ميبينه هوا سرده با داد و فرياد ميگه که از الان بايد کت هامون رو در بياريم... به اولين نفر که يه پيرمرده اشاره ميکنه کلاهت رو دربيار ولي طرف انگليسي بلد نيست و منظورش رو نميفهمه، اونم شروع ميکنه داد زدن!... ابله!... آخرش هم که ميفهمه با دعوا کردن مساله حل نميشه در حالي که غر ميزنه با اشاره ميگه کلاهت رو در بيار... اما تا پيرمرد بيچاره از دستگاه رد ميشه صداي بوق درمياد پس يارو جلوش رو سد ميکنه و دستهاش رو ميبره بالا، اما باز هم پيرمرد منظورش رو نميفهمه و ميخواد از کنارش رد شه که دوباره يارو شروع ميکنه غر زدن و دعوا کردن... حالم داره به هم ميخوره...

ميريم طبقه ۱۴ خودمون رو معرفي ميکنيم. پاسپورتامون رو ميگيره و ميگه دو نفر جلوتون هستن بايد بشينين تا نوبتتون بشه. ميشينيم و خوشحال از اينکه حداقل اينجا ديگه گرمه ولي... يه ساعت... دو ساعت... سه ساعت... ديگه معده هامون صداشون در اومده ولي چون هر لحظه احتمال ميديم شروع کنن و يه دفعه جامون رو از دست بديم جرأت نداريم بريم بيرون. ساعت ۱ که ميشه يکي از مسوولين مياد تو و شروع ميکنه معذرت خواهي که ما دستگاهامون گير داشتن و کارمندامون هم تا الان خونهء خاله شون بودن خلاصه ببخشيد که دهنتون صاف شد الان قول ميديم زود راهتون بندازيم يه ربع هم فرصت دارين برين يه چيزي بخورين... گرچه خيلي دير بود ولي باز هم دمش گرم.

شروع ميکنن به خوندن اسمها منتها از شانس ما پاسپورت ها رو قاطي کردن و تازه ساعت ۳.۵ اسم ما خونده ميشه! کسي که به من افتاده يه افسر سياه پوست بسيار بد اخلاقه که انگار طلب باباشو ازم ميخواد... هاپ هاپ!

- چرا پشت I20 ات امضا نداره؟
- مگه قرار بود داشته باشه؟؟
- (با عصبانيت) پس چي؟... تو تاريخ ورودت ۲۰۰۱ است، الان يه سال گذشته... چرا شما به قوانين آشنا نيستين؟؟
- والا من مدارکم رو به مسوولين دانشجويان خارجي دانشگاه نشون دادم و همه چيز رو چک کردن و هيچي نگفتن...
- من نميفهمم... اين وظيفه خودته که به قوانين آشنا باشي!
- ... ببخشيد... حتما ميدم امضا کنن... حالا ميتونم يه سوال بکنم، کجاش رو بايد بدم امضا کنن؟
- د ميگم نميخوني ديگه!... بذار بهت نشون بدم...


يارو صفحه رو مياره و شروع ميکنه به گشتن... بعد از مدتي گيج زدن برميگرده ميگه:

- ام... اينجا گفته که در صورت ورود دوباره بايد امضا بشه... چيزي در مورد زمانش نگفته...
- پس من لزومي نداشت امضا کنم ديگه، نه؟؟
- ... ولي بايد بخوني مدارکت رو!
- من خونده بودم اما فکر کردم که نکنه چيزي رو جا انداختم.
- ...
- ... (يعني زهرمار!)


مرتيکه مسوول اين کار خودش يه دور ننشسته مثل آدم بخونه فرم رو... ميخواد فقط گير بيخود بده...

- آدرست کجاست؟

شروع ميکنم به گفتن... که حرفم رو قطع ميکنه...

- اين چه آدرسيه؟؟ اينکه صندوق پستيه...
- خب آخه ما همين آدرس رو استفاده ميکنيم... خب پس بذار آدرس دانشکده رو....
- (با دعوا) دارم ميگم آدرس محل زندگي تو بده!... اونو بعدا ارت ميگيرم.
- خب پس بذار فکر کنم...


چپ چپ نگام ميکنه، انگار دارم دروغ ميگم...

- خب چه کار کنم ما تو خوابگاه زندگي ميکنيم و تمام مکاتباتمون با اون آدرسه واسه همين هيچوقت از آدرس خوابگاه استفاده نميکنيم... خب يادم اومد آدرس اينه...
- لازم نکرده ديگه نميخوام!...
- (درد بيدرمون!)


بعدم ورداشته يه کاغذ ميده دستم ميگه: من جلسه دارم... برو بيرون مشخصات مامان و بابات و يکي از فاميلاتون رو تو آمريکا و بعدم مشخصات پاسپورت و ويزات رو اين تو بنويس ميام ازت ميگيرم...

آخه چي بگم بعد اون همه معطلي... به جاي اين همه گير دادن اگه کارش رو درست انجام ميداد تموم شده بود. تازه چقدرم کنده، معلومه خيلي کم با کامپيوتر کار کرده... هر کلمه اي که ميخواد بنويسه دونه دونه حروف رو تايپ ميکنه. يا مثلا به جاي استفاده از دکمه Tab يه ساعت با ماوس ميره اينور اونور... حالام که آقا جلسه شون گرفته...

ميام بيرون و مشخصات رو مينويسم... رو ديوار يه جملهء خنده دار توجه ام رو جلب ميکنه:

"You deserve to be treated with professionalism and respect!"


با خودم ميگم اگه شکايت هم بکنم اولا هيچ لزومي نداره رسيدگي کنن. بعدم چه جوري ميخوام حرفم رو ثابت کنم؟ يارو مستقيما که هيچ توهيني نميکنه... اما نگاهش، طرز رفتار و حرف زدنش، نفس کشيدنش... همه و همه بوي کثيف تحقير ميده...

نيم ساعتي هم اونجا معطل هستم تا دوباره سر و کله اش پيدا ميشه. اين دفعه ازم ميخواد قسم بخورم... ميگه دست راستت رو ببر بالا، ميبرم بالا. يهو برميگرده ميگه اهکي! قبول نيست بايد بلند شي وايسي!... هاها!... خلاصه انگشت نگاري ميکنه، عکس ميگيره و آخرش ولم ميکنه...

تمام مدت برگشت تو ماشين اين جمله تو ذهنم معلق ميزنه و به ريشم ميخنده:

"When justice does its public part
it educates the human heart
The erring human heart in turn
must do its private part and learn"

٭
........................................................................................

● pop up ها آزاردهنده ترين موجودات روي زمينن... fuck 'em all!


٭
........................................................................................

Tuesday, November 26, 2002

● يه سوالي که خودم نميتونم خودم رو در موردش قانع بکنم:

طبيعتا انسان بايد آزاد باشه مادامي که به ديگران هيچ ضرري نميزنه هر غلطي ميخواد بکنه، اما خب هميشه اين کار نميکنه. يه مثالش اينه که خب هر کسي مختاره هر جور دوست داره تو جامعه لباس بپوشه پس اصولا اگه بخواد ميتونه کاملا لخت هم بياد وسط خيابون و کسي حق نداره چيزي بهش بگه چون مزاحمتي ايجاد نميکنه... کسي هم مشکل داره يا نگاه نميکنه يا اينکه خودش هم لخت ميشه! و کم کم هم واسه همه عادي ميشه و عجيب نخواهد بود. اما در نظر بگيرين اگه بخوايم يه کم بريم جلوتر. ممکنه دو نفر پيدا شن و بگن ما آزاديم بيايم تو خيابون شلوغ، پورنو اجرا کنيم! حالا با توجه به اينکه ازون محل ممکنه بچهء کوچيک ۶،۷ ساله هم رد بشه تکليف چيه؟ از يه طرف اگر بخوايم اون دو نفر رو محدود کنيم، منطقمون هيچ فرقي با کسايي که تو ايران با بدحجابي مبارزه ميکنن و ميگن بدحجاب داره جوونهاي مارو منحرف ميکنه، نداره. از طرفي هم ديدن اون صحنه ها براي بچه اي که به بلوغ نرسيده ميتونه خيلي اثرات رواني بدي داشته باشه... البته نميدونم شايد هم بخواين توجيح کنين که کم کم عادت ميکنه، ولي من فکر ميکنم ذهن بچه اصلا امکان درک اين پديده رو در اون زمان نداره چون هنوز به بلوغ نرسيده... هوم؟

درضمن، اين هم مساله اي نيست که با چمدونم دموکراسي و کوفت و زهرمار بشه حلش کرد، البته من که اصلا معتقدم هيچ مساله اي رو نميشه با دموکراسي حل کرد، چون اصولا اکثر آدمها از فکر کردن خوششون نمياد!


٭
........................................................................................

Monday, November 25, 2002

● چند روزه وبلاگم نمياد... چي کار کنم؟


٭
........................................................................................

Sunday, November 24, 2002

● يه اصل کلي ميگه: تو گاودوني هم که باشي با دوستها خوش ميگذره!


٭
........................................................................................

Friday, November 22, 2002

● نمرديم و امشب واسه اولين بار بعد عمري هم مهمون دارم هم مهموني دعوتم... كمر همتون بسوزه، جاي قر همتونم خالي!


٭
........................................................................................

Wednesday, November 20, 2002

● ميدوني چيه، «زندگي من»؟... من امروز يکي از زيباترين درسهاي عمرم رو از تو ياد گرفتم. اگه بخوام صحيح تر بگم تو منو از يه خواب عميق و گيج کننده بيدار کردي. تو چشمهاي من رو به روي يه دنياي جديد باز کردي... تو به من فهموندي که در عشق زمان معني نداره و فقط بايد «حال» رو در نظر گرفت... تو به من ياد آوري کردي که عشق نياز به محافظت من نداره و خود جوشه. عشقي که نياز به مراقبت من يا تو داشته باشه ديگر عشق نيست، اينکار دقيقا همون منطقي رو دنبال ميکنه که در ازدواج هم صورت ميگيره: توسل به چيزي غير از خود عشق براي محافظت از اون!... چيزي که همواره ميتونه تبديل به قاتل اصلي عشق بشه... آره، من احمق خيال ميکردم که بايد از الان به فکر حفظ رابطه امون در آينده باشيم... من فکر ميکردم اگه از الان سرد شدن رابطه مون رو پيش بيني کنم ميتونم ازش جلوگيري کنم و اين دقيقا اشتباه من بود!... من غافل ازين بودم که چيزي که اهميت داره خود عشقه نه تداوم اون. ما بايد الان قدر اين لحظات زيباي ما هم بودن رو بدونيم... لحظاتي سرشار از عشق ناب، لذت بخشترين لحظات عمرمون... چه ارزشي داره که اين لحظات ناب رو با فکر به آينده خراب کنيم؟... مگه دو حالت بيشتر وجود داره؟ يا اون لحظهء يخ زدن قلبها پيش خواهد آمد که خب باز هم نه تنها ضرري نکرديم بلکه مدتي از زندگيمون رو با عشق به يکديگر به زيباترين وجه ممکن گذرونديم و لذت برديم. اونموقع که ديگه عشقي وجود نداره، همون بهتر که رابطه قطع بشه. رابطه اي که هيچ سودي براي دو طرف نداره... و يا اينکه اين عشق ابدي تا آخر عمر با ما خواهد بود که ديگه چه جاي نگرانيه!؟... علاوه بر اين مگه اين عشق نيست که خودش بايد از خودش مواظبت کنه؟... اين عشق قراره دواي دردها و مشکلات آينده باشه نه اينکه خود تبديل به مشکلي بشه که از الان به فکر حل کردنش باشيم!

پس چه بهتر که از لحظات زيباي کنوني کمال استفاده رو بکنيم... چه بهتر که قدر اين لحظات و عشقمون رو بدونيم و سعي کنيم که همين الان در جهت قويتر کردن رابطه مون و زيباتر کردن عشقمون تلاش کنيم و هيچ نگران آينده نباشيم. بايد بکوشيم هم اکنون اونرو هر چه زنده تر و شادابتر نگه داريم... بگذاريم همواره خود عشق خودش رو توليد کنه و خودش به خودش استحکام ببخشه... و تو به من نشون دادي که رمز بقاي عشق چيزي جز اين نيست...

دوست دارم...


٭
........................................................................................

Tuesday, November 19, 2002

● گفتم که عطش ميکُشدم در تب صحرا
گفتي که مجوي آب و عطش باش سراپا

گقتم که نشانم بده گر چشمه اي آنجاست
گفتي چو شدي تشنه ترين، قلب تو درياست!

گفتم که در اين راه کو نقطه آغاز؟
گفتي که تويي تو خود پاسخ اين راز!

چون همسفر عشق شدي، مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم... فکر خطر باش



٭
........................................................................................

ما ايرانيها اصولا آدمهاي نژادپرستي هستيم مگه اينکه خلافش ثابت بشه!

پريروز دو تا از دوست هاي ايرانيمون اومده بودن خوابگاه و با يکي از هم اتاقيهام نشسته بوديم و صحبت ميکرديم. بحث سربازي پيش اومد و الف داشت از بدبختي هاي سربازيش تعريف ميکرد که: آره يه بار اسباب کشي بود از يه پادگان به يه پادگان ديگه، بعد مارو مجبور کردن که يه بخاري ۱تني رو ۲۰ نفره از ۴ طبقه بياريم پايين! كه ق گفت: پس خوب گرفته بودنتون به عملگي! يه دفعه الف حرفش رو قطع کرد و يه جوري نگاه کرد که بابا اين چه حرفيه و برگشت به ق گفت: عمله گي چيه بابا حداقل بگو حمالي! به حمالي گرفته بودنمون... بعد ق پرسيد: مگه فرقيم ميکنه؟ که ب اومد وسط بحث که: آره بابا عمله توهينه! عمله يعني آدم بي ارزش .. يعني افغاني!! بعد ق هم برگشت معذرت خواهي کرد که: ببخشيد، نميدونستم!... منم که هاج و واج!


٭
........................................................................................

● عجب کمپوزوسيوني! D:


٭
........................................................................................

● به نظر من آدم تو آمريکا بايد بيشتر از ايران «صرفه جويي» کنه. نه به اين خاطر که خرجم با دخلم بخوره ها، چون اصولا اين مشکل تو ايران واسه من خيلي بيشتر از اينجا بود... فقط به اين خاطر که هرچي پول کمتر بريزم تو جيب دولت آمريکا وجدانم راحتتره که کمتر باعث جنگ و ايجاد نفرت بين مردم دنيا ميشم!


٭
........................................................................................

Monday, November 18, 2002

● هاهاها... مرگ من اينو گوش کنيد... مخصوصا اونجا که حضرت امام به چه قشنگي از ارزشهاي اسلام در مقابل «اوشين» دفاع کرده!


٭
........................................................................................

Sunday, November 17, 2002

● راستي... بفرما گيلاس!

هيچ وقت نبايد تنها به يك نفر دل بست . هيچ وقت نبايد همه ي آدمها رو تنها براي يك نفر كنار گذاشت. هيچ وقت نبايد تمام آرزوها وآينده رو در يك نفر ديد . هيچ وقت نبايد تنها يك نفر رو ديد .. چرا كه اگر اون آدم ، بهترين آدم ها هم باشه ، قادر نخواهد بود كه تمام خواسته هاي تو رو بر آورده كنه و تمام قلب و روحش رو در اختيارت بگذاره .. چون ديگه انتظارت ازش خيلي بالا ميره ، چون ديگه خوبيهاش رو نميتوني ببيني ، هر يك از اندك خوبيهايي كه شايد ميتونست بهانه اي براي خوشبختي باشه..


٭
........................................................................................

عکسهايي از بند زنان زندان اوين




٭
........................................................................................

● خوشا به حالت اي روستايي
چه شاد و خرم، چه با صفايي

من دوست هستم با شهرهايت
با کوه و دشتت، با نهرهايت

خورشيد اسلام، يک بار ديگر
تابيده بر تو، الله اکبر!


٭
........................................................................................

Saturday, November 16, 2002

● در نظر بگيرين نشستين تو اتاق کارتون تو دانشکده و مشغول کارين که يه دفعه احساس ميکنين تو شکمتون توفاني راه افتاده و چنان فشاري مياره که هر آن ممکنه بترکين و ترکشتون بقيهء بچه ها رو نفله کنه... تازه بعدشم معلوم نيست به اتهام عمليات انتحاري ديپورتتون نکنن و اين حرفها... سوال اساسي اينه که چه کار ميکنين؟

دفعه اول مثل جنتلمن ها از اتاق ميزنين بيرون و در حالي که شکمتون رو دادين جلو و تمام فشار عضلات بدنتون رو گوله کردين دور و ور سوراخ مورد نظر، مثل خرس قطبي گشاد گشاد راهتون رو ميکشين تا توالت و تا ول دادين برميگردين...

دفعه دوم بلند ميشين ميرين تو راهرو و به همه نشون ميدين که مثلا دارين ميرين دنبال يه کار مهم. پس تند تند خودتون رو ميرسونين ته راهرو ولي همين که راحت ميشين يادتون ميفته يه چيزي جا گذاشتين!... پس يه دفعه دستتون رو ميبرين بالا و محکم ميکوبين رو پيشونيتون، سرتون رو به علامت ناراحتي چند بار تکون ميدين و زود برميگردين تو اتاقتون... اما به محض اينکه ميرسين يه دفعه يادتون ميفته آلزايمر مزمن دارين! پس همونجا سر جاتون ميشين و مثل بچهء ادم همه چي رو فراموش ميکنين...

دفعه سوم همونجور که دارين درستون رو ميخونين زير چشمي يه نگاهي ميندازين اينور اونور و مي بينين بچه هاي بدبخت سرشون به کار خودشونه... بقيه اش ديگه به همت تشک صندلي و قدرت گوز شما بستگي داره!...

دفعه چهارم چون از همکاري تشک زيرتون و بي بويي گوزتون به شدت راضي هستين، جو ميگيرتتون و اين دفعه سنگ تموم ميذارين! بعد تازه يادتون ميفته که امروز صبحونه يه عالمه لوبيا با ۳ تا تخم مرغ خوردين... چون اصولا بلا که نازل ميشه خروار خروار مياد يه دفعه ميبينين سر و کلهء اِنکا هم از اتاق کناري داره پيدا ميشه... اينجاست که طبق معمولِ هميشه دچار شبيخون IQ به سلولهاي خاکستري مغزتون ميشين و تصميم قاطع براي برگردوندن گوز پراکنده «سر جاي اولش» تمام وجودتون رو ميگيره!... پس يه دفعه نشون ميدين خيلي با نمک شدين و در حالي که لبخند احمقانه اي به لب دارين آني از جاتون ميپرين، دستهاتون رو ميذارين رو سرتون، زبونتون رو در ميارين و شروع ميکنين له له زدن!... بعد تمام قدرت و وجودتون رو جمع ميکنين تو دماغتون و در حاليکه سعي ميکنين با حرکت سريعِ و تصادفيِ کله تمام فضاي موجود دور و ورتون رو پوشش بدين، تند و تند نفس عميق ميکشين... يعني مثلا دارين دنبال جاي پاي کون مظنون ميگردين!... اما از بدبختي شما، آخرش هم با اينکه پيداش ميکنين و ميذارين دنبالش... کون بدو دماغ بدو، کون بدو دماغ بدو!... خلاصه هر چي ميدوين بهش نميرسين.. پس از ۲ تا ۳ دقيقه تلاش بي نتيجه، خسته و کوفته ولي پيروز و سربلند، نگاهي به قيافهء بهت زدهء اِنکا ميندازين و دعوتش ميکنين بياد تو و ميشينين سرجاتون... اما... نشستن همان و بيرون پاشيدنِ دفعتي گوز گيرکرده تو تار و پود صندلي تا ذره آخرش همان!


٭
........................................................................................

به سبک آقا گل:

از ميون حرکات رقص، لرزش سينه تاج سره
بيخودی خودتونو جر ندين حرکات گرد و قلنبه ي جلفِ شلنگ تخته ايِ بيخودي پر تحرک که وقتي نشستي پشت کامپيوتر، داري تايپ ميکني و در عين حال مور مور آهنگ داره تمام وجودت رو ميخوره نميشه انجامتون داد.


٭
........................................................................................

● - الو، اونجا جيگرکيه؟
- نه حليميه!
- .... پس يه پرس حليم اَن ميخواستم!


٭
........................................................................................

Friday, November 15, 2002

● هاها... فرض کنين ببرن بنشوننت تو يه اتاق تاريک و پر دود که فقط با يک چراغ روميزي روشن شده... پايهء ميزي كه چراغ روشه لقه و نورش روي ديوار نوسان ميكنه... بعد يه دفعه يه سياه قول تشن و اخمو در حالي که يه سيگار برگ گنده گوشهء لبشه و شلوارش رو با اين بندينک ها بسته، بياد تو... صندليش رو بلند کنه و برعکس بذاره روبروت و بشينه روش. جوري که صورتش قشنگ جلو صورتت باشه... همونجور زل بزنه تو چشمات و دود سيگارش رو فوت کنه تو صورتت... بعد چراغ روميزي رو بگيره تو صورتت و بگه: قسم بخور!... بعد تو هم راحت برگردي بگي: ميل ندارم!!...
هاها، خيلي هيجان انگيزه!... نه؟؟


٭
........................................................................................

● راستي اين ترتيب قدي که من به سکه ها اين پايين دادم دقيق نيست. رفتم تو اينترنت اينجا رو امروز پيدا کردم که اطلاعات کاملي در موردشون داده (حيف فقط عکس سکه ها رو نداره)، اگه کسي خواست خودش بره ترتيب درست رو ببينه... خب پس با اين حساب من ۳ تا ديگه (Vermont, Lousiana و Mississippi) مونده که سکه هام کامل بشه... همين.


٭
........................................................................................

Thursday, November 14, 2002

● بالاخره درومد!... نمردم و اين نيوجرسي هم درومد... جدي آخه اين چه صيغه ايه؟ يک سال و دو ماه تو يه ايالت باشي و تازه بعد اين همه مدت سکه اش بياد دستت... من جدي نميفهمم توزيع اين سکه ها چجوريه که سکهء خود ايالت تو خودش انقد به زور گير مياد... بگذريم ولي جدي هيچ خاصيتي هم جمع کردن اين ۲۵ سنتي ها نداشته باشه حداقل باعث ميشه آدم بي خيالي مثل من يه کم نسبت به آمريکا و تاريخش علاقه مند بشه!

به هر حال امروز کلي حال کردم که سکه هام رسيد به ۱۷ تا... الان به ترتيب قد:

DE, NJ, PA, CT, GA, MA, MD, NH, NY, SC, VA, NC, RI, KY, TN, OH, IN

راستي من تکراري هم زياد دارم، اگه کسي بخواد طاق ميزنم!


٭
........................................................................................

● ببين ديگه چه خبره که امروز تو روزنامه داخلي دانشگاه چسکي ما هم ديگه خبر حکم اعدام آقاجري و تظاهرات و تحصن هاي دانشجويي بعدش رو نوشته بود. اين در حاليه که به زور اخبار خارجي اين روزنامه از محدودهء سياست خارجي آمريکا خارج ميشه و خلاصه در حالت عادي اگه کسي اين روزنامه رو بخونه اصولا فکر ميکنه جز آمريکا و افغانستان و عراق و اسراثيل کشور ديگه اي تو دنيا نيست!


٭
........................................................................................

بديهيجات!؟

ميخوام بنويسم... ميخوام بنويسم که چرا ما انقد به عقايد شخصي ديگران کار داريم اما تا يه کم فکر ميکنم ميبينم که بابا اينکه بديهيه! نوشتن نداره... نميدونم والا، اما باز همش اتفاقاتي ميفته که احساس ميکنم اونجور هم که فکر ميکردم مساله بديهي نيست. مثلا به اين خبر نگاه کنين. چطور آخه اينها به اين نتيجه رسيدن که فقط و فقط خودشون درست فکر ميکنن و بقيه چرت ميگن. آخه نميدونم چرا اصولا هر کسي فکر ميکنه عقيده خودش صحيح ترين عقيده است. اصلا کي گفته که عقيدهء مطلقاً صحيح تو دنيا وجود داره؟... بابا حتي علم (در منطقي ترين حالتش، رياضي) رو هم تو نميتوني به کسي تحميل کني. اينکه اکثر مردم علم رو قبول دارند که نتيجه نميشه درست باشه. اينکه منطقي که اکثر مردم جهان دارند رياضي رو نتيجه ميده که دليل نميشه مطلقا درست باشه... اصلا مگه معيار سنجش درستي چيزي دموکراسيه؟؟ اگه يکي برگشت گفت من عقيده دارم که آدم با تمرکز و فکر خودش ميتونه بدون هيچ نيرويي از رو زمين بلند شه، خب من که فيزيک خوندم طبيعيه بگم چرت ميگه و اگه حاضر باشه باهاش بحث ميکنم. اما اگه قانع نشد و باز هم حرف خودش رو زد، ديگه گير بيخود نميدم. باهاشم دعوا نميکنم... شايد منطق اون اينجوري حکم ميکنه... شايد اون اينجوري دنيا رو زيباتر ميبينه... من چرا بايد خرابش کنم؟ اصلا من چه کاره ام؟؟ بذار اينجوري فکر کنه، عقيدهء شخصيشه، مادامي که به بقيه ضرر نميزنه به من چه!... چرا ما آدمها اينجوري هستيم؟ چرا فکر ميکنيم خودمون فقط به حقيقت رسيديم و بقيه هم بايد مثل ما فکر کنن وگرنه گمراهن؟ بابا به خدا هر کسي مادامي که مزاحم ديگران نيست هر جور راحته حق داره فکر کنه... هيچ کس هيچ عقيده اي رو بيخود به دست نياورده و براي همينه که براش ارزشمنده. اينکه من عقايد ماترياليستي دارم خودم بهش رسيدم و يکدفعه از رو هوا اينطوري نشدم... يا آيدا که اين حرف* رو ميزنه بهش رسيده و باهاش احساس آرامش ميکنه. حالا چه من بيام گير بدم بهش که نه، تو اشتباه ميکني چه اون بياد گير بده که من زر ميزنم... هر دوش غلطه. انسانها متفاوتند و افکارشون با هم قابل مقايسه نيست و بايد با در نظر گرفتن ظرفيتها و تجربياتشون سنجيده بشن و ما حق نداريم بگيم که فقط ما درست ميگيم. اين کار يعني بي احترامي به شخص مقابل که فقط ناشي از خودخواهي و عدم درک ماست.

بابا به خدا اينجام مسلمون داره، ولي هيچکدومشون مثل مسلمونهاي ساکن کشورهاي اسلامي گير نيستن که اِل و بِل بايد بياي مسلمون شي و گرنه بدبختي!... فوق تبليغشون واسه دينشون اينه که يه ميز ميذارن با چند تا جزوه روش، خودشونم ميشينن پشتش. هرکس علاقه مند بود ميره جلو سوال ميکنه... همين!... حالا حتي اينش هم يه جورايي لنگ ميزنه! آخه اصلا من نميفهمم چرا يکي بايد عقيده اش رو تبليغ کنه؟؟ اينم مگه منشائي جز «خود عقيده بزرگ بيني» داره!؟... حالا در مورد افکار اجتماعي بحث فرق ميکنه چون ميگيم طرف خواه ناخواه با اجتماع سر و کار داره و به طور غير مستقيم از تبليغ عقايدش سود ميبره، پس ميشه براي اينکار بهش حق داد. اما ديگه حق اينو نداره که خودش رو تحميل کنه و اگه کسي بهش محل نذاشت و حتي نخواست به حرفش گوش بده، از کوره در بره. تازه اين جور تبليغ کردن اثر منفي هم ميتونه داشته باشه.

خداييش فکر کردين ريشه اين دعوا هاي ما (کلا دعواهايي که سر عقايده) که آخرش به فحش و توهين و قهر و اينا ميکشه، به خاطر اينه که دو طرف فکر ميکنن که حرفشون حقه و هيچ حاضر نيستن خودشون رو جاي طرف مقابل بذارن که بابا، خب اونم نشسته پيش خودش سبک سنگين کرده و از روي بخار معده اش که يه حرفي رو نميزنه. حالا گيريم حرف ما حق! شايد طرف دوست داشته باشه ناحق فکر کنه، اين حق رو که ديگه داره بابا!... هيچ وقت قرار نيست سر يه بحثي يکي برنده بشه يکي بازنده و يه عقيده به عنوان عقيدهء برتر انتخاب بشه... هدف صرفاً خود بحث و آشنا شدن با عقايد و ديدگاه هاي مختلفه، حالا هر کي خواست هر جور فکر کنه بعدش... خلاصه اينجوري ديگه!... ام... نميدونم آخرش هم بديهي شد، نه؟؟


----------------------
* لينک وبلاگش کار نميکنه، اينجا ميارمش:
خط ثابت دنباله دار ... که انگار انتهايی نداره و گره ی نداره و فرودی نداره ... که نقطه ای نداره و وقفه ای نداره و سکونی نداره ... که جاريه و می ره و ما رو با خودش می بره ... هر بار اومدم شک کنم ، نشانه ها نازل شدن ... هر بار اومدم رد کنم ، نياز ها آشکار شدن ... پس مؤمن باقی می مونم .
خاک گشتن ، مذهب پروانگيست ...



٭
........................................................................................

Wednesday, November 13, 2002

زيباست...


٭
........................................................................................

Monday, November 11, 2002

مرگ


بار ديگر غرش سيفون آسمان،
گوش خراشتر از پيش،
همه جا را لرزاند!
و سيلاب شروع به باريدن کرد...

آري!
باز هم دنيا مطابق هر روز،
از دفع فضولات خود فارغ شده است
و آنها را در گورستان سياهش دفن ميکند...

و همچنان... حريصانه مي بلعد!
مي بلعد...
و مي بلعد
نوزاداني معصوم را
که گويا خود نيز ميدانند
بر سرنوشت شومشان راه برگشتي نيست...
چنين است که از سر عجز،
و با طنين گريهء خود،
خواب را از ديگران مي ربايند...

دنيا همچنان مست از لذت خوردن،
آرُغي متعفن از فلاکت و بدبختيِ باقيماندهء غذاي در حال هضم خود سر ميدهد
و با رضايتي وصف ناپذير،
به تکاپوي مردمي مينگرد که در شکم بالا آمده اش،
بر مزار از دست رفتگانشان
گل مي آويزند،
شمع روشن ميکنند،
و عود ميسوزانند،
که تا بوي گند حاصل از قضاي حاجت دنيا
بيش از اين آنها را نرنجاند!

جين جين، ۹ نوامبر ۲۰۰۲


٭
........................................................................................

Sunday, November 10, 2002

● اين مدت هيچي که واسه من نداشت، حداقل اين خاصيت رو داشت که من موقتا به ماوراءالطبيعه ايمان آوردم!


٭
........................................................................................

توصيه هاي ايمني

هيچ وقت موقع ظرف شستن به آهنگ نوستالژيک «دختر ايرونيِ» سياوش گوش ندين...
هان؟... نه بابا قرار نيست ظرف بشکنونين... نگران نباشين کثافتکاري هم نميکنن... فقط وقتي تموم ميشه بسکه تو اون مدت تکون نخوردين و قر تو کمرتون گير کرده شروع ميکنين بشکن زدن!... وايسين بابا! بعد ميبينين صدا ازش در نمياد چون دستتون ليزه. پس ميرين «دو دستي» که دستها تو هم گره خوردن و محکمن... پس دستها ميرن بالا... حالا!... يک... جون عجب صدايي!... دو.... جونم چه ميکنه!... سه... آخخخخخخخخ!... دست چپتون چنان در ميره تو چشمتون که بادمجون يه هفته تون تأمينه!


٭
........................................................................................

● ...
آخييييييييييييييييييييييييييييييييششششششششششششش... !!


٭
........................................................................................

Saturday, November 09, 2002

● اي عشق به درد تو سري مي بايد
صيد تو ز من قويتري مي بايد

من مرغ به يک شعله کبابم بگذار
کين آتش را سمندري مي بايد


٭
........................................................................................

● ميخوام بيام پيش مَستِت !


٭
........................................................................................

شرقي:

حرفها و دهن ها:
در آغاز کار اين حرف ها هستند که به دهن ها اعتبار مي دهند ولي با گذشت زمان اين دهن ها هستند که به حرف ها اعتبار مي دهند.


٭
........................................................................................

● ببين واسه آخرين بار دارم ميگم: «...خيلي اَني!»


٭
........................................................................................

زولبيا باميه...


٭
........................................................................................

واي خدا... يک ساعت تموم ميخنديدم!


٭
........................................................................................

Friday, November 08, 2002

● راستي جالبه ديدم الان مهندس فرشاد خان گل قبل از من واسه لينکهاش عنوان «بزن روشن شي» رو انتخاب کرده... خيلي تصادفي بود و چه جالب که ما اينقدر فکرامون به هم نزديکه... خلاصه اينکه شرمنده، فکر نکنين اين عنوان رو دزديدما تازه اونم از داداش خودم!


٭
........................................................................................


Another Day In Paradise (Phil Collins)


She calls out to the man on the street
"Sir, can you help me?
It's cold and I've nowhere to sleep,
Is there somewhere you can tell me?"

He walks on, doesn't look back
He pretends he can't hear her
Starts to whistle as he crosses the street
Seems embarrassed to be there

Oh think twice, it's another day for
You and me in paradise
Oh think twice, it's just another day for you,
You and me in paradise

She calls out to the man on the street
He can see she's been crying
She's got blisters on the soles of her feet
Can't walk but she's trying

Oh think twice, it's another day for
You and me in paradise
Oh think twice, it's just another day for you,
You and me in paradise

Just think about it...

Oh lord, is there nothing more anybody can do
Oh lord, there must be something you can say

You can tell from the lines on her face
You can see that she's been there
Probably been moved on from every place
'Cos she didn't fit in there

Oh think twice, it's another day for
You and me in paradise
Oh think twice, it's just another day for you,
You and me in paradise

Just think about it...
Think about it...


٭
........................................................................................

بزن روشن شي...

اين متن از صندوقخونه به مناسبت يک سالگي وبلاگها خيلي قشنگ بود...

اين آقا گل هم گرچه اسم ما رو دزديده ولي اگه نميدونين بدونين که خيلي سروره! ؛)

اين داستان «ميرزايي» از عليرضا هم که پوف... کولاکه! چون وبلاگشون نميلينکه گذاشتم پايين:

به آنها که ميخندند...

صورت گردي داشت، سياه و پر شيطنت.نيمکت آخري رديف سمت راست. درست آنطرف من که روي نيمکت آخر رديف سمت چپ بودم.
روز اول سال اول راهنمايي. از لحظه اي که نشستيم توي کلاس مي خنديد، البته نه خنده صدا دار، يک جوري ازان خنده هاي مضحکي که بيشتر زهر دارند تا شيريني. اولين معلممان آقاي قلي پور بود: دبير علوم. نيم ساعتي را تحمل کرد، حين معرفي خودش و بچه ها و وقتي راجع به علوم صحبت ميکرد. اما بعد از نيمساعت اول معلوم بود که داشت خون خونش را ميخورد، صورتش سرخ شده بود. يک نگاه انداختم سمت راست: خودش بود، علت برافروختگي دبير علوم ميرزايي بود که هنوز همان خنده کذايي بر صورتش بود.
آقاي قلي پور که يک جوان سبيل از بنا گوش در رفته کچل بداخم بود ، ترکيد، آمد سمت ميرزايي و شترق...
همه کلاس برگشته بودند سمت آنها. ميرزايي هنوز داشت ميخنديد. يک طرف صورتش گل انداخته بود. قلي پور ديوانه شد، گوش ميرزايي را گرفت و کشيدش بيرون. زدش، زدش، زدش....
آنقدر زد تا خودش به نفس نفس افتاد. ميرزايي داشت زوزه ميکرد، عين سگ! هنوز اما، ميخنديد...
از فردا ميرزايي ديگر سر کلاس نبود، سراغش را گرفتم، پدر نداشت و خرج خانه را ميداد و آنروز کتک و زوزه بهانه اي شده بود براي ختم تحصيلات نيمبندش.
چند وقت بعد توي پاچنار قدم ميزدم که ميرزايي را ديدم، دمپايي ميفروخت و هنوز ميخنديد...
ترسيدم که خدا هم مثل قلي پور بترکد...


ديگه... اين تيکه از شب زده:

امشب تمام حضرات سر به هوا هستند و شايد تنها شبي در سال باشد كه به سر به هوا بودن خود معترفند. وگرنه چيزي كه بلند است ديوار حاشا و چيزي كه زياد ، ادعا ...
كاش همانطور كه در آسمان به دنبال هلال ماه نو مي گردند ، يك گوشهء چشمي هم به آن همه ستاره بيندازند ، شايد به حقارت خود پي ببرند !



٭
........................................................................................

Thursday, November 07, 2002

به خدا دست خودم نيست!

الان يه موي کلفت از دماغم کندم... سريعا منجر به اين تجزيه تحليل شد:

سوال:

چرا ميگن موي دماغ مزاحمه؟ موي دماغ به اين خوبي که جلوي هر کثافتي که ميخواد بياد تو رو ميگيره... اصلا چرا نميگن موي کون مزاحمه؟ موي کون به اين بيشعوري که نه تنها کمکي نميکنه تازه هر کثافتي هم که ميخواد بره بيرون جلوش رو ميگيره!

اينم جوابش:

بشين سر جات زر زر نکن!... اگه تو هم دماغ بودي عمرن جرات ميکردي با جناب کون طرف شي!


٭
........................................................................................

● ديروز، يعني در حقيقت پريروز که با مامان بابا صحبت ميکردم احساس کردم که لحنشون يه جورايي فرق ميکنه... انگاري از يه چيزي ناراحت باشن که به من نميگن. نميدونم... برام عجيب بود يه کم، اما خب چيزي نگفتم که شايد خودشون بگن اما اونام هيچي نگفتن... چيزي که توجه ام رو خيلي جلب کرد اين بود که انتظار داشتم بابا حتما يه اشاره به ماه رمضون بکنه (چون ميدونم براي هردوشون خيلي اهميت داره) و طبق معمول توصيه هاي ايمني، اما هر چي صبر کردم هيچي نگفت و آخرش هم خودم مجبور شدم رسيدن ماه رمضون رو تبريک بگم!... مامان هم که اشاره به ماه رمضون کرد با يه لحني گفت که انگار ميدونه من از مرحله کاملا پرتم و حرفش فقط تيري در تاريکي باشه که شايد من به خودم بيام!... خلاصه يه دنيا با تلفني که سال پيش نزديکهاي ماه رمضون داشتيم فرق ميکرد.... هوم؟ نميدونم... يعني انقدر از من نااميد شدن؟؟


٭
........................................................................................

Wednesday, November 06, 2002

● من يه مرضي گرفتم خودمم نميدونم اسمش چيه. چمدونم شايد بشه اسمش رو گذاشت افسردگيء اما فکر نکنم زيادم بهش بياد. به هر صورت مشکل اينه که انگيزه ام واسه درس خوندن به شدت کاهش پيدا کرده. قبلا علاقه شديدي به درسم داشتم چون به شدت ازش لذت ميردم و ميشه گفت تنها چيزي بود که برام تو زندگي معني داشت و باهاش حال ميکردم. اما الان اولا، به اين نتيجه رسيدم که زندگي اونچيزي نبود که من فکر ميکردم و اونموقع جوون بودم و کله ام داغ بود. بعد هم، نميدونم چي شده که ديگه الان زياد از خوندنش لذت نميبرم. شايد هم به خاطر اينه که تازه فهميدم چقدر چيزهاي لذت بخش ديگه اي تو دنيا بوده که من حاليم نشده تا الان. خب آره جدا اعتراف ميکنم که قبلا خيلي تک بعدي بودم. اما حالا که ميخوام آدم شم ديگه خيلي برام سخت شده و احساس ميکنم که يه کم ديره واسه اينکه موفق بشم. يعني ديگه اونقدرها جاي مانور ندارم و دست و پام بسته است. همين ميشه که جاي درس خوندن همش فقط ميخوام حواسم رو پرت کنم به در و ديوار، يام که ميگيرم ميخوابم که انقدر فکر و خيال نکنم. چمدونم يه جور فرار از واقعيت... راستش اصلا يه جورايي برام مهم هم نيست ديگه چي ميشه... ميگم گور باباش فوقش ميشم يه کارگر ساده، مثل خيلي انسانهاي ديگه، از کجا معلوم اون لذت بخشتر نباشه!

خيلي سعي کردم مثل آدم بشينم با خودم حرف بزنم و به خودم ثابت کنم که بايد بچسبم به درسم... ولي هر کاري کردم نتونستم خودم رو درست قانع کنم! به خودم ميگم: مردک خب که چي، آخرش که بايد پول در بياري ديگه! برميگردم جواب ميدم: بيخود! من به زور پول درس نميخونم. از اولش هم همين بود، به خاطر عشق و علاقه بود که شروع کردم و فقط هم همين ميتونه نگهم داره... اصلا همين احساس آزادي در فکر و انديشه است که باعث ميشه يکي تو کارش موفق باشه. کار نصف عمر آدمه... کسي که به خاطر پول و جبر زمونه کار ميکنه آدم ضعيفيه و بعد از مدتي حالش از زندگي اش هم به هم ميخوره...

خلاصه اينکه فکر کنم تنها راه اينه که اين علاقه به درس و کار رو دوباره زنده کنم، در عين حال اينکه ميخوام به انگيزه هاي قويتري که تو زندگي ام هست و فقط به خاطر اونهاست که زندگي برام معني پيدا ميکنه، لطمه نزنه... اما نميدونم چه جوري؟


٭
........................................................................................

اين «فراتر از بودن» خداست... مخصوصا بعضي تيکه هاش که ميتوني معني تک تک کلمات رو با تمام روحت حس کني... و با تمام وجودت بپرستي آفرينندهء اين احساس پاک رو...

«براي آن که کمي، حتي اگر شده کمي زندگي کرد، دو تولد لازم است. تولد جسم و سپس تولد روح. هر دو تولد مانند کنده شدن هستند. تولد اول بدن را به اين دنيا مي افکند و تولد دوم روح را به اسمان ميقرستد. تولد دوم من زماني بود که تو را ديدم...»


«من ميتوانم روزها، هفته ها، ماه ها تنها بمانم. خواب آلوده، آسوده، خشنود چون يک نوزاد. و تو اين خواب آلودگي را بر هم زدي. تو اين قدرت را سرنگون کردي. چه طور ميتوانم از تو تشکر کنم؟ آدمي به محبوب هايش چيزهاي زيادي ميبخشد. کلام، آرامش، لذت. تو با ارزشترينِ همه را به من بخشيدي: فقدان. محال بود بتوانم از تو بگذرم. حتي وفتي ميديدم ات، دل ام برايت تنگ ميشد. خانهء ذهن من، خانهء قلب من، قفل و زنجير شده بود. تو شيشه ها را شکستي و هوا به درون هجوم آورد. هواي يخ، هواي سوزان و تمام روشني ها...»


٭
........................................................................................

● چي ميشد هفته ده روز بود؟؟


٭
........................................................................................

Tuesday, November 05, 2002

● کاش من يه خرس بودم... مگه ازين خوشبخت تر ميشه که تا پاييز مياد و دلت هوايي ميشه و دلتنگي شب و روز ديوونه ات ميکنه، بگيري بخوابي و ۶ ماه تمام خواب اونو ببيني، بعد اول خرداد که چشمهاتو وا ميکني ببيني وقت جفت گيريه و روياهايي که تو اين مدت ديدي دونه دونه به حقيقت مي پيونده!


٭
........................................................................................

● بيخيال داداش، رواني کردي!


٭
........................................................................................

● بدترين درد دنيا درد فهميدنه.


٭
........................................................................................

● با اِيزه از ياشار، تعريف ميکرد که تو يکي از اين Fortune Cookey هايي که تو يک رستوران چيني بهشون دادن اينو نوشته بوده:

"God is dead", Nietzsche

"Nietzsche is dead", God!

"Nietzsche is god", Dead!!

D:
٭
........................................................................................

Sunday, November 03, 2002

● باز هم نيويورک... باز هم آدمها... باز هم زندگي... و اما... باز هم عشق!


٭
........................................................................................

● «... بايد اعتراف کنم که اگر تو در کشور ديگري زندگي کرده بودي، من باز هم اين زيبايي هاي شگرف را در آن کشور مي يافتم. ما در هيچ سرزميني زندگي نميکنيم. ما حتي بر کرهء زمين هم زندگي نميکنيم، منزل حقيقي ما، قلب کساني است که دوستشان داريم.»

از کتاب «فراتر از بودن» اثر کريستين بوبن.


٭
........................................................................................

Friday, November 01, 2002

● ...
آخي...
آخي...
آخيش...
...

٭
........................................................................................

● اينهمه زحمت بکش... آخرش هم بوکون گرفت!...
اَمان از کو نمودار!... اَمان... داد... فغان!


٭
........................................................................................

Thursday, October 31, 2002

● اينم از هالووين امسال ما: نفرات اول The Duffs (همون احمقها تو Simpsons)، نفر دوم يه آشپز بود و نفر سوم هم Austin Powers.

نامردي بود Austin Powers بايد اول ميشد. جدي خدا بود... هم ايده اش، هم قيافه اش و هم ادا اطوارش. البته The Duffs هم کارشون خيلي قشنگ بود. سال پيش نفر اول يه خوشه انگور شد که اون واقعا حقش بود... خب ايناش زياد مهم نيست خوبيش اين بود که جاتون خالي بعد مدتها کلي اين باسن مبارک رو جمبونديم و با بچه ها حال کرديم!


٭
........................................................................................

Wednesday, October 30, 2002

● امان از دست بعضي ها که اين بساط خوردن به در و ديوارشون به ما هم سرايت کرده... فقط نميدونم با اين همه چيزهاي خوب و خوردني که دور و ورمون ريخته چرا ما اين وسط چسبيديم به در و ديوار...

۱- ساعت ۹ صبح کلاس دارم. اما اين کافئين کار خودش رو کرده و ساعت ۳ نصفه شب که ميرم بخوابم با وجود خستگي اصلا خوابم نميبره... چند بار بلند ميشم و اينور اونور ميرم اما باز تا برميگردم تو تختخواب همون آشه و همون کاسه. خلاصه آخرين بار که يادمه برگشتم تو تخت ساعت ۸ بود... خب طبيعيه بلند ميشي ميبيني ساعت ۳ بعدازظهره و نه تنها کلاست رو از دست دادي ديگه عکاسي هم نميتوني بري چون ۴ ميبنده...

۲- پاميشم که برم مرکز دانشجويان خارجي دنبال يه کار اداري. ميدونم اينها ديگه تا ۵/۴ باز هستند. از يه طرف هم ميدونم امروز همونجاها يکي از اين اتاقکهاي اهداي خون ميارن و ميتونم خون هم بدم. سوار اتوبوس ميشم و خلاصه با کمي پياده روي رسيدم دم در ساختمون مرکز دانشجويان خارجي. از بيرون مشخصه که يه عده دارن کار ميکنن و چه خلوت هم هست... آخ جون!... دِ چرا در قفله پس؟؟... يه نگاه ديگه ميندازم. روي در نوشته: «ساعات کار هر روز از ۵/۸ صبح تا ۵/۴ بعد از ظهر»... شايد اشتباهي در رو قفل کردن... در ميزنم اما کسي در رو باز نميکنه... يه بار ديگه به نوشته هاي روي در نگاه ميکنم. يه کاغذ کوچيک زير اون نوشتهء قبلي هست: «به جز چهارشنبه ها که بعد از ظهرها تعطيل است»...

۳- خب جهنم هيچ کار که نشد امروز بکنم حداقل ميرم خون ميدم. زياد دور نيست. ميرم تو. يه کمي معطل ميشم تا مسئولش مياد. بعد از سلام سوالهاي روتين شروع ميشه:

- کارت شناسايي لطفا؟
- بفرماييد.

خودش شروع ميکنه فرم رو واسم پر کردن...

- قبلا خون دادي؟
- آره.
- کِي بود؟
- ام... من اينجا اولين باره خون ميخوام بدم. قبلا تو کشور خودم دادم.
- کجايي هستي؟
- ايراني.

به طور کاملا مشخصي، نگاهش عوض ميشه...

- چند ساله اينجايي؟
- يه سال.
- يه دقيقه صبر کن.

ميره يه بروشور مياره و توي ليست دنبال ايران ميگرده...

- گفتي دقيقا کي اومدي؟
- سال پيش... ۲۲ آگوست.
- ام... اينجا نوشته ۳ سال! يعني حداقل بايد ۲ سال ديگه بايد اينجا بموني تا بتوني خون بدي!... در هر صورت خيلي ممنون از اينکه اومدي...


٭
........................................................................................

● فردا «هالووينه». اگه امکاناتش بود خيلي دوست داشتم خودم رو شبيه «اَن» درست کنم! با همون بو و رنگ و مزه... حتي با تمام اون مگسهاي دور و ورش!... هان؟... ميدونم چي ميخواين بگين... باشه بابا، پس تصحيح ميکنم:... خيلي دوست داشتم خودم رو شبيه «اَنتر» درست کنم!!


٭
........................................................................................

● پريروز که براي اولين بار موتورمو بدون گاز راه انداختم و رفتم ورزش اصلا فکر نميکردم انقد سخت باشه... نميدونستم اتقد بدنم عادت کرده باشه به دويپنگ... حالام که ديگه دستگاه انتقال و مکش حاضره، واسه مدتي از خود سوخت خبري نيست و بايد برم سراغ انرژي هاي کيهاني... منظورم انرژي خورشيدي نيست ها، ام... يعني يه جوري با فکرم وصل شم به آسمونها... چميدونم ولي فکر کنم اينجوري ميشه مدتي دووم آورد... درسته ميدونم اينها واسه فاطي تمبون نميشه اما خب... چيزي نميگذره که دوباره آفتاب ميکنه و من از تو باغ ميوه اش يه عالمه آلبالوي شيرين و پر انرژي ميچينم... هان؟؟


٭
........................................................................................

Tuesday, October 29, 2002

● چشمام از کلمات اشباع شدن... مدتيه که فقط زل زدم به کتاب ولي هيچ چي نميتونم هضم کنم. وسايلم رو جمع ميکنم و ميزنم بيرون... مدتيه که هوا تاريک شده. وقتي ميرم بيرون با ديدن بارون به اون شدت خشکم ميزنه... کاش ميموندم... دلم رو ميزنم به دريا... سوز عجيبي مياد. زيپ کتم رو با هزار زحمت ميبندم و زير لب فحش ميدم... چيزي نميگذره که بارون تبديل به تگرگ تندي ميشه... برخورد تگرگ با سر و صورتم پوستم رو به طرز عجيبي مي سوزونه... سرم رو ميکنم تو يقهء کتم، خودم رو جمع ميکنم و قدمهام تندتر ميشن... کمتر کسي بيرونه، کسايي هم که هستن اکثرا يا چتر دارن يا دارن ميدون که کمتر خيس بشن... تاريکي شب و توفان هميشه من رو فيلسوف ميکنه!... چون امشب تگرگم اضافه شده، پس زندگي ما آدمها مثل زندگي همين دونه هاي تگرگه!... تا بياي بفهمي چي به چيه و اصلا تو چه کاره اي رسيدي زمين و يا بين راه آب شدي... زندگي اي که خودش هر وفت ميخواد مياد و هر وقتم بخواد خودش ميره... زندگيي که خودش رو بهت تحميل ميکنه و هيچ اختياري هم بهت نميده... هيچي دست خودت نيست و هيچگونه قانون و راهنمايي هم براي تو که افتادي اين وسط و گيج و منگي وجود نداره... دنيايي که بايد توش از قوانينش با اينکه ميدوني کوچکترين ارزشي نداره تبعيت کني؛ بايد کار کني، پول در بياري، خرج کني، بخوري، بخوابي... و آخرشم بميري... هر لجظه ميليارد ها ذره تگرگ بوجود ميان و از بين ميرن ولي هنوز تگرگ ميباره... ما هم که زيرش خيس ميشيم اصلا برامون مهم نيست کدوم دونه بهمون خورد و کدوم نخورد... کم کم ميرسم به ساختمون مرکزي دانشجوها و ميرم توش... گرمه... گرم و لذت بخش، مخصوصا وقتي از زير باد و تگرگ رفته باشي توش... محل هميشگي نمايشگاه هنري امشب چند تا کار چوب گذاشتن... وايميستم و نگاه ميکنم به مردمي که اون لجظه از زندگيشون رو ترجيح دادن اون تو بچرخن و باريدن تگرگ براشون مهم نيست... خيلي حركاتشون برام مسخره مياد... گوشه نمايشگاه مقداري کيک واسه پذيرايي هست ولي هيچ ميلي به خوردنشون ندارم... احساس ميکنم سيرم... اشباع شدم... ميزنم بيرون به سمت خونه... تگرگ تندتر شده و حرکت و تکاپوي مردم سريعتر... ايندفعه بر خلاف قبل ترجيح ميدم قدمهام رو کندتر کنم که خوب سوزش تگرگ روي پوستم احساس بشه... هوا هم ديگه اونقدر برام سرد نيست... به در خونه که ميرسم، حيفم مياد برم تو. وايميستم تا خوب تگرگ رو حس کنم... کف دستم رو باز ميکنم که بباره روش... يکي... دوتا... سه تا... احساس ميکنم زيز اين تگرگ ميشه مدتها ايستاد، لذت برد و هرگز اشباع نشد... و يا ميشه مثل خيليها از تاريکي و توفان و تگرگ اشباع شد و پرکشيد...


٭
........................................................................................

Monday, October 28, 2002

● جالبه نميدونم چرا من هر چي خسته ترم بهتر مغزم کار ميکنه... امروز با اينکه شب اصلا نخوابيدم و بعد از ۱۶ ساعت بيداري رفتم سر کلاس «فيلد» از بقيه روزها که صبح زود و سرحال ميرفتم بيشتر مي فهميدم و کلي حال کردم چون در نظر بگيرين مباحث قبلي شم آدم درست نگيره بعد يه دفعه بره کلي بفهمه!... تازه انگليسيمم خيلي راحتتر، روونتر و صحيحتر حرف ميزدم... البته ميتونم حدس بزنم چرا، چون ديگه يه ذره هم مخم نميکشيد که بخواد نظارت بکنه و همينطور سرضرب و بدون تپق ميريخت بيرون... خلاصه به اين نتيجه رسيدم که آدم... ام آدم که چه عرض کنم، جين جين اگه از مخ آزاد باشه، کلي استعداداش شکوفا ميشه !


٭
........................................................................................

● آخرشم نفهميدم اين بستني چوبي بود يا سيبيل!

٭
........................................................................................

Sunday, October 27, 2002

● نمي دونستم اين رو اول عارف خونده و چه قشنگ هم خونده...


٭
........................................................................................

● يه کمم بريم تو جلد مراد:

رق الزجاج و رقت الخمر
فتشبها فتشا کل الامر

فکانما خمر و لا قدح
و کانما قدح و لا خمر


معني اش زياد سخت نيست با يه کم عربي ميشه فهميد... اما نکته اينه که شعر از کيه؟


٭
........................................................................................

● آقا يکي ما رو ببره خريد تو رو خدا!


٭
........................................................................................

● آخ در مورد خواب پايين تا يادم نرفته بگم که بابا يه موقع فکر نکنين من پيغمبرم معجزه ميکنما!... والا! بلا! مادر بچه هم اون کنار نشسته بود!... درسته من تا حالا خيلي زاييدم ولي متاسفانه هيچوقت موفقيت آميز نبوده!


٭
........................................................................................

Saturday, October 26, 2002

● هاها... ديشب خواب پنج شيش ماهگي بچه اي که ندارم رو ديدم!... اصولا من خواب نمي بينم و اگرم ببينم به چبز مبهميه که هيچي ازش بعد خواب يادم نيست... حالا نميدونم ايندفعه چه خاصيتي داشت که حتي جزئيات قيافهء نازش هم يادم مونده!... هيجان بود؟ شادي بود؟ ترس بود؟... نميدونم... حالا هرچي، ولي خودمونيم جيگري بود پدر سوخته!... ووووووووووووش!


٭
........................................................................................

Friday, October 25, 2002

● هاهاها... حيفم اومد شما نخونين:

salaam,

faghat khaastam begam ke in ghaziyeye "hug"
kheili baahaal bood.indafe age dobaare injoori
shod hamchin feshaaresh bede ke fekr nakone kashke!

Farhang.

نميدونم اين نظرخواهي من چش بوده که مجبور شده برام ايميل بزنه... خلاصه اينکه فرهنگ جون، دلم براي تو و همهء دوستاي خوبم مي تنگه، تنگيدني...


٭
........................................................................................

تو رو خدا يکي منو درک کنه!

تو دانشکده کنار اتاقهامون يه قسمت هست واسه درست کردن قهوه و چايي و اين برنامه ها. البته خوراکي و اينجور چيزها هم داره. بعد سيستمش هم اينطوريه که خب هر کي چي ميخواد ميره ورميداره يا درست ميکنه، خلاصه سلف سرويسه.
امشب رفتم قهوه واسه خودم بريزم که يه لحظه چشمم افتاد به يه پاکت بيسکويت که اون کنار بي سر و سامون ول شده بود. دور و ور رو نگاه کردم که اگه صاحبش اونجاهاس ازش اجازه بگيرم ولي کسي نبود، از يه طرفم ميدونستم اگه چيزي اونجا باشه يا از طرف دانشکده است يام که يکي از بچه ها نميخواسته گذاشته بقيه ملت استفاده کنن. حالا حرکت من جالبه... از يه طرف هي دارم تو دلم خودم رو قانع ميکنم که بابا اينو گذاشتن همه بخورن و ميرم سراغش، از يه طرفم هي تند تند دارم دور و ورم رو نگاه ميکنم و آروم در پاکت رو باز ميکنم که اگه يه موقع صاحابش اومد در برم!... حالا مشکل بعدي اينه که موندم چنتا وردارم... ميگم ورندارم اصلا ضايع است!... بي خيال اينو گذاشتن واسه خوردن... پس يکي ها؟... اه نه! اينکه خيلي کمه!... پس دونا وردارم که هم شيکمه راضي باشه هم يارو نفهمه!... نه بابا اين مال همه است پس اصلا ۳ تا وردارم!... چي ۴ تا؟... نه بابا گيرم مال همه باشه، کاه که از خودت نيست کاهدون که از خودته!... بابا تو ام که انگار داري شطرنج بازي ميکني!... بدو الان يارو مياد!... خلاصه ۳ تا ورداشتم در پاکت رو درست مثل اولش ميبندم و طوري خوشگل عينه اولش پاکت رو ميذارم سر جاش که اگه يارو بعدآً اومد گول بخوره!... انگار حالا طرف خنگه نميفهمه چنتا تا بيسکويت به اون گندگي از بالاش کم شده!... بعدم يه کم که فکر ميکنم ميگم حالا نه اصلا زشته بذار اگه اجازه نگرفتم حداقل يه اثري از خودم به جا بذارم و مثل مرد جلوش وايسم و اگه چيزي گفت بگم پولش رو ميدم!... پس يه کم خورده بيسکويت کنارش ميريزم که مثلا ما خيلي هم دزدکي چيزي ور نميداريم!... حالا تمام اين مدت هم دارم به وجدانم ميگم که خب اصولا اگه چيزي اينجا باشه واسه اينه که همه بخورن ديگه پس ايرادي نداره به خدا!... بعدم با وجود اينکه مطمئنم که کارم کاملا درست بوده و مال کسي رو نميخوام بخورم موقع رفتن بيسکويتها رو جوري تو مشتم ميگيرم که نکنه زبونم لال يارو وسط راه ببينتشون!...

خب چي فکر کردين؟؟... طبيعيه آخرشم وفتي ميرسم به اتاق، هيچي جز «خرده بيسکويت نم زدهء ماسيده به کثافت کف دست» نصيبم نميشه که همش هم يه راست ميره تو سطل آشغال!


٭
........................................................................................

● آه... چه قهوه اي ام من امروز...


٭
........................................................................................

● ممد آقا... شوما کوجاين؟؟


٭
........................................................................................

Wednesday, October 23, 2002

● ميگم که جدي چقدر زرنگن بعضي دخترهاي ايروني... نه آخه انصافه بهش کمک کني کوييز فيزيکي که مثل خر تو گل مونده و تا يه ساعت ديگه ام بيشتر مهلت نداره جواب بده، بعد فقط برگرده بگه «مرسي!»؟... همين؟؟؟... تازه بر ميگردي هم اعتراض ميکني، ميگه خب بيا بهت يه hug ميدم!... آخه بفرماييد تو اين موقعيت بنده ميخوام hug رو بکوبم تو کله کچلم آخه؟... خسيس، يه چلوکبابي چيزي بده حداقل شکممون سير شه... با اون hug که خدايي نکرده بدتر حالمونم گرفته ميشه!!... خلاصه وقتي ميگي بي خيالِ hug، دعوت کن خونتون شام بده حداقل... حرفت تموم نشده ميپره بغلت hug رو زور چپون ميکنه که نفهمي از کجا خوردي!... حالا ديگه حرفم نميتوني بزني، بابا آخه انصافتو شکر... هم جواب کوييزش رو گرفته هم hug رو، لابد منم که خوابم!... تازه خوشش هم اومده ميگه باز هم ميام سوال ميکنم!... آقا تو رو خدا يکي بياد ما رو نجات بده!...


٭
........................................................................................

Tuesday, October 22, 2002

● چه گريزيست زمن؟
چه شتابيست به راه ؟
به چه خواهی بردن
در شبی اينهمه تاريک پناه؟

مرمرين پلهء آن غرفهء عاج
ای دريغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را درياب
چشم فردا کور است

نه چراغيست در آن پايان
هرچه از دور نمايان است
شايد آن نقطهء نورانی
چشم گرگان بيابان است

می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی؟
او در اينجاست نهان
می درخشد در می

گر بهم آويزيم
ما دو سرگشتهء تنها چون موج
به پناهی که تو می جويی، خواهيم رسيد
اندر آن لحظهء جادويی اوج!


فروغ


٭
........................................................................................

نيويورک براي من فقط يه شهر نيست يه دنياست...




٭
........................................................................................

Monday, October 21, 2002

● ها ها ها!... بالاخره نوبت من هم شد!
خيلي خدايي فرشاد جون، دمت گرم و سرت خوش :)


٭
........................................................................................

Sunday, October 20, 2002

● يه سوال، من جداً ميخوام بدونم خدا از آفرينش hymen چه قصدي داشته؟ نکنه ديد خدا هم نسبت به خانمها مثل يه کالا دست آقايون بوده؟... حالا نگين خدا کجاي کار خلقتش منطقي بوده که اين دوميش باشه! پس بذارين سوالم رو اينجوري مطرح ميکنم:

وظيفهء بيولوژيکي hymen در خانم ها چيه؟ مگه چيزي جز يک برچسبه براي بکارت؟... اصلا چرا يه همچين برچسب بيولوژيکيي براي آقايون وجود نداره؟... يه جاي کار ميلنگه!


٭
........................................................................................

Saturday, October 19, 2002

● واي، من چقدر بدبختم!... ۱۰ روز ديگه، اکتبر هم تموم ميشه... اَي داد... تا آخر ترم هيچي نمونده و من کلي کار سرم ريخته... اِ چي؟؟... چي گفتي؟؟ اكتبر تموم ميشه!؟... يو هو! يک ماه ديگه ام گذشت، زودي برميگردم!... آخ جون!... واي، من چقدر خوشبختم!


٭
........................................................................................

● سلام جگور جونم
جين جينِ در حال حاضر بدبختي هستم از پيسکاتاوي (يو اِس بخوره تو سرش با اين اسمش... اصفهان رو عشق است!)
جواني بودم ۲۳ ساله، خوش تيپ، خوشرنگ و خوشبو... غلط کردم به خدا، ديگه تکرار نميشه... داري قد کوتوله و هيکلم هم بلا نسبت بشکه، در حال حاضر داراي هيچ محاسني نيستم و اين ريش قرمز بزي هم فقط به درد عمه ام ميخوره... کلهء کچلم که کاش دزد ببره راحت شم از دستش... انشاالله اون سر سوزن شعورم هم بره تو ماتحتم که ديگه حرف زيادي نزنم!... داراي سوتيهاي ويژهء: گير دادن به جگور جون تو ياهو مسنجر به خاطر امين جون که عجب گل پسريه قربونش بره دايي جين جينش... و بعدم با عوض شدن اوضاع در عرض دو دقيقه موندن مثل گاو تو گِل...
دندم کور چشمم نرم شمارهء تماست رو بده خودم زنگ ميزنم از دلت در ميارم، ايميل هم ميزنم خواستي بخون نخواستي يه راست بنداز تو سطل آشغال... اصلا قربون اون سطل آشغال هم برم من.
مگه من اين امين رو گير نيارم...
واي واي...


٭
........................................................................................

Friday, October 18, 2002

● نگاهت ميکنم... و با تمام وجود معني ميکنم «نگاه کردن» رو.


٭
........................................................................................

● امان از دست اين حاج آقا !
ازون بالاتر... امان از دست حاج خانم !


٭
........................................................................................

Wednesday, October 16, 2002

اين متن يه کمي زيادي طولانيه ولي اگه کسي بخونه و نظرش رو بده جدي خيلي ميخوامش!

طعم پرتقال عشق

يادم مياد از دوستم شهرام، ماه رمضونها يه گروهي از بچه ها بودن تو دانشگاه که قرار ميذاشتن ميرفتن يه خانهء معلولان و سالمنداني (کهريزک نبود، متاسفانه اسمش هم يادم نمياد) و افطاري رو اونجا با اونها ميخوردن و شهرام معمولا مسئول و هماهنگ کننده اشون بود... سالمندان و بيماراني که فقط تشنهء محبت و توجه بودن و همين. چقدر زيبا بود و من چقدر الان افسوس ميخورم که انقد احمق بودم و هيچوقت باهاشون نرفتم... از حماقت من که بگذريم، شهرام تعريف ميکرد از يک قسمت تو بخش معلولين به نام «ايزوله». تو اون قسمت معلوليني رو که فلج کامل بودن نگه ميداشتن. ميگفت يه سالنه که همينطور معلولين رو روي زمين تخت خوابونده اند و چون هيچ تکوني نميتونن بخورن حتما بايد يکي دائما بهشون غذا بده و تر و خشکشون کنه. ولي متاسفانه چون اصولا اينجور جاها توسط دولت زياد حمايت نميشن و پول کافي ندارن، نه غذاي درست حسابي بهشون داده ميشه و نه پرستار درست حسابي دارن. اين باعث شده که وضعيت اون بخش که اتفاقا نياز به بيشترين توجه هم داره خيلي اسف بار بشه... خلاصه تعريف ميکرد که يکي از زيباترين لحظات زندگيش رو اونجا و موقع غذا دادن به معلولين اون بخش تجربه کرده. ميگفت نميدوني چه لذتي داره وقتي با دست پرتقالي که خودت پوست کندي ميذاري دهنشون... نميدوني از اينکه دوباره پس از مدتها و حتي بعضي هاشون براي اولين بار طعم پرتقال رو ميچشند چه اشک شوقي تو چشمهاشون جمع ميشه...

چند روز پيش ها ياد اين حرف شهرام افتادم و رفتم تو فکر... اولا جالب اينه که هر دو طرف، چه کسي که داره محبت ميکنه و چه کسي که نياز به محبت داره، دارن از کاري که ميکنن کمال لذت رو ميبرن... ديگه اينکه لذتي که هر دو از اين رابطه مي برن کاملا منحصر بفرد و غير قابل توصيفه. اصولا هر چه احساس نياز بيشتر باشه لذت بردن بعد از رسيدن به هدف بيشتر ميشه و مطمئنا در مورد هر دو طرف اين نياز به حد اعلاي خودش رسيده بوده. تحمل کمبودها و احساس نياز تو زندگي همه وجود داره و اصولا سختي هاي چيزي جز تحمل درد و عطش براي برآورده کردن نياز هاي جسمي و روحي نيست. معلول سختي ميکشه چون نياز جسمي به مراقبت و توجه داره چون نياز روحي داره که اون هم مثل بقيه بتونه روي پاي خودش وايسه و کارهاش رو خودش انجام بده. از اون طرف کسي که کمک ميکنه هم از نظر روحي با ديدن وضعيت معلولين آزرده ميشه و براش قابل تحمل نيست که اونها رو در اون وضعيت رها کنه... احساس مسئوليت ميکنه چون در غير اينصورت دچار عذاب وجدان ميشه...

خلاصه نتيجه اي که ميخوام بگيرم اينه که به سختيها و لذات زندگي جور ديگه هم ميشه نگاه کرد... سرچشمهء هر لذتي سختي و درده و هر چقدر اون درد و ناراحتي عميقتر باشه لذت همراهش به مراتب خالص تر و شيرينتره... ممکنه يکي ترجيح بده که کمتر سختي بکشه و به مراتب لذتهاي زندگي اش بسيار کمتر و سطحي تر باشه. يکي هم ممکنه برعکس فکر کنه يا به عبارت عاميانه ترجيح بده در کوران مشکلات زندگي خودش رو «بسازه» و زندگي زيباتري هم تجربه کنه. منتها نکته اينه که اکثر اوقات مشکلات زندگي دست خود آدم نيست و از بيرون به آدم تحميل ميشه... و حرف من اينه؛ حالا که هيچ اختياري در انتخاب راهمون نداريم و محکوميم به تحمل اين سختي چرا از موقعيتي که پيش رومون قرار داده شده نهايت استفاده رو براي «ساختن» خودمون و در نتيجه هر چه زيباتر کردن زندگي مون نکنيم...

در آخر دوست دارم در مورد لذت بخش ترين احساس دنيا که همون عشقه (بابا اين عشق که ميگم شامل عشق و دوستي بين دو دوست و يا افراد خانواده هم هست!) بگم که چرا از هر احساس ديگه اي پاکتر و عميقتر، زيباتر و لذت بخش تره... خيلي ساده چون دواي روحي هر دردي و مشکليه. مشکل هر چيزي که ميخواد باشه وقتي وجودت سرشار عشقه معني خودش رو از دست ميده و همه چيز زيبا ميشه. وقتي هيچ راه حلي براي مشکلات وجود نداره عشقه که آدم رو نگه ميداره و بهش نيرو ميده... خلاصه اينکه درسته که ممکنه براي بعضي مشکلات مثل بيماريهاي لاعلاج راه حلي وجود نداشته باشه ولي در عوض آرامش و لذتي که در عشق براي اون شخص وجود داره قابل مقايسه با هيچ گونه لذت ديگري در دنيا نيست... کاملا برتر از لذت عشق در افرادي که مشکل خاصي در زندگي شون وجود نداره... اينجاست که زندگي در اوج سختي و مشکلاتش خودش رو به اوج زيبايي ميرسونه... و صد در صد اون عشق بقاي بيشتري هم داره چون ارزشش براي دو طرف به انداره ارزش خود زندگي و تمام زيباييهاشه.


٭
........................................................................................

Tuesday, October 15, 2002

● اينو عينا از بالاي ديوار ميذارم:

دو چيز را بايد به ياد داشت: يکی اين که هر کس نظرياتش به مطالعه بيارزد، لابد از فهم و هوش بهره ای داشته است. ديگر اينکه به هيچ وجه احتمال اين نمی رود آن کس در موضوعی - هر چه باشد - به حقيقت کامل و نهايی رسيده باشد. هنگامی که شخص هوشمندی نظری اظهار می کند که در نظر ما آشکارا سخيف می نمايد، نبايد بکوشيم تا ثابت کنيم آن نظر به نحوی درست است، بلکه بايد بکوشيم تا دريابيم که آن نظر چگونه درست می نمايد.
اين طرز به کار بردن تخيل تاريخی و روانی فوراً دامنهء انديشهء ما را گسترش می دهد و به ما کمک می کند تا دريابيم در جامعه ای که دارای طرز تفکر ديگری است چگونه بسياری از عقايد گرامی ما احمقانه می نمايد.


از "تاريخ فلسفهء غرب" ، برتراند راسل

هوم... خيلي منطقي به نظر مياد...


٭
........................................................................................

Monday, October 14, 2002

● عاشقتم... به خاطر همين احساس خالص عشق که براي اولين بار تو بهم هديه کردي... لذت بخش ترين حس زندگي ام که با دنيا هم عوضش نميکنم...


٭
........................................................................................

Sunday, October 13, 2002

● عزيرترين سوقاتيه غبار پيراهن تو
عمر دوباره منه ديدن و بوييدن تو

نه من تو رو واسه خودم... نه از سر هوس ميخوام
عمر دوبارهء مني ... تو رو واسه نفس ميخوام


٭
........................................................................................

از تو تا ويروني من، از تو تا مرز شکستن
فاصله وا کردن در، فاجعه صداي بستن

براي ضيافت عشق اگه شب، شبِ غزل نيست
اگه نور، آينه به آينه اگه گل، بغل بغل نيست

براي گلدون دستهات يه سبد رازقي دارم
بهترين قلب رو تو دنيا براي عاشقي دارم



٭
........................................................................................

Misery loves company

جدي ديدين وقتي يه جورايي دلتون گرفته هيچ چيز بيشتر از اينکه ببينين يکي ديگه هم مثل شما همين درد رو داره تسکينتون نميده... حالا حکايت اين بارونه که ميبينم واسه يکي ديگه هم مثل من جاي اينکه مثل هميشه گرفتگي دلمون رو بشوره بدتر هر چي غم تو دلمونه جمع ميکنه يه جا که ديگه حالا حالا ها اميدي به واشدنش نباشه...

منو بگو مثل شبح عزيز فکر ميکردم اشکال از کله کچلمه، نگو از اين بارونه است!


٭
........................................................................................

Friday, October 11, 2002

● قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش... قمونش...


٭
........................................................................................

● بارون ميباره...
ابرها اونقد پايينن که فکر ميکني الانه نفست بند بياد.
هوا تاريکه...
سرده...
پتو رو ميپيچم دورم و قلت ميزنم...
احساس بدي دارم...
احساس زنداني بودن.
چاره اي نيست...
خودم رو ول ميکنم تو خماري هوا تا غرقم کنه...
اونم آروم آروم...
ميبرتم اونجا که آسمونش هيچ سقفي نداره...


٭
........................................................................................

Thursday, October 10, 2002

● هي هي چه حالي ميده بعد عمري شب بياي خونه ببيني جاي طلبکارهايي که هر روز تو تلفنت دنبال پول ميگردن، يکي اين پيغامو گذاشته:

«قربون اون کله کچلت بره آيدا!... آخه کجايي مرد حسابي؟... بدو بيا بينيم بابا... خدافظ شما»

حيف اين تلفنه صورتک نداره وگرنه حتما با اين D: تمومش ميکرد!... خلاصه ازونجاي که من آدم رقيق القلبي هستم و بيشتر از اين طاقت ندارم آيدا دائماً اين چنين خالصانه قربون خودم و کله کچلم بره تصميم گرفتم به خاطر گل روي جناب پيغام گذار يه چند روزي کله کچلم رو بيشتر آفتاب بدم... بينيم و تعريف کنيم!


٭
........................................................................................

از مزاياي مهمون...

... اينه که بعد يه سال کلي بيخود و بيجهت از ديدنش خوشحال ميشي!...
... اينه که فکر کرده آدمي، واست هديه آورده... ولي تو خيلي زود بهش ثابت ميکني اشتباه بزرگي مرتکب شده!...
... اينه که وقتي ميپرسي گشنته، ميگه «نه بابا، کلي چيز ميز تو راه خوردم.»، دو دقيقه بعدش که دوباره ميپرسي، برميگرده با خنده ميگه «آره! حالا چي داري؟»، تو هم ميگي «زهرمار!»...
... اينه که هر چي آب پرتقال داري ميبندي به نافش و جيک نميزنه...
... اينه که هر کوفتي بدي بيچاره بخوره باز بَه بَه و چه چه ميکنه...
... اينه که رفيق نيمه راه نيست و آدم رو تا مرز ترکيدن تنها نميذاره!...
... اينه که هي ميبازه هي رجز ميخونه... خلاصه اسباب مزاح آدم رو فراهم ميکنه!...
... اينه که اصلا خونه نيست: صبحها که کنفرانسه، شبهام که هر دفعه مياي گيرش بياري دو تا فحش به هم بدين خسته گي تون در ره... ميبيني شادوماد بيرون با موبايلش حرف ميزنه!...
... اينه که به بهانهء اون بري نيويورک و بعد عمري خورشت بادمجون دستپخت سپيده رو بخوري...
... اينه که به خاطر اون بري جيگر بخري، درست کني و خودتم دلي از عزا در بياري...
... اينه که جاي تعارف کردن بهش ميگي: «خيلي اَني!... بخور ديگه!... خجالت بکش مردک!... اينا رو مثلا واسه تو درست کردم!»...
... اينه که بعداً ميره کاليفرنيا از کله کچلت پيش در و همسايه تعريف ميکنه...
... اينه که بعد اينکه ميره دلت ميگيره که يه نون خور کم شده!...

... اينه که آخرش فحش ميدي به دنيايي که توش «جدايي» کلاً يک قانونه...

٭
........................................................................................

● بيت:
«آني، ماني، پرتقالي......چيني، ميني، رفت»

چفدر خوشحالم كه هنوزم احساس ميكنم ميتونم معني شو بفهمم... !


٭
........................................................................................

Sunday, October 06, 2002

● - اين سيبيل کـــجـــــــــــــه...... ؟؟
- کي ميگه کجه ؟
- اين آينه هه...
- ... دشمنته !


٭
........................................................................................

● سمـن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند
پري رويان قرار از دل چو بستيزند بستانـند
بـه فـتراک جفا دل‌ها چو بر بندند بربندند
ز زلف عنبرين جان‌ها چو بگشايند بفشانـند
به عمري يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند
نـهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند
سرشک گوشه گيران را چو دَريابند دُر يابند
رخ مـهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانـند
دواي درد عاشق را کسي کو سهل پـندارد
ز فـکر آنان که در تدبير دَرمانند دَر مانـند
ز چشمم لعل رماني چو مي‌خندند مي‌بارند
ز رويم راز پنهاني چو مي‌بينند مي‌خوانـند
چو منصور از مراد آنان کـه بَر دارند بَردارند
کـه با اين درد اگر دربندِ دَرمانند دَر مانـند
در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند
بدين درگاه حافظ را چو مي‌خوانند مي‌رانـند


٭
........................................................................................

Saturday, October 05, 2002

:))


٭
........................................................................................

● جين جين اصلا کله کچلتو تحويل نگير. نقش باسن خيلی بيشتر از کله است. در جوامع سياسی و خصوصا آمريکا، به کرات اين موضوع ثابت شده. يه نمونه اش باسن خانم مونيکا بود که غوغا کرد نمونه ديگه شم بنده اينجا ارائه می کنم:

DROP THE DEBTS, Washington



Mit heruntergelassenen Hosen fordern Demonstranten in Washington anlässlich des Gipfeltreffens der Finanzminister der sieben führenden Industrienationen (G 7), des Weltwährungsfonds und der Weltbank einen Schuldenerlass ("Drop the Debts") für hoch verschuldete Länder der so genannten Dritten Welt.

زهره - وبلاگ گپی با خودم
٭
........................................................................................

ادامهء داستان از روز دوشنبه:

شُک وارده اونقد بهم زياد بود که اصلا هيچي نميفهميدم... باورم نميشد... فقط تو خودم فرو رفته بودم و هي با خودم حرف ميزدم... يه سال تمام زحمت و اضطراب وحشتناک براي گرفتن پذيرش، چندين ماه بدبختي و استرس واسه گرفتن ويزا و الان همه چيز تموم شد... اگه پذيرش رو هم ازم نگيرن و فقط از بورس محرومم کنند باز هم فرقي نميکنه چون کسي که نيست بتونه خرج تحصيلم رو بده و بايد دست از پا درازتر برگردم ايران... بعد هم اگه پرسيدن واسه چي انداختنت بيرون بگم به خاطر يه ايميل!... يه جک مسخره!... واي اگه «کتي» (منشي دانشکده) شکايت کنه چي؟... اگه به جرم ايجاد مزاحمت و توهين (harrasment) به دادگاه احضارم کنن چي؟... پول وکيل که ندارم، راحت محکوم ميشم به يک جريمه ميليوني، بعدم فرتي برو زندان يا اينکه ديپورتم ميکنن... عجب آبرو ريزيي... اصلا گور باباشون! حالا که گذشته... مردم هم بذار هر چي ميخوان بگن... چه بهتر برميگردم اصلا!... تازه دلم هم خيلي تنگ شده... فقط نميدونم به مامان بابا چي بگم... فقط حيف اونهمه زحمت و پولي که بيخود خرج شد... عجب غلطي کردم... واي خدا چه کار کنم...

نميدونم چه مدتي جلوي ايستگاه اتوبوس مثل ديوونه ها هي تند تند اينور اونور ميرفتم، دور خودم ميچرخيدم و گيج ميزدم... همش خودمو لعنت ميکردم... حرارت بدنم به شدت رفته بود بالا، دست و پام به شدت ميلرزيد و نفس نفس ميزدم... آخرش تنها چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که خودم با اين حالم کاري از دستم بر نمياد و بايد از بقيه کمک بگيرم. هر چيم دير بشه بدتره... بيخيال کلاس ساعت ۱۱:۳۰ سوار اتوبوس شدم و برگشتم. يه راست رفتم اتاق بچه ها باهاشون مشورت کنم، اتفاقا وقتي قضيه رو گفتم اونها هم گيج شده بودن و باور نميکردن. فقط وقتي گفتم مهلت دارم تا دوشنبه نامه رو بنويسم اردوان گفت اين نامه خيلي جديه و بايد تو نوشتنش خيلي دقت بشه که هر حرف نابجايي ميتونه کار رو خرابتر کنه. بعدم گفت با امير تماس ميگيره چون اون تسلطش به انگليسي خيلي عاليه و ميتونيم به کمک هم نامه رو بنويسيم. بعد قرار شد من برم خونه و بهم زنگ بزنن به موقعش. منم تو اين فرصت ايميل معذرت خواهي رو واسه تمام ليست فرستادم و ازش کپي گرفتم و يه ايميل هم به داييم زدم و جريان رو گفتم چون تنها کسي بود که ميتونستم راحت ازش راهنمايي بخوام و باهاش رودروايسي هم نداشتم. بعدم اومدم خونه و خودم باهاش تماس گرفتم و قضيه رو دوباره گفتم. اونهم با حرفهاش سعي کرد آرومم کنه و بهم پيشنهاد داد خودم يه نامه بنويسم و براش بفرستم تا اون بتونه ايده بگيره و راهنماييم کنه و آخرش هم گفت احتملا لازم نيست ولي اگه لازم باشه خودش به عنوان يه آمريکايي با رئيس دانشگاه تماس ميگيره تا ببينه واقعا چکار بايد کرد. جداً اگه دلگرمي از طرف داييم نبود من از نظر روحي کارم کاملا ساخته بود... يه ساعت بعد اردوان زنگ زد و گفت امير رو پيدا کرده. من امير رو فقط يه بار تو يکي از پيک نيکهاي دانشجوهاي ايراني ديده بودم و خوب نميشناختمش و برام راحت نبود بهش زحمت بدم. ولي خب جاي تعلل هم نبود. خلاصه اول قرار شد با امير بريم سراغ يکي از معاونهاي دانشگاه که ميشناسه و ازش کمک بخوايم ولي فهميديم که مسافرته و نيست. با هم رفتيم خونه اش و اونجا با هم رو نامه کار کرديم تا حدود ساعت ۱ که من بايد سر کلاس بعديم ميرفتم و چون قرار بود کنفرانس بدم هيچ جوري نميتونستم بيخيالش بشم. تو مدتي که خونه امير بودم با مراد هم تماس گرفتم و رفتنم رو به نيويورک کنسل کردم ولي خب جدا دهنش هم صاف کردم با نحوهء اطلاع رسونيم:
- ...ببينم از ما کمکي بر نمياد؟
- از تو گنده ترهاش هم هيچ کاري نميتونن بکنن!

خلاصه بيچاره ها دقمرگ شدن تا چند ساعت بعدش كه قضيه رو فهميدن. بگذريم، امير لطف کرد و من رو رسوند به کلاسم. بعد از کلاس هم نامه رو تايپ کردم و فرستادم واسه داييم ولي ديگه وقت اداري گذشته بود و رسوندن نامه ميفتاد به دوشنبه صبح. اومدم خونه اما حالم خيلي بد بود ديدم نميتونم صبر کنم و تنهايي فقط فکر و خيال ميکنم و دارم ديوونه ميشم. تصميم گرفتم حالا که ديگه شنبه و يکشنبه کاري از دستم بر نمياد برم پيش مراد و سپيده که حداقل بتونم مساله رو فراموش کنم. دوباره بهشون زنگ زدم و قضيه رو براشون تعريف کردم و با هم قرار گذاشتيم فردا صبحش برم. اينکه چه جوري من اون شب خوابم برد لازم به تعريف کردن نيست ولي چقدر خوشحالم که صبح شنبه رفتم پيش بچه ها. بودن اونجا مخصوصا روز اول به آروم شدنم خيلي کمک کرد. اتفاقا ياشار هم شبش اومد و اونروز رو تا صبح يک شنبه بازي کرديم و خنديديم و خيلي خوش گذشت... اما راستش اين خوشگذشتنها طولي نکشيد...

يه بُعد ديگهء قضيه که واقعا غير قابل کنترل بود جوابهايي بود که به ايميل معذرت خواهي من از طرف بچه هاي داخل ليست ميومد... در نظر بگيرين که آقايون که انتظار معذرت خواهي من رو در رابطه با اون ايميل نداشتن (چون اگه بخواين منصف هم باشيم اون عکس جداً اونقدر توهين آميز نبود) يکي يکي غيرتي ميشدن و اون ايميلي که به کتي هم فرستاده شده بود "reply all" ميکردن و در جواب من هر چي از دهنشون در ميومد ميگفتن و هر چي فحش بود نثار آمريکا و من كه جديداً آمريکايي شده بودم ميکردن! بعضي هاشون فقط لطف ميکردن به فارسي مينوشتن که من کمتر حرص بخورم. تو اون هير و وير به پيشنهاد مراد قرار شد که اون از طرف خودش يه reply all بکنه و پس از انزجارش از رفتار ملت به من حق بده و خلاصه کلي ازم تعريف کنه که خانم منشي هم بخونه و ببينه که من همهء دوستهام اينجوري ضد آمريکا و سياستهاش نيستن و عمق فاجعه رو درک ميکنن و به من حق ميدن که از فرستادن اون عکس توهين آميز پشيمون باشم... درد سرتون ندم، فرستادن اون ايميل از طف مراد همان و صد برابر شدن سيل جوابهاي ملت آمريکا ستيز به دنبالش همان... ديگه داشتم ديوونه ميشدم تا اونجايي که در آخرين حرکت يکي از دوستان عزيز و باشعور چنان بلايي سر من آورد که از شدت عصبانيت دچار تشنج شده بودم و جدي کم مونده پس بيفتم: دمدماي صبح يکشنبه که ديگه از بازي خسته شده بوديم، رفتم ايميلهامو چک کنم... در نظر داشته باشين که ايميلي که الان ميگم نه تنها واسه اون خانم فرستاده شده بود بلکه براي تمام افراد ديگه اي از ليستم که با بعضي هاشون به شدت رودروايسي داشتم هم فرستاده شده بود:
يه عکس بزرگ پورنوي تغيير داده شده که جناب بن لادن داشتن از ماتحت ترتيب پرزيدنت بوش رو ميدادن و هر هر ميخنديدن!
اين باعث شد من ديگه ترمزم ببره، به جرآت ميتونم بگم هيچوقت تو عمرم به اين اوج از عصبانيت نرسيده بودم... دست و پام به شدت ميلرزيد، کله ام داغ کرده بود و احساس خفگي ميکردم. فشار عصبي داشت لهم ميکرد و تنها کاري که تونستم بکنم تو اون حالت نوشتن نامه زير بود به تمام افراد تو ليست به غير از اون خانم آمريکايي:

Salam bar hameye aghayoon,

Aval inke begam hameye kasaani ke mano mishnakhtand vali nafahmidand
man chera oon emaile ma'zeratkhahi ro zadam kheyli AHMAGH hastand.
Akhe bisharafaa! shomaa bayad befahmin ke ye ettefaaghi oftaade.
Man daaram zendegimo az dast midam, Lotfan khafe shid va har kas har
kossheri ferestaade sari'an be englisi ma'zerat khaahi AZ HAME
(manzooram tamaame kasaani ke too liste avval boodand) kone.


اينم در ايميل بعدي:


Agha faghat mikhastam begam hamin ke khafe shin kaafie, lotfan hich
emaile digeyi nazanin. man be andazeye kaafi balaa saram oomade.


بعدم يه ايميل ديگه به همه که تو رو خدا اگه تا الان اون ايميل رو وا نکردين وا نکنين ويروسيه و خلاصه دست و پا زدنهاي نهايي واسه زنده موندن(متاسفانه از عصبانيت و ترس از پيگيري تمام ايميلهامو همونجا پاک کردم و اين از معدود ايميلهاييه که از دستم در رفته و دارمش)... تا صبح دوشنبه که رفتم نامه رو بدم باز هم با کابوس گذشت...

روز دوشنبه ۹ صبح دفتر رئيس پشت در اتاقش بودم... نامه رو داده بودم و منتظر بودم ببينم در جواب نامه ام چي ميگه... انتظار هيچ چيزي نداشتم جز اينکه برگرده بگه:
«اينها که نوشتي که فقط معذرت خواهيه... نه قابل قبول نيست! گفتم که من دليل قانع کننده ميخوام بتونم اجازه بدم بورست ادامه پيدا کنه... فهميدي؟»
يه ضربهء ديگه... جدي ديگه ميخواستم بزنم زير همه چي و بگم به درک نخواستيم نه دانشگاهتو نه اون بورس مسخره تو... مگه من چه کار کردم که بايد مستحق چنين عذابي باشم...

برگشتم خونه و زنگ زدم به داييم و قرار شد خانم داييم که آمريکاييه خودش شخصا تماس بگيره با خانم رئيس و ازش توضيح بخواد که من بايد چه غلطي بکنم... نتيجه اين شد که يه ساعت بعد داييم پشت تلفن متن نامه رو ديکته کرد و ايندفعه خانم رئيس نامه رو نخونده با لبخند برگشت گفت:
«خب اين شد يه چيزي!... حالا برگرد سر درس و کارت و سعي کن از هميشه بهتر باشي...»
چيزي که مطمئنم نجاتم داد ضمانت يک شخص آمريکايي يعني خانم داييم بود. نامه رو هم واسه آينده ميخواست که اگه اتفاقي افتاد ديگه دستش باز باشه و کسي نتونه اعتراض کنه... به هر حال من تو نامه چيزهايي که برام بديهي بود رو مجبور شدم دوباره قسم بخورم که يه موقع يادم نره که تمام مردم دنيا از هر نژاد و دين و مليتي که باشند با هم مساويند و قابل احترام و من هيچ خطري واسه هيچکدومش ندارم...

پ.ن. فقط ميخوام دوباره از داييم و خانم دايي مهربونم و همه دوستاي خوبم (امير، مراد، سپيده، اردوان، ياشار، کيان، رضا، حسين و ...) به خاطر تمام کمک ها و دلگرميهاشون (که هنوزم ادامه داره) تشکر کنم... همين.

٭
........................................................................................

Older Posts