جين جين


Saturday, December 27, 2003

● این پست قبلیم ظاهرا قرار بود هیچ ربطی به زلزلهء بم نداشته باشه، اما انگار بی ربطم نشد!

خب عرض شود که من خودم عضو یه گروه خیریه هستم که داریم کمک جمع میکنیم واسه زلزله زده ها. کمکهای نقدی هم باهاش میخوایم مواد غذایی بخریم. بعد هم ماشین بگیریم همه رو ببریم. فک میکنم به جز خودم کسی وبلاگی نباشه تو گروه، چون اصلا گروه عمرش یه کم بیشتر از این حرفهاست. بگذریم، به غیر از گروه ما دو گروه وبلاگی هم پیدا کردم که اینکارن:

1- قرار بلاگرها جهت کمک به زلزله زدگان کرمان (فردا یکشنبه ساعت 4)

2- کمک به زلزله زده های بم

اینم سایت دولتی کمک به زلزله زده هاست: http://www.cao.ir/bam/people.asp

اینکه به کجا کمک بشه مهم نیست. مهم اینه به دستشون برسه. واسه کسایی که به دولت اعتماد ندارن به گروههای دیگه میتونن کمک کنن. اگر هم خواستین به گروه خیریه ای که خود من عضوش هستم کمک کنین میتونین کامنت بذارین یا ایمیل بزنین. من خودم اگه بتونم میام از در خونه هم شده میگیریم. زت.


٭
........................................................................................

Friday, December 26, 2003

● استاد در شعر «دندون دندونم کن» میفرمایند که:

زیر درخت سنجد... آدم دلش میلرزه
همین لرزیدن دل... به یک دنیا میارزه!


فقط نمیدانم چرا توضیح نداده اند که اگر این ریشتر ِ لرزیدن انقد بالا بزند، ما چه خاکی بر سرمان کنیم!


٭
........................................................................................

Thursday, December 25, 2003

همچنان چسناله...

سطحی که نگاه کنی، همونقدر شادی تو زندگی وجود داره که غم. مثل دو روی یه سکه ان یا در حقیقت وجودشون وابسته اس به وجود دیگری... چمیدونم اصلا به نظر میاد یه ماهیت دارن، مثل دما که سرد و گرم داره. شاید همهء اینها مستقلا درست باشه، اما اینجا یه نکته مهم در نظر گرفته نمیشه... اونم «ظرف» این کمیته، یعنی انسان. اصلا ظاهرا شادی و غم فقط واسه آدمها تعریف میشه. شاید بهتر باشه بگم ظاهر قضیه اینه که واسه حیوانها اونقدر این مساله اهمیت نداره، حداقلش این شانس رو داشتن که تاثیر پذیریشون از ما کمتره. حالا منظور ازون ظرف اینه که انسان به عنوان پذیرندهء کمیت شادی و غم تمام این معادلات رو به هم میزنه. بارها با خودم فک کردم که چقدر تاثیر غم در زندگی ما بیشتر از شادیه. اینها هر دو وجودشون وابسته به همه، اما وقتی که درست نگاه میکنم غم رو اونقدر قوی میبینم که انگار وجودی مستقل داره و در نقطهء مقابل شادی صرفا وجودش به معنی فقدان غمه... یا به بیان بهتر فراموش کردن غم. اصلا هدف از شادی خیلی وقتها از یاد بردن غمهاست. اما غم خوردن همیشه دلیل مستقل خودش رو داشته. طور دیگه که نگاه میکنی میبینی غم و سختی که زیاد باشه میتونه چنان تاثیر بذاره که فرد رو دچار بیماری روانی یا حالت بهترش مشکلات عصبی کنه که براش مشکل ساز بشه ولی کسی که زندگی اش بیشتر مواقع همراه با شادیه تازه میشه یه انسان عادی، یه انسان معمولی بدون هیچ چیز اضافه ای...

خیلی وقتها سعی میکنم خودمو بذارم جای کسایی که ناراحتی دارن اما خیلی وقتها تصورش هم غیر قابل تحمله... یکی که بچهء کوچولوی سه ساله اش دزدیده میشه و بعد جسدش رو پیدا میکنن، یکی که به عزیز ترین و زیباترین فرد تو زندگیش تجاوز میشه و مورد ضرب و شتم قرار میگیره طوری که برای همیشه معلول میمونه... اصلا چرا مثال خاص، فرض کنین زلزله بیاد یا چمیدونم جنگ بشه و همهء زندگی و گذشته تون بره هوا... دیوانه کننده ان، اما ازون طرف نگاه کنین به شادیها... خوردن یه غذای خوشمزه تو یه رستوران عالی، ارضای جنسی، سوار شدن ترن هوایی، خوندن یه کتاب خوب، جشن گرفتن عروسی... مثال بهتر بلدین؟... ها؟؟ مسخره نیست!؟ ... چقدر شادیها سطحی هستند و چقدر غمها عمیق. چقدر شادیها گذرا هستند و چقدر غمها ماندگار... چقدر شادیها پوچند و چقدر غمها به نسبت با اساس.

شادی زندگی همیشه در زمان حال معنی میده، آینده و گذشته نداره. زمانش محدوده، اندازه یه روز تولد یا ده ثانیه ارضای جنسی. اما غم میتونه یه عمر باهات بمونه و آروم آروم عذابت بده. همیشه فرار از غم سخته و تنها سلاح ما فراموشیه. سلاحی ضعیف که خشک و تر رو با هم میسوزونه. برای فراموش شادی و غم با هم فرقی ندارن هر کدوم سطحی تر باشه زودتر میره... اینه که افسردگی همدم تنهایی اکثر انسانهای امروزیه. جایی که دیگه چیزی نیست فکرمون رو منحرف کنه... جایی که آدم خودش میمونه و عمق وجود خودش. یه چیز بامزهء دیگه اینکه یه نگاه دقیق که میندازی به شادیها میبینی خیلیاشون بی معنی ان، وقتی طرف عروسی میکنه خوشحاله در حالی که نمیدونه آخرش چیه... اول بدبختیشه یا خوشبختیش؟ فقط خوشحاله، همین. البته همینم کافیه. اصلا بهانه ای برای شادی داشتن کار بسیار فوق العاده و در عین حال سختیه. فقط به شرطی که طرف شعور و توانش رو داشته باشه و مثل من نرینه به شادی! نمیدونم اینم لابد بدبختیه منه که لحظات شاد زندگیم همیشه به خاطر این فکر که آخرش این شادی پوچ و آنی محکوم به فناست همراه با یه غم خفیف ولی عمیقه... غمی که به همین خاطر همیشه هست...

نتیجه اینکه ما موجودات بدبختی هستیم محکوم به یک زندگی تخمی، اما بازم میگم گور باباش! خب بی ناموس زورش زیاده دیگه، مام که چاره دیگه ای نداریم! تلخه... اما تجربه نشون داده تا وقتی در زمان حال زندگی میکنیم با همین شادیهای کوتاه میشه دووم آورد و در بعضی مواقع هم حال کرد... از همه مهمتر اینکه شادی و غم به خودی خود وجود ندارن و این خود آدمه که اونها رو به وجود میاره، پس خودش هم میتونه اونها رو مهار کنه.


٭
........................................................................................

Wednesday, December 24, 2003

این شعر از پابلو نرودا رو اینجا پیدا کردم...


اندام زن


اندام زن…

تپّه‌هاي سفيدُ ران‌هاي سفيد!

در تسليم، به جهاني مي‌ماني!

دهان دهاتي من تو را مي‌كاود

و پسركي

در اعماق زمين بيدار مي‌شود!




چونان حفره‌يي تنها بودم!

پرنده‌گان از من مي‌گريختندُ

شب در خود غرقم مي‌كرد!

تو سلاح مني براي ادامه‌ي حيات!

تيري در كمان منيُ

سنگي در فلاخنم!


زمان تلاقي مي‌رسدُ

دوستت مي‌دارم!

اندامي از خزُ خزه!

شيري سترگ!

آه! پياله‌ي پستان‌ها!

آه! چشمان غريب!

آه! رگ‌هاي سُرخ شبانه!

آه! صداي ساكن آرام!


اندام زن…

بر زيبايي تو خواهم ايستاد!

عطشم!

آرزوي بي‌مرزم!

چاره وُ پناهم!

بستر جوباره‌ي تاريك

كه در آن عطش جاريستُ

خسته‌گيُ

دردي عميق!


پ.ن. احساس میکنم باید حتما مرد بود تا زیبایی این شعر رو بیشتر درک کرد... هوم؟


٭
........................................................................................

Friday, December 19, 2003

گسترهء سکوت*

امروز یکی آمد و توالت فرنگی خانهء مان را عوض کرد. 5 سالی بود که برایمان کار میکرد. اوایل مثل همه توالتها قبراق بود. آجر هم می انداختی با ولعی وصف ناپذیر یه لقمه اش میکرد. اما زود پیر شد. زودتر از آن چیزی که انتظارش میرفت. مگر چقدر میتوان تحمل کرد؟ بر سر من هم روزی کم ِکم 5 بار میریدند به خدا اگر همان یه روز را طاقت می آوردم... 5 سال که خود یک عمر است.

وقتی مرد کارگر سیمان زیرش را میسابید ساکت بود. با وجود رنگ و روی زرد و زار، همچنان آرام و با وقاری که خاص توالتهای فرنگیست چمباتمه زده بود و خم به ابرو نمی آورد... همانند سالهای اولیه. بی هیچ اعتراضی اجازه میداد که ریشه اش را آرام آرام بکنند... گویا خود پی برده بود که دیگر عمرش تمام شده و حرفش خریدار ندارد... وانگهی اعتراض هم میکرد راه به جایی نمیبرد. با دهانی باز نظاره گر فعالیت مردی بود که خونسرد و بی هیچ احساسی آخرین بخش سیمان را با پیچ گوشتی خود می تراشید. چه میدانم... شاید در دل خود به مرد حق میداد. او هم باید نان میخورد. مردی بود با رنگ و رویی زرد مثل خودش، با موهای جو گندمی ِ پریشان و ریشی نزده و کثیف. هیکل لاغر و رنجور. از تقلاهایش مشخص بود که به چیزی به غیر از انجام وظیفه نمی اندیشد. خب... لابد مأمور است و معذور. کارگری بدبخت که برای لقمه ای نان از صبح تا شب با اَن و گه سر و کار دارد، دیگر چه حالی میماندش برای گوش سپاردن به حرفهای یه توالت. کدام صیاد دلش به حال شکارش میسوزد؟ به گمانم اگر هم میتوانست حرفی بزند دلش نمی آمد نان مردک بیچاره را آجر کند... او که به هر حال رفتنی بود. میدانست باید حقیقت را بپذیرد.
مرد کار سیمانها را تمام کرد و رفت سراغ باز کردن پیچهای زیرش. این اواخر بدجور از پا افتاده بود. دیگر حتی تحمل قطره شاشی را هم نداشت چه برسد به سندهء محجری که جیرهء هر روزش بود. وانگهی دیگر خواهی نخواهی آنقدر سر کوفت خورده و تحقیر شده بود که گویا اگر هم میخواست دیگر آن اعتماد به نفس اولیه را برای ادامهء کار از دست داده بود. روحیه که نباشد، نایی هم برای خدمت کردن نمیماند. دیگر سیفون را خالی هم میکشیدی آب بالا می آورد... و در مقابل فقط فحش و بد و بیراه بود که بعد از سمفونی سیفون اجرا میشد. کسی نمی پرسید چرا. انگار جوابش مشخص بود... کار باید انجام میشد. فرقی هم نمیکرد. برایشان علتش مهم نبود. فقط میخواستند خودشان را خالی کنند. اول شکمشان را و بعد هم دلشان را. فقط میخواستند کارشان راه بیفتد. نمیشود که خانه را بوی گه وردارد... کامیون کود هم که خالی میکردی باید با یک سیفون رد میکرد. به ما چه. وظیفه اش است. توالت نخردیم که آکواریوم اَنِمان باشد... کار باید انجام میشد. با یک سیفون... سریع، تمیز و کامل... انگار سربازخانه بود.

مرد توالت را که از جا در آورد، آهسته گفت تمام شد. بعد همانند قصابی که بدن گوسفند بی سر را میخواباند هیکل توالت را آرام به پهلو خواباند. تودهء عظیمی از دستمالهای خمیر شده به رنگ زرد و قهوه ای انتهای لولهء توالت را گرفته بود. از گردن گوسفند خون میچکید.

- می بینین، مشکل از توالت نیست. این دستمالا جمع شده راهشو بسته. نباید دستمالها رو تو توالت انداخت.
- ما چه می دونستیم خب؟... اولش که بی هیچ مشکلی همرو رد میکرد.
- خب معلومه، اینها کم کم جمع میشن. طول میکشه تا کل سوراخ بسته شه... خب حالا چی کار کنم؟
- هیچی آقا، ولش کن. همون توالت جدید رو که خریدیم ببند... اعصابمون رو خرد کرده، میندازیمش دور.


* نام برگرفته از نمایشنامهء این هفتهء «عصری با نمایش» تئاتر شهر


٭
........................................................................................

Tuesday, December 16, 2003

● آره یادمه امیر جون، و الان که فک میکنم و یاد ویراژهای علیرضا تو اتوبان شلوغ و در دست تعمیر وسط تشویقای مستانه مون میفتم، مو به تنم سیخ میشه!... یه شب با کارهای تماماً احمقانه و منحصر به فرد! پوفففف... مگه میشه آدم یادش بره!؟ آخی... دلم گرفت. برای شماها که رفتین و برای خودم که بالاخره باید برم... برای همهء اون لحظه های زیبایی که حتی خاطره شون هم زمانی خواهد مرد... و خوشحالم که انسان هرگز شاهد مرگ خاطرات خود نخواهد بود.


٭
........................................................................................

● و من تخمِ درد را میکارم و میوه اش را چون خیار چمبر با سر و صدا گاز خواهم زد...


٭
........................................................................................

Monday, December 15, 2003

● هاها بالاخره یافتم!... امروز داشتم تو آینه نگاه میکردم که یافتم... «چاملی»!


٭
........................................................................................

Saturday, December 13, 2003

● من که میگوزم، بوش که به دماغش میرسه یه ذره تحمل نداره... کلی شاکی میشه، شروع میکنه فحش دادن و سریع میزنه به چاک. اما شده اتاقش داره از گوز خودش منفجر میشه ولی عین خیالش نیست... حیفش میاد دو قدم بره در پنجره رو وا کنه!... حالا خوبه مال من کلی بوش ازون قابل تحمل ترم هست!... خودخواه رذل کثیف!

حالا نکته اینه که اگه جای من رو با اون عوض کنی باز هم همه چیز صدق میکنه!... راستی رابطه بین انسان و گوزش شما رو یاد رابطهء مادر و بچه اش نمیندازه؟؟


٭
........................................................................................

● تا یادم نرفته من باید به این شاهکار لینک بدم.


٭
........................................................................................

Sunday, December 07, 2003

دوست دارم در روز مرگم...

... احمقانه ترین عکسم را به نمایش بگذارند تا همه بدانند احمقها هم می میرند!

... روی پارچه سیاه سر در مجلس بنویسند: «شمام کسخلین ها که میاین مجلس عزا! گمشین برین سر عشق و حالتون!»

... ویسکی سرو کنند و همه آنقدر بخورند تا در روز خاکسپاری به جای خاک، جسدم زیر چندین متر تگری دفن شود!

... ارکستر آهنگ دیشلم دیمبو بخواند تا همه برقصند و مرده ای مثل من به تخمشان هم نباشد!

... سخنران به جای مدح و ثنا، فحش چارواداری نثارم کند و به جای نوحه و دعا، بساط کسشعر و خنده بر پا باشد!

... به جای لباس سیاه همه لباس قهوه ای بپوشند و آقایان به جای ریش، پشمهایشان را بلند کنند!

... کنار سنگ قبرم توالت عمومی بسازند و قرص اسهال خیرات کنند!

... همه در نماز میت هفت جملهء بالا را هفت بار با حضور قلب بخوانند و دور خودشان فوت کنند!


٭
........................................................................................

● هاها... این خیلی خداست! مرسی از هلیا.


٭
........................................................................................

Saturday, December 06, 2003

● داشتم زیر بارون راه میرفتم و با یکی حرف میزدم، ضمن کار اگه راه میداد از فرصت استفاده میکردم و بادی هم از پشت خالی میکردم... خلاصه کیفی میکردم ازین بارون که توش چقدر آدم آزاده!... بعد یه لحظه با خودم فک کردم چی میشد این چس بجای پشت آدم از جلوش در میومد، چمیدونم مثلا از دماغ یا دهن آدم... فرض کن داری با کلی کلاس حرف میزنی بعد یهو بگوزی تو صورت طرف!... یعنی کافی بود به جای سوراخ پایین، سوراخ بالای روده وا میشد... پوففففففففففففف! به مویی بنده!... بنازم قدرت خدا رو!


٭
........................................................................................

Wednesday, December 03, 2003

● بگردم شعور متابولیسم بدن رو که نمی فهمه تو این سرما وقتی راه میری هیچ معنی نداره عرق کنه!


٭
........................................................................................

Older Posts