جين جين


Thursday, July 31, 2003

● به کدامیک دل خوش کنم؟
به هستیِ با ارزشم که اینچنین کوتاه است؟
یا به نیستیِ بی ارزشم که همچنان جاودانه است؟


٭
........................................................................................

Monday, July 28, 2003

● هیچ دقت کردین موقعی که کمی حس جنسی تحریک شده، انسان به شدت روی جزییات اندام جنس مقابل حساس میشه... دیگه کوچکترین پیچ و خم بدن طرف براش اهمیت پیدا میکنه. معنی پیدا میکنه. ارزش پیدا میکنه. یا به بهترین تعریف در صورت زیبایی و تناسب، زیباتر و متناسب تر میشود! چیزی که در حالت معمولی و به طور اخص بعد از ارضا به راحتی قابل تشخیص نیست... یعنی دیگه از اندام طرف یه دید کاملا کلی پیدا میکنه بدون دیدن جزییات. بدون زیبایی و تناسب آنچنانی، چرا که اصلا حرف از تناسب جز در مورد جزییات بیمعنیه... همین هم هست که دیگه تا مدتی جنس مخالف براش تحریک پذیر و جذب کننده نخواهد بود...

این قضیه منو یاد دید انسان نسبت به جهان میندازه... یه دید اینه که آدم معتقد باشه که جامعه و تمام انسانها یا در مقیاس بزرگتر جهان و تمام موجوداتش زنده و غیر زنده اش یه روح کلی دارن. یعنی همرو به صورت یک موجود عظیم نگاه کنه و هر کدوم از موجودات رو بصورت عضوی ازین مجموعه و سیستم کلی ببینه. ازین دید چیزی که اهمیت داره کل سیستمه نه اعضای اون و نقش هر کدوم از موجودات کوچک در رابطه با کل سیستم ارزشگذاری میشه. به عبارت بهتر، درین دیدگاه فردگرایی در مقابل جمع گرایی نفی میشه. اکثر مذاهب و بعضی مکتبها مثل کومونیسم یه همچین دیدگاهی رو تبلیغ میکنند. از طرفی دیگه دیدگاهی هست که میاد و انگشتش رو میذاره رو جزییات این سیستم کلی. یعنی تو این دیدگاه خود انسانها در جامعه یا در نگاه بزرگتر موجودات زنده و غیر زنده در جهان هستند که اهمیت پیدا میکنند. تک تک جزییات سیستم به خودی خود ارزشمند هستند و باعث تناسب کل. یا با همون عبارت، فردگرایی در خدمت جمع گرایی نه بلعکس... و حرف من اینه که با این دیدگاهه که میشه دنیا رو زیباتر و با درک تناسب بیشتری دید. زیبایی از خود انسان شروع میشه، وقتی خودت و به همون نسبت دیگر موجودات ارزشمند و زیبا باشن، جهان با تک تک جزییاتش در رابطه با تو از دیدت شگفت انگیز و پر از زیبایی به چشم میان... دیگه نه تو اشرف مخلوقاتی، نه کشتن یه مورچه برات انقدر راحته... دیگه چی برسه به کشتن دیگران برای حفظ جامعه... دیگه همهء عقاید نسبیه و هر کسی از دید خودش جهان رو هر جور ببینه درسته... دیگه هیچ عقیدهء مطلق و جهان شمولی وجود نداره!


پ.ن. من نمیخوام نتیجه گیری کنم و بگم کدوم دید بهتره... هر خری میدونه که زیبایی دلیل بر برتری نیست. به هر حال من شخصا با دومی حال میکنم.


٭
........................................................................................

Sunday, July 27, 2003

آخ فقط تصور کن یه روز دستم برسه، برم یقه خدا رو بگیرم و بکشمش پایین... بعد راست زل بزنم تو چشاش. قرص و محکم بگم: «ببین داداش، اگه خیلی ادعات میشه که عدالت برقرار کردی و همه مساوین بیا از امروز جاها عوض... اگه راس میگی یه مدت تو بشین جای من منم برم اون بالا... بینم حال میکنی یا نه!؟... آره، جون تو حال میده مثل ما تمام عمر گه گیجه بزنی سر اینکه واس چی افتادی تو یه دنیای تخمی و بی در و پیکر... بعدم همچین با رعد و برق نشونه بگیرم وسط ناکجا آبادت که دیگه تو باشی ما رو مسخرهء خودت کنی... مادر فلان!»


٭
........................................................................................

● زنده باد مستی!... زنده باد در رویا زندگی کردن!... زنده باد دل و جیگر و چغور!... زنده باد شراب نمور دست ساز!... زنده باد بهمن جوجه!... زنده باد کس شر گفتن!... زنده باد بلغور خاطرات!... زنده باد به تخم نگرفتن زندگی!... زنده باد مودی جون!


٭
........................................................................................

Thursday, July 24, 2003

● دلم تنگه... آخه شوخی نیست، یه سال با یه احساس در تمام لحظات هماغوش بودن... باهاش زندگی رو معنی کردن... بعد تو یه چشم به هم زدن همه چیز پوچ بشه. میبینی عزیزترین کَست داره تو دستات جون میده و تو هم هی به خودت نمیاری و میگی چیزی نیست... درست احساس رستم وقتی سهراب آخرین رمقش رو داره تو دستهای قاتلش از دست میده و اون هم جز افسوس کاری از دستش برنمیاد. خیلی سخته... یه تیکه از وجودته که با رفتنش احساس میکنی دیگه خالی شدی. تمام ارزش وجودیت یه دفعه دود میشه. یه دفعه میشی بی هویت... معلق بین گذشته و آینده. مثل بلند شدن از یه خواب شیرینه. رویایی که خودت با دستهای خودت تک تک آجرهاش رو گذاشتی رو هم و ساختی... یه قصر باشکوه. بعد وقتی مجبور میشی با همون دستها خرابش کنی، خودت رو زودتر میبینی که ویرونه شدی... و با هر آجری که ورمیداری خودت ساخته میشی... و آخرش فقط اشکه که میتونه بیدار نگهت داره... بیداری هم که چیزی جز دل تنگی نیست... دل تنگی واسه زیباترین رویای زندگیت... عشق.


٭
........................................................................................

● اینروزها احساس میکنم معلقم... نمیدونم شاید هم جُعلقم... یه جایی بین زمان و مکان، آویزون از تاریخ، ویلون و سیلون تو یه جای بی در و پیکر عین دستهء سیفون تو اَندونی، که بین زمین و هوا تاب میخوره، منتظر یه دست کثیف و بوگندو که بکِشتش پایین...


٭
........................................................................................

Tuesday, July 22, 2003

● هاها... مدتها بود انقد نخندیده بودم!... جدی من تو این مملکت صد برابر اونجا میخندم. مثلا یکی دیگه اش این یا یه بار پشت فرمون ماشین از وضعیت مضحکی که ماشینم توش گیر کرده بود از خنده مرده بودم و نمیتونستم برونم!

٭
........................................................................................

Sunday, July 20, 2003

خانه از پای بست منهدم است!

عموم امروز یه اتفاق خفنی رو تعریف میکرد که جدیدن واسه یکی از دوستاشون اتفاق افتاده:
این خانوم یه روز که برای نقد کردن چکی میره بانک، 400،000 تومن پول نقد رو همونجور میذاره تو کیف دستیش و از بانک میاد بیرون که یکی با سرعت میاد و کیفش رو قاپ میزنه.خب البته با سر و صدا و مقاومت خانوم هم مواجه میشه ولی به هر حال آقا دزده از معرکه در میره. بعد از اینکه حالش جا میاد خانوم تصمیم میگیره بره به نزدیکترین کلانتری گزارش بده ولی پس از مشورت با چند نفری که اون دور و ور بودن به این نتیجه میرسه که بهتره مبلغ پول رو یه چیزی حدود 2 میلیون تومن گزارش کنه چون اگه مبلغ واقعی رو بگه ممکنه اصلا تحویلش نگیرن و تازه برگردن دو تام بارش کنن که چرا وقتشون رو واسه چس مثقال داره تلف میکنه! تازه اونوقت 400 تومن رو هم با کلی عزت احترام و خواهش تحویلش میدن... خلاصه خانوم میره به نزدیکترین کلانتری و با دادن مشخصاتِ دزد اعلام میکنه که 2 میلیون دزدیده شده... حالا در نظر بگیرین شب اونروز، خانوم که روز سختی رو هم گذرونده، داره استراحت میکنه که تلفن زنگ میزنه...

- الو بفرمایید.
- من همونم که امروز کیفت رو دزدیدم!
- ...
- هوی پتیاره! حالا تو کیفت 400 تومنه، میری واس من 2 میلیون گزارش میکنی!... یَک پدری ازت در بیارم!... %>"&$*%#^&*$!!
...

پ.ن. والا من دقیق نمیدونم که آقا جای %>"&$*%#^&*$ چی فرمودن ولی میتونم حدس بزنم: «گوش کن چی میگم، زنیکهء سلیته!... فردا یه میلیون و 600 هزار تومن باقیمونده اش رو با زبون خوش میاری میدی به اون جناب سرهنگِ مفتخور... و گرنه خوار مادرتو یکی میکنم!»


٭
........................................................................................

● رو دیوار نوشته بود: «حجاب ذکات زیبایی است»
شرمنده ولی اگه اینطوره...: یبوست هم ذکات ریدن است!

٭
........................................................................................

Saturday, July 19, 2003

● پاره ای از این درخت
مردی است که پدربزرگ من میشناخت،
و فعلا در پای آن خفته است:
این شاخه چه بسا همسر او باشد،
انسانی زنده و گلگون
که اکنون جوانه ای سبز شده است.

این علفها لابد از او برآمده است
از زنی که، قرن پیش، برای آرامش خویش،
پیاپی نیایش میکرد؛
و دختر زیبایی که سالیان قبل
من آن همه کوشیدم با او آشنا شوم
و از کجا معلوم که به این گل سرخ ره نیافته باشد؟

پس، آنها در زیر خاک نیستند،
بلکه همچون عصب و شریان همه جا
در نشو و نمای هوای بالا به کارند،
و بار دگر آفتاب و باران،
و نیرویی را حس میکنند
که آنان را این چنین ساخت!


Thomas Hardy، به نقل از «دنیای سوفی»


٭
........................................................................................

Thursday, July 17, 2003

● تقدیم به سانلی که امشب عروسیشه و مراد که زود برگشت و جاش خیلی خالیه... به یاد اون روزها:


The Sleepy Dragon


A dragon awake
in his moutain lair
where he'd slept
for a thousand years

His treasure was rusty
his scales were dusty
his throat was dry
his wings couldn't fly
his throat was croaky
his fire was smoky
his eyes weren't flashing
his tail wasn't lashing
his claws couldn't scratch
though he tried

So he sighed
and streched himself
over the floor
and went back to sleep
for a thousand years more.

By Irene Rowley


٭
........................................................................................

Wednesday, July 16, 2003

● دیروز دیدم بلاگر رو هم بستن بی شرفها. خلاصه هر چی پاتک زدم و پراکسی دور زدم نمیشد وارد شم. کلی اعصابم خورد شده بود. ولی حالا که تونستم کلک بزنم دیگه نمیتونم جلو خودمو بگیرم و نگم، شرمنده خلاصه: آخ چه کونی ازتون پاره کردم من!


٭
........................................................................................

● میگه فلانی از همه انتظار سلام داره... یه جوریم میگه انگار طرف که اول سلام نمیکنه به جای جواب سلامش هم برمیگرده فحش ناموسی تحویل میده. حالا فقط بحث اینه که کی اول سلام کنه ها. یکی نیست بگه که اگه بَده تو که بهت برخورده و برمیگردی مساله رو انقدر گنده میکنی حتما بیشتر انتظار سلام داری!... به خدا اینا موندن به چی گیر بدن تو رابطه هاشون! آدم کف میکنه. اول حدس زدم که حتما نکته احترام به بزرگتره ولی وقتی پرسیدم که رو چه اصلی چنین حکمی رو صادر میکنی با جوابش یه ساعت گیج و منگ میزدم، فرمودند: هر وقت زنگ میزنه خونه مون فقط میگه «الو» بعد منتظر میشه سلام کنی!... نه شما بگین دیگه جونی واسه آدم میمونه که توضیح بدی این «الو»ی مادر مرده خودش تغییر یافتهء hello و یعنی سلام... پوفففففففففف!


٭
........................................................................................

Monday, July 14, 2003

● داره میخونه:
...مث یک دست گل اقاقیا
دلم آواز میکنه بیا بیا
تو میری پشت علفها گم میشی
من میمونم و گل اقاقیا...


داشتم دنبال لینکش میگشتم که تو بساط این خانومه این شعر رو از «عمو شلبی» پیدا کردم... میدونستم که تو هم دوسش داری:

از وقتی که عاشق شدم
فرصت بیشتری پیدا کردم
فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم!
و این عالی است!...
هر کسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد
تو این شانس را به من بخشیدی
متشکرم!


... و این رو اولین بار تو به من یاد دادی. سرم رو میذارم روی میز. ازون ور داد میزنن: حاضر شو، دیر میشه! با بی حوصله گی بلند میشم و تی شرتمو میپوشم. نگاه میندازم تو آینه قدی دم در... با این که سعی خودتو کردی که هیچ اثری ازشون نمونه، هنوزم جای سرخ لبات بدجوری رو دلم جا خوش کردن.


٭
........................................................................................

Sunday, July 13, 2003

● کم کم دارم خودمو پیدا میکنم دوباره... این مسالهء سانسور وبلاگها هم که پیش اومده بیشتر بهم روحیه میده که بنویسم تا پوز بدخواهها مالیده بشه به خاک. تا ببینم چی میشه.


٭
........................................................................................

Saturday, July 12, 2003


٭
........................................................................................

Thursday, July 10, 2003

● ... ا ... ش ... ک ...


٭
........................................................................................

Wednesday, July 09, 2003

● چقدر زود...


٭
........................................................................................

Tuesday, July 08, 2003

عوامل زیادکنندهء شهوت

1- چشم چرانی : پرهیز از چشم چرانی

2- تنبلی و پرخوری : روزه، کم خوراکی و ورزش

3- گرما و گرمسیری : سردی، آب سرد و غذای سرد

4- خواب زیادی : پرهیز از دمرو خوابیدن، زمان خواب(وقتی خوابمان نگرفته نخوابیم)، مکان خواب گرم و نرم نباشد

5- دوست فاسد : الف- پررو و بدکاره (کار بد کرده تعریف میکند)(از همه چیز مسایل جنسی در می آورند)
ب- کذاب و دروغگو
ج- احمق (نیت خیر دارد ولی کار بد می کند)
دوست خوب کسی است که اگر نگاهش کنی یاد خدا بیفتی، راستگو

برعکس همه اشک برای نیایش و دعا


هاها! خب این توصیه های معلم تربیتیمونو هم تو بساط خاک خورده ام پیدا کردم و حیفم اومد نذارم اینجا... تا اونجایی که یادمه 13 سالم بوده و آغاز بلوغ. توجه میکنید که پشت تمام این حرفها چیزی نیست جز کوبیدن حس جنسی درست زمانی که داره شکل میگیره... و برای شخص بنده که نت برداشتم هم گویا خیلی بدیهی بوده که این کار باید انجام بشه.


٭
........................................................................................

Monday, July 07, 2003

● فرزانهء باستان چین، چوانگ تسه: «من یکبار خواب دیدم پروانه ام، و حالا دیگر نمی دانم آیا چوانگ تسه ام، که خواب دید پروانه است، یا پروانه ام که خواب می بیند چوانگ تسه است!»

از کتاب «دنیای سوفی»، آره... دوباره دارم میخونمش و عجیب باهاش حال می کنم!


٭
........................................................................................

Saturday, July 05, 2003

تِسوِرتِک (3)

خب این از فصل دوم... اگه یادتون رفته یه نیگاه به قسمتهای قبل بندازین مهمه!:

پس از 15 سال که از این واقعه گذشت در خیابان فرانکفورت پرسه می زدم در همین موقع که من تنها بودم زنی را دیدم که لباس عجیبی به تنش بود و کیسه گونی بزرگی بر پشت داشت در همین حال دخترکی 7 ساله سرگردان خیابان می گشت من در جایی پنهان شدم ناگهان دیدم چون خیابان خلوت بود آن زن دخترک را در کیسه گونی گذاشت و از آنجا با سرعت تمام دور شد من او را تعقیب کردم سعی کردم او مرا نبیند ولی به علت تأخیر نتوانستم به او برسم او از یک اسب جوان نیز تندتر می دوید بسیار ناراحت شدم افراد خود را جمع کرد و به آنها گفتم: باید با لباس شخصی در خیابانهای اطراف خیابان فرانکفور راه برویم و مواظب اوضاع باشیم و بوسیلهء بی سیم همدیگر را با خبر کنیم خودم در خیابان خلوت فرانکفورت در همان جای قبلی پنهان شدم ناگهان مردی را در حال خفه کردن بچهء کوچکی را دیدم به سرعت با بی سیم دوستانم را با اطلاع کرده و با پرش بلندی به پشت آن مرد لگد زدم وی که از اوضاع خبردار شده بود ناگهان پا به فرار گذاشت ولی افراد گارد فولادین ما آن را محاصره کرده بود وی از روی افراد من با زرنگی تمام پرید و دور شد من نیز به دنبال او رفتم او چاقوی محلکی را به طرف من پرت کرد که او را در هوا گرفتم و ناگهان با پرشی جانانه روی شانهء او پریدم و با چاقو او را تهدید به توقف کردم سپس با زدن یک فن جودو او را بیهوش نمودم بعد در ادارهء پلیس معلوم شد که او همان زنی بوده که دیروز آن را دیدم زیرا او پسر تقریبا 20 ساله ای بود که ماکس عجیبی را بر سر گذاشته است در ادارهء پلیس من از او بازجویی طول و درازی نمودم مثلا به او گفتم: آیا تو شخصی را به نام گاردنیر می شناسی? با ترس و لرز گفت: نه! من به او شک کرده ادامه دادم سعی نکن من را گول بزنی? وی گفت: راستش را گفتم لولهء تفنگ را روی سرش گذاشتم و گفتم راستش را نگفتی ای بزدل وی با اجبار اقرار کرد: بله او مرا به این کارها وا می دارد او مرا از کودکی بزرگ کرده و به من دزدی کارهای ناپسند یاد می دهد او می گوید من را دزدیده از جمله ا بین بردن کودکان معصوم او به من می گوید بچّه ها را بدزدم تا برای او کار کنند من از این کارها متنفرم ولی من به مرضی دچار شده ام که اگر دوای آن را هر روز نخورم پس از تحمّل دردهای بسیار بیهوش می شوم با تعجب از او پرسیدم می توانی مشخصات گاردنیر را بگویی وی گفت بله او مردی است که موهای بسیار...


پ.ن. دنبال بقیه اش نگردین که نوشته ها در نسخه اصلی به دلایل نامعلومی همینجا ناتموم ول شده... گرچه دیگه هر خری تا الان فهمیده من کیم، اینجا کجاست و این بچه رو کی کرده!

پ.پ.ن. حالا یه کاره چرا «تِسوِرتِک»؟؟ این اسم اولین داستانی بود که قبل از این شروع به نوشتن کردم ولی الان هم هیچ اثری ازش پیدا نکردم. البته اون هم مثل این یکی نیمه کاره ول شد اما اون دلیل داشت: سر اون مامان بنده رو برد پیش روانشناس! خلاصه چون این اسم نداشت گفتم بذار یه یادی هم از اون بکنم.

پ.پ.پ.ن. با تشکر از عوامل برنامه: «الیور تویست»، کتاب «کاراته، ساواته و جودو»، فیلم «کمیسر متهم میکند» و شخص «بروس لی»!



٭
........................................................................................

Friday, July 04, 2003

● آخ که من عاشق این جیک جیکهای مسلسل وار دم سپیدهء صبح گنجشکام!


٭
........................................................................................

Thursday, July 03, 2003

... and still the Fucking Life

از وقتی این قضیه رو شنیدم باز بدجوری زدم تو خط فحش رکیک به در و دیوار... هر جوری بخوای نگاه کنی این دنیا یک دنیای ذاتاً سر تا پا کثافت و بی عدالتیه. اون دختر یک بار، فقط یک بار زندگی کرد اونم انقدر کوتاه بود و تازه پر از درد و رنج و ناراحتی و ترس... به خدای نامردش قسم که نامردیه!... آخه یعنی چی؟ ریدم به قوانین خشک و ماشینی این دنیای تخمی!... اصلن یه سوال اساسی:

با توجه به این دنیای ماشینی و بی احساس با تمام بی رحمیش، توجیه «احساسات» در وجود انسان چیه؟ یه جور دیگه بگم، مگه این نیست که با توجه به نظریه داروین در ژنتیک (که به رشتهء خود خرم هم مربوطه) این ژنهای برتر هستند که باقی میمونن و انسان یا هر موجود دیگه ای اگر دارای اون ژن برتر نسبت به سایر همجنساش باشه احتمال زنده بودنش بیشتره پس نسلش هم احتمال بقای بیشتری نسبت به سایرین داره، پس رمز رشد و بقای ژن مربوط به احساسات در انسان چیه؟ انسان بی شک تنها با میل جنسی و تعقل و نه احساسات از وضعیت فعلی قویتر و برتر بود... هان؟

پ.ن. خودم بهتر از هر کسی بلدم در باب فواید احساسات و عشق و نقشش در زیباترشدن این زندگی خشک و ماشینی صحبت کنم ولی این نه تنها نشانهء برتری نیست بلکه نشانهء نیازمندی و ضعف انسان هم هست!


٭
........................................................................................

Wednesday, July 02, 2003

و این زمینی ها...

این آدمهای زمینی هم عجب موجودات عجیبی هستن. تا حالا اسم «بازدید پس دادن» رو شنیدین؟ قضیه ازین قراره که فرض کنید شما مثل من پس از مدتها از مریخ کوبیدین اومدین اینجا، نیومده می بینین ملت با ذوق و شوق وحشتناکی مثل از قحطی درومده ها واسه دیدنتون تو 2 روز هجوم میارن خونتون... وای ی ی ی ی ی! جوووووووووونم! چه خوشگل شدی امشب! مشتاق دیدار! آخ تو کجا بودی؟ انگار صد ساله ندیدمت! وای بگردم چه بزرگ شده شیکمت! هی هی چه قیافهء جیگری زدی به هم! و این حرفها... جوری که میگی کاش مثل موزه بلیط میفروختم خرج سفرمونم در میومد. هنوز تو کِیف و کَفی که یه دفعه می فهمی افتادی تو بد هچلی چون واسه دیدن تک تکشون باید تا قرون آخرش حساب پس بدی!... یعنی بعدش انتظار دارن که زنگ بزنی ازشون از قبل وقت بگیری و سر موعد بری خونشون و درست حسابی عذابی که طی دیدنت متحمل شدن از دلشون در بیاری! حالا یکی دو تا هم که نیستن 100 تان... کاری هم ندارن که بابا همشون یه دفعه اومدن تو مجبوری همرو سوا سوا جواب بدی! حساب کن واسه هرکدومم باید 2 ساعتی وقت بذاری، وقتش رو هم که باید اونا بدن، هر کی هم که یه ور شهره! ... خلاصه اینکه واسه تمام مدتی که اومدی زمین برنامه ات چیدس. بی خودم خودتو با نوشتن خفه نکن، گمشو برو حاضر شو دیر شد!


٭
........................................................................................

Tuesday, July 01, 2003

تِسوِرتِک (2)

اینم ادامه اش تا آخر فصل اول!:

... ولی چگونه راه به آن دبستان یافته بود? وقتی او را به خانه آوردم زنگ به دکتر زدم تا بیاید و او را در خانه معاینه کند پس از معاینه فهمیدم که او به مرض اسکارتاپوس مبتلا شده است (لازم به ذکر است که نام بیماری خیالی می باشد) من از دکتر روش معالجهء آن و چگونگی این بیماری را پرسیدم وی گفت: مرضی سعب العلاج است که انسان ناگهان بیهوش می شود و مدّتی روح آن از بدنش جدا شده و دوباره باز می گردد من بسیار ناراحت شدم از این پس پسرم را زیر نظر داشتم (راستی من همسری ندارم) ولی هر وقت از او غافل بودم ناگهان از پیش چشمم نهان می شد و مدّتی بعد او را در بیهوشی می یافتم ولی روز که من در خواب بود او رفت و دیگر نگشت پسرم از وقتی به آن مرض مبتلا شده بود وقتی عصبانی می شد چهره اش سرخ سپس سیاه می شد و بعد بیهوش می گردید از آن روزی که او مرا تنها گذاشت در شهر از این اتفّاقها باز هم افتاد من از آن به بعد تصمیم به لغو بی بند و باری و هرج مرج افتادم و به شدّت با نفوذ خود که در پاسگاه پلیس داشتم توانستم به مقام کمیسر دست یابم البته به من چند نفر از افراد پاسگاه را داده بودند و مأمور از بین بردن قاچاقچیان گانگسترها و دزدهای کلاهبردار شدم مثلا در یک روز که در بانک مشغول پس انداز پولم بودند یک نفر با اسلحه وارد بانک شد و خواستار پول کرد من در این موقع از پشت به او حمله بردم و با فن جودویی که آموخته بودم او را مغلوب خود کردم من روزی در خیابان فلان مردی را دیدم که لباسهای عجیبی داشت و به اسطلاح گدایی می کرد چهرهء آن مرد برایم آشنا بود که فهمیدم او را قبلا در این خیابان دیده ام درست وقتی که پسرم در آن روز مفقود گردید? برای همین او را زیر نظر گرفتم بعد او را تعقیب کرد سپس او را در کوچهء باریکی یافتم که وارد خانه ای مجلل وارد شد و سپس در را محکم بست و آن را قفل نمود شک من به او از این وقت اوج گرفت زیرا با آن که ثروتمند بود گدایی می کرد صبح زود قبل از طلوع آفتاب با افراد گاردم به همان کوچه باریک وارد شدیم و در جایی خود را قایم کردیم راستی نام افراد گاردم گارد فولادین است راستی کجا بودم آهان داشتم می گفتم که خود را جیم کردیم در این موقع همان مرد که گدایی می کرد با لباسی قشنگ و بسیار پاکیزه از خانه به بیرون آمد سپس در قفل نمود و با سرعت به راه خود ادامه داد ما بلافاصله او را دستگیر کرده و از او خواستیم در خانه را باز کند ولی او به ما اعتنایی ننمود مجبور شدیم با شکستن قفل بوسیلهء گلوله در را باز کنیم وارد خانه شدیم همه جا را گشتیم در این موقع یکی از افراد گارد ما سعی کرد پنجره را باز کند ولی آن مرد به او گفت: (با لکنت) لطفاً از شما خواهش می کنم آن در را باز نکنید ما به او اعتنایی ننمودیم و در پنجره را باز نمودیم در این موقع چند فقره کیف پول و طلا و دیگر اجسام قیمتی را پیدا کردیم سپس او را به شهربانی بردیم و او به 2 سال زندان محکوم گردید در این موقع من را برای بازجویی از او به زندان بردند من گفتم: آقای فلانی شما ر خود نیز اعتراف به دزدی میکنید? در این موقع او سرش را به علامت بله تکان داد از او پرسیدم: آیا شما یک دسته هستید او سرافکنده گفت: بودیم گفتم: چطور ادامه داد: ما چند تا دوست بودیم که با کارهای خلاف می پرداختیم ولی تمام افراد ما به دست شما کشته شدند فقط من و یک نفر دیگر مانده بودیم در این موقع چند نفر از قاتلانی که از زندان فرار کرده بودند خانوادهء او را از بین بردند وی از آن به بعد هر که را می بیند فکر می کند مقصر اصلی کشته شدن فامیلانش آن فرد است و بنابراین او را دزدیده و از بین می برد حتی بچّه های معصوم را... من بسیار ناراحت شده گفتم: آیا نام آن مرد را می دانی وی جواب داد: گاردنیر. در این موقع سکوت همه جا را فرا گرفت من از جایم بلند شدم و از سلول زندان خارج شده و برای پیدا کردن آن مرد کمر همت بستم در این موقع این معما به ذهنم رسید که آیا گاردنیر پسرم را مفقود کرده است? پس چرا به من زنگ زده و پسرم را در دبستان... رها کرده?. چرا دوباره آن را با خود برده بود

همچنان ادامه دارد


٭
........................................................................................

Older Posts